مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مامان شما هم ...

.

.

.

بچه اولشو از همه بیشتر دوس داره ؟


اینو مامانم وقتی سر فرزند ارشدش شکست معترف شد

چشم زخم

(دوستان با سردرد و چشای قرمزی که باز نمیمونن براتون می نویسم...)

شاید جزء اون دسته از کسایی باشید که به چشم زخم اعتقادی ندارن . منم تا مدت ها به این قضیه شک داشتم اما قضیه از اون جایی برام مُتقن شد که معنی آیه و ان یکاد رو خوندم 

چند وقت پیش که با بابام برای خرید تابلو برای چشم روشنی  رفته بودم چارشنبه بازار ،

نمی‌دونم اون روز تابلو فروشه نبود یا موضوع چیز دیگه ای بود به هر حال با بابام همون وسط مسطا ایستاده بودیم و  حین صحبت و فکر سَرِ تصمیم گیری ، یهو چش تو چش یه آقایی شدم که در حالی که نگاهش رو من بود  توفاصله دو قدمیمون بود و داشت به سمت ما می اومد شدم که می گفت : «به به!!!! » بعد با سر به سمت بابام اشاره کرد و با همون لحن پرسید: «دختر بابا ان!؟»

و انقدر اون « به به» و جمله بعدش رو با اشتیاق گفت که بی شباهت به وقتی که سر بزنگاه مچ کسی رو میگیرن نبود...!

راستش خیلی  گیج شدم طوری که بعد از یکی دو ثانیه خانومی که همراهش بود و خیلی هم تپل!! بودو تونستم تشخیص  بدم 

خلاصه بعد از احوال پرسی نسبتا رسمی توأم با گیجی از طرف من ، و رد و بدل شدن چند جمله بین بابام و اون مرد که فک میکنم در مورد کار بود ازشون جدا شدیم

 چند جمله ای که به شناسایی هویت اون خانوم و آقا به من کمک کرد

اون آقا همکار بازنشسته بابام بود که حدود دو سه سالی میشه اداره تشخیص داده  به عنوان بازنشسته تو محل کار بابای من که یه ادارۀ غیر دولتی ولی زیر نظر آموزش و پرورشه باشه و در نبود ایشون مهمون صندلی مدیریت باشه و تو این دو سه سال یه سری مسائل با ایشون باعث یه حس کدورت تو دل بابای من  بشه!

وقتی ازشون جدا شدیم با تعجب پرسیدم چرا اینجوری حرف می زد؟!

و بابام سکوت کرد

ولی وقتی تو خونه این قضیه رو جلوی بابام برای مامانم تعریف کردم بابام با این جمله که: چون نمیدونسته همچین دختری دارم  ...[و با حرص و با کمی مکث:] وفکر می‌کرده اگه یه وقت برای پسرش میومده جلو من دخترمو بهش میدادم» قائله رو ختم کرد

و اما بعد از گذشت یکی دو ساعت ، من به چنان سر دردی تو ناحیه گیجگاه دچار شدم که سابقه نداشت !  و جالب تر اینکه این سر درد که از سر شب شروع شده بود  تا شاید نزدیک ۴ یا ۵ صبح بعد از شکستن دو تا تخم مرغ (با فاصله زمانی یکی دو ساعت) از طرف بابام ، بالاخره با خوردن یه دونه قرص آسپرین بهتر شد و من موفق شدم بعد از تحمل این درد ۸ ساعته بخوابم

و اما چرا این خاطره رو  نوشتم ... ؟

چون دقیقا امشبم به همین درد دچار شدم و از یکی دو ساعت بعد از اذون مغرب و عشا تا همین الان که صدای اذون صبح میاد از دردِ ناحیه گیجگاه چپم که یه درد مخصوص به دریافت این انرژی های منفی هست بکشم

و الان که دارم یاداشت این مطلب رو ویرایش میکنم به یاد میارم که مثل قضیه سر درد ِ بعد از ملاقات همکار بابام ، یه شب دیگه هم در همون حد و اندازه اذیت شدم و اون شب شبی غیر از شب به خاک سپاری یکی از دوستام که بر اثر گاز گرفتگی و ۹ روز بعد از عرو سیش مرده بود نبود که اون شبم مجبور شدم تخم مرغ بشکنم و حتی اون روزم متوجه اون نگاه پر از افسوس و درد یکی از بستگان دوستم روی خودم شده بودم و گریه ای که همون لحظه از چشمم برای همدردی چکیده بود ....


پنیر با نون ! :))

محمد مهدی اومد تو اتاقم

مامانم گفت برا محمد مهدی ساندویچ پنیر درست کنم

رفتم تو آشپزخونه و همینطور که مشغول بودم چشمم به کره ها خورد و از محمد مهدی پرسیدم : « پنیر خالی؟ »

.

