مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

گروه کار آفرینان ایران

دیشب از طریق یکی از کانال هام وارد یه ابرگروه کارآفرینی شدم که تازه شروع به فعالیت کرده بود

تا یک و نیم دوی شب راجب کسب و کارای مختلف نظر و پیشنهاد دادم

امشب که بعد از تقریبا ۱۵-۱۴ساعت آنلاین شدم تو پی ویم متوجه پیامی شدم با این مضمون :

« سلام خوبی؟ شما ادمین شدید

لطفاً اگه کسی خلاف قوانین گروه اقدام کرد بهش تذکر بدید و پیام هاشو پاک کنید مخصوصاً اگه تبلیغ کرد.

شما رو بخاطر فعال بودنتون ادمین کردم

اگه راضی نبودید بگید ادمین بودن شما رو حذف کنم »

که از طرف مالک گروه بود و منو بی خبر ادمین کرده بود


چشم زخم

(دوستان با سردرد و چشای قرمزی که باز نمیمونن براتون می نویسم...)

شاید جزء اون دسته از کسایی باشید که به چشم زخم اعتقادی ندارن . منم تا مدت ها به این قضیه شک داشتم اما قضیه از اون جایی برام مُتقن شد که معنی آیه و ان یکاد رو خوندم 

چند وقت پیش که با بابام برای خرید تابلو برای چشم روشنی  رفته بودم چارشنبه بازار ،

نمی‌دونم اون روز تابلو فروشه نبود یا موضوع چیز دیگه ای بود به هر حال با بابام همون وسط مسطا ایستاده بودیم و  حین صحبت و فکر سَرِ تصمیم گیری ، یهو چش تو چش یه آقایی شدم که در حالی که نگاهش رو من بود  توفاصله دو قدمیمون بود و داشت به سمت ما می اومد شدم که می گفت : «به به!!!! » بعد با سر به سمت بابام اشاره کرد و با همون لحن پرسید: «دختر بابا ان!؟»

و انقدر اون « به به» و جمله بعدش رو با اشتیاق گفت که بی شباهت به وقتی که سر بزنگاه مچ کسی رو میگیرن نبود...!

راستش خیلی  گیج شدم طوری که بعد از یکی دو ثانیه خانومی که همراهش بود و خیلی هم تپل!! بودو تونستم تشخیص  بدم 

خلاصه بعد از احوال پرسی نسبتا رسمی توأم با گیجی از طرف من ، و رد و بدل شدن چند جمله بین بابام و اون مرد که فک میکنم در مورد کار بود ازشون جدا شدیم

 چند جمله ای که به شناسایی هویت اون خانوم و آقا به من کمک کرد

اون آقا همکار بازنشسته بابام بود که حدود دو سه سالی میشه اداره تشخیص داده  به عنوان بازنشسته تو محل کار بابای من که یه ادارۀ غیر دولتی ولی زیر نظر آموزش و پرورشه باشه و در نبود ایشون مهمون صندلی مدیریت باشه و تو این دو سه سال یه سری مسائل با ایشون باعث یه حس کدورت تو دل بابای من  بشه!

وقتی ازشون جدا شدیم با تعجب پرسیدم چرا اینجوری حرف می زد؟!

و بابام سکوت کرد

ولی وقتی تو خونه این قضیه رو جلوی بابام برای مامانم تعریف کردم بابام با این جمله که: چون نمیدونسته همچین دختری دارم  ...[و با حرص و با کمی مکث:] وفکر می‌کرده اگه یه وقت برای پسرش میومده جلو من دخترمو بهش میدادم» قائله رو ختم کرد

و اما بعد از گذشت یکی دو ساعت ، من به چنان سر دردی تو ناحیه گیجگاه دچار شدم که سابقه نداشت !  و جالب تر اینکه این سر درد که از سر شب شروع شده بود  تا شاید نزدیک ۴ یا ۵ صبح بعد از شکستن دو تا تخم مرغ (با فاصله زمانی یکی دو ساعت) از طرف بابام ، بالاخره با خوردن یه دونه قرص آسپرین بهتر شد و من موفق شدم بعد از تحمل این درد ۸ ساعته بخوابم

و اما چرا این خاطره رو  نوشتم ... ؟

چون دقیقا امشبم به همین درد دچار شدم و از یکی دو ساعت بعد از اذون مغرب و عشا تا همین الان که صدای اذون صبح میاد از دردِ ناحیه گیجگاه چپم که یه درد مخصوص به دریافت این انرژی های منفی هست بکشم

و الان که دارم یاداشت این مطلب رو ویرایش میکنم به یاد میارم که مثل قضیه سر درد ِ بعد از ملاقات همکار بابام ، یه شب دیگه هم در همون حد و اندازه اذیت شدم و اون شب شبی غیر از شب به خاک سپاری یکی از دوستام که بر اثر گاز گرفتگی و ۹ روز بعد از عرو سیش مرده بود نبود که اون شبم مجبور شدم تخم مرغ بشکنم و حتی اون روزم متوجه اون نگاه پر از افسوس و درد یکی از بستگان دوستم روی خودم شده بودم و گریه ای که همون لحظه از چشمم برای همدردی چکیده بود ....


تو اولین روز از شروع تابستونم .... :|||

.

.

.

اولین بند از انگشت حلقۀ دست راستم بخاطر ضربۀ پای داداش کوچیکم از بند در رفت!

ینی الان در وضعیتیه که حتی نمیتونم خمش کنم :|

ینی قشنگ دور مفصل اول انگشت یاد شده پف کرده!

