.
.
.
به واجدین شرایط و بخصوص همسر عزیزم تبریک و تهنیت عرض میکنم
اوناییم که میخوان ازدواج کنن مبارکشون باشه
کل من علیها فان ;
و یبقی وجهک ذوالجلال و الاکرام .
با سلام و عرض تأسف ،
درگذشت مادربزرگ دوست عزیزمان مهری خانم کلانی رو به ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض می کنیم
باشد که وسعت صبر خانواده ی این دوست گرامی ،
به اندازه ی دریای غمشان باشد ...
بیایید دعا کنیم تا خداوند روح عزیز از دست رفته را قرین رحمت قرار دهد
.
.
.
وعده دیدار ما ،
امشب ، تکیه علی اکبری واقع در خیابان منتهی به مسجد علی ابن ابیطالب ( ع )
________________________________________________________________
مهری جان
در برابر تقدیر حضرت پروردگار ،
چارهای جز تسلیم و رضا نیست ...
همدردی من و دوستان دیگرت را بپذیر
انشاالله که همراه حضرت زهرا ( س ) محشور شوند
سلام دوستان
نمیدونم درگیری های زندگی و مشغله های تحصیلیتون بهتون مجال بازدید از وبلاگمو میده یا نه
فق خواستم تا دیر نشده بگم کلاس آموزشی # برش سنگ های زینتی با 13 شاگرد به صورت رایگان چند روزی هست دایر شده
لطفا به علاقمندان اطلاع رسانی کنید
# جزئیات اطلاع رسانی : بزودی
____________________________________________
مدرس کلاسای آموزشی از جای دیگه میاد و فامیلشو نمیدونم
کلاس رایگانه
آموزشگر خودش سنگا رو تهیه میکنه
محل برگزاری کلاسا میراث فرهنگیه ( قرایی )
و زمان برگزاری. : نه صبح
سلام بچه ها
کسی اینجا هست که تجربه استفاده از حنای هندی مایع ِ اصطلاحا " تیار کرده " رو داشته باشه ؟
... آیا بوی جوهر حنا طبیعیه ؟
البته کار از کار گذاشته و من استفاده کردم
هرچند با ترس !
ترسی که به نظر میرسه بی اساس نبوده و نیست !
# خدا بخیر بگذرونه سرطانی چیزی نگیریم !
... گفتم منو بیدار نکن!
اونم نامردی نکرد و بیدارم نکرد ...
بعد اذون وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم جای کاسه ، بشقاب توی سینکه ؛ اونم از نوع خورشتی !
سر قابلمه رو که برداشتم ...
دیدم غذا چلو _ خورش بوده
بله این غذای لذیذ ....
.
.
گشنمه
کتابی که باعث شد به ادبیات , شاعرا و زندگی شخصیشون بیش از اندازه علاقمند بشم !
این کتاب بدون اغراق , محبوب ترین کتابیه که تا بحال ازش استفاده کردم
طبق فهرست صفحات اولش , در پنج جلد جمع آوری و چاپ شده و سرشار از شعرای ناب فارسیه که به انتخاب خود مرحوم مهدی سهیلی _ گرد آورنده محترم کتاب که شاعری توانمند هست _ انجام شده
" کاروانی از شعر " جزء کتابای نسبتا قدیمی محسوب میشه و احتمالا تاریخ چاپش به دهه چهل یا آخرای دهه سی برگرده !
ولی به عنوان خواننده ثابت این کتاب باید بگم خوشبختانه گذر زمان نه تنها از جذابیت این کتاب کم نکرده , بلکه برعکس به نظر میرسه در صورت مطالعه , طرفدارای بیشتری هم پیدا کنه ...
همون طور که یکی از طرفدارای جدا نشدنیشو , در سال 91 جذب کرد
طوری که با خوندن این کتاب بهش دل بست و هر جا می رفت باید این کتابو همراه خودش می برد !
.
.
.
( البته اعتراف می کنم که یه بار مشهد خونه خاله م جا گذاشته بودمش p:
که بعد از تحویل , نیاز به تعمیر پیدا کرده بود :| )
این کتاب به چاپ جدید ,
ارزشی به قیمت 69000 تومن داره
امیدوارم اگه از کتابخونه یا هرجای دیگه تهیه ش می کنید ...
