مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

امید به زندگی فقط ....

.

.

.

جک و جونورای خونۀ ما ...

وجدانا چه چیزی از زندگی براشون انقد جذاب هست که اینقدر برای حفظ زندگیشون می جنگن ؟ چرا انقد  دلشون  میخوادزنده بمونن؟ 

.

.

البته این موضوع از یه دیدی خیلی غمناکه

زندگی قشنگی های خودشو داره ولی کی واقعا از ته دلش زندگی کردنو دوست داره ؟ [قلب شکسته]

حباب سخت _ پارت دوم

نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .

از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم . 

بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم ... »

با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .

ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .

بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .

از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :

- سلام ...

سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :

- سلاام ... چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!

- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود 

هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :

- خوبه ... شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .

- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .

- بری خونه ... ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟

-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و ... اینا .

- آماده شو میرسونمت .

- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .

بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت : 

- تا امیرو میارم آماده شو .

گفت و به سمت اتاق رفت .

کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .

در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .

خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم  ... 

چقدر نگران خواهر زاده اش بود ...

وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم ...

٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست : 

- الان میام ...

با بغض گفت : 

- تو رو خدا زود بیا .

- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟ 

بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که ... با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .

با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند ...

و اما نگین ...

می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !

احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .

این وابستگی ، برای نگین خوب نبود ...




مارو از نظراتتون محروم‌ نکنید 

چالش match فقط ...

.

.

.

جفت کردن جورابایی که ماشین لباسشویی شسته:/

حباب سخت _ پارت یکم

پرده هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم . در استفاده از امکانات خانه اختیار تام داشتم . باید برای تمیز کردن محل کارم از خودم مایه می گذاشتم . امیر کوچولو خوابیده بود و این یعنی فرصت خوبی برای سامان دادن به اتاقم داشتم . موظف به تمیز کردن خانه نبودم ؛ اما پرده های اتاق ، به خاطر آلودگی هوا کدر شده بودند و من برای حجم بیشتر ، رو تختی را هم چنگ زدم .

 داخل آشپزخانه شدم و خیلی با احتیاط ماشین لباسشویی را روشن کردم . زمان را تنظیم کردم و همانجا روی صندلی رو به روی ماشین نشستم . نشستم و خاطرات ده روز اخیرم را مرور کردم تا برای هزارمین بار صحت تصمیمم را بررسی کنم ...

" اولین بار که دیدمش ، همان شب تصادف نگین بود ...  "

با وجود اتفاقات تلخی که دیگر جزئی از زندگی ام محسوب می شدند ، با وجود جای خالی پدر و پیامد ها و اتفاقات بعد از آن ، باز هم دلایل کافی برای زندگی داشتم ؛ کسانی که به من نزدیک بودند ، کمالاتی که درونم حس می کردم و نیاز به شکوفا شدن داشتند ... و از همه مهمتر : وجود مادرم .( کسی که وجودم از او شکل گرفت .) *

احساساتی بودم اما همیشه سعی داشتم عواطفم را سرکوب کنم . واگویه می کردم تا قوی تر به نظر برسم . دوستان زیادی نداشتم ؛ اما همان هایی هم که بودند برای من در حکم چیزی شبیه به خواهر بودند و من تنها تر از آن بودم که از خون خود ، خواهری داشته باشم .

پدرم مرد بزرگی بود ؛ اما تنها چیزهایی که از او به یادگار ماند ، خوبی هایش بود و من و مادرم . وقتی که رفت ، نیمی از قلبم خاموش شد و من با نیمۀ دیگر قلبم زنده بودم که آن هم ... زندگی با وجود حمایت های عمویم ، باز هم سخت به نظر می رسید ؛ شاید به این دلیل که بیشتر مبالغ دریافت شده را در حساب بانکی پس انداز می کردیم و این ، تنها یکی از شیوه های مدیریتی من ، برای روزهای مبادا بود ...

تقدیر بارها امتحانم کرده بود و چیزی جز صبر ندید ؛ پس کمر به نابودی ام بست و شروع کرد به گرفتن چیزهایی بیشتر ... مثل سلامتی مادرم ...