حالا  دردش بماند ... :/


تعیین مزاج با یه نیشگون(!):/

ساعت ۳ی عصر روز بعد از عید نیمۀ شعبان بود که یکی از دوستان زنگ زد خونمون و از مامانم خواست بیدارم کنه چون کار واجبی باهام داره . رفتم پای تلفن و دوستم ازم خواست دو ساعت دیگه باهاش جایی برم و اونجا جایی نبود جز بسیج . بهم گفت جشنه و من گفتم این خبرو بذاره توی گروه بقیۀ بچه ها هم ببینن و اون گفت این جشن جشن خاصیه و من میتونم برم چون دارم از طرف اون دعوت میشم! من از این مطلب تعجب کردم ولی چیز خاصی نگفتم . وقتی دید علاقه ای به رفتن ندارم گفت پس زود خبرشو بده عزیز بهم . بعد اینکه این جمله رو گفت ، به عنوان  مقدمه ای برای نه گفتن پرسیدم : گفتین برا ساعت پنجه؟

گفت آره و من گفتم باشه ( به این معنی که باشه خبرشو تا قبل پنج میدم ! ) ولی اون این باشه رو گذاشت از روی موافقت و گفت پس من پنج و ربع با تاکسی میام دنبالت با همدیگه بریم. فهمیدم  منظورمو اشتباه متوجه شده ولی دیگه چیزی نگفتم و خودمو به رفتن مجاب کردم . به همسرمم که پیام دادم قضیه رو گفتم گفت برو هم باید جالب باشه هم با آدمای مختلفی آشنا میشی ... این شد که همراه اون دوستم و دوست دیگه مون رفتیم به این مراسم و حسابی هم فیض بردیم و واقعا روحم از دیدن نمایش   بروز و البته طنز  بچه های حوزوی که نکته هایی راجب طب سنتی هم در برداشت شاد شد ! و میتونستم مطمئنی باشم که این شادی ، نقطۀ مشترکی بود در تمام افراد نشسته در اون جمع ....!

و در نهایت ، بعد از صرف شربت و شیرینی ، شخصی که مجری مراسم بود اعلام کرد که به زودی قراره کلاسای طب سنتی برگزار بشه با محوریت تربیت پزشک های سنتی . راستش چون یکم پیچیده گفت دقیقا جملات و مفهومشونو یادم نیست ولی مضمون کلی حرفاش همین بود و من برداشتم در اون لحظه این بود که چون کلاسا پولی و تخصصی هست در نهایت مدرک شرکت در اون کلاسا هم به فراگیران داده میشه و از روی اعتماد به نفس مجری که نمیدونم کجاییه ، به نظر می رسید مدرک یاد شده اعتبار زیادی داره و گفتن این مطلب باعث شد بلند شم و به عنوان اولین متقاضی برگزاری کلاس ثبت کنم .... که البته اگه تداخل با امتحانای میانترمم داشته باشه یا باید از امتحان بگذرم یا از شرکت تو این کلاسا که دومی به مراتب سخت تره! :))

خلاصه آخر مراسم رسید و با دوست دومم خانم خسروی منتظر خانم صداقت پور که بهم زنگ زده بود ازم دعوت کرده بود بودیم که من رفتم داخل تا خانم صداقت پورو صدا بزنم که دیدم کسی دم در داره راجب کلاسا از خانم کناری مجری مراسم سوال میکنه . به خانم صداقت پور نگاه کردم و وقتی دیدم عجله ای برای رفتن نداره به سمت مجری مراسم که داشت به حرفای اون خانم گوش میداد چرخیدم و فامیلی رو که فکر میکردم متعلق بهشه به زبون آوردم : خانم باغبان ؟ و دیدم چرخید و نگاه کرد . پرسیدم : فامیلتونو درست گفتم ؟ و اون جواب داد بله . در مورد زمان  دقیق کلاسا و مکان برگزاریش سوال کردم و از مدرس کلاس . گفت مدرسش شاید خودم باشم شاید خانم فلانی و زمان دقیقشم فعلا معلوم نیست و مکانشم یا اینجاست یا جای دیگه ... 

و من ادامه دادم : راستش من یه سری اطلاعات راجب طب سنتی و   مزاج شناسی دارم و میتونم مزاج بقیه رو بفهمم ولی در مورد تشخیص مزاج خودم به مشکل خوردم ...... هنوز جمله م تموم نشده بود که در کمال تعجبم ! اون دستمو که گوشیم توش بودو برگردوند و از پشت دستم یه نیشگون گرفت ! با چشمایی گرد شده از این حرکتش فقط یه کلمه گفتم : « چرا؟!! » و اون به جای گفتن دلیل ، با چاشنی طنز جواب داد : « صفرا و سودا داری شدیییید ! » این جمله رو که  طرز بیانش منو به خنده انداختو گفت و با ناز به سمت در خروجی رفت ... ! دنبالش رفتم و دوباره پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟!  و اون بازم از جواب قصر در رفت و گفت : بیا کلاس تا بهت بگم !! 

با اینکه حس کردم میتونم با دوباره پرسیدن سوالم به جوابی که میخوام برسم ، به جای اصرار بهش گفتم : باشه! من اولین نفری بودم که اسممو به خانم انوری دادم و برای کلاسا میام و الان خودمو تا موقعی که کلاسا برگزار بشه تشنه نگه میدارم که جوابمو بهم بدین !

هرچند بعدا خودم به این نتیجه رسیدم که احتمالا دلیل کار خانم باغبان این بوده که وضعیت خشکی(یک ی از پارامترهای خشکی مزاج)یاطوبت پوست(از پارامت رهای تری مزاج)و  وضعیت وزنی (لاغری تمایل به خشکی و بافت چربی(مزاج سرد و تر) و گوشتی( مزاج گرم و تر)متمایل به تری ) من رو بفهمه ولی اون لحظه خداحافظی کردم و با شوق ، کفشای پوتینی سبز رنگمو پوشیدم و به سمت ماشین خانم خسروی به راه افتادم ... 


شربت آلوورا با طعم کله پاچه :/

چند روزی بود افتادگی برگای گیاه آلوورامون بد جور تو ذوق میزد و خانواده ازم میخواستن اون دو تا برگ افتاده شو جدا کنم  تا اینکه امروز خانواده رفته بودن شونزده بدر  ( :/ ) و منم برگارو چیدم و درحالی که تو لپتاپ سریال میدیدم شروع کردم به درست کردن شربت آلوورا  . از پوست کندن لبه های خار دار آلوورا و قطعه قطعه کردنش و  جدا کردن گوشتش و خوابوندنش تو آب و ریز ریز کوچیک کردنش نیم ساعت یا بیشتر طول کشید و بالاخره سراغ قابلمه رفتم و دیدم یکی از قابلمه ها بوی کله پارچۀ دیروز ظهرو میده و دلم بد شد و کلا قید قابلمه های دیگه رو هم زدم و توی ماهیتابه آب جوش ریختم و آلووراها و گلابو بهش اضافه کردم . وقتی میخواستم شکر بهش اضافه کنم دیدم دم دست نیست و این شد که منصرف شدم و  زیر گازو خاموش کردم و با خودم گفتم فقط یه شکره دیگه مامان اینا که برگشتن همون موقع میریزم.

