مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

امتحان دادن به سبک من ! ( اعتماد بنفس تا چه حد ؟! )

امروز امتحان نهایی ادبیات تخصصی داشتیم

از کتابی که با فاطیما از کتابخونه امانت گرفته بودم هیچ استفاده ای نکردم چون بیشترش مال درسای نوبت اول و بخش عروض ( شناخت وزن شعری ) بود که لازم نداشتم

در واقع من _ بخاطر ناقص بودن جزوه ها و نداشتن روحیه مناسب _ هیچ کدوم از درسای نوبت اولو نخونده بودم ( شعرای حفظی ، تاریخ ادبیات و آرایه های نوبت اول حذفی بود و کل بارم چهارده درس اول پنج نمره بود که من به گرفتن حداقل سه نمره ش قانع بودم )

درسای نوبت دومم

از چهارده تا بیست و هفت بود

نه هیچ کدوم از تاریخ ادبیاتا و توضیحات کتابو خوندم

نه معنی هیچ کدوم از متنا و شعرای نوبت دومو ... !

و و چیزایی که خوندم ففط : 

بیشتر خود آزمایی های درسای نوبت دوم بود که خب درک مطلب هم از همین قسمت طرح می شد

و همه کلمات آخر کتاب ( که کمتر از شش صفحه بود )

و البته بیشتر نکته های دروس ( اونایی که عدد گذاری شدن )

شعرای حفظی رو هم که سه تا طولانی بودنو ،

گذاشته بودم آخر کار و خب ... فراموش کردم بخونمشون !

.

.

.

با این وجود ،

تقریبا مطمینم نمره م کمتر از هفده نمیشه

( یک نمره کامل ، شعر حفظی اشتباه نوشتم !!! )

و اما کیفیت امتحان :

خوب بود ؛

ولب تاریخ ادبیاتارو جوری آورده بودن که یه متقاضی معمولی رشته انسانی با کمترین اطلاعات میتونست بهشون جواب بده

مثلا چند و پرند مال کیه ،

سفرنامه جلال آل احمد چیه 

فروید ( از اولین روانشناسان تاریخ ) روی چه نقدی تاکید داره ( نقد روانشناسی ) و ...

مهنی کلمه « حروی » ( ؟!!! ) رو ندیده بودم

نوشتم « آزاده » D: ( با کمترین میزان توجه به معنیش داخل جمله ! )

حرف دیگه ای ندارم جز :

« امتحان عالی بود ! »


گزارش وضعیت

کنار بخاری هال نشستم ...

عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم

با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...

کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مامان و بابا چمدونشونو بستن

تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »

چرا اینجوری گفت ؟

... نمیدونم




برای « هیچ » ...

هیچ اشتیاقی به خوندن درسای فردا ندارم

حس میکنم از خیلی از درسا  بیزازم و از دغدغه های جدید خسته ...

_________________________________________

از دختر خاله م پرسیدم : بنطرت رتبه م چند میشه ؟

خیلی فوری و فوتی ! جواب داد : 23000 

پرسیدم : چرا ... ؟

گفت : چون نمیخونی !

گفتم : از کجا میدونی ؟

جواب داد : « چون به چهره ت نمیخوره بخونی »


________________________________________


طی یه جریاناتی از طرف من و به خواست [ مثلا پنهانی ِ :| ] مامانم ، رسول دوباره تصمیم گرفت برام برنامه ریزی کنه

ابن درست شبیه اینه که آب به یخ ، چه جور جوش اومدنو یاد بده !


نمیتونم آینده رو پیش بینی کنم

نمیدونم چی در انتظارمه

ناخواسته شدم بحث اول خانواده ...


انصراف از مسابقه ...

مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب  !!! ـ   یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم

روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...

پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !

ولی ...

وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...

اولش تعجب کردم ...

بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟

 تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »

ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|

هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )

با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...

و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه »  ...

ولی حیف شدا ...

« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...

امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

زبان ... :\

سلام ؛

اگه وقتی رفتی سر امتحان زبان ،

با کلمات جدید خارج از کتاب _  ولی آشنا  # _  برخورد کنی ،

بعضی از بچه ها سوالای سطحی بپرسن ،

گرامر یکی از درسای اول دبیرستانو ببینی !!!!

_ بهش بخندی _

آخرای امتحان دبیر به عنوان راهنمایی ، کل سوالو لو بده و بگه !

و بازم برات خنده دار باشه ...