‌.

با ژست خاص فیلسوفانه ش جواب داد:

نه ..

پنیر با « نون!»:|

طفلی میخواد معلم علومم بشه!

نام های دیگر بنده :/

شوهر خاله م جواد آقا با خاله م اومده بودن خونه مون ،

چایی برده بودم ، 

پشت اپن نشسته بودم داشتم قندون قند میکردم که جواد آقا خطاب به من گفت : 

« ملیکا !

 زینب ! 

عاطفه !

 محبوب ! ... حَنا ! 

همون نوشابه رو از رو میز بیار :/

.

.

.

باورم نمیشه اسمم انقد سخته باشه ! 

... ولی کماکان تاریخ تکرار میشه !!


زنگ خطر :/

امروز عروسی داییمه ...

الان خونه مون کاروانسراست !

.

.

.

شارژ نتمونو از الان « پکیده » :| بدونید ! :|

ورودی نمونه دولتی …

دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛

خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …

گفت فردا آزمون دارم 

پرسیدم : نمونه ؟

جواب داد : آره 

_ فرداست ؟!

_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!

_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !

رفتم اتاق رسول ؛

امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن ! 

پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟

متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی 

خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من  ! زود ! خوابید !

ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !

و اما …

برادرش که دایی بنده باشن ، 

نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …

و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !

وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )

پرسید : به ازای هر روز ؟!

گفتم : بله !

طفلک راجب کفاره نمی دونست ... 

دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !

پرسیدم : چرا ؟

گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !

گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛ 

روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …

.

.

.

وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)

گفت : اگه تونستی بیدارم کن

گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )

از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …

عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش

یه بار دیگه م اومدم صداش زدم

و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم 

بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره

یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛

که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره

منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )

گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم 

بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم

بعد سحری و بعد از اذان ،

من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !

لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم

چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی  از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:

بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛

داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !

و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …

فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)

( هفت صبح )

________________________________

این قسمتو آشناها نخونن …

پی نوشت :

هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …

و کسی هم مخالفتی نکرد !

و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!

خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم

ما که نا آگاهانه سوختیم …


مکالمه من و دختر خاله م ...

_ خوب برسی بدرسات
_ دعا کن تا برسم
_ برس تا دعاکنم
_نه  حرف من نه حرف تو ؛ نه تو دعا کن نه من میرسم !!
_ اوکی
.
.
.
اسفند ۹۴

بد شانسی یعنی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دختر عمو :|

دفعه قبلی که اومده بود خونه مون کلاه قرمزی که از بوشهر خریده بودمو برداشت با خودش برد :|

منم ـ با اکراه درونی ـ گفتم : باشه مال خودش ... ( واقعا تو اون موقعیت چیز دیگه ای نمیتونستم بگم )

.

.

.

وقتی رفتم صندلی رو بردارم و باهاش بالشارو بیارم پایین چشم خورد به دستبند داخل سبد عروسک ... فکر تکرار احتمالی تاریخ مث برق از ذهنم گذشت ولی بعدش به خودم اطمینان دادم که :دیگه این اتفاق نمی افته !

سرم تو تبلت بود که اومد تو اتاق !

مشخص بود داره دنبال چیزی می گرده ...

رفت سمت میز ام دی اف ...

و بعد چشمش افتاد به دستبند ! ...

« اوه ! »

سعی کردم حواسشو پرت کنم : دنبال چی می گردی یسنا ؟ انتظار داشتم برگرده نگام کنه ولی مشغول تر از این حرفا بود :|

یه چیزی رو ـ که حدس هویتش سخت نبود ! ـ تو دستش قایم کرد و گفت : خدافظ !

با یادآوری سابقه نه چندان خوبش ، با جدیت گفتم : دستبندمو بده یسنا ...

گفت : دست من نیست !

گفتم : چرا دیدم ؛ الان تو دستته

گوش می داد و همونجور داشت می رفت بیرون ...

گفتم : بیا بده من ؛ خراب میشه ... گرونه ( اینو گفتم مبادا فکر کنه میتونه با خودش ببره )

گفت : نمیخوام ببرم خونه مون

ـ بیاری بدی به خودم ...


فک و فامیله داریم ؟ همش استرس وارد می کنن !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به دختر بچه ها علاقه ندارم !

علتشم البته کشف کردم ...

در واقع فقط بلدم پسر تربیت کنم

( از یه تک دختر انتظار بیشتری نمیره ؛ مگه نه ؟  )