و زندگی سخت تر شد 

و البته این پایان ماجرا نبود ... 

" بعد از پوشیدن روسری ، چهره به چهرۀ مادرم روی زمین نشستم . با نگاهی خاص به چشم های زیبایش لبخند زدم . به امید اینکه تسکینی باشد بر دغدغه های احتمالی اش .

-نگران نشو مامان ؛ تا سر کوچه میرم و برمیگردم . باید تخم مرغ بخرم ، دیشب تموم کردیم . نگران نشی خب ؟ زود میام .

پیشانی اش را بوسیدم و به سمت در رفتم .

سوز بدی بود . تا وقتی به مغازه رسیدم از سرما به خودم لرزیدم . هوای داخل مغازه اما ، مطبوع و گرم بود . از پسر احمد آقا که به جای پدرش مشغول گرفتن سفارش بود ، خواستم نیم کیلو تخم مرغ برایم جدا کند .

چشم هایم روی اعداد ترازو بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد . به صفحه اش نگاه کردم ؛ اسم «نگین» باعث لبخندم شد .

گوشی را جواب دادم :

 - سلااام!

چند ثانیه مکث ...

و بالاخره صدای نگین در گوشم پیچید : 

- یگانه ؟؟

قلبم کنده شد ...

صدای نگین بغض داشت .


پایان پارت یکم.

لطفا نظرتون رو دربارش بگید

باتشکر

پیش بینی

.

.

.

همین روزاس که از سوء تغذیه بمیرم :/

جزء کدوم دسته این ؟ :)

.

.

.

دسته ای که هر سری تو قوری چای دم میکنن

دسته ای که با هم اتاقیاشون نوبتی چایی های کیسه ایشونو شریک میشن !

و نهایتا دسته ای که چایی های کیسه ایشونو یه جا آویزون میکنن خراب نشه واسه دفۀ بعد !! :))


__________________________________________

پی نوشت :

خواهشا نگین هیچ کدوم  که باور نمیکنیم :))

من خودم اول تو خانوادۀ همسرم و بعد تو خوابگاه چایی خور شدم و چایی هم به قول اون جوکه ، تنها چیزیه که تو خوابگاه همیشه در دسترسه و زود آماده میشه! 

پست یهویی

همین الان بابام رسولو صدا زد ، بعدش اسم منو صدا زد ، در اتاقو باز کرد و همزمان با باز کردن در گفت : پاشو ! ( برای نماز میخواست بیدارم کنه )

مامانم که از قبل مطمئن شده بود من بیدارم گفت اون بیداره

 و منم که پشتم به در بود سرمو برگردوندم و لبخند زدم ! و به شوخی گفتم : « من پاشیدم!  » 

و در واقع نپاشیده بودم چون اصلا نخوابیده بودم ..... :/


_________________________________________

پی نوشت : رسول و بابام دارن میرن مشهد برای مصاحبه سرباز معلمی

و چقدر رسول دیشب این سوالو به جد یا به شوخی پرسیده بود که : اگه پرسیدن تلگرام دارم یا نه چی بگم ؟:/

و من چقد با اینکه باهم قهریم در جواب این سوال و سوالای دیگه  ش به مسخره گفته بودم : نیست مصاحبه کننده ها خودشون تل ندارن .... !! برای همین میپرسه .

ضمن اینکه فعالیتای مجازی_ خلاف تصور خیلیا _جزء موارد امتیاز آور هست و مورد توجه قرار میگیره

اینم سندی برای این حرفم :


شاید باشید 


تعیین مزاج با یه نیشگون(!):/

ساعت ۳ی عصر روز بعد از عید نیمۀ شعبان بود که یکی از دوستان زنگ زد خونمون و از مامانم خواست بیدارم کنه چون کار واجبی باهام داره . رفتم پای تلفن و دوستم ازم خواست دو ساعت دیگه باهاش جایی برم و اونجا جایی نبود جز بسیج . بهم گفت جشنه و من گفتم این خبرو بذاره توی گروه بقیۀ بچه ها هم ببینن و اون گفت این جشن جشن خاصیه و من میتونم برم چون دارم از طرف اون دعوت میشم! من از این مطلب تعجب کردم ولی چیز خاصی نگفتم . وقتی دید علاقه ای به رفتن ندارم گفت پس زود خبرشو بده عزیز بهم . بعد اینکه این جمله رو گفت ، به عنوان  مقدمه ای برای نه گفتن پرسیدم : گفتین برا ساعت پنجه؟