امتحانو بدی

بیای خونه

بعد بیست دقیقه بفهمی همون سوال پیش پا افتاده رو اشتباه داری :|

چه حسی بهت دست میده ؟

خواستم بگم منم الان دقیقا تو همون حسم !!!  :/

برم دست به دعا بردارم محض آبرومم که شده ، یه ایرادم از گرامر چهارم برام دربیاد که حیثیتم بر باد رفت ! :| ( - _ - )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

# : مطالعه کتاب واژگان تکمیلی زبان کنکور ( لقمه ) مهر و ماه « W  «1201 Words
باعث شد بیشتر کلمات خارج از کتاب امتحان رو بتونم معنی کنم

امتحان عربی ( پست دوم )

امروز به خواسته یکی از معلما ، رفته بودیم دفتر ، تحت عنوان « کمک » !

خانم اسدی رو دیدم که داره برگه تصحیح میکنه
افسانه پرسید : برگه ها رو تصحیح کردین ؟
گفت « دارم تصحیح میکنم ... »
بعد از انجام دادن کاری که بهمون محول شده بود ، وقتی قصد داشتم برم ، بی غرض ـ و حتی نه از روی کنجکاوی ! ـ از خانم اسدی پرسیدم : « مال منو تصحیح کردین ؟ »
گفت : « آره بیست شدی  ... »
با تعجب پرسیدم : « بیست شدم ؟! ... بیست ... ؟ » ( اصلا کیفیت امتحان یادم نبود :/ )
جواب داد : « شک داشتی ؟ »
... گفتم : « معمولا حساب نمیکنم »
دوباره پرسیدم : « ضریب عربی امسال همون چهاره نه ؟ ( شاید داشتم تاثیر نمره  رو معدل حساب میکردم ؛ کسی چه میدونه ؟!  ) »
وقتی خداحافظی کردم بهم گفت : «
بخونی ******* ( = فامیلم )  ... »
با اینکه نگاهش به برگه ها بود ، برگشتم و مثل همیشه لبخند صدا داری که از روی خوشحالی و تفکر و تشکر [ و شاید نگرانی ] بود بروز دادم ؛ و بازم نتونستم قولی بدم ...

« ولی سعیم رو خواهم کرد »

« و من الله التوفیق
علیه التکلان !
»
 

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ


آمدم که بروم ...

سلام ؛
قصد داشتم فقط وبلاگو آپدیت کنم و برم ؛  ولی پیغامای تلگرام اومد و ... هرچند همه تا منو دیدن در رفتن ( انگار من جزام دارم !! )
با این وجود سرم به کانال های سرگرمی به قدر کافی  گرم شد ...
و اما امروز دو تا امتحان مستمر ریاضی و زبان داشتیم ... هه مطمئنا خنده داره اگه بگم از همه جا تو لگاریتما هنگ کرده بودم 
طفلک رسول که تا دوی شب بخاطر من بیدار مونده بود و مشکلاتم رو برام توضیح میداد ( چقدر هم ضعف داشتم ... )

البته ضعف حافظه و کارکرد مغزم همه مال کم خوابیه و متاسفانه من « در جریـــــــانم » ( جهل بسیط :| )
( سفارش کردم  یکم کنجد بخرن )

.

.

.

و از احوالات کلی هم اینکه ... مدتیه دوست دارم از مشاورای همیشگیم کمک بگیرم ؛ ولی هیچ کدومشون در دسترس نیستن
و البته آشنایی اونا برای من و مقبولیت من برای اونا مطمئنا دستخوش تغییراتی شده
... (  افسوس )

یه سوال کلی دغدغه روزانه ... اینکه باید چیکار کنم ؟
باید دروس چهارمو پا به پای بقیه بخونم و فعلا قناعت به خرج بدم ، یا اینکه برنامه ناقصمو عملی کنم ؟ که البته این دو هدفه شدن و متزلزل شدن تمرکزی که در مورد وجودش هم جای هزار شک و شبهه ست ... برای من قابل هضم نیست و باز برمیگردم به همون تفکر به ظاهر خرافه گرایانه  خودم که:  « رقابت با اهداف من ناسازگار است »
نمیدونم تا چه حد شانس موفقیت دارم ... .