از خوندن تک تک اشعارش که به طورنامنظم
تشکیل میشه از شعرشاعرای مختلف و قالب های متفاوت _ از بیت فرد ( اصطلاحا :تک بیتی ) گرفته تا قالب هایی مثل مستزاد و قطعه و غزل _ ... لذت ببرید
با آرزوی شادکامی.
___________________________________
_ از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده ؟
_ روزگاری که برادر ز برادر بگریزد ;
کنج آسوده به جز سایه دیوار نداری ...
_ ز من در عشق , شیرین کار تر نیست !
چرا فرهاد را افسانه کردند ؟!
_ تو را مانند گل گفتم , ز داغ شرم می سوزم
ز چشم آینه دیدم که تو بر خویش مانندی
تو را با اشک پروردم , ندانستی و باکی نیست
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی ...
مهدی سهیلی
میتونم خیلی حرف داشته باشم برای تایپ کردن
از دوستای جدید
از احوالم ,
از انتخابات ...
افکارم
کنکور
آینده
و اهداف رنگ باخته ...
.
.
.
و چیزای دیگه که دلم یاری به نوشتن راجشون نمیده.
.
.
.
نظراتِ (!) جدیدِ وبلاگْ کو ؟!!
_________________________
نجمه ، افسانه ، ز ... ?!
.
.
.
هنوز صدات تو گوشمه ...
و یادت که می افتم بغض میکنم ...
اکرم شال سبزتو با خودش برد
سر سفره ناهار روز سومت _ که از گلوی هیچکس پایین نرفت _
افسوس خوردیم که کاش اون روز روز عروسیت بود و ناهار ختمت ، غذای عروسیت ...
امروز دو بار چشمام پر اشک شد بخاطرت ...
امیدوارم همونطور که مادرت خواب دید جای خوبی داشته باشی .
شب اول قبرت سر درد بدی شدم که بیشتر از پنج ساعت طول کشید
فردا عصر به دیدنت میام.
شرمنده بخاطر حرفی که زدم
کاش به حرفت گوش نمیدادم و چیزی که میخواستی رو بهت نمی گفتم ...
متاسفم ...
.
.
.
همسرت ...
.
.
.
لحظه ای بسیار غمگینم
همان هستم که روزی خویشتن را می پرستیدم
نمی دانم چه خواهد شد
گرفتار چه باید شد ...
همین دانم که ره جویم ؛
گریبانم بدست باد و شولایم چو برگ بید
امّیدم به سوی چشمه سوزنده خورشید ...
آشوبم ؛ « دمی آسایشم »
_ این است رویایم _
که گاهی ، گاه گاهی ،
بنوشم جرعه ای از آب آسایش ؛
شوم سیراب ...
که دلگیرم
حنّا . ج
96.2.17
.
.
از دل برآمد ؛
امیدوارم بر دل نشیند .
.
.
.
تا به جای اینکه « جسارتمون » بیشتر بشه
# اعتماد به نفسمون
بیشتر می شد ...
آشنایی من با سمانه ،
برمیگرده به دی ماه پارسال
وقتی اکرم رضایی با یکی از دوستاش بعد امتحان زبان اومد آموزشگاه ...