یه ساعت بعد مامان بابا اومده بودن و من رفتم سراغ آلوورا ها که دیدم روش یه لایۀ چربی ضعیفی نشسته و بدجور خورد تو ذوقم که نفهمیدم ایراد از ماهیتابه بوده یا ظرفی که مامانم شربتارو توش خالی کرده بوده و گذاشته بودتش روی میز...

بهرحال با خودم گفتم با ملاقه آب روشو برمیدارم فوقش و کسی هم متوجه نمیشه . با این خیالات ماهیتابه رو دوباره گذاشتم روی گاز و گازو روشن کردم . ملاقه پلاستیکیمونم برداشتم و گذاشتم توی ماهیتابه و گهگاه باهاش هم میزدم تا شکر توی آب حل بشه . تو این گیر و دار بود که تصادفا فهمیدم ملاقه بوی طبیعی خودشو نمیده و بویی که ازش متساعد میشه ناشی از همون غذای لذیذ دیروز ظهره :/


« قطع به : دیشب »

دیشب به دلیل اینکه از کله پاچه و ضمائم و علی الخصوص بوی بدش بیزارم تا ساعت هشت شب که بابام یهو خبر داد قرار شده بدون برنامه مراسم قرآن خونه ما باشه و خودش و مامانمم همون موقعا اومده بودن خونه و از قبل اطلاع نداده بودن ، از شستن ظرفا شونه خالی کرده بودم و پیچونده بودم که البته وقتی اقدام به این کار کردم  [. ..] م که همزمان با بابام اینا ا ومده بود خونمون اومدمثلا کمکم کنه تا زودتر تموم بشه و من هرچی اصرار کردم که اینا چیزی نیست و خودم می‌شورم و اینا ولی اون با یکدندگی غیر منطقی  قبول  نکردو سر آخر هرجور بود ظرفارو تایدی کرد  و منم آب کشیدم  و هرچی هم که من گفتم [ ...  ! ] نکنین بذارین خودم بشورم و الان این پسرخاله بابا که اومد تو وقتی ببینه ما پشت سینکیم چه فکرایی راجبمون میکنه  هم  به خرجش نرفت که نرفت ... منم که از اون همه مقاومت کلافه شده بودم بالاخره یه چی زی گفتم مبنی بر اینکه لجبازی تو خونشه ( مجبورم کرد خب :| )

بگذریم ...

خلاصه ظرفا گربه شور شد و عصرم شد آنچه گفته شد و بهتر بود نمیشد . آلووراها هم حروم شد و همون لحظه گازو خاموش کردم . الان باید تو سطل زباله باش ه :|


رگ و ریشه

راستش خیلیا با دلایل شاید مختلف ازم میپرسن اینجایی هستم؟ و من میگم بله 

هفتۀ پیش خواهر یکی از دوستام (خواهر سیده فاطمه حسینی تبار) که قبلا ندیده بودمش ولی دورادور باهاش آشنایی داشتم هم ازم همین سوالو‌ پرسید و من باز گفتم بله . ولی اون مقاومت کرد و گفت نه شما مال اینجا نیستین! از این تاکید تعجب کردم و پرسیدم چطور ؟ و اون جواب داد چون واسه مراسم پدر بزرگت خیلی خرج کردین

و اما عکس العمل من:

_میخواین بگین مردم اینجا خسیسن؟

اینو گفتم و همزمان ذهنم جرقه زد که ایندفه  استثنائا منظور از  طرح این سوال  که اینجایی هستی یا نه ، چیزی فراتر از محل زندگی و حتی پدر بزرگ و مادربزرگه!

حرف تو حرف شد و بالاخره گفتم : « خب بله میگن ما اصالتمون برمیگرده به جای دیگه » و نزدیک بود بندو آب بدم که با خودم گفتم چه بهتر ! اگه انقد مشتاقه  بذارخودش بره بگرده! اصلا شاید این بهتر تونست رگ و ریشۀ مارو دربیاره !خب من که جواب سوالو میدونم 

  حواسش نبود جواب سوالمو بده پس با خنده گفت  :«من ریشه تونو درمیارم!» 

منم موافقت کردم 

و هنوز منتظر خبرشم که اصالتا کجایی هستم ! 


عافیت و سلامتی؛ اینجا : بیمارستان حضرت زهرا ، صبح روز نهم عید

همین الان بگم...

 از روی تخت بخش اورژانس بیمارستان آپدیت میکنم ...

و بوی الکل و ملحقات پزشکی میزنه زیر بینیم و دل منی که لب به صبحانه نزدمو زیر و رو می‌کنه

امروز صبح مامانم احساسات مختلفی رو تجربه کرد

احساساتی از قبیل سرگیجۀ شدید طوری که بدون کمک حتی نمی تونست بشینه ، حالت تهوع و است*فراغ ، 

الان روی تخت خوابیده و منم کنار پاهاش روی تخت نشستم

حتی بابام اینا هم نیستن . رفتن خونه دفترچه مامانمو بیارن

چیزی که خیلی روی اعصابه صدای خنده و بحث کادر پرستاری اعم از زن و مرده اونم سر مسائل پیش افتاده ای که واقعا سرزنش آمیزه! و واقعا از پرستار وظیفه شناس جامعه انتظار انقدر سبکی نمیره

گاها تو همین یه ساعت به سرم زد برم تذکر چشم تو چشم و حتی از همینجا زبانی بدم شاید در جا آب شن ولی منصرف شدم.

واقعا کاش یه روز به درجه ای از کمال برسیم که دیگه هیچکس نیاز به هیچ گوشزدی نداشته باشه

و سوالی که برام حین شنیدن این گفت و گوی سطح پایین پیش  اومد این بود که :  واقعا برادر همسرم اینجا چی میکشه؟ 

پدربزرگ وقتی با رفتنت سناریوی داستان منو نوشتی ...

مامانم تلفنو قطع کرده بود

پرسیدم چی شده؟

و چه دردمندانه گفت «آقاجان مُرده» ...

سعی کردم تصور کنم ... پدربزرگ پیرم مرده بود؟

همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟

آره همون بود .

جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم ...

صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودم

رسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسید چی شده؟ منم فقط باانگشت اشاره دستم باهاش صحبت کردم که : هیس!

گریه مامانم تموم شد و جواب رسولو داد . طفلک رسولم دیگه سر به بالش نبرد ...

سرجام برگشتم و دراز کشیدم . پتو رو روم کشیدم . دستامو روی شکمم گذاشته بودم . تپش تند قلبمو حس میکردم ... معدمم نبض میزد 

و بالاخره اشکم سرازیر شد ...

برای بابام نوشتم : « بابا جان تسلیت میگمما رو هم در غمت شریک بدون »

یک ساعت بعد  که اومد پف کرده بود از شدت گریه ....

 با مامانم و رسول هم زمان بغلش کرده بودیم و اون چیزی نمی گفت ...

برای پدر تو دارم چای ریختم ...

خطاب به مامانم گفت « لباس برام آماده کن برم غسل مس میت کنم » و چقدر با این حرف ، فوت پدر بزرگ قابل لمس شد ....

رفتم تو اتاق ، لباساشو برداشتم و رو جالباسی رخت کن حموم گذاشتم 

برگشتم به اتاق و خودمو مشغول تا کردن لباسا نشون دادم ...

صدای بابامو که از شدت گریه بم تر شده بود می شنیدم  :

« تا صبح گفت : ا... غذا خوردی ؟ » (ا...=اسم بابام)

گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم ...

 -  صبح سر نماز بودم ، سرماخورده بود ، خس خس سینه شو میشنیدم . یهو صداش قطع شد خوشحال شدم با خودم گفتم چون از دیشب بیدار بوده  الان خس خسش خوب شد ... وقتی نمازمو تموم کردم رفتم سراغش بهش دست زدم دیدم دستاش سرده . به سر و گردنش دست زدم ،  هنوز گرم بود ...

 تنفس مصنوعی بهش دادم ولی احیا نشد ، برنگشت ... 

همینجور گریه میکرد و می گفت .

و ما هم برای بار چندم توی دلمون خالی شد که : بی پدربزرگ شدیم...

راستی پدرم قبلنا مربی هلال احمر بود ...

همسرم زنگ زد و به همه تسلیت گفت و ازم خواست خودمو اذیت نکنم .

و من بعد از تسلیتش بیشتر باور کردم کسی رو از دست دادم که حضورش و وجودش دیگه هرگز تکرار نمیشه . کسی که وجودم به واسطۀ وجودش شکل گرفت .....

انگار گر گرفتم و اشک ها ریختم

وقتی یک ساعت بعد کمی خوابیدم توی خوابم همش بی قرار بودم و زار میزدم

و چه قدر تو این چند سال افکار و روحیات من در عالم رؤیا جلوه گر بود

به یاد خوابی که چند ماه پیش برای پدربزرگم دیده بودم افتادم ..... 




شب سوم

دیشب شب سوم پدر بزرگم بود و مراسم شام داشتیم

بعد از تموم شدن شام و ملحقاتش ، اومدیم خونه

شب میخواستم بخوابم فکری شدم

به جسد بی جون پدر بزرگم فکر کردم و همۀ عادتای خوبی که تو زندگی روزمره داشت ...

همسرم روی تخت یک‌ نفره اتاق  دراز کشیده بود و بخاطر یه چیز شاید کوچیک که نیم ساعت قبلش اتفاق افتاده بود با هم سر سنگین بودیم و این من بودم که حق داشتم و طلبکار هم بودم !

به یاد حرفا و حرکات پدر بزرگم بی اختیار زیر گریه زدم و چه گریۀ عجیب و غریبی بود این گریه از سر دلتنگی و به هق تبدیل شد

همسرم به دلداریم اومد و چقد عصبی کننده بود در اون لحظه شنیدن این جمله ها که  شاید جز از سر دلسوزی نبود : « گریه نکن ، خودتو اذیت نکن ، رفت بنده خدا دیگه ، جوش نزن ، راحت شد... » البته آخرش وقتی دید چیزی نمیگم و به کارم ادامه میدم دیگه چیزی نگفت و خودشم ابراز ناراحتی کرد .

با همون روحیه خوابیدم و صبح یکی دو ساعت بعد اذون بود که از خواب بیدار شدم و هم زمان چسبیدم به بازوی دست راستم که درد عصبی شدیدی توش پیچیده بود

و کل امروز باهام موند  و این گفتۀ برادر همسرم که می‌گفت وقتی عصبی میشم اسیدمعده میزنه به قلبم و جاهای دیگه ، مثال نقض پیدا کرد و این درد حتی بعد صرف ناهارم دست از سرم برنداشت ...


ینی خنگ تر از من نیست ... D:

از خونه زنگ میزنم پیشوازمو گوش بدم 

میام سر گوشی میبینم تماس بی پاسخ دارم

با خودم میگم «باز کی زنگ زده؟» :|


گروه خونی

یادتونه قبلا تو یکی از پستای وبلاگ در مورد دلیل بعضی تاثیرات منفیم رو دوستام از روی شوخی گفتم : « فکر میکنم گروه‌خونیم O - باشه؟

امروز رفتم آزمایشگاه و گروه خونیمو فهمیدم ...

.

.

اوی مثبت بود


امروز ...

صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم 

همسرم بود.

ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم پوشاک خاتون 

برام لباس خرید

یه ساق شلواری ضخیم و گرم

ساپورت دو رنگی که مدل دار بود

جوراب گرم خاکستری

و یه تونیک مشکی خیلی قشنگ...

تازه از اتاق پرو اومده بودم بیرون که خانم فروشنده رو به من گفت که یکی از تونیکای خردلی نیست ... همونیکه دزدگیر نداشت!

برام جالب بود

چقدر ماهرانه ... !!

چهره یکیشون تو ذهنم تکرار شد و سعی کردم فکرمو کنترل کنم که به خطا نره....اون خانمو دیشیم دیده بودم ؛ مامان همون دختری بود که فیزیوتراپی میخواست...

از فروشنده خواستم بازم دنبال لباس بگرده و با چشم دنبال ردی از تونیک خردلی رنگ گشتم .

