مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

اینم یه گاج دیگه ...

سلام

یه  ربع پیش کتابخونه بودم

خلوت خلوت بود !

سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...

و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن

کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛

حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...

ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛

این شد که  پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟

با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟

_ بله ! 

.

.

.

بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :

« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را  »

نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام

دوباره « بالا »  : 

آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )

یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود : 

اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !

و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :

« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟

... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »

.

.

.

به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟! 


______________________________________________________

پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »

پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه

پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !

پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !! 

پی نوشت ۵ : فاطمه هیس ! 

پی نوشت ۶ : کسی  پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه 

 .

.

.

# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...

بزودی دوباره بسته میشه 

در کتابخانه ...

امروز وقتی آقای طباطبایی کنترل پنلشو باز کرد تا کتابا رو برام ثبت کنه

به فاطیما گفتم : تو نبین ! D: ( دلیلشم اینکه قبل من مشخصات اونو باز کرده بود و من با دیدن عکس مظلومش تو دلم خندیده بودم ! )

طباطبایی ازم پرسید : « عکس خودتونه ؟ »

گفتم : « بله »

یادم نیست بعدش چی گفت ...

محض ارضای کنجکاوی اون لحظه م ازش پرسیدم : « تغییر کردم ؟ »

تأیید کرد : « بله ... عکس جدید نیاوردین ؟! »

گفتم : « چهار ساله مدرسه عکس جدید ازم نخواسته ( ! ) » 

بعدم به عنوان حسن ختام بحث ( ! ) با ملاحظه و بدون مخاطب گفتم : « عکس سیزده سالگیمه ... » 

دیگه روم نشد بگم عکس شناسنامه مم همینه !! D`:

.

.

.

حرفش برام جالب بود ...

اولش فکر کردم شاید بخاطر رنگای روشنی که امروز پوشیده بودم اینطور بنظر می رسید ! که دیدم فاطیما گفت : « عکس بچگیته D: )

در کل راجب خودم نظری ندارم ( - _ - ) 

وقتی رفتیم کفشامونو بپوشیم تو یه لحظه آقای علومی _ دبیر فیزیک اول دبیرستانم _ با لباسای « متفاوت » بیرونم منو دید ( « اوه » ! )

وقتی جواب سلاممو داد مشخص بود چقدر تعجب کرده ...

.

.

.

بنابر این با ایشون ، 

امروز تو کتابخونه سه نفر از دیدنم تعجب کردن 

( خودم دوبار از تیپم خنده م گرفت ... D: 

به جز شلوار لی تیره و کفشام ، به طور غیر ارادی ای همه لباسام نقش ترمه داشتن ( و من همین الان متوجه شدم ! ) 

مانتوم بنفش کمرنگ با نقای ریز زرد و قرمز و بنفش ترمه _ سوغاتی شاه عبد العظیم ( مطابق سلیقه پدر )

روسریم لجنی بی حال با نقشای کوچیک و بزرگ ترمه و گل نارنجی _ سوغاتی مادرم از کربلا

چادرمم چادر ساده ی منقش شده به ترمه _ سوغاتی مادر ؛ از کربلا ...

کفشامم سفید نقش دار طبی ( همون کفشای دوست داشتنی ای که دیروز تو مدرسه پوشیده بودم ) _ مطابق سلیقه خاله محترم

شلوارمم تیره آبی ...

مدل روسریمم لبنانی


با