من سر کلاس نشسته بودم
بعد از کلاس موقع خداحافظی ،
وقتی کمی با هم حرف زدیم ازش در مورد حضور تو شبکه های مجازی سوال کردم و اون جواب داد لاین و تلگرام داره
وقتی ازش راجب کنکور سوال کردم گفت نامزدش علاقه ای به ادامه تحصیلش نداره
از مدت زمان ازدواجشونم پرسیدم و اونم جواب داد
دومین باری که دیدمش شاید تو مینی بوس سرویس هفتگی بود ؛
همون موقع که قرار بود اکرم فلششو بهم بده تا براش گرامر زبان بریزم
بار سوم ولی
چندین ماه بعد بود
زمانی که من تازه ازدواج کرده بودم و بعد از دیدنش و احوال پرسی گرمش متوجه نسبتش با همسرم شدم
بار چهارم مال موقعی بود که با خواهر همسرم رفتیم خونه شون و اون لباس سبز بلندی که تنش بود برامون چایی آورد و بین صحبتامون ، اسم " امید " روی زبونش جاری شد و بعد از سوال من گفت این اسم همسرشه و بعد از اون منو به دیدن قسمتی از جهیزیه ش که گوشه اتاقش بود دعوت کرد
اون موقع مادر بزرگشم تو جمهمون حضور داشت
با اینکه مادرش ، دختر عمو و همسایه خانواده همسرم بودن محرم ندیدمش
( نمیدونم شایدم دومین دیدارمون مربوط به شب جشن عقدمون بود )
دفعات بعد که دیدمش شامل روزهای اول عید همین امسال بود که بخاطر عروسی داییش ( پسر عموی همسرم ) از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و آخرین دیدارمون ...
همون ظهری بود که به سمت حسینیه برای صرف ناهار می رفتیم ...
و دیگر هیچ.
شب سیزدهم فروردین حنا بندون و روز بعدش عروسی سمانه بود که متاسفانه یا خوشبختانه من اون روز علی رغم دعوت شدن به جشنش نرفتم و همسرمم ظهر پونزدهم _ وقتی مجلسشون تموم شده بود _ از جمع ما جدا شد
روز بیست و چهارم فروردین ،
وقتی هنوز ده روز از جشن عروسی نگذشته بود
خبر فوتش رو شنیدم
چون با سمانه رابطه دوستی داشتم و همسن و سال لودیم همسرم تا آخر همون شب به طور قطعی از اسم قربانی چیزی نگفته بود و بیشتر از روی حدس اولیه خودم بهم الهام شده بود که حرف های همراه با ملاحظه همسرم مبنی بر شوکه نشدنمو باور نکنم .... تا اینکه حقیقت ماجرا رو بهم گفت.
بله ...
عروس هجده ساله
بعد از فقط نه روز بعد از عروسیش ،
بر اثر گاز گرفتگی به سمت خالق خودش پر کشید
و در عصر 26 فروردین 96 ، به خاک سپرده شد
.
.
برگزاری مراسم تشییع و ضمائم اون در حضور جمعیتی که چند روز پیش شاهد شادی صاحب عزا بودن ، بسیار دردناک بود
لطفا برای شادی حقیقی روح اون مرحوم
فاتحه ای خونده و نثار روحش کنید
.
.
سلام دوستان نمیدونم از گوشی چرا نمیتونم جواب پیامها رو بدم ادامه مطلبی هم که گفته بودم م چون با داده ها بودم و هی قطع می شد بنابر این فعلا ثبت موقته این پستم بخاطر جواب دوستام «لبخند» و «اسما هست . . .
حالم خوبه ممنون بابت نگرانیتون از بابت زلزله خراسان گرچه زلزله به شهر ما هم رسید ولی خب تلفات نداشت و با اینکه دو مرتبه حس شده بود من متوجه نشدم ( زلزله اولی رو خواب بودم )
چرا حلال کنم?
به زودی به وبت سر میزنم.
به : لبخند
نمیدونم شاید اون موقع نت نداشتم شاید بهتر باشه وقتی آنی به گوشی تک بزنی که ببینم میتونم وصل شم یا نه
به:اسما . . .
شرمنده واقعا محدودیت اینترنتی دارم
به جای اصلاح خودشون میخوان دیگرانو اصلاح کنن
کسایی که بخاطر جبران بی عرضگیشون ،
دیگرانو محدود می کنن.
.
.
.
.
.
.
روز به روز لاغر تر و استخونی تر میشم ...
بعید میدونم با ۱۶۴ سانت قد ، ۵۰ کیلو نشده باشم ...
.
.
میدونین شبیه چه دوره ای از زندگیم شدم ?
شبیه خودم در ایام امتحان نهایی های سوم دبیرستان ؛
که حتی برای کنکور و مسائل جانبی هم اونقدر پوست به استخون چسبیده نشدم ...
بیچاره من .
____________________________
حنّا ...
از کی اینقدر ضعیف شدی ?