همسرم که کارای منو زیر نظر داشت طوریکه فروشنده هم بشنوه ازم پرسید :" میخواستی زرده رو برداری؟" و من جواب دادم نه! که گفت :"خب پس چرا وایستادی؟!!" و من با خنده گفتم بخاطر همدردی!D;

و با خداحافظی خارج شدیم

داشتیم حرف میزدیم که همسرم با اشاره به مغازه خاتون ، گفت کسی با من کار داره! وقتی برگشتم دیدم خانم فروشنده منتظر منه و بی شک اون بود که صدام زده بود !

وقتی نزدیکتر شدم پلاستیکی دستم داد و ازم خواست پولای داخلشم بشمرم! و من با خجالت زدگی گفتم نیازی به این کار نیست! و بعد از دور شدن با نگاه سرزنش آمیز اما مهربان همسرم مواجه شدم که وجود خصلت فراموشی رو در من نمیپسندید!

و من اصرار داشتم به مقصر نبودنم ... !

اصرار داشت منو برسونه خونه و خودش بره که من گفتم دلم میخواد برم چارشنبه بازار!:)

دلم راه رفتن میخواست.

به اندازه کافی وقتمو تو خونه گذرونده بودم !

و جلوتر راه افتادم

سر جاش وایستاده بود

وقتی میخواستم از عرض خیابون رد بشم پست سرم اومد و بهم ملحق شد و بلافاصله گفت:"از لجبازی خوشم نمیاد … "

نزدیک مدرسه شهید هاشمی بودیم که با حالتی بین شوخی و جدی ازش خواستم مراعاتمو بکنه.

یکم میوه خریدیم و تمام.

اونجا مسیرمون از هم جدا شد و من با یکی از آشناها برگشتم

جالبه بدونید در فاصله بین رفتن همسرم و دیدن اون شخص آشنا و همراه شدنم باهاش .... شاید برای اولین بار و در یک لحظه احساس تنهایی به سمتم هجوم آورد و متقابلا احساس ترس.

انگار نه انگار که من همون حنّایی بودم که بی مهابا عمل میکرد و هیچوقت به اندازه کافی محتاط نبود ...

وقتی تونستم کمی از افکارم فاصله بگیرم چرخیدم و جلو رفتم

قصد خرید نداشتم ولی چشمم بی هیچ هدف خاصی اجناسو تحلیل میکرد ...

جلو رفتم و لباسای مردونه رو نگاه کردم

یکیشون چقدر به شلواری که همسرم برای خودش خریده بود می اومد. میدونستم اون لباسو نمیخرم ولی در مورد تفاوت جنسش با لباسای دیگه از فروشنده سوال کردم 

داشتم صحبت میکردم که شخصی خطابم قرار داد و پرسید :" حانیه برای کی میخوای لباس بخری!؟"

از اینکه یه آشنا در اپن شرایط دیدم خیلی خوشحال شدم!خصوصا برای اینکه اونم تنها بود ...

تو مسیر برگشت ، اتفاقی از در خونه عموم گذر کردیم . ازش خواستم یکم صبر کنه تا با عموم اینا سلام علیکی داشته باشم و اونم قبول کرد . بعد خوردن چایی (!) بلند شدیم و رفتیم به سمت خونه ما که جلوی آموزشگاه تابناک ' یعنی مرکز بهداشت سابق گفت منتظر باشم تا جواب آزمایشش رو بگیره و من چیزی نگفتم

تو محوطه اونجاچند تا دختر پشت به ما نشسته بودن . با دیدن دختر وسطی برای بار دوم در اون روز خوشحال شدم ! و اون شخص عباس زاده ' همکلاسی مهری بود ! تا برگشتن همراهم باهاش حرف زدم و از دبیرستان و دوران خوشش گفتیم . ازم پرسید ادامه دادم یا نه ؛ گفتم بله و براش تعریف کردم . بهم گفت سال ۹۵ کنکور داده ولی بعدش عروسی کرده و الان سه ماهه باردار بود ؛دختر داشت ...

از مهری پرسید و سلام رسوند

وقت خداحافظی هر دو متفق القول بودیم درمورد خوشحالی از دیدن همدیگه ...

تعارفشون کردم به خونه و بعد از اون به سمت خونه مون راه افتایم 

لباسایی که خریده بودم خیلس بهم میومد و من به دلایل هر چند کوچیک ، خوشحال بودم .

تو خوابم تست بزنید!

شبکه 5 با خودش چی فکر کرده؟:)

کی ساعت یک شب تدریس تست کنکور میبینه؟!!

اونم اول هفته با مدارس.....!

حتی پشت کنکوریام باید خواب باشن الان...

تعجب نکنید اگه من این وقت شب بیدارم؛

که منم اگه تلویزیونو خاموش نمیکنم بخاطر یو اس بی وصل شده بهشه! و دیگر هیچ...

از طرفی نمیتونم بخوابم، طپش قلب دارم.

در اتوبوس ( بر محوریت اتفاقات روزانه )

قرار بود سه شنبه بیام ؛ چون تنها بودم از هفته قبل با مهدیه هماهنگ کرده بودم . گفته بود میام . کل سه شنبه رو منتظر شدم ولی خبری از مهدیه نشد . تو تلگرام بهش پیام دادم ؛ تو جوابم گفته بود تازه یادش اومده فردا کلاس مشاوره داره و نمیاد . حقیقتشو بخواین خیلی حرصم گرفت چون علاوه بر اینکه کل روزو از دست داده بودم شب بود و من تنها بودم . به خانواده که اطلاع دادم مامانم گفت اشکالی نداره خودت با اتوبوسا بیا ؛ ولی همسرم مخالفت کرد و من نهایتا تصمیم گرفتم فردا حرکت کنم 

غذا برای رزرو نداشتم و ناهار نخورده رفتم ترمینال و از اون جا سوار اتوبوس شدم

مامانم با پسر عموم محمد صحبت کرده بود و اونم همون روز میخواست بیاد خونه ؛ ولی من فکر میکردم عصر میاد و تصمیم داشتم از یه سوراخ دو بار گزیده نشم و خب لزومی هم نداشت این همراهی ؛ وقتی دقیقا میخواستم شهر خودمون پیاده شم ... هرچندبرای اولین بار...

اتوبوس نسبتا شلوغ بود

روی یه صندلی خالی نشستم 

میخواستم برم پایین که گوشیم زنگ زد

جواب دادم

همسرم بود!

وقتی گفتم تو اتوبوسم یه لحظه سکوت کرد ؛ شاید انتظار نداشت به اون زودی و تنهایی رفته باشم ترمینال و راه افتاده باشم .