گفت آره و من گفتم باشه ( به این معنی که باشه خبرشو تا قبل پنج میدم ! ) ولی اون این باشه رو گذاشت از روی موافقت و گفت پس من پنج و ربع با تاکسی میام دنبالت با همدیگه بریم. فهمیدم  منظورمو اشتباه متوجه شده ولی دیگه چیزی نگفتم و خودمو به رفتن مجاب کردم . به همسرمم که پیام دادم قضیه رو گفتم گفت برو هم باید جالب باشه هم با آدمای مختلفی آشنا میشی ... این شد که همراه اون دوستم و دوست دیگه مون رفتیم به این مراسم و حسابی هم فیض بردیم و واقعا روحم از دیدن نمایش   بروز و البته طنز  بچه های حوزوی که نکته هایی راجب طب سنتی هم در برداشت شاد شد ! و میتونستم مطمئنی باشم که این شادی ، نقطۀ مشترکی بود در تمام افراد نشسته در اون جمع ....!

و در نهایت ، بعد از صرف شربت و شیرینی ، شخصی که مجری مراسم بود اعلام کرد که به زودی قراره کلاسای طب سنتی برگزار بشه با محوریت تربیت پزشک های سنتی . راستش چون یکم پیچیده گفت دقیقا جملات و مفهومشونو یادم نیست ولی مضمون کلی حرفاش همین بود و من برداشتم در اون لحظه این بود که چون کلاسا پولی و تخصصی هست در نهایت مدرک شرکت در اون کلاسا هم به فراگیران داده میشه و از روی اعتماد به نفس مجری که نمیدونم کجاییه ، به نظر می رسید مدرک یاد شده اعتبار زیادی داره و گفتن این مطلب باعث شد بلند شم و به عنوان اولین متقاضی برگزاری کلاس ثبت کنم .... که البته اگه تداخل با امتحانای میانترمم داشته باشه یا باید از امتحان بگذرم یا از شرکت تو این کلاسا که دومی به مراتب سخت تره! :))

خلاصه آخر مراسم رسید و با دوست دومم خانم خسروی منتظر خانم صداقت پور که بهم زنگ زده بود ازم دعوت کرده بود بودیم که من رفتم داخل تا خانم صداقت پورو صدا بزنم که دیدم کسی دم در داره راجب کلاسا از خانم کناری مجری مراسم سوال میکنه . به خانم صداقت پور نگاه کردم و وقتی دیدم عجله ای برای رفتن نداره به سمت مجری مراسم که داشت به حرفای اون خانم گوش میداد چرخیدم و فامیلی رو که فکر میکردم متعلق بهشه به زبون آوردم : خانم باغبان ؟ و دیدم چرخید و نگاه کرد . پرسیدم : فامیلتونو درست گفتم ؟ و اون جواب داد بله . در مورد زمان  دقیق کلاسا و مکان برگزاریش سوال کردم و از مدرس کلاس . گفت مدرسش شاید خودم باشم شاید خانم فلانی و زمان دقیقشم فعلا معلوم نیست و مکانشم یا اینجاست یا جای دیگه ... 

و من ادامه دادم : راستش من یه سری اطلاعات راجب طب سنتی و   مزاج شناسی دارم و میتونم مزاج بقیه رو بفهمم ولی در مورد تشخیص مزاج خودم به مشکل خوردم ...... هنوز جمله م تموم نشده بود که در کمال تعجبم ! اون دستمو که گوشیم توش بودو برگردوند و از پشت دستم یه نیشگون گرفت ! با چشمایی گرد شده از این حرکتش فقط یه کلمه گفتم : « چرا؟!! » و اون به جای گفتن دلیل ، با چاشنی طنز جواب داد : « صفرا و سودا داری شدیییید ! » این جمله رو که  طرز بیانش منو به خنده انداختو گفت و با ناز به سمت در خروجی رفت ... ! دنبالش رفتم و دوباره پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟!  و اون بازم از جواب قصر در رفت و گفت : بیا کلاس تا بهت بگم !! 