شوهر خاله م جواد آقا با خاله م اومده بودن خونه مون ،
چایی برده بودم ،
پشت اپن نشسته بودم داشتم قندون قند میکردم که جواد آقا خطاب به من گفت :
« ملیکا !
زینب !
عاطفه !
محبوب ! ... حَنا !
همون نوشابه رو از رو میز بیار :/
.
.
.
باورم نمیشه اسمم انقد سخته باشه !
... ولی کماکان تاریخ تکرار میشه !!
.
.
.
وقتی میبینید یکی تو خواب حرف میزنه بجای بیدار کردنش خوب گوش میکنین ببینین چی میگه ?!
محمد مهدیمون لحظاتی پیش چند جمله ای رو همین جوری گفت و منم تماما گوش شدم که بفهمم چی میگه ! که بعد اگه لازم شد بیدارش کنم ...
و همین کارم کردم ...
.
.
.
منتها نفهمیدم به چه زبونی حرف میزنه ! :/
میگم ...
اگه سال ۲۰۰۵ هم ، علم به اندازه الان پیشرفت کرده بود و « کارت به کارت کردن پول » امکان پذیر بود ...
.
.
.
الان سکانس آخر « فرار از زندان » از حضور مایکل ، یه جور دیگه می شد و کانون گرم یه خونواده از هم پاشیده نمی شد !
.
.
_ خودم تنها به این نتیجه رسیدم . چطور مگه ?!
فاطیما ازم خواست در انتخاب آواتارای تلگرامم تجدید نظر کنم ...
ولی من به حرفش خندیدم !
.
.
.
چون خودم قبلا اینو ازش خواسته بودم !!
هر روز نگاشون میکنم
ده آواتار اولم منهای دومی _ که عکس لبخند نصفه نیمه خودم هست _ همه شون ناراحت کننده ن
البته علتش طبیعیه
چون من مدتیه خوشحال نیستم ...
.
.
ولی باشه دوست من !
امیدوارم بتونم بزودی برشون دارم
و متأسفم.
جلوی آینه وایستادم
تا به اون چیزی که سه هفته ست روح و روان منو تحت الشعاع قرار داده « فکر می کنم » ...
چشمام قرمز میشه
و این خودش معلوم میکنه که من در آینده ،
کینه به دل خواهم گرفت یا نه ...
و در باطن ،
چقدر مظلوم واقع شده ام ...
.
.
.
.
.
.
شرمنده اگه بروز میدم ......
دلم برای دوران خوش زندگیم تنگ شده
صادقانه بگم
_ احساس آزادی نمی کنم
.
.
.
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته ...
_____________________________
پی نوشت :
آشنای مجازی راست می گفت ...
الان به مطالب اخیر دقت کردم
همه شون غم انگیز بودن
شرمنده ی دوستان ...
Hanna
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
دور داربست چوبی حیات ...
می تنید
خیلی بده که احساس کنی انتظاراتت از زندگی برآورده نمیشه
و آرامش ... چیزی که همیشه دنبالش بودی !
و در عوض چقدر خوبه که آدم یه عامل محرک داشته باشه ؛
احساس ناکامی میکنم ...
____________________________________
ساده بودیم و سخت بر ما رفت ...
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد ،
آمد و از کنارمان رد شد !
.
.
.
دم در تالار عروسی ،
خاله پدرم و مادر خواستگار پارسالمو دیدم
خیلی گنگ احوال پرسی کرد
ازش پرسیدم : « شناختین ؟! »
گفت آره ... کی نوه خاله خودشو نمیشناسه ؟!
.
.
روزی که پرنده ای ...
به دنبال خط آرزو ،
_ سبکبال _
از فراسوی آن ،
می پرید ...
.
.
.
____________________________________
رسول با دوست مجازیش حرف می زد ...
اشک تو چشای من جمع شد ...
جلوی آینه بودم ...
یاد آخرین مبحث افتادم.
دوستی گفت :
« من خودم چون ادم رو راستی هستم استعدادم تو گرفتن کنایه ضعیفه »
ولی من گفتم :
منم آدمی ام که از کنایه خوشم نمیاد ولی اگه شوخی باشه برام خنده داره!یه جا خوندم نوشته بود افراد باهوش تمایل بیشتری برای نیش و کنایه زدن دارن ولی من اصلا از نیش زدن خوشم نمیاد
و واقعا هستن افرادی با این خصوصیت دور و برم...