همونطور که صحبت میکردم به کمکْ راننده که شش دنگ حواسش به مسافرا بود گفتم میتونم برم پایین خوراکی بگیرم؟که قاطعانه گفت نه!گفتم زود میام و بازم قبول نکرد

با اینکه میدونستم چند نفر از مسافرا پایینن ولی از خرید منصرف شدم و البته شکایت شاگرد راننده رو  ا ز همون پشت تلفن به همسرم بردم!

گرچه میدونستم سکوتِ حق به جانبم مانع احساس گرسنگیم نخواهد شد روی صندلی نشستم . که کسی از راه رسید و با بچه دو سه ساله ش اجازه نشستن ازم گرفت .

بعد یکم خوش و بش اسم پسرشو ازش پرسیدم که منتظرم نذاشت و گفت : «مجید»!

خنده م گرفت! _ ولی خوشبختانه بروز ظاهری نداشت!  _ پسرخیلی بور و بامزه ای بود!

چند لحظه بعد از اینکه بین حرفام گفتم ناهار نخورده دارم میرم و مامانم گفته سهمتو نگه میداریم  ، خانمی  که به همراه دخترش بغل دستمون نشسته  بود بهم پسته تعارف کرد ! و من چندان تعارفی نبودم ...که نهایتا برداشتم و پسته ها رو با مجید کوچولوی کنارم شریک شدم ... !

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که چند نفری به همراه یه مرد وارد اتوبوس شدن

مرد به محض ورود چنان با سوز از سرنشینان طلب کمک کرد که دل همه به درد اومد و جای هیچ شکی به صداقت مرد بیچاره باقی نموند......

یاد همسر دلسوزم افتادم که اگه اونجا بود و کمکی نمی‌کرد دچار عذاب وجدان می شد.

بعد از پیاده شدنش حرکت کردیم.

طبق تعرفه من باید نه و نیم میدادم و خرد نداشتم

دهی دادم و بقیه پولم بهم برگردونده نشد.

راه از همیشه طولانی تر به نظر می رسید 

البته من یه هم‌صحبت با حوصله داشتم که مقصدش خونه اقوامشون بود و قرار بود همسرش مثل همسر من از یه جایی به بعد دنبالشون بیاد و ببرتشون

هر پنج دقیقه چهار کیلومتر رد میکردیم و من در طول زمان سرنشین بودنمون با هر توقف و کند رفتن اتوبوس ، نظریه هام در مورد ساعت دقیق رسیدنو اصلاح میکردم 

خیلی طول کشید برسیم ؛ هوا تاریک شده بود

از شما چه پنهون 

وقتی از اتوبوس پیاده شدم مجید خوشحال شد ! و مادرش چقدر سعی کرد جواب پسرشو ماست مالی کنه !  که جلوی من ازش پرسیده بود : « خاله بره خونه شون !؟» و اون با اشتیاق  تایید کرده بود! و من نمی‌دونستم چه هیزم تری بهش فروختم که مزدم این بود ! که روی هم رفته بچه خوب ولی لجباز و غدی بود !وقتی پیاده شدم کمک راننده در ِ  قسمت وسایلو برام باز کرد ولی هیچ کمکی تو بیرون کشیدن وسایل له شده م نکرد ؛ که تو سیم ثانیه غیب شد !

اتوبوس که رفت همسرمو دیدم که از روی خط عابر پیاده به سمتم میومد

و من باهاش همراه شدم تا در طول پیاده رویمون تا خونه چیزایی که تو اتوبوس گذشته بود رو براش تعریف کنم





وقتی خدا به داد آدم میرسه!!

احساس میکنم دیشب کار کوچیکی کردم که خوشایند خدا بوده

شاید بخاطر اینکه دست از بحث پیامکی با همسرم برداشتم ... نمیدونم

فقط اینو میدونم که خدا خواست یکی مثل آقای مشاور ، کسیکه دیشب خودم از ناچاری بهش پیام دادم و خواستم انتخاب رشته ای که برام ثبت سیستم کرده بودو طوری که من میخوام تغییر بده ...

امروز صبح زنگ بزنه و بگه چیکارش کنم الان؟همونایی رو بزنم که برام فرستادین؟

گفتم داداشم دیشب تغییر داده ...

گفت هیچی عوض نشده بود که!

تا اینو گفت انگار یخ کردم

حرفش قابل باور بود ولی من مطمئن نبودم !

گفتم برای هنرمم زده

گفت نه هیچی نبود

.

.

تو تماس دوم به بابام گفت اطلاعات جدیدش ثبت نشده بوده

من تغییرش دادم ...

خدا رحم کرد چون 

رشته هایی که زده بود ولی من علاقه ای بهشون نداشتمو حتما قبول میشدم.

و اما امسال غیر فرهنگیان ، رشته ها و دانشگاهای دیگه رو هم زدم

البته تو انتخابشون وسواس عمیقی داشتم

اگه اطلاعاتم همونطور ثبت شده میموند ...

ترجیح میدادم اتفاقات بعدیو پیش بینی نکنم!!

.

.

انگار هنوز تحت تاثیر شوکم 

بنظرتون صدقه بندازم !؟

یا ..

.

.

برم داداشمو دعوا کنم ؟

من و فاطیما _ شوخی با آب سرد کن !!D:

دیروز بعد مدت ها با فاطیما و دو تا از دوستام که خواهرن قرار پارک گذاشتیم و رفتیم بیرون

بعد خرید بستنی رفتیم پارک شهدا ، قبلش رفتیم از آب سرد کن آب خوردیم 

در کمتر از یک ساعت بعد ، وقتی با فاطیما داشتیم برمیگشتیم دوباره از همون مسیر مغازه های شهرداری برگشتیم و دوباره رفتیم سراغ آب سرد کن !

فاطیما شیر آب سرد کنو فشار داد ولی دست من رفت زیر شیر آب ! دستم که پر شد یه قلوپ ازش خوردم و خطاب به آب سرد کن گفتم : " ببخشید ما هی مزاحم میشیم !" 

 فاطیما همون طور که آب میخورد با لحنی که مخصوص خودشه از زبون آب سرد کن جواب داد : " خواهش میشه!! ....... نوش جان ، گوارای وجود ! " D;

.

.

.

