مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

امید به زندگی فقط ....

.

.

.

جک و جونورای خونۀ ما ...

وجدانا چه چیزی از زندگی براشون انقد جذاب هست که اینقدر برای حفظ زندگیشون می جنگن ؟ چرا انقد  دلشون  میخوادزنده بمونن؟ 

.

.

البته این موضوع از یه دیدی خیلی غمناکه

زندگی قشنگی های خودشو داره ولی کی واقعا از ته دلش زندگی کردنو دوست داره ؟ [قلب شکسته]

لگنچه

بچه ها نظرتون راجب خرید ماشین مدل پایین واسه من چیه؟ماشینی که بتونم حداقل تو شهر خودمون و حالا یکم اینور اونور باهاش رانندگی کنم ... ؟

راستش شاید بذر این فکرو خود بابام تو دلم کاشت . اونم روزی که ترم اول دانشگاه چند بار مجبور بود بخاطر یه سری کارای مربوط به دانشگاه و اینا شخصامنو برسونه مشهد و وقتی تو پارکینگ  یعنی درست روبروی راه دانشکده مون  مشغول پارک ماشین بودیم خطاب بهم گفت : اگه گواهینامه داشتی یه ماشین می‌خریدم خودت باهاش میومدی . و در حالی که به یکی از ماشینا که فکر میکنم یه رنو پی کی خاکستری رنگ نه چندان نو بود اشاره میکرد ... یه جورایی استهزا آمیز گفت : ینی مثل این ماشینم نمیتونستم بخرم ؟ [ ترجمه : ینی از این مدل لگناهم نمیتونستم یکی بخرم ؟ = توضیح اینکه اون موقه پی کی یه ماشین ارزون قیمت محسوب میشد نه مثل الان لاکچری :/ ]

و حالا که کمتر چند روز دیگه گواهینامه م به دستم میرسه دارم برای چندمین بار طی این چند ماه و حتی دو سال ، به اینکه اگه بشه یه ماشین کوچیک [!] از دار این دنیا به من برسه فکر‌میکنم ولی نمی‌دونم این تصمیم تصمیم درستی هست یا نه . و اگه میخواید بگید باید ببینم با وجود تغییر شرایط ،  بابام هنوز رو حرفش هست یا نه ؟ باید بگم هر وقت به شوخی گفتم منم ماشین میخوام بابام خیلی جدی میپرسید : پیکان خوبه ؟ و من همش به این فکر میکردم که پیکان چه ماشین مدل پایین و پسرونه (!) ای هست!

و بهرحال با اون حرفی که بابام ترم یک دانشگاه بهم زد ، دیگه روزی نبود که ماشینی دم در خوابگاه ببینم و دلم نسوزه!و به این فکر نکنم که چند تا از بچه های خوابگاه ظهرا یا عصرا با ماشین خودشون از دانشکده  برمی‌گردن خوابگاه...! و این یعنی غم رسیدن اتوبوس  دانشگاه  روهیچوقت نداشتن .... !

مرسی اگه وقت گذاشتید

غلبۀ سودا

بعد از شاید حدود سه ماه غلبۀ صفرا ، حدود ۴ هفته ای میشه غلبۀ سودا رو حس میکنم و الان فکر اینکه نکنه مزاج اصلیم سوداست و خبر ندارم داره دیوونم میکنه:(

زمستون پارسالم بلغم زدا مصرف میکردم اونم بلغم زدایی که حاصل ویزیت تلفنی شاگرد آقای تبریزیان بود ...

شاید در طول زندگیم غلبۀ گرمی و تری هم داشتم ولی حتما اونقد حالم خوب و سرم گرم بوده که به چیزی مشکوک نشدم . همون وقتایی که سردم نبوده و با خوش خلقی زندگیمو میکردم  ...

بهرحال من غلبۀ سودا رو دوست ندارم . سودا باعث میشه از خودم بدم بیاد . سودا منو خود خواه می‌کنه و من دوست دارم همون آدم متواضعی بشم که قبلنا بودم . میدونید ؟ تواضع ناشی از بلغمه و چقدر تفاوت شرایط زندگی و شرایط روحی مزاج من رو تغییر میده .........