ههه چرا اتفاقا فک کنم به اندازه کافی میشناسمت !ولی نمیدونم چرا هر وقت باهم ملاقات داریم همه چیزو فراموش میکنم!
به دل گرفتنی نیست ولی خب واقعا قرار گرفتن در چنین موقعیتایی منو میترسونه!
و کلا اگه کسی که بهش توجه دارم باهام گرم نگیره احساس بدی از درونم بهم دست میده و حتما معذب میشم !
بابت لطفت ولی ممنونم
و خوشحالم از اینکه هستی!
....................................
پی نوشت!
گفتی آدم روراستی هستی و به همین خاطر کنایه رو کمتر متوجه میشی
خب این خیلی طبیعیه!
و درست مثل اینه که آدمی که دروغ گو نیست به صداقت گفتار دیگران کمتر شک میکنه !
که متاسفانه این چنین ویژگی هایی رو به اسم «سادگی » و « ساده لوحی » [ در معنای بدش! ] میشناسیم.
به عبارتی دیگر!!
« تا باشه از این سادگیا و ساده لوحیا ! »
Hi Guys !
صبح پنجشنبه تون بخیر !
شاید تعجب کنید که این وقت روز ، اونم روز پنج شنبه ! بیدارم ...
ولی من عصن نخوابیدم که بیدارشم !!
تلویزیون تکرار فرار از زندانو نشون میده که بخشیشو دیشب خونه فاطیما دیدم ( بله ساعت یازده شب :| ) ... که اونم جریان داره ( -_- )
در اقدامی یهویی ، برای خودم و آقای پدر چایی درست کردم ... که متاسفانه بعد از چایی دیگه وقتی برای صبحانه مفصل یا حتی نیمه مفصلم نموند !
بنابراین نون پنیری برای پدر قانعم ! درست کرده و از زیر قرآن ردش کردم تا به سلامتی مسافرت کاریشو به سمت مشهد شروع کنه ... و بععععععد !
رفتم سراغ گاز و یک صبحانه گرم برای خودم درست کردم ... به اسم « پنیر وابیچ »
برای اولین بار درستش کردم و خوشمم اومد
به همین خاطر گفتم حتما طرز تهیه شو باهاتون به اشتراک بذارم
مقداری پنیر صبحانه رو داخل روغن سرخ کرده و له می کنیم ...
تخم مرغ داخل ماهی تابه شکسته و مخلوط می کنیم ...
به اندازه دلخواه ، شوید خشک شده اضافه کرده و سر تابه رو تا بسته شدن تخم مرغ بسته نگه میداریم ...
امیدوارم اگه درست می کنید _ طبق ذائقه تون باشه
سازمان سنجش طی یک اقدام ناگهانی و غیر منتظره ! [ متعصبانه ! ] شرایط سنی پذیرش دانشگاه فرهنگیانو از ۲۲ سال به ۲۰ سال تغییر داده !
.:: مشاهده اسکرین شات از مطلب منتشر شده ::.
.
.
باور نکردنیه ...
______________________
بخشش لازم نیست !
اعدامش کنید ...
شاید شماهم جزء کسایی باشید که به × ازدواج × به عنوان یه تعالی دهنده صد درصدی نگاه می کنن ...
شاید لازم باشه کمی در افکارتون تجدید نظر کنید !
من همیشه فکر میکردم یا باید با کسی بهتر از خودم ازدواج کنم تا زمینه رشدم از طریق تأثیر پذیری فراهم بشه ...
یا اینکه با کسی ازدواج کنم که افکار و عقاید و البته توصیه های منو بپذیره یا حداکثر بدون چون و چرا ! قبول کنه ... تا از این طریق هم من و هم طرف مقابل به یه رشد نسبی برسیم ...
ولی الان فکر میکنم این دو هدف که روششونم متفاوته نیازمند زمینه هایی هستن ...
مثلا در مورد خودم باید بگم در مورد درک ِ بعد روحانی ِ بعد از تغییراتم در گذشته سیر می کردم ...