با اینکه با فاطیما خوش میگذره ... بعضی وقتا فکر میکنم اگه باهاش نسبت خواهری داشتم پوست همدیگه رو می کندیم!

درست مثل خواهر بودن با اسما

یا حتی فاطمه

و به این ترتیب :

بقیه دوستان !! D:



فاطیما بهم گفت با اضطراب نخوابم ...

.

.

.

خیلی خوب منظورشو می فهمم. 

ولی چطور میشه وقتی من حتی با فاطیما و همسرمم ملاحظه میکنم...

مگه من همونی نیستم که اتفاقات روزانه مو با آب و تاب برای بقیه تعریف میکردم؟ 

همونی که دست تو جیب پلیور بلند و کفشای اسپورت همرنگش کوچه ها رو متر می کرد ...  

.

.

چی شد که حنا اینقدر درون گرا شد ؟ 

و شاید تنها رقیب من .... ( رمز : دومین اسم کاربری )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرما

سلام

یادتونه پارسال پستی گذاشته بودم راجب گردنم که بخاطر گرفتگی تاندون هاش کج شده بود و درد داشت ؟

به احتمال زیاد فردا هم دچار این مشکل بشم ...


___________________________________

Dishab ba faseleye kami bad az estehmam

Ba fatima raftim birun 

Sard bud ...

Poshte saro gardanam ehsase suzesh dashtam az sarma

فوقع ما وقع ...


زنگ خطر :/

امروز عروسی داییمه ...

الان خونه مون کاروانسراست !

.

.

.

شارژ نتمونو از الان « پکیده » :| بدونید ! :|

از مناسبتای خاص اخیر اینکه ...

نهم شهریور روز اعلام نتایج رشته های دارای شرایط خاص بود 

ده شهریور تولد بابام ...

 _ من و فاطیما به پیشنهاد خودش و مامانم کیک و شیرینی پختیم _

یازده شهریور ماهگرد پیوندمون بود و من و همسرم مشهد الرضا بودیم

و بالاخره امروز سیزدهم شهریور ...

تولد نزدیک ترین و دلسوزترین دوستم « فاطیما » ؛

و  البته سالگرد « ازدواج پدر و مادرم » که امسال مصادف شده با سالگرد ازدواج « حضرت فاطمه (س ) و حضرت علی ( ع ) » ...




______________________________________

پی نوشت :

شاید شهریوریا آدمای خیلی منطقی ای نباشن ،

ولی طبق منطق زندگی خودشون عمل میکنن !!

درست مثل پدرم ،

آذرباد

و فاطیما ...

رستم نیز هم ...

.

.

.

ای دلم گریه مکن

سهراب شو

 خواهد چشید

طعم تلخ 

نوش داروی تو رستم نیز هم ...


____________________________________

دلگیرم

بیشتر از چیزی که به نظر میرسه ...

میرم « بخوابم » 

.

.

.


صرفا جهت اطلاع !

.

.

.

سلام ...

خواستم بگم من اخیرا

با وجود تغییرات غیر منتظره توی زندگیم ،

 از نظر روابطم با دوستان ،

هیچ تغییری نکردم و هر روز هم فاطیما رو میبینم ...



_____________________________________________

دوستان من بعد نیاز به ملاحظه کاری نیست ...

اگه یه موقع دفتر ریاضیتون نبود ...

.

.

.

برید زیر تخت خوابو ببینید ؛

یه پلاستیک مشکی سر بسته اونجا هست ...

احتمالا داخل اونه ! :|


مراسم ...

ـ اگه چیزی خریدم بت نمیدم !

ـ نده ؛ به تکتم میگم واسم بخره ... 

.

.

.

تکتم بگم چیکار نشی ... 

در عرض یه روز زدی شیوه تربیتی ( ! ) ما رو نابود کردی > ! 

... ( اینم نتیجه گیری از جنبه منفی   )

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشحالم  ...

نه بخاطر اینکه  دارم کیک و بستنی میخورم !! (  )

بخاطر اینکه قراره ساعت هشت بریم مراسم  فاطیما ... 

ولی خب مردای خونه از دیروز صبح غایبن ...

 امیرعلی هم امروز ظهر از مسابقات برگشت ...

.

.

.

بیخیال همه چی ... واسه مراسم چی بپوشم !؟ 


بغضی که ترکید ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نگرانی و دلسوزی بی جا ؛ این بار در مورد 《 بخاری 》 ... :|

سر درد بودم که دایی مهدی و خاله عاطفه با مادرشون اومدن خونه ما ( سه عصر )

من معذرت خواستم و آماده شدم برا خواب ...

و از  همون موقع خوابیدم تا همین یک ساعت پیش  ! 

حالا بماند که چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم

فردا ریاضی و زبان داریم و هنوز نخوندم

اولش قرار بود فقط پنجاه دقیقه بخوابم ؛ ساعت گوشی رو کوک کرده بودم منتها خانواده _ نمیدونم با چه دلیل موجهی _ ولی از بالا سرم برداشته بودنش :|

وقتی خواب بودم  یه اتفاق دیگه هم افتاده بود ... شوهر خاله نگرانم ! با تشویق پدر بزرگم و به توصیه اولیه دایی بزرگم !!! :| شیلنگ بخاری اتاق بنده رو از سرمنشاش قطع میکنن تا یه وقت خدایی نکرده  بلایی سر《 دخترشون 》( = من )  نیاد !

دایی محمد اینا مشهد زندگی می کنن ؛

دفعه آخری که اومده بودن خونه ما بهم گفته بود : 《 از تو بعیده که با وجود اون بخاری تو اتاق بخوابی 》

منم تو جواب گفته بودم :《 تهویه هوای اتاق مشکلی نداره 》

و حالا من موندم و یه اتاق سرد ...

با سه تا کتاب خونده نشده !

امروز ...

فکر کنم امروز به اندازه کافی شاهد میزان اعتماد به نفس بچه هامون ( چه دختر و چه پسر ) بودم

نظرم در مورد اعتماد به نفس « بعضی ها » برگشت ...

در کل ـ خلاف انتظارم ـ در مورد رشته انسانی کمترین صحبتو داشتیم

در مورد تکنیک های تست زنی ، برنامه ریزی هفته ای ( که بهترین برنامه ریزی هست ) ، اینکه دوران طلایی سال چهارم چیه ، تعداد متقاضیان هر رشته و ظرفیت اون  چقدره و شرایط مطالعه و محلش چه خصوصیاتی باید داشته باشه  و کلا حرف های همیشگی صحبت کردن

و ...