ماجرای چادر ساده + چند عکس یادگاری

خب ...
چند ماه پیش _ شایدم یک سال پیش <! _ خاله بنده به همراه شوهر و برادر شوهر و مادر شوهر ! به کربلا مشرف شدند ... وقتی برگشتن برای من یه دونه روسری قشنگ آوردن ( خیلی هم من اهل روسری ام البته گله ای نباشه ) ... برا مادر گرامی هم پارچه چادر مشکی مدل ساده طرح [ طلایی ] دار آوردن ( ! ) ... مادر ماهم همین یک ماه پیش سپردنش به خیاط ...
از اونجایی که من از ماه آخر تابستون برا اندازه گیری واسه دوخت و دوز مانتو - شلوار مدرسه ( بلند مدل شده ) رفته بودم زنانه دوزی ، و قرار بود بعد دوماه ( ! ) مانتو - شلوارو تحویل بگیرم و از قضا از روز اول هفته بپوشم ، با خودم گفتم بیام و عادت شکنی کنم و تحول بخرج بدم ! ( به لطف یکی از آشناهای مجازی ، همیشه به فکر افزایش جاذبه و کاهش دافعه های [ حتمی ! ] هستم _ کتاب " جاذبه و دافعه علی ( علیه السلام ) " اثر شهید مطهری  رو تهیه بفرمایید ... )
بعله ... و این شد که کل لباسامونو  نو کردیم ! یا که تغییر دادیم ...
ـ چادر مادرم این تحول یهویی رو کامل میکرد ـ
البته قبل از اون روز ، چند بار پیشنهاد پوشیدن چادر ساده جدیدش رو بهم داده بود ...
فردای اون روز همه ـ غیر از ملیحه که گفت : بهت میاد ؛ ولی چادر خودت بیشتر ... _ خداروشکر ! همه بچه ها تو اینکه این چادر بهم میاد اتفاق نظر داشتن ...
مادرمم بطور عجیبی دوست داشت چادرشو برای خودم نگه دارم ... رسول ـ برادر بزرگترم  ـ هم چند بار از تیپ جدید ما تعریف نمودند ... بابامم با وجود اینکه نظر خاصی بروز نداد ، بنظر می رسید از وضع موجود راضیه ...
حدود ده روز ازش استفاده کردم ... کش نزده بودم و باید با دستم زیر چونه ش رو میگرفتم ( حالا نمیدونم تا چه حد صحیح عمل کردم  )
تا اینکه دیروز مامانم لباسای مدرسه رو اتو کشید ... اونم چه اتو کشیدنی !!! ... و من هم روز رو از نو شروع کردم ولی ... دیگه اون امنیت و رضایت روز قبل رو نداشتم ... و هنوزم یه طور دیگه به خودم نگاه میکنم ... !!! نگاهی که حرف دو سال پیش اسما رو مرور میکنه ! ... اون گفته بود : " هیچ چادری مثل چادر ساده نیست ... "
و اما چادر خودم عربی ساتنه ...

اینم از عکس های یادگاری با توضیحاتی در ابتدای هر کدام ...

محل تحصیل چهار ساله من :
http://uupload.ir/files/n45u_عکس0995-1.jpg

برادر کوچیک ـ و ته تغاری ـ بنده در دو سالگی - موسسه کودک باغ رضوان
http://uupload.ir/files/ebj8_20150706_021550.jpg
&
[حذف شد = تکراری]
تا بعد ...


اینم یه نمونه از برنامه درسی کنکور ما ... ( تقدیمی )

 سلام ؛
این برنامه رو  اواخر شهریور نوشتم ( کل تابستونو در حال برنامه ریزی بودم !!! )
مهر : عربی ( 16 درس ؛  روزی یک درس = وقت مورد نیاز " 16 روز ) + جامعه شناسی ( 18 درس ؛ روزی دو درس = وقت لازمه : 9 روز )
آبان  : ادبیات 2 ( 28 درس ؛ روزی یک درس = 28 روز ) + آرایه ها ( 25 درس ؛ همه 25 درس در 2 روز / در طول ماه و در 30عرض  روز  )
آذر : ادبیات3 ( 27 درس ؛ روزی یک درس = 27 روز ) + اقتصاد ( 170 صفحه ؛ از اول ماه = روزی 5 صفحه)

دی : مرور دروس خوانده شده تا این لحظه  ( در صورت امکان !!! = خیلی بعید بنظر میرسه ...  ) + امتحانات نوبت اول سال چهارم
بهمن : جامعه شناسی2 ( 18 درس ؛ روزی یک درس = 18 روز  ) + روانشناسی ( 4 فصل ؛ 150 صفحه ؛  از اول ماه روزی 5 صفحه )
اسفند :  منطق ( 12 درس ؛ روزی یک درس = 12 روز ) + فلسفه ( 9 درس ؛ روزی یک درس کامل[محدوده : زیاد ] )