شاید گفتنش خوب نباشه ولی من هنوز نمیدونستم بعضی چیزا آثار مخربی روی روحم از خودشون باقی گذاشتن ... تا فرصت اینو داشته باشم که بتونم به ملاک های بهتری فکر کنم ...
اگه من در شرایطی قرار می گرفتم که گزینه دومو انتخاب میکردم ... باید روحی قوی و اعتماد به نفس گسترده ای میداشتم تا می تونستم در سایه اطمینان به عقایدم ،
مثل همیشه _ که متأسفانه در اینجا به معنای گذشته هست _ به بهترین شکل روی اطرافیانم تأثیر گذاشته و نفوذ می کردم ...
ولی OCD ...
چیزی بود که منو قبل از همه ضعیف کرد ...
و من مستعد خطا شدم
کاش حداقل یه خواهر داشتم ...
.
.
.
التماس دعای ویژه
سلام
دیشب متوجه شدم اینترنت 3G شده
.
.
.
اینم از هدیه ولنتاین !!
______________________________________
برای فعال سازی به « Setting » گوشیتون مراجعه کنید
______________________________________
سلام
بعد عمری اومدم برم دانش فروم
نوبت به رمز عبور که رسید رمزم یادم نیومد ! O_o
رمزم شماره موبایل قبلیم بود که با این ارقام شروع می شد : ۰۹۱۵۲۳۵ ... !
بعد از عدد ۵ ، ۶ شماره دیگه وجود داشت ...
که الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چیا بودن :|
بعد یه ساعت فکر ،
آخرشم هیچی به هیچی !
و چیزی که اوضاعو در این شرایط بد تر میکنه میدونید چیه ... ؟
اینکه رمز کاربری فرومم با رمز عبور وبلاگ های بلاگ اسکام یکیه !!!!!!
سالگرد خاطرات ناخوشایندت ...
بشه یه مناسبت ویژه توی تقویم ...
.
.
.
و تو مجبوری به یاد بیاری .............
_______________________________
[ سالگرد ] اشتباه بد زندگیم ،
_ بر هم زننده آرامشم _
تولدت ...
امروز که تولد توست ، برای تو ، برای چشمهای تو ، هدیه ام ناقابل است . . .
خاطراتی از فرداهامان ، برای بودنت ، همراه ترانه های خیس و باران خورده چشمهایم و من در هر تولد تو باز زنده می شوم !
سلام دوستان
متاسفانه نشد زودتر بیام یادداشت بذارم
امروز تولد همسرم بود ولی ما نتونستیم همدیگه رو ببینیم
بنابراین من کادوشو ساعت یک بعد از ظهر به برادرش دادم تا به دستش برسونه ... و ایشون ساعت هشت به دستش رسونده بود ... اونم در وضعیتی کاملا غافلگیرانه !
از بد ماجرا امشب فشار بنده افتاد ؛ جوری که جونی برام نمونده بود ... ( هنوز دقیقا کشف نکردم که چرا )
مامانم زنگ زد داداشم اومد
میخواستن ببرنم دکتر که مخالفت کردم
گفتم بهترم ...
گفتن پس بریم با ماشین دور بزنیم ... گفتم باشه ...
قبلش با همسرم صحبت می کردیم ،
وقتی فهمیده بود میخوام برم دکتر
بیشتر از همه ، نگرانم شده بود
امشب فهمیدم دو نفر از بهترین دوستام در دو نقطه مختلف ، هفته پیش ازدواج کردن ...
یکیشون الهام بود که وقتی فهمید قراره همسرم بیاد خواستگاریم بدون هماهنگی منو بغل کرد و گفت احساس وابستگی میکنه بهم ! و بعدش اظهار ناراحتی کرده بود و نزدیک بود اشکش دربیاد !
دومین نفر ولی یکی از دوستای شاد مدرسه م بود که با ناگهانی خبر دادنش ! شوکه م کرد ! طوری که فکر کردم دریافت کننده یه پیامک اشتباهی ام !
یکی از بهترین دوستام ...
زهرا ایزدی ...
مبارکشون باشه