راستش من خیلی راضی نبودم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رسول چند دقیقه پیش زنگ زد ؛

قبل اینکه چیزی بگه گفتم « جلسه تموم شد ... »

... [ و حیف ]

( گفته بود بعد امتحانش اگه بتونه میاد جلسه )

ای کاش جلسه تا الان ادامه داشت !

« برادر داشتن خیلی خوبه »

رسول جان ممنونم

خیله خب هندی بازی دیگه بسه

اینم یه عکس از جلسه ...

http://roshtkhar.razaviedu.ir//Dorsapax//Data/Sub_84/File/Resize/EtoolsNews_EToolsFile_85ab6dcf-6baf-4199-ab15-0e4f9ca9110a421301862_72547-97c3ebf6-9bbb-4f40-ad03-ed3f635c3a2b.jpg

میبینم که « بعضیا » اول از همه نشستن :|

اندر جریانات رفتن به جلسه مشاوره تحصیلی :|

سلام ؛

فردا مشاوره تحصیلیه و ما مجابیم که با یکی از والدینمون اونجا حاضر شیم

ولی ظاهرا هیچ کدوم از والدین حاضر نیستن بدون منت اینجانب رو همراهی کنن !

بابام میگه اگه میخوای بیام جلسه ، کت و شلوارمو اتو کن و کفشامم واکس بزن :/

( تو بگو یه ذره ! اصلا اهمیت نداره که منم به نوبه خودم خسته م   )

روی هم رفته ولی ، به دلایلی  ـ که یکی از اونا ناشناخته موندن هویتم هست ـ اینجانب مایلم با مامانم برم ؛

ولی ایشون ترجیح میده تو خونه بمونه و استراحت کنه ـ که البته حق داره ـ

 رسول  ـ برادر بزرگم ـ  ـم فردا صبح باید ساعت نه بره و امتحان مهم خودشو بده (  غیر مربوط به دانشگاه )

حوصله اتو کردن ندارم ... کتابمم تموم نکردم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر کنم پستای صفحه های قبل به مراتب  بهتر از پستای جدیده ...

اینطور نیست ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

افسانه کجایی ؟

لطفا جواب سوالامو پیامک کن !

گزارش کارم تو همین پست هست ...

یک روز لذت بخش با یک « دوست »

امروز روز خیلی خوبی بود

دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم

هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد

ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد

ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود

گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم

و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم

از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...

بیست دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ، یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش   )

بعله ... ساندویچا آماده بود :|

حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|

فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن »  تحقق پیدا کنه )

و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|

چقدر حرف نگفته داشتیم

بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی

وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)

بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »

جواب داد : « نه ! »

گفتم : « مریم علی نژاد ! »

گفت : « عه !؟ »

و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|

( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن  )

و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )

بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)

و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم 

ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ

« خوش گذشت »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برم کتاب امروزو تموم کنم

همکلاسی منتظرتم

من ، امتحان ، مهمان :|

سلام ...

به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...

ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...

و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد 

تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|

آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم  « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم » 

هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|

البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »

( منظورشون من بودما  )

.

.

.

ویرایش پست هم باشد برای بعد ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همسر دوم پدر بزرگم

( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )


« ویرایش شد »

اخبار جدید

سلام ؛

متاسفانه الان با گوشی ام 

لطف میکنید تا وقتی این پست اساسی ویرایش نشده صبر کنید ... البته اگه گذرتون خدایی نکرده به اینجا افتاد !

« ممنون »

امروز _ عاشورا _ بیشتر روزو بیرون از خونه بودم و بخاطر تکالیف زبان نتونستم با اهل بیت برم خونه پدربزرگم ( که البته تو شهر ما زندگی نمیکنن )

دیشب _ تاسوعا _ برای دومین بار دسته رو دیدم …

برادر بزرگم امسال رسما جزو طبل زنای هیت شد ؛ قصد داشتم پنهونی هم که شده یه عکس ازش بگیرم و بذارمش اینجا ؛ ولی خب همچین امکانی نداشتم و البته _ همونطور که انتظار میرفت _ از این کار خوشش نمیاد (خیلی هم روی مسائل مربوط به ریا یا خلوص حساسه:/ )

ولی جای شما خالی از دیدنش علی الخصوص بخاطر تیپ مشکلی و رسمیش که کم سابقه هم بود ! کلی حظ بردم 

دیشب یه چیز جالب تر دیگه هم دیدم ! 

چش چرون ترین پسر شهرمون …

همون پسری که وقتی از کنار ماشینمون رد شد سرمو پایین انداختم که خودم چهره ش رو نبینم چه برسه به اینکه اون چهره من رو …

کمتر از یک ساعت بعد وقتی داشتم به دسته نگاه میکردم  چشمم بهش افتاد … 

چهره ش حالت خیلی خاصی داشت که باعث شد سعی کنم از موضوع سر در بیارم
بنظر می رسید خیلی متأثره و رفته تو عمق چیزایی که مداح می خوند و خیلی ها _ من جمله خودم _ متوجهش نبودیم … میشه گفت هیچ اثری از  ریا هم از این عمل ساطع نمی شد !  حالتی مثل تاثر زیاد … یه مرتبه هم با انگشت چشمش رو لمس کرد … بعید میدونم بخاطر اشک حاصل از حالتی که داشت نبود … با این همه ، هنوزم تیپ اوباش رو داشت ... اینو بخاطر نوع پوشیدن کفشاش میگم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کمتر از یک ساعت پیش فهمیدم پسری که تو کتاب فروشی هد هد در حال خریدن کتابای رشته انسانی دیده بودم  همون نفر اول منطقه بود که بنده رو با وجود اینکه عربی و ادبیاتو اول شده بودم دوم کرد ؛ یعنی آقای « سید محسن فتح اللهی » که از قضا از بچه های هییت خودمونم هست ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خبر جدید دیگه هم اینکه مهسا ـ دختر خانم شجاعی  ( = دبیر ادبیاتمون ) ـ هم بالأخره چادری شد ...

منم تو سن ایشون بودم چادری شدم

(یعنی ۱۲_۱۳سالگی)