فروردین : مرور دروس خوانده شده در ده روز + پیش خوانی ریاضیات ( ریاضی 1 + آمار سال دوم + ریاضی سال سوم + ریاضی چهارم ) + کلاس های تقویتی ( در صورت احساس  نیاز = یک دوره کامل  )
اردیبهشت : دین و زندگی2 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز ) + دین و زندگی3 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز )  [دو روز از ماه = روزی دو درس ]
خرداد : فقط دروس پیش دانشگاهی ( خـ ... خوانی !! )

# تیر # ( ماه کنکور ) : مرور کلیه دروس = اتمام باقیمانده ها ( جامعه شناسی 1 + تقویت  زبان انگلیسی )
و اما قانون برنامه : هر روز = مرور محدوده روزای قبل + خوندن محدوده همون روز
اینم از آخرین برنامه م :
( که  نیاز به اصلاح داره ... )


[لینک عکس برداشته شد]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بین خودمون بمونه !  »


این هم از سلیقه ما ...

 روزنامه جگری مربوط میشه به سال سوم دبیرستانمون ( به عنوان بروشور زبان طراحی شده
روزنامه آبی هم مربوط میشه به فعالیت امیرعلی ( برادر دوازده ساله م  )_هفته پیش _ موضوع : آهن زنگ نزن ( کلی از درس انداختم ...  )
انتخاب رنگ اشتنباخ ها ، غیر از  پس زمینه روزنامه آبی ، هم کار خودمه


http://uupload.ir/files/nily_img_20151027_001328.jpg

http://uupload.ir/files/x6e1_20150126_135400.jpg

http://uupload.ir/files/u8cn_20150126_135512.jpg
( با ضمانت مدیر مدرسه _ به این خاطر که کار گروهی بود _ قبل تحویل ،  تونسته بودم بیارمش خونه !  )

... ما باز آمدیم !!

بی قراریـ ـهای من پیدا بود از روی من ؛

تیرگی چهره ام شاهد بر احوالات من !

ظلمت رخسار من ، از شرم من بس آریا ؛

دشمنان کافرم ـ از زشت سیرت ـ پاریا...
« قاران قوش »

و باز هم بیدار خوابی ...

31 ساعته که نخوابیدم 

اون دنیا باید به تک تک سلولام جواب پس بدم _ میدونم ...



همیار معلمی زبان !

سلام ؛

این پستم در ادامه قضیه امتحان زبان هفته پیشمه ... در کل 4 تا سوال از 24 تا (تست کنکور) غلط داشتم  و خانم حاجی محمدی به عنوان نفر اول اسم بنده رو خوند ... چه احساس بدی داشتم از اینکه بالا ترین نمره رو گرفتم !!! شب قبلم 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ... فکر کنم چهره م دیدنی بود !

وقتی اسممو خوند با گفتن " Very Good " تشویقم کرد ؛ ولی بعدش گفت : حتما میتونستی بهتر باشی ( نقل مضمون ... )

ادامه دارد ... (علت : ضیق وقت ! گفتم که ... 4 ساعت خوابیدم )

.

.

.

و اما ادامه ...

وقتی برگه مو گرفتم چهره م تو هم رفت و امیدوار بودم خانم محمدی متوجه این ناراحتی و البته شرمندگیم شده باشه ... هنوزم نمیدونم بعد من کی بهترین نمره رو آورد ... لیلا یا محدثه ...

البته برام فرقی هم نداشت ...

وقتی خانم ، بحث همیار معلمی رو پیش آورد ، به من یا لیلا نگاه نمیکرد و حرفاشو اینطور شروع کرد : تو کلاس شما همیار معلمو انتخاب نکردم درسته ؟ ( استفهام انکاری ) ...

وقتی گفت : همیار معلم کلاسو خودتون انتخاب کنید حس کردم بخاطر لیلا اینطور میگه ... ( مقدمه چینی برا انتخاب یکی دیگه ... ولی لیلا حداقل در ظاهر بی تفاوت بود [ ومطمئنا از درون ناراحت ... ] )

یه روزنه امیدم تو دل خودم بوجود اومد ... اون موقع فکر میکردم کلی چیز پشت تک ـ تک جمله هاش هست و من در سعی بودم اون " چیزا " رو کشف کنم ولی نمیتونستم ...

چیزی مثل سرزنش من ! دادن امید به لیلا ... یا اظهار بی تفاوتی ! ( چون امتحان سخت نبود )
فکر میکردم حرفش هنوز یادشه ... آخه ایشون در فراست استاد امثال ماست !