با اینکه حس کردم میتونم با دوباره پرسیدن سوالم به جوابی که میخوام برسم ، به جای اصرار بهش گفتم : باشه! من اولین نفری بودم که اسممو به خانم انوری دادم و برای کلاسا میام و الان خودمو تا موقعی که کلاسا برگزار بشه تشنه نگه میدارم که جوابمو بهم بدین !

هرچند بعدا خودم به این نتیجه رسیدم که احتمالا دلیل کار خانم باغبان این بوده که وضعیت خشکی(یک ی از پارامترهای خشکی مزاج)یاطوبت پوست(از پارامت رهای تری مزاج)و  وضعیت وزنی (لاغری تمایل به خشکی و بافت چربی(مزاج سرد و تر) و گوشتی( مزاج گرم و تر)متمایل به تری ) من رو بفهمه ولی اون لحظه خداحافظی کردم و با شوق ، کفشای پوتینی سبز رنگمو پوشیدم و به سمت ماشین خانم خسروی به راه افتادم ... 


استدلالی حاصل از خرید یک جفت دستکش لاتکس

با مامان و بابام از خونۀ پدر بزرگم برمیگشتیم که نزدیک داروخونۀ دکتر کلاتی گفتم بابا از داروخونه برام دستکش لاتکس میخری ؟ برای نقاشی میخوام.

جلوی داروخونه نگه داشت و یه جفت ازش خریدیم ......

( و این قضیه مال اون روزی بود که ششمین پست  بعد از این پستو ( غم چو از حد بگذرد ... ) ارسال کردم توی وبلاگ و هنوز ته دلم غصه دار بودم و اینکه رفته بودم خونۀ پدربزرگم فقط برای این بود که حال و‌ هوایی عوض کرده باشم ...... )


بعد از خرید دستکش ، میدونو که دور زدیم اول بلوار تربیت جمله ای در وصف خوشحالی اون لحظه م گفتم که باعث شد مامانم حرفی بزنه که عینا چند روزی بود به اون نتیجه رسیده بودم 

خطاب به بابام گفته بودم : « دیدی برام دستکش خریدی خوشحال شدم ؟ »

و عکس العمل مامانم این بود : « پس مثل بچه ها میمونی . با یه شکلاتم خوشحال میشی » و این واقعیتی به ظاهر تلخ بود راجع به من ... که حتی اگه هنوز ته دلم غصه دار باشم ، با انجام کار کوچیکی که از برآوردنش لذت میبرم جوری از این رو به اون رو میشم که طرف مقابلم شاید فکر کنه هیچوقت جریان غصۀ چند لحظه قبل واقعی نبوده !

و  نمی‌دونم این خصلت خوبی هست یا نه.... چرا که شاید همین موضوع باعث بشه بسیاری از مشکلات بدون اینکه حل بشن نصفه رها بشن و اون وقته که کوهی از مشکلات روی هم تلنبار بشه و بالاخره زمانی برسه که برای راحت شدن از این کوله بار ، آدم مجبور به  فریاد بشه ؛

 حتی اگه وسعت این فریاد ، به اندازۀ پُستی کوتاه در این وبلاگ باشه ....

لگنچه

بچه ها نظرتون راجب خرید ماشین مدل پایین واسه من چیه؟ماشینی که بتونم حداقل تو شهر خودمون و حالا یکم اینور اونور باهاش رانندگی کنم ... ؟

