ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سر درد بودم که دایی مهدی و خاله عاطفه با مادرشون اومدن خونه ما ( سه عصر )
من معذرت خواستم و آماده شدم برا خواب ...
و از همون موقع خوابیدم تا همین یک ساعت پیش !
حالا بماند که چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم
فردا ریاضی و زبان داریم و هنوز نخوندم
اولش قرار بود فقط پنجاه دقیقه بخوابم ؛ ساعت گوشی رو کوک کرده بودم منتها خانواده _ نمیدونم با چه دلیل موجهی _ ولی از بالا سرم برداشته بودنش :|
وقتی خواب بودم یه اتفاق دیگه هم افتاده بود ... شوهر خاله نگرانم ! با تشویق پدر بزرگم و به توصیه اولیه دایی بزرگم !!! :| شیلنگ بخاری اتاق بنده رو از سرمنشاش قطع میکنن تا یه وقت خدایی نکرده بلایی سر《 دخترشون 》( = من ) نیاد !
دایی محمد اینا مشهد زندگی می کنن ؛
دفعه آخری که اومده بودن خونه ما بهم گفته بود : 《 از تو بعیده که با وجود اون بخاری تو اتاق بخوابی 》
منم تو جواب گفته بودم :《 تهویه هوای اتاق مشکلی نداره 》
و حالا من موندم و یه اتاق سرد ...
با سه تا کتاب خونده نشده !