ولی ظاهرا یادش نبود !!!
... گفت : کی موافقه محدثه همیار باشه ؟ کی موافقه لیلا باشه ؟! ( منم که چغندر ! )

بچه ها ولی نظر احترام آمیز(!) و تعارفانه (!) شونو  گفتن ... ولی  ظاهرا اونام گیج بودن ! و نمیدونستن چی بگن

و اینجا بود که بنده وارد میدان شدم !

... خودم ؟!البته که نه ! من چیزی نگفتم و صد البته خودمو در اون حد نمیدیدم ( و نمیبینم )!

خانوم گفت : محدثه باشه ... لیلا باشه ... *******م خوبه ! ( فامیلم ) 

وقتی برا سومین بار پرسید : کی همیار باشه ؟ گویا بچه ها هم نسبت به صحبت جلسه قبل و شرط آزمون دچار فراموشی شده بودن ! چون   تو جواب گفتن : " لیلا " ( منم = هل پوچ ! ) ... البته شاید تا حدودی از روی احساسات بود ...

ولی این موقعیت برا من معنی ها داشت ! ... به هر حال خوشحال نبودم ؛ ولی ترجیح میدادم همینطور نا دیده گرفته بشم تا اینکه در مرکز توجهات قرار بگیرم

وقتی هم که خانم حاجی محمدی بحث رو تموم کرد حس خاصی نداشتم

ایشون گفتن : پارسال لیلا بود ؛ امسال محدثه باشه ... ( هنوزم نمیدونم چرا اینجوری شد !  چون محدثه شاگرد اول بود ؟! یا چون نسبت به قبل پیشرفت کرده بود  ... ؟ علت نادیده گرفتن من چی بود ؟ ( البته گله ای نیست ) ... چون خانم حاجی محمدی ازم غافل شده بود و من در اون حد نبودم ؟ چون به نمره م دقت نکرده بود ؟ چون حواسش نبود برگه اولو به من داده ؟! یا اینکه از این کار قصدی داشت !!!؟ )

در تمام همون چند دقیقه صحبت راجب همیار معلم جدید ... احساس میکردم خانم حاجی محمدی از روی فراست داره اون حرفا رو میزنه ... حس میکنه بهتره من همیار نباشم چون رقابت برام خوبه ... ولی یه جورایی اینم نمیتونست درست باشه چون شناخت آدما ( در اینجا = من ) به این راحتی نیست ...

شایدم منو لایق این مقام نمیدونه ... چون همه چیزی که ایشون درمورد من بظاهر تحسین  میکنه دایره لغت انگلیسیمه ... که ممکنه کمی بیشتر از بقیه لغاتو بلد باشم یا بهتر بحافظه سپرده باشم ( خودم ولی انتظارات خیلی بیشتر از این ها رو نه تنها از خودم ، بلکه از همه رقبا و همکلاسی هام دارم  و کار شاقی هم نیست ! )

تازه وارد مبحث درس جدیدمون شده بودیم که خانم محمدی اطلاعات از پیش ثبت شده ش رو یاد آوری کرد ! و این به این خاطر بود که کسی که برا درس جواب دادن انتخاب کرده بود من بودم ... این حسن اتفاق ! باعث شده بود خانم محمدی نمره امتحان بنده رو تو دفتر نمره ببینه ( ! )

یهو گفت : آهان من میخواستم بر اساس نمره های امتحانتون همیارو انتخاب کنم !! با لاترین نمره مال *******ـه ! الان دیدم ... ( بعدشم به شخص مبهمی خطاب کرد : آخه خب نمره ها ... نزدیک همه ( یا یه همچین چیزی ) بعد به  محدثه گفت : بالاترین نمره مال ******** ( = من ) ـه ... ببخشید ( ؟)

منم که جو رو مناسب میدیدم و نمیخواستم موضوع از اونی که هست ضایع تر بشه گفتم : حالا چه فرقی داره ؟ چی میشه اگه اصلا همیار نداشته باشیم ؟ < !

ازم پرسید : واقعا نمیخوای همیار معلم باشی ؟ با صداقت گفتم : نه ! ... اهمیتی نداره ( فکر کردم شاید مودبانه بنظر نیاد ! پس بلافاصله با جمله بعدش که خیلی هم مناسب بود ماست مالیش کردم  ) دوباره پرسید : مطمئنی ؟! ( گویا میخواست مطمئن بشه ؛ یا اینکه راه هرگونه اعتراض احتمالی در آینده رو سد کنه ! ) با اینکه اون لحظه یکمی شک تو دلم بوجود اومد ( خیلی وقتا مطمئن نیستم ... )  سریع گفتم : آره !

گفت : چرا خب ؟ بخاطر مسئولیتش ؟ آخه مسئولیت خاصی که نداره ...  گفتم : نه ! ... خودم پارسال شاگردتون بودم و میدونم اوضاع از چه قراره ...

گفت : خیــله خب ... باشه ! پس همیار معلم محدثه باشه ؟ گفتم : بله ؛ البته در صورتیکه خودش مشکلی نداره ( ولی چقدر همیار معلمی و محدثه رو بردم بالا ! )... محدثه هم گفت مشکلی نداره ...

خانم محمدی تشویقم کرد : ! Very Good
ولی هنوزم که هنوزه فکر میکنم اونطور که باید نبودم ... همه توجها هم بخاطر همون چند تا دونه لغتیه که سرکلاس جواب دادم و این همون و تنها دلیلیه که  " داشتن اطلاعات عمومی بالا " رو ـ از طرف دبیر زبان ـ به من نسبت داده
کاش میتونستم بهتر باشم و لیاقت درجات بالارو در خودم ببینم ( آمین )

ان شاء الله همه بتونن تا کنکور خودشونو تبدیل به یه " آماده کامل " بکنن ( = شاید بهترین و جامع ترین تعریف از یه کنکوری موفق ! )
و باز هم آمین ...
شبخوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها :

در ادامه همون روز ، وقتی برگه تست هفته قبلو به عنوان اولین نفر ازم گرفت میزان توجهش رو بهم نشون داد ...

این توجه وقتی به اوج خودش رسید که ایشون گفتن : خط جالبی داری !
و من اینطور عکس العمل نشون دادم که : خط فارسیم !؟

گفت : آره ...

فورا چیزی که تو ذهنم اومد و از نظر خودم خنده دار بود و البته کنایه آمیز!! به زبون آوردم : حتما تعریفشو تو دفتر شنیدین !! (  )
گفت : نه ؛ قبلا یه چیزی برام نوشته بودی ... همون برگه آخر سالی که انتقاداتتو توش نوشته بودی ( حرفمو جدی گرفتن! )
گفتم : بله ...
امیدوار بودم کنایه ای که تو جمله م بودو متوجه بشه ... دوستان که خوب متوجه شدن !!
آخه به لطف دو تن از دبیران با فرهنگ پارسالی !!! من تو دفتر و پیش مدیر مدرسه [هم] بیشتر به بد خطی شهره و متهمم ! تا جالب نوشتن ... حتی با اینکه
شاید خطمم ندیده باشن !
و این در صورتیه که از نظر خودم ( = خود واقع بینم  ) فقط تو امتحان این اتفاق برام می افته و برگه شلوغ میشه که این با بد خطی فرق میکنه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم محمدی از بابت همه کوتاهیام متاسفم ...

منم شاگرد حقیر شما ... و ازتون ممنونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و اما این پستو ادامه دادم چون بعدا کمک میکنه خاطرات بهتر تداعی بشن ...
یه روز آدرس وبلاگو بخانم محمدی میدم تا ایشونم از مکنونات ذهنی من آگاه بشه و ضمیمه کردن جمله بنفش هم به همین خاطره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خدایا ! بیشتر از اینها بهم درس بده ... ممنونم


از توجه شما خواننده محترم هم سپاسگزارم

3 / بهمن / 94 
" بین خودمون بمونه ! "


تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی ...

سلام ؛
همین الان بگم ؛ " مخاطب عنوان پست خودمم " ...
خب !
دیروز امتحان زبان داشتم ...متاسفانه گنداندمش
این امتحان برا تعیین همیار معلمم که شده ضروری بود و تقریبا امتیاز بزرگی محسوب می شد ؛ ولی خب ...
[ طبق معمول ] شرایط دست به دست هم دادن تا بنده نتونم خیلی خوب این امتحان رو پاس کنم ...

یه جورایی هم زورم اومد ! چرا باید زبانو با قاعده و فرمول یاد بگیریم تا اینکه کاملا اقناع شده براش تلاش کنیم !؟

ضمنا پریشبم مهمون داشتیم :/

دختر فامیل آدم وقتی از قصد نذاره درس بخونی ... وقتی دیگه کنایه ها جواب نده ! وقتی نتونی از اتاق بیرونش کنی همین میشه دیگه ...

خدا آدمو گیر همچین آدمی نندازه ! :|

.

.

.