راستش شاید بذر این فکرو خود بابام تو دلم کاشت . اونم روزی که ترم اول دانشگاه چند بار مجبور بود بخاطر یه سری کارای مربوط به دانشگاه و اینا شخصامنو برسونه مشهد و وقتی تو پارکینگ  یعنی درست روبروی راه دانشکده مون  مشغول پارک ماشین بودیم خطاب بهم گفت : اگه گواهینامه داشتی یه ماشین می‌خریدم خودت باهاش میومدی . و در حالی که به یکی از ماشینا که فکر میکنم یه رنو پی کی خاکستری رنگ نه چندان نو بود اشاره میکرد ... یه جورایی استهزا آمیز گفت : ینی مثل این ماشینم نمیتونستم بخرم ؟ [ ترجمه : ینی از این مدل لگناهم نمیتونستم یکی بخرم ؟ = توضیح اینکه اون موقه پی کی یه ماشین ارزون قیمت محسوب میشد نه مثل الان لاکچری :/ ]

و حالا که کمتر چند روز دیگه گواهینامه م به دستم میرسه دارم برای چندمین بار طی این چند ماه و حتی دو سال ، به اینکه اگه بشه یه ماشین کوچیک [!] از دار این دنیا به من برسه فکر‌میکنم ولی نمی‌دونم این تصمیم تصمیم درستی هست یا نه . و اگه میخواید بگید باید ببینم با وجود تغییر شرایط ،  بابام هنوز رو حرفش هست یا نه ؟ باید بگم هر وقت به شوخی گفتم منم ماشین میخوام بابام خیلی جدی میپرسید : پیکان خوبه ؟ و من همش به این فکر میکردم که پیکان چه ماشین مدل پایین و پسرونه (!) ای هست!

و بهرحال با اون حرفی که بابام ترم یک دانشگاه بهم زد ، دیگه روزی نبود که ماشینی دم در خوابگاه ببینم و دلم نسوزه!و به این فکر نکنم که چند تا از بچه های خوابگاه ظهرا یا عصرا با ماشین خودشون از دانشکده  برمی‌گردن خوابگاه...! و این یعنی غم رسیدن اتوبوس  دانشگاه  روهیچوقت نداشتن .... !

مرسی اگه وقت گذاشتید

سفالگری

راستش از وقتی دیدم سفال گرون شده ( یه بشقاب خام ، شده ۹ تومن و کوزه های رنگ نشدۀ شاید ۲۰_۲۵سانتی فانتزی شده ۲۵ تومن ) و اینکه تو یکی از فیلمای مورد علاقم که البته خارجی بود یکی از شخصیتا سفالگری میکرد به سرم زده برم سفالگری یاد بگیرم و خودم دست به کار شم و اگه خواستم به رنگ آمیزی  و نقاشی روی این ظروف ادامه بدم اینجوری میتونم ظرف مورد نظرمو خودم درست کنم و البته سفالگری هم خودش دنیایی از هنره و جذابه! 

بله اینه هدف جدید منه و از اونجایی که غیر از آقای مراد زاده_معلم هنر_ که وقتی دوم دبستان بودم با رسول تو کلاسای سفالگری ایشون شرکت کردیم کسی رو نمیشناسم اهل این کارا باشه که بخواد خصوصی هم بهم درس بده! 

بنا بر این  محدودیت ، یه چیزایی سرچ کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه فایل آموزش سفالگریو بتونم اینترنتی سفارش بدم در حال حاضر از همه چی بهتر و به صرفه تره ... و حالا بماند که همین سر شب با فاطیما رفته بودیم بیرون واسه خرید لوازم هنرِ از  مد افتادۀ معرق ... :/


 لینک پکیجی که احتمالا سفارش بدم: 

 http://118file.com/آموزش-سفالگری-با-چرخ

قیمت:تقریبا ۳۸۰۰۰۰﷼

به امید اینکه اگه رفتم دنبالش با عشق یاد بگیرمش



#شکارچیان بخشنده

امروز این فیلم کره ای رو دیدم به همراه فیلم #شخص درونم.... و همینطور فیلم #آژانس ازدواج.هر سه هم سینمایی کره ای(البته فیلمی که اسمش تو عنوان اومده محصول مشترک ژاپن و کره بود)

شکارچیان بخشنده از دو فیلم دیگه به مراتب بهتر بود

ولی راستش هیچ کدوم نظرم رو جلب نکرد.

اگه فیلم خوب میشناسید معرفی کنید

البته سعی بشه ایرانی نباشه چون ندوس


غم که از حد بگذرد دل حس پیری می کند

.