من صفرا رو ترجیح میدم به این دو مزاج.

همون مزاجی که باعث بروز احساساته

همون مزاجی که باعث میشه کلی حرف بزنم و کلی حرف بزنم ....!

مزاجی که باعث میشه خانوادمو به شوخی و به دلایل مختلف «سرد مزاج »  بخونم! که لازم نباشه لباس گرم بپوشم و توی دلم از سردی هوا شاکی باشم....

مزاجی که سر زنده نگهم میداره ، باعث میشه با روزی سه ساعت خواب بیدار باشم و رمان بخونم

شوخی کنم ، حوصلۀ ریسک داشته باشم 

نه مثل الان که بی حوصله و تنبل بشینم سر جام . که باعینک بدبینی و افسردگی و غم به زندگیم نگاه کنم

آخه من این مزاج رو میخوام چیکار وقتی هنوز مشکلاتی و دغدغه هایی دارم که هنوز حل نشدن ؟ :(

[ و هجوم  اشک.....]


به وضعی دچاریم ...

.

.

.

که هم میترسیم بمیریم

هم  دیگه دلمون نمیخواد زندگی کنیم

کاش پخته تر می شدیم و کمتر گناه می کردیم ...

.

.

.

تا به جای اینکه « جسارتمون » بیشتر بشه 

# اعتماد به نفسمون  

 بیشتر می شد  ...

قرارنبود اینجوری بشه ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کیست این من ؟ این من با من ز من بیگانه تر !

شاید شماهم جزء کسایی باشید که به × ازدواج × به عنوان یه تعالی دهنده صد درصدی نگاه می کنن ...

شاید لازم باشه کمی در افکارتون تجدید نظر کنید !

من همیشه فکر میکردم یا باید با کسی بهتر از خودم ازدواج کنم تا زمینه رشدم از طریق تأثیر پذیری فراهم  بشه ...

یا اینکه با کسی ازدواج کنم که افکار و عقاید و البته توصیه های منو بپذیره یا حداکثر بدون چون و چرا ! قبول کنه ... تا از این طریق هم من و هم طرف مقابل به یه رشد نسبی برسیم ...

ولی الان فکر میکنم این دو هدف که روششونم متفاوته نیازمند زمینه هایی هستن ...

مثلا در مورد خودم باید بگم در مورد درک ِ بعد روحانی ِ بعد از تغییراتم  در گذشته سیر می کردم ...

شاید گفتنش خوب نباشه ولی من هنوز نمیدونستم بعضی چیزا آثار مخربی روی روحم از خودشون باقی گذاشتن ... تا فرصت اینو داشته باشم که بتونم به ملاک های بهتری فکر کنم ...

اگه من در شرایطی قرار می گرفتم که گزینه دومو انتخاب میکردم ... باید روحی قوی و اعتماد به نفس گسترده ای میداشتم تا می تونستم در سایه اطمینان به عقایدم ،

 مثل همیشه _ که متأسفانه در اینجا به معنای گذشته هست _ به بهترین شکل روی اطرافیانم تأثیر گذاشته و نفوذ می کردم ...

ولی OCD ...

چیزی بود که منو قبل از همه ضعیف کرد ...

و من مستعد خطا شدم 

کاش حداقل یه خواهر داشتم ...

.

.

.

التماس دعای ویژه


بعضی وقتا ...

 از حس رها شدگی بعد گریه و زاری ،

 خوشم نمیاد ...

احساس میکنم باید « کینه » ای به دل بگیرم ؛

.

.

.

ولی نمیشه ...


__________________________

اِی مَن ! بِگِریْ ...

بیٖ آنانْ چِه غَمْگِنانِه می گِرْییٖ ...



پارسال همین موقع ...

.

.

.

دانش آموز مدرسه بودیم ...

من که  نمیخوام به پارسال برگردم

.

.

.

شما چطور ؟


بد شانسی یعنی …

.

.

.

وب دلنوشته داشته باشی ولی حرف دلت تبدیل بشه به پستای رمزدار …





________________________

مظلومم یا مقصر ؟

" غالبم " یا " مغلوب " … ؟