میتونم مثل خیلیا از دلایل توجیه کننده بالا استفاده کنم  ...

ولی با خودم میگم : " کم گذاشتم " ... چیزی که کلی تر ازهمه ست و شاید " رو راست تر " ... !

با این وجود وقتی بش فکر میکنم میبینم خیلی هم بد نشده !  مطمئنا دومین نمره کلاسو میارم و همین کافیه ... دبیرم که مارو خوب میشناسه !

حالا چرا " بد نشده " ؟!

خب من رقابت نهان دارم ( سرچ نکن ! این اسمو خودم روش گذاشتم ) و میشه گفت تموم سعی خودمو میکنم تا نذارم افراد دور و برم گرفتار غرور بی اساس بشن ...

خیلی بهتر میتونه باشه که من یه شاگرد مطلع و با فراست ـ  در مثل مناقشه نیست ( واقعا منظوری ندارم ) ـ بنظر بیام ... تا اینکه یه همیار خود گیر ! یا بلا منازع ! [هه] ...
" خدایا ! بابت درسی که بهم دادی ممنونم ... "

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما که از همون اولشم نمیخواستیم همیار معلم شیم

خوبه حالا فردا گندش در بیاد همیار معلم شدیم


دلگیرم از ...

دلگیرم از دوستای چند ساله مجازی و غیر مجازی ... که هیچوقت از تصمیماتم برای آینده نپرسیدن !

دلگیرم از آشنای مجازی ای که ...

دلگیرم ... اینبار از دبیری که با بی عدالتی ـ نمره مستمر ـ به من "بیست" داد !

و بالاخره دلگیرم از دبیری که حاضر نشد برای نمره من ـ که توی شاگرد دوم یا سوم شدن من تاثیر گذار بود ـ دوباره ژوری رو بنویسه ...


من و کارنامه دیپلم :|

صبح ساعت نه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم ؛ بی بی [زرشکی]بود ... صبح تا ساعت 4 و خورده ای تو اینترنت بودم ببینم نمره هامو میتونم ببینم یا نه...که البته نشد . بیشتر بخاطر گواهی اشتغال به تحصیل رفته بودم ...

بعد دیدن نمره هام تعجب کردم...خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق  داشت...دینیم 17.5 بود ؛ عربیم 19.25...نمره هایی که فکرشو نمیکردم ! خوشبحالم شده بود ... ولی حیف تا به نمره های پایینتر رسیدم این حس جای خودشو به گیجی داد ... پرسیدم : میتونم بنویسمشون؟ بعد شنیدن جواب سوال " استفهام انکاری " گونه م بدون توجه به چه نمره ای بودنشون ، نوشتمشون . بعد کل اصرار از طرف من و امتناع از طرف مدیر و معاون مدرسه (و البته تاثیر کردن زنگی که به بابام زدم و گوشی رو به بابام دادم ) ، گواهی اشتغال به تحصیل گرفتم .

اومدم خونه ؛

موقع حساب کردن معدلم ، متوجه شدم نمره زبانم " 5 . 12 " اومده ! 

باید برم اعتراض کنم ... یعنی من پونزده نمره زبانو خالی یا اشتباه دادم که چنین چیزی خیلی بعیده ؛

اونم در حالی که من هیچوقت زبان دبیرستانو به این خوبی نخونده بودم ...


امیدوارم اعتراضم به بهترین نحو بررسی بشه ... انشاء الله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختانه اعتراضم بخوبی رسیدگی شد و نمره زبانم حدود 5 نمره ارتقا پیدا کردخدارو شکر میکنم


" یا همه یا هیچ ! " ؛ سیاستی که کار دستم داد ...

وقتی روانشناسی رو دادم گفتم " حیف بیست نمیشم(میشم نوزده و هفتاد و پنج ) ؛ دلیشم فراموش کردن " سخت رویی " به عنوان یکی از تیپ های مواجهه با مشکلات روانی بود ... و البته که آزمون گزینه دو سه روز پیش از امتحان مقصر بود ! که سخت رویی رو با سخت کوشی و کلمات مشابه آورده بود و این باعث شد قدرت توجه متمرکزم خوب کار نکنه و به لفظ نادرست دل ببندم و البته این از روی آگاهی بود ...

با این وجود میدونستم تیپ " سخت رویی " چه جور تعریفی داره ؛ پس علی رغم تیپ من درآوردی ای که نوشته بودم شروع کردم به تعریف تیپ که البته این سوال جزو سوالای انتخابی برای نوبت دوم نبود ؛ یعنی لازم نبود بخونیمش ...

آخرین نفری بودم که از سر جلسه بیرون می اومد ...

نمره ها هفته اول امتحانات نهایی اومد ؛ نمره من " بیست " تمام بود .

امتحان بعد از روانشناسی ، اونطور که انتظار میره امتحان " تاریخ ادبیات ایران و جهان بود " ...

از دوروز قبل امتحان شروع کردم به نیمه اول کتاب رو خوندن ؛ قصد داشتم از دوستم زهرا نمره بهتری بگیرم ... پس با جدیت شروع کردم به خوندن ... که از قضا همون شب والدین گرامی تصمیم گرفتن برای چندمین بار با خانواده پسر عموم که دوتا بچه راهنمایی ( دبیرستان دوره اول ) و سوم/چهارم دبستان دارن و یه بچه یک سال و نیمه ، به قصد خوردن غذا به پارک نزدیک خونه شون برن ... منم برای چندمین بار از رفتن امتناع کردم و سعی داشتم نیمه اول رو تموم کنم ... اما امان از زنگ مامان و چاخان کردن ما ! که عاطفه ( دختر پسر عموم ) گفته بگید حانیه بیاد ! که من تنهام :|

بخاطر اصرار مامانم تن به رفتن دادم و بابام که معتقده "یا همه یا هیچکس " با خوشحالی ـ و حس پیروزی ـ اومد دنبالم ...

این طوری بود که من وارد محدوده ای بنام " پارک " شدم ... که ای کاش نمی شدم !

شیرینی هارو نوش جان کردم ، شامو خوردیم و اومدیم (توضیح اینکه فردای اون شب عید سعید غدیر بود و پس فردا امتحان من ... )

اونجا بود که فهمیدم بهانه مامانم ، چاخان و کلکی بیش نبوده !

و اما توی پارک متوجه کنایه حرفای پسر عموم ـ مهدی ـ و خانومش که دختر عمه خودم بود شدم ؛ کنایه مبنی بر این بود که تو چرا تو اجتماع نمیگردی ؟" ، " مردم کسی رو که تو جامعه حاضر نمیشه و گرایش به گوشه نشینی داره رو دوست ندارن " [به این معنا که اگه به کارت ادامه بدی تو خونه میمونی ! ]

و البته جواب صریح من که با ناراحتی همراه بود : " اگه مثل من به تقدیر اعتقاد داشتین اینطور نمی گفتین " ، " هنوزم افرادی هستن که معیارهای خودشونو برای انتخاب دارن " و اینکه : " من علی رغم اینکه زیاد بیرون نمیام آدم اجتماعی ای هستم " [ این حرفا رو از روی غرور نزدم ]

این بحث تقریبا جزء آخرین بحثا بود ...

به خونه برگشتیم ؛

تقریبا بعد از اینکه همه خوابیدن ، به خیال اینکه تا فردا زیاد میخوابم و شب قبل امتحان ـ که فرداشب باشه ـ رو بهتر میخونم ، بیدار نموندم ...

فرداش با کمی شیطنت و بی خیالی درس خوندم

ساعتای 10.5 ـ 10 شب بود که من تاریخ ادبیات ایرانو منهای ؟ درس آخر ـ رو تموم کرده بودم

که دوستم (!؟) پیام داد و پرسید چند درس خوندم ... فورا گوشی رو خاموش کردم تا برای جواب ندادن بهانه ای داشته باشم که البته بعد از چند دقیقه عذاب وجدان باعث شد روشنش کنم و جوابشو بدم ... خلاف انتظارم اون از من بیشتر درس خونده بود و این باعث شد بهش حسودیم بشه ...

خیلی زود صبح شد و من با نگرانی رفتم مدرسه ... توی مدرسه وقتی دیدم بقیه هم خیلی خوب نخوندن پیشنهاد دادم بریم و به خانوم شجاعی بگیرم امتحانو زنگ اول نگیره ...

فکر کنم من از همه بیشتر مصرّ بودم که امتحان زنگ اول گرفته نشه و به زنگ دوم ، در صورت ممکن زنگ سوم و حتی چهارم !!! گرفته بشه

بعد ابلاغ ساعت دقیق امتحان از طرف ما به بچه ها ، غلامی وقتی فهمید منم توی این تعویق نقش داشتم از روی اعتراض و ظاهرا شوخی گفت : " باید بخاطر درس نخوندن تو دیر امتحان بدیم؟ "

فقط نگاهش کردم و خودمو سرزنش ...



ادامه دارد ...