.

.

سن هرکس را غمش اندازه گیری می کند ...

مصرع اول این بیت چقدر به حرف دل من نزدیکه

از دیشب دلم داره می ترکه ولی نمیتونم با کسی صحبت کنم

انصافا این منم که به یه اشاره تمام مویرگای چشمام قرمز میشه ؟

خدایا این حال بدم کفارۀ کدوم گناهمه؟

گوگل پلی و حذف تلگرام

سلام

دقایقی پیش متوجه شدم تلگرامم دیگه روی گوشی نیست پس تو پوشه نرم افزارا  دنبالش گشتم و با تعجب دیدم که نیست . بازارو باز کردم دیدم تو نصب شده هامم نیست و بعد از اون انتخابم پوشۀ بروز رسانی بازار بود . نرم افزار تلگرامم اونجا بود ولی وقتی برای بروزرسانی روش کلیک کردم با دیدن هشدار روی گوشی ابروهام بالا پرید : این برنامه توسط فناوری اطلاعات [ و نه ارتباطات !!] مسدود شده است ! 

از جمله راه حلایی هم که کاربرا جهت مقابله با حذف بدون  اطلاع این برنامه ارائه داده بودن  این بود که برنامه ای تحت عنوان « لاکی پچر » که مجوز حذف خود به خودی گوشی رو ازش سلب میکنه

« غیر فعال کردن سپر ایمنی گوشی » ،  و آف کردن تنظیمات و دسترسیای گوگل پلی که میشه همون مورد دوم .

و اما با انجام هر کدوم از پیشنهادای بالا که مطمئنا انجامش باعث وارد شدن صدمه به امنیت گوشیمون  میشه ... به نظر نمیاد با توجه به حدّت اتفاق  رخ داده  ،این برنامه دیگه شانس رشد داشته باشه ... الله أعلم.

پیشنهاد شما چیه ؟ 

برای انجام کارای واجبمون به کدوم برنامه متوسل بشیم!؟

فیلم

صبح ساعتای پنج و نیم اینا بود ۱۱۰۰تا عکس از گوشیم پاک کردم و آماده شدم برای دانلود فیلمی که چند باری بود سعی میکردم ولی قسمت نمیشد دانلود بشه . اسم این فیلم سینمایی ساخت کره ، « همیشه » بود که داستانش راجب مرد بوکسوری بود که به عنوان نگهبان درب یک پارکینگ مشغول به کار بود و تو یکی از شبا دختری نابینا ( در واقع کم بینا ) اونو با نگهبان پیر اشتباه میگیره و این نقطۀ آشنایی بین این دو تا میشه عاشق همدیگه میشن و در آخر معلوم میشه تصادفی که دختر داستان می‌کنه و طی اون پدر و مادرشو از دست میده و نابینا میشه در واقع یه جورایی تقصیرهمین بوکسور داستان بوده و ... :/

با اینکه فیلم فایل زیرنویس داشت ولی گوشی من نخوندش و در نتیجه من همینجوری بدون زیرنویس دیدمش ولی خوشبختانه کل داستانو فهمیدم :))

و البته تو این فهمیدن ، دونستن معنی کلماتی از هانگول مثل : هَرَبَجی ( پدر بزرگ )

آبّا ( پدر )

اُمّا ( مادر )

آجوشی ( آقا )

أرَدَّ ( فهمیدم )

و غیره

 که الان یادم نیست 

کم تاثیر گذار تو این قضیه نبود :))

بهههله حالا فهمیدین دو تا زبان بلدم یا بیشتر توضیح بدم ؟

مدرسه

_ : خیلی بده مدرسه ها تموم میشه و دوستا از هم دور

+ : کاش ایراد از مدرسه ها بود ...


مکالمه من و یکی از دوستان 


خواهر ..

_تازه خواهرم داری 

حداقل باهاش درد دل کنی


فرزانه جونی: اون ک اره خیلی خوبه


_چرا هیچکس نمیگه بده یکم دلم آروم بگیره؟


(بخشی از مکالمۀ من و یکی از دوستام)