مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

حالا میفهمم چرا رغبت نمیکنم میانترم شنبمو بخونم ...

.
.
.
چون جلسه آخری که سر کلاسش حاضر بودم گفتم واسه الهامات شیطان مثال بزن ، جوری جوابمو داد انگار رو مخشم


کلید اسرار 
این قسمت : #انتقام_از_استاد 

دیگه دانش آموز نیستیم ...

.

.

.

فارغ التحصیلیمون مبارک 


__________________________

و « تاریخ » ؛

آخرین امتحانمون ...

لاغر شدی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

... علوم اجتماعی ( 3 )

همه 34 تا تست کنکورو درست زدم

شدم تنها بیست  کلاس ... 

بعله ...

سه ـ چهار ساعت وقت روش گذاشتم

تازه مرورم کردم

الکی که نیست 

...


امروز باز امیدوار شدم

از تستای ادبیات هفته پیشم فقط سه تا اشتباه داشتم (من  کتابکار گاج سبز دارم و خانم شجاعی مخالفه ... در صورتی که من راضی ام )

خدا رو شکر میکنم که این جور چیزا مغرورم نمیکنه

« این بود گزارش کار من ... » 



... سکوتی معنا دار

« بدین ترتیب در پایان قرن بیستم ، جهان غرب از دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه ، با سکوتی معنا دار عبور کرد ... »

... مال صفحه آخره #

جمله قشنگی بود مگه نه ؟ 

علوم اجتماعی ( 2 )

سه صفحه مونده ولی من دیگه نمی کشم ؛  حتی اگه امتحان بگیره و بیشترش تست باشه ! 

سعی میکنم تاریخو زود تموم کنم 

برنامه سه شنبه از همون اولش اشتباه بود ...

 علوم اجتماعی _ تاریخ شناسی _ جغرافیا _ ادبیات عمومی


نمیدونم خوبه یا بد ؛

ولی فقط سه هفته دیگه مونده ...


... من و فاطیما

الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...

و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:

تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛

لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم

کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم

بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...

صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد

و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم

« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:

(  ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )

مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد

بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم

قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم

الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|


 حالم خوبه

التماس دعا ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...


این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ

که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »

« فاطیما کیه ؟! »

« شبم که خونه تون مونده ... :| »

.:: حســــــــــــــــــــــود  لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.

: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛

رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه 

  ... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله


یک روز تعطیلی اضافی ...

تا جایی که حافظه م قد میده ، آخرین باری که غیبت « موجه » داشتم ، چهارم دبستان بودم (  آبله مرغون ) ؛ 

باقی غیبتامم یا غیر موجه بودن یا به خاطر هماهنگیای بچه ها سر « مدرسه نرفتن » ...

و اما امروز ... 

 دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که بالاتر از گردنم درد بی سابقه ای حس کردم

یکم درس خوندم بعد تصمیم گرفتم بخوابم بلکه بهبودی ای حاصل بشه ...

ساعتو روی ۵ کوک کردم ؛ 

 وقتی بیدار شدم وضع بدتر شده بود که بهتر نشده بود !

و الان اوضاع طوریه که در حالت عادی فقط سمت راستمو میتونم ببینم :|

و اما برنامه امروزمون : عروض - عربی - عربی (  امتحان )  - عروض ( امتحان )

اینم توصیه مربوطه :

« هیچوقت با سر خیس نرین بیرون  ... »


احتمالا برم پیش دکتر

__________________________________

پی نوشت :

من ... تو صف ویزیت ...


بعضی از نمرات نوبت بنده

عربی 20

ضریب : 3

دین و زندگی : 20

ضریب : 2

ادبیات عمومی : 5/ 19

ضریب : 2

عروض و قافیه ( ادبیات تخصصی ) : 18/75

( کل زمانی که صرفش کردم : 4 تا 5 ساعت ؛ اشتباهام مال بخشای خوندنی بود :| )

ضریب : 3

ریاضی : 19/5

ضریب : 2

فلسفه : 19/5

ضریب : 2

(  لای این کتابو تا دوازده شب باز نکرده بودم   )

.

.

.

معدلمم حساب کردم

جغرافی چقدر کشیدش پایین !

اگه جغرافی رو بیست می شدم ( = اگه اشتباهی نخونده بودمش ) بالاترین معدل دبیرستانم می شد معدل امسالم ( سال چهارم )

ضمنا من از تغییرات ضرایب خبر نداشتم

« عالم بی خبری طرفه جهیمی بوده ست ... حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم ! »


به جای  ِ  :

« عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست ...  »


ان شاء الله کنکور ...

امتحان عربی ( پست سوم )

خانوم اسدی گفت : « نیم نمره به نوزده و نیما اضافه میکنم »

 نوزده و نیما خوشحال شدن  :|

داد باقی بچه ها بلند شد  ...

که « این نامردیه و عدالت نیست » ( و به همه نیم نمره رو بدین ) 

ولی ایشون قبول نکرد و گفت « فقط به کسایی که نیم نمره کم دارن میدم »

و بحث ادامه پیدا کرد و اون قدر سرِ دادن یا ندادن این نیم نمره بحث شد که من دستمو با اعتماد به نفس کامل بالا بردم و گفتم :

« به نظر من به " هیچ کس " ، " هیچ نمره ای " نباید اضافه کنید ... چون که امتحان " فوق العاده " آسون بود » : (+ )

خانوم اسدی هم  که توجهش جلب شده بود و تا اون موقع به من نگاه میکرد گفت : « باشه ! » ... « هرچی ******* گفت ! »

بعله ؛ و اون موقع بود که همه به طرف من برگشتن !!!!

با تصور چیزی که امکان رخ دادنش حتمی بود ، [ در حال قورت دادن آب دهان ! ] خندیدم ( درسته  میخواستم فضا رو تلطیف کنم )

ولی ...

.

.

.

چشمم به آینده روشن نیست ...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوست و همکلاسی عزیزم 

گهگاه کنایه میزنم تا مبادا 

« آن زمان برسد که بگویی « نگفته ام »» 


خوشحالی ات با دوام

من ، امتحان ، مهمان :|

سلام ...

به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...

ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...

و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد 

تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|

آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم  « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم » 

هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|

البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »

( منظورشون من بودما  )

.

.

.

ویرایش پست هم باشد برای بعد ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همسر دوم پدر بزرگم

( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )


« ویرایش شد »

امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

امتحان جغرافی ( ! )

هر جور بود ریاضی رو تموم کردم
ماشین حساب نداشتم ... به فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ  پیام دادم ماشین حسابشو برام بیاره
به خیال خودم یکم زودتر راه افتادم تا « نسبت طلایی » رو هم از بچه ها بپرسم
وقتی رفتم ، در سالنو بسته بودن تا بچه های کلاسای دیگه نرن تو
فاطمه از پشت در بهم لبخند میزد !
همکلاسیشم کنارش وایستاده بود ...

درو برام باز کرد
بعد از سلام ... آروم و با شک و تردید  ازم پرسید : امتحان ریاضی داری یا جغرافی ؟
منم که متوجه لحن محافظه کارانه و مشکوکش شده بودم آروم و نگران گفتم : ریاضی ... !

گفت : ولی بچه هاتون داشتن جغرافی میخوندن !!!
گفتم : نه ؟!!

گفت : باور کن جغرافی دستشون بود !

دیگه چیزی نگفتم ... فقط به سرعت رفتم سمت کلاسمون ...
اولین نفر، زهرا  نجفی نشسته بود
تا چشمم خورد به کتاب دستش ...

دیدم نخیر که بعله ...

حرف فاطمه درسته ! دارن جغرافی میخونن ... :|

بعد سلام ...

ازش پرسیدم : امتحان جغرافی داریم ؟؟

با تعجب جواب داد : آره !
با ناباوری یا نگرانی و در عین حال خونسردی گفتم : « من ریاضی خوندم »

سریع یه صندلی خالی پیدا کردم و کیفم و چادرمو گذاشتم روش ـ بماند که تو اون اوضاع صاحبم براش پیدا شد ! :/  ـ

هم غرورم اجازه نمی داد برم به مدیر بگم چه اتفاقی افتاده ... و  هم اینکه نمیدونستم چی بگم
نشستم رو یکی از صندلیای خالی جلو ... ( هیچکس مایل نیست چهره به چهره مراقب بشینه :| این تو اون موقعیت به نفع من بود ... )
بچه ها  ( ! ) که دیدن آبی ازم گرم نمیشه  گفتن : خب پاشو برو به خانوم بگو !
وسایلمو گذاشتم رو صندلی و دفتر ریاضیمم روی میز ...

دوشک بودم که بگم یا نه ! ... آخه چه جور بگم !؟

_ تازه ایشون از بچگی من و خانواده مو میشناخت ! _

از سر ناچاری هم که شده دیگه هرجور بود گفتم ...

و در کمال تعجب با خونسردی ایشون مواجه شدم !!!

بعدم که به خانم رجب زاده گفتم ...

گفتن حالا برو امتحان بده ؛ دبیرتون حتما درک میکنه

ما هم که از خدا خواسته و مطمئن !!!! رفتیم تا شاخ امتحانه رو بشکنیم

امتحان شروع شد ...

حالا مراقب کیه !؟ آقای امین .  ر ! دبیر تاریخ مدرسه (و  دبیر تاریخ دوم و سوم خودم !  _  و همکار و همکلاسی  دبیرستان پدرم :)) )

خب حالا کجا قراره بشینه ؟ درست رو در روی من !!! و در فاصله چند سانتی متری :|

هنوز خوداستم شروع کنم به یادآوری ، استخراج و تخلیه هر اطلاع به درد بخوری که از پیش ذخیره شده ! که ... !!!! از بد روزگار ، صدای عجیب و رعب آور !!!! ی به گوشم خورد ... و اون صدا ، چیزی نبود جز صدای رینگتون اس ام اس گوشی بنده ... که دست بر قضا اون روز با خودم برده بودمش مدرسه !!! چنان استرسی بهم وارد شد که سر موضوع جغرافی بهم وارد نشده بود !!! ولی خب ... هیچکس نفهمید

با همه اینا امتحان خیلی خوبی بود و تجربه جدید و لذت بخشی کسب کردم

میگم لذت بخش چون قصد داشتم اندوخته های حافظه مو محک بزنم !

خارج از بحث اغراق و اینا ، واقعا تو کار یادآوری موفق عمل کردم ! با اینکه امتحان مستمر جغرافی ، چند هفته پیش تر از اون روز  و فقط از دو درس چهار و پنج گرفته شده بود ، تونستم به راحتی و مرور و سریع خوانی چند دقیقه ای قبل از امتحان از پسشون بر بیام ... ولی دیگه واقعا نمیدونستم « شناخت جغرافیا به عنوان یک خانه بزرگ » یعنی چی !!! سوالی که هیچوقت با دقت نخونده بودمش ...

خدا رو شکر میکنم 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ؛ ولی شاید به چند دلیل دوباره امتحان ندم ( هرچندبا وجود همه کم کاری هام ، تقریبا مطمئنم که نمره پایین تر از 18 ندارم )
یکی از اون دلایل ، « پذیرش مکافات عمل » و بر قراری عدالتیه که همیشه به رعایت نشدنش معترضم ...
هرچند شاید ، به خاطر یه اشتباه کوچولو و پشت گوش انداختن ( به این دلیل که روز قبل امتحان یه بار شک کردم ؛ ولی پیگیری نکردم ... ـ نمیدونم چرا اینقدر به اینکه امتحان بعدی ریاضی بود مطمئن بودم ! ـ ) ، بازم حقم نباشه که ... این فرصتو از خودم بگیرم


تا نظر بقیه چی باشه ...
« نمیخوام چیزی که حقم نیست رو به دست بیارم »

زبان ... :\

سلام ؛

اگه وقتی رفتی سر امتحان زبان ،

با کلمات جدید خارج از کتاب _  ولی آشنا  # _  برخورد کنی ،

بعضی از بچه ها سوالای سطحی بپرسن ،

گرامر یکی از درسای اول دبیرستانو ببینی !!!!

_ بهش بخندی _

آخرای امتحان دبیر به عنوان راهنمایی ، کل سوالو لو بده و بگه !

و بازم برات خنده دار باشه ...

امتحانو بدی

بیای خونه

بعد بیست دقیقه بفهمی همون سوال پیش پا افتاده رو اشتباه داری :|

چه حسی بهت دست میده ؟

خواستم بگم منم الان دقیقا تو همون حسم !!!  :/

برم دست به دعا بردارم محض آبرومم که شده ، یه ایرادم از گرامر چهارم برام دربیاد که حیثیتم بر باد رفت ! :| ( - _ - )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

# : مطالعه کتاب واژگان تکمیلی زبان کنکور ( لقمه ) مهر و ماه « W  «1201 Words
باعث شد بیشتر کلمات خارج از کتاب امتحان رو بتونم معنی کنم

امتحان عربی ( پست دوم )

امروز به خواسته یکی از معلما ، رفته بودیم دفتر ، تحت عنوان « کمک » !

خانم اسدی رو دیدم که داره برگه تصحیح میکنه
افسانه پرسید : برگه ها رو تصحیح کردین ؟
گفت « دارم تصحیح میکنم ... »
بعد از انجام دادن کاری که بهمون محول شده بود ، وقتی قصد داشتم برم ، بی غرض ـ و حتی نه از روی کنجکاوی ! ـ از خانم اسدی پرسیدم : « مال منو تصحیح کردین ؟ »
گفت : « آره بیست شدی  ... »
با تعجب پرسیدم : « بیست شدم ؟! ... بیست ... ؟ » ( اصلا کیفیت امتحان یادم نبود :/ )
جواب داد : « شک داشتی ؟ »
... گفتم : « معمولا حساب نمیکنم »
دوباره پرسیدم : « ضریب عربی امسال همون چهاره نه ؟ ( شاید داشتم تاثیر نمره  رو معدل حساب میکردم ؛ کسی چه میدونه ؟!  ) »
وقتی خداحافظی کردم بهم گفت : «
بخونی ******* ( = فامیلم )  ... »
با اینکه نگاهش به برگه ها بود ، برگشتم و مثل همیشه لبخند صدا داری که از روی خوشحالی و تفکر و تشکر [ و شاید نگرانی ] بود بروز دادم ؛ و بازم نتونستم قولی بدم ...

« ولی سعیم رو خواهم کرد »

« و من الله التوفیق
علیه التکلان !
»
 

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ


امتحان عربی (ناقص)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آمدم که بروم ...

سلام ؛
قصد داشتم فقط وبلاگو آپدیت کنم و برم ؛  ولی پیغامای تلگرام اومد و ... هرچند همه تا منو دیدن در رفتن ( انگار من جزام دارم !! )
با این وجود سرم به کانال های سرگرمی به قدر کافی  گرم شد ...
و اما امروز دو تا امتحان مستمر ریاضی و زبان داشتیم ... هه مطمئنا خنده داره اگه بگم از همه جا تو لگاریتما هنگ کرده بودم 
طفلک رسول که تا دوی شب بخاطر من بیدار مونده بود و مشکلاتم رو برام توضیح میداد ( چقدر هم ضعف داشتم ... )

البته ضعف حافظه و کارکرد مغزم همه مال کم خوابیه و متاسفانه من « در جریـــــــانم » ( جهل بسیط :| )
( سفارش کردم  یکم کنجد بخرن )

.

.

.

و از احوالات کلی هم اینکه ... مدتیه دوست دارم از مشاورای همیشگیم کمک بگیرم ؛ ولی هیچ کدومشون در دسترس نیستن
و البته آشنایی اونا برای من و مقبولیت من برای اونا مطمئنا دستخوش تغییراتی شده
... (  افسوس )

یه سوال کلی دغدغه روزانه ... اینکه باید چیکار کنم ؟
باید دروس چهارمو پا به پای بقیه بخونم و فعلا قناعت به خرج بدم ، یا اینکه برنامه ناقصمو عملی کنم ؟ که البته این دو هدفه شدن و متزلزل شدن تمرکزی که در مورد وجودش هم جای هزار شک و شبهه ست ... برای من قابل هضم نیست و باز برمیگردم به همون تفکر به ظاهر خرافه گرایانه  خودم که:  « رقابت با اهداف من ناسازگار است »
نمیدونم تا چه حد شانس موفقیت دارم ... .


و باز هم بیدار خوابی ...

31 ساعته که نخوابیدم 

اون دنیا باید به تک تک سلولام جواب پس بدم _ میدونم ...



همیار معلمی زبان !

سلام ؛

این پستم در ادامه قضیه امتحان زبان هفته پیشمه ... در کل 4 تا سوال از 24 تا (تست کنکور) غلط داشتم  و خانم حاجی محمدی به عنوان نفر اول اسم بنده رو خوند ... چه احساس بدی داشتم از اینکه بالا ترین نمره رو گرفتم !!! شب قبلم 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ... فکر کنم چهره م دیدنی بود !

وقتی اسممو خوند با گفتن " Very Good " تشویقم کرد ؛ ولی بعدش گفت : حتما میتونستی بهتر باشی ( نقل مضمون ... )

ادامه دارد ... (علت : ضیق وقت ! گفتم که ... 4 ساعت خوابیدم )

.

.

.

و اما ادامه ...

وقتی برگه مو گرفتم چهره م تو هم رفت و امیدوار بودم خانم محمدی متوجه این ناراحتی و البته شرمندگیم شده باشه ... هنوزم نمیدