مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

از شیطنت های دوران دبستانم اینکه …

چهارم دبستان بودم ؛

یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود 

خیلی سر به سرم گذاشت 

منم نشوندنش سر جاش !  اونم چه نشوندنی ... !!  

جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه ! 

ظهر بود ... 

تازه تعطیل شده بودیم ؛

داشتیم با هم برمیگشتیم خونه

اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …

از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا  کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !!  چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد ! 

منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که … 

وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …

اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون

قضیه رو به مامانم گفتم 

مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟

بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم 

چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط  بودن …

صداشونو میشنیدم 

پدرش داشت گله میکرد 

می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره

مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم 

بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم 

اسممو صدا زد

آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟

و رفتم …

فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛

اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛

بلکه تو مدرسه …

دوباره احضار شدم دفتر …

بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !! 

یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !!  ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟

جوابم مثبت بود ! 

یادمه بخاطر این حسن شهرت !!  احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده ! 

 ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …

آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …

این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست ! 

حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم ! 

وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم 

پرسید : تو بودی !!؟

با افتخار گفتم : آره ! 

تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد ! 

وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛

تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …! 

از آرزوهای سیزده سالگیم ...

وقتی سیزده ساله بودم

با خودم قرار گذاشتم روز تولد هجده سالگیم

هم برم واسه گواهینامه ثبت نام کنم

هم برم خون بدم ! 

.

.

.

ولی الان ...

تا هیجده سالگیم

فقط یه ماه فاصله ست ؛

و من مشکوک به کم خونی ام ...