مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مدرسه

_ : خیلی بده مدرسه ها تموم میشه و دوستا از هم دور

+ : کاش ایراد از مدرسه ها بود ...


مکالمه من و یکی از دوستان 


درد و کفاره !

_ خوشحالی یکی مث خودت قراره درد بکشه?(-_-)

_ :`) :`) :`) نه عزیزم

دارم کاری میکنم که آماده بشی

کفاره  گناهاتو پس بدی

.

.

.

میگن هر دردی که میکشیم تبدیل میشه به کفاره گناهامون ...

_ البته به جز « درد دندون»  !!  ؛) _

و این چنین آدمیزاد ،

مسیولیت کرده خود را به عهده می گیرد ! D:

.

.

.

_ زندگیتون عاری از درد ؛

 با آرزوی «آرامش » 

از آخرین پیامایی که دریافت کردم ...

.

.

.

« سلام زن دایى حا لت خو ب است دلم برات یک ذره شده دوستت دارم إلهام  »


گیه ... تونم ؟

_ گیه تونم 

_ چی ؟؟

_ گریه کنم [ ؟ ]

_ :|


____________________________________________________

چیزی نیست ! فقط رمز وایفامون رو میخواست ( - _ - )

جبهه مخالف گرفتن در برابر تعریف ، از خصوصیات بارز من !

+ فک کنم وبلاگتون بی نظیر ترین وبلاگی باشه که دیدم 

 _ شما خیلی آدم قانعی هستید

.

.

.


ثبت خاطرات _ پارت 5

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ثبت خاطرات _ پارت ۵

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکالمه من و دختر خاله م ...

_ خوب برسی بدرسات
_ دعا کن تا برسم
_ برس تا دعاکنم
_نه  حرف من نه حرف تو ؛ نه تو دعا کن نه من میرسم !!
_ اوکی
.
.
.
اسفند ۹۴

… نگید بهتره !

نمیگم نگید! ولی خب اگه اذیتید که بگید و اینکه به من مطلب رو نگید، به یکی دیگه حتما میگید، خب نگید بهتره، و الا خب، بفرمایید


« بهت نمیاد » !

#

ـ تو ، آشپزی هم می کنی ؟

ـ آره ...

ـ بلدی !!!!؟

ـ [ با نگاه عاقل اندر سفیه : ] خب آره ... مگه چیه ؟

ـ بهت نمیاد آشپزی کنی ! 

... بهت میاد همش سرت تو کتاب باشه

( میخواست عکس العملشو توجیه کنه )

ـ :|


 سنتی ها معتقدن دختر باید تو کارای خونه به مادرش کمک کنه و کارای مربوط به خونه رو هم بتونه انجام بده و بهتره که قبل ازدواجش پختن غذا رو بلد باشه ؛ من اهل یه خانواده با فرهنگ تلفیقی سنتی ـ مدرن هستم ؛ خانواده م اجبارم نکردن که آشپزی کنم ... آشپزی کردن یه مهارته که یاد گرفتنش یه امر شخصیه و به انتخاب خود فرد ... من به خاطر علاقه ای که داشتم از دوره راهنمایی این کارو شروع کردم و از این کار لذت می بردم

دلیل طرفداری های موجود از دست پخت بنده هم ـ اگه تعریف نباشه ـ نو آوری و دقتـ(وسواس)ـیـه که خواسته یا ناخواسته روی این کار میذارم و این در حالیه که خودم اولین منتقدم ؛ چون بیشتر مواقع رضایت خودم تامین نمیشه و چه بسا وقتایی که عیب و ایراده که بیداد می کنه ! به عبارتی معمولا طبق ذائقه خودم آشپزی نمی کنم !

اینم از تکیه ی کلام  :

شاید در زمینه آشپزی به پدرم رفته باشم ؛ ولی بدون شک مادرم مشوق خوبی بوده


الکی مثلا قرار بود فقط بگم :


[ پست کوفته قلقلی بروز رسانی شد ]


دوستم نجمه

ساعت 5 با صدای گوشیم بیدار شدم ؛

تو عالم خواب و بیداری قطعش کردم _ فکر کردم صدای  هشداره ! _

بعد که یه نگاه سریع به صفحه ش انداختم دیدم نوشته 《 نجمه 》 !

دوستم نجمه ، کنکوری 94 رشته مدیریت بود که رتبه 140 آورد

با نجمه اردیبهشت ماه همین امسال تو سالن ارشاد و کاملا برحسب اتفاق دوست شدم

نجمه اینجا درس نمی خوند

جریان سالن ارشادم دعوت از آقای 《 توکلی 》 _ مدیر کل سازمان سنجش _ بود

که جا واسه سوزن انداختن باقی نذاشته بود !

نجمه روی یه صندلی فرعی که کنار من بود نشست

_ منم که کلا اهل صمیمیت و کنجکاوی و فضولی ... ! _

ولی راستش یادم نیست این دفعه شروع کننده صحبت کی بود 

تا آخر جلسه کم و بیش با هم حرف زدیم و البته نجمه بیشتر از من به حرفای آقای توکلی گوش داد و فیض برد

تا اینکه ...

تقریبا آخرای جلسه بود که ازم پرسید : 《 میتونم شماره تو داشته باشم ؟ 》

منم با کمال میل قبول کردم ... 

همون اوایل صحبت

وقتی هنوز چیزی از آشناییمون نگذشته بود در کمال تعجب فهمیدم دوست جدیدم یه آبجی دو قلو هم  _ به اسم معصومه _  داره ! که عصر همون روز از طریق پیامک و چند روز بعد از راه تلفن _ به دور از چشم نجمه  _  با هم صحبت کردیم 

و اما بار آخری که با دو تاییشون صحبت کرده بودم اوایل دی ماه بود

آخرین جمله ای که معصومه ( این دختر والیبال دوست و طرفدار شیش آتیشه《 سعید معروف   》! )

 بی مقدمه و قبل از خداحافظی بهم گفته بود این بود : 《 یکی از فانتزیام اینه که ببینمت 》... 

.

.

.

معصومه سبزوار قبول شده بود و نجمه ورودی بهمن بود و قرار بود بیست روز بعد چمدون و وسایلشو آماده کنه ...

از اون موقع به بعد نتونسته بودم یه ارتباط موفق باهاشون برقرار کنیم ( بخاطر عدم آنتن دهی محل زندگیشون )

تا اینکه 5 عصر از تماسی که گرفت تعجب کردم 

 بعد از  رد  تماس  از طرف من ، دوباره زنگ زد

_ و چه لذت بخش بود دقایق زییای گفت و گو یمان _

همون اول ازم پرسید :《 درس میخونی ... ؟》

خودآگاه یا ناخواسته بحثو با یه سوال در مورد دانشگاه عوض کردم

دوباره پرسید : 《 میخونی ... ؟ 》

بهش اطمینان دادم که  :《 آره 》؛ 《 ولی هنوز در حال خودسازی ام 》

_ ظاهرا خیالش راحت شد :| _

یک ربع با هم صحبت کردیم تا اینکه تماس قطع شد ! احتمال دادم شارژ سیمکارتش تموم شده باشه

بهش زنگ زدم ؛ گفت اشکال از تموم شدن شارژ برقیشه و داره دنبال شارژر میگرده !

گفتم نمیخواد ؛ میگن وقتی گوشی تو شارژه باهاش صحبت نکنین که انرژیش چند برابر میشه ! و مضره ...

قبول کرد و بعد از آرزوی موفقیت گفت : 《 امیدوارم بیرجند قبول شی 》

اینو گفت و به شیوه 《 جناب خان 》 خداحافظی کرد

این سومین بازی بود که این آرزو رو به زبون می آورد ...