ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
چهارم دبستان بودم ؛
یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود
خیلی سر به سرم گذاشت
منم نشوندنش سر جاش ! اونم چه نشوندنی ... !!
جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه !
.
.
.
ظهر بود ...
تازه تعطیل شده بودیم ؛
داشتیم با هم برمیگشتیم خونه
اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …
از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !! چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد !
منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که …
وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …
اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون
قضیه رو به مامانم گفتم
مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟
بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم
چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط بودن …
صداشونو میشنیدم
پدرش داشت گله میکرد
می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره
مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم
بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم
اسممو صدا زد
آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟
و رفتم …
.
.
.
فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛
اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛
بلکه تو مدرسه …
دوباره احضار شدم دفتر …
بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !!
یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !! ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟
جوابم مثبت بود !
.
.
.
یادمه بخاطر این حسن شهرت !! احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده !
ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …
آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …
این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست !
حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم !
وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم
پرسید : تو بودی !!؟
با افتخار گفتم : آره !
تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد !
وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛
تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …!
وقتی سیزده ساله بودم
با خودم قرار گذاشتم روز تولد هجده سالگیم
هم برم واسه گواهینامه ثبت نام کنم
هم برم خون بدم !
.
.
.
ولی الان ...
تا هیجده سالگیم
فقط یه ماه فاصله ست ؛
و من مشکوک به کم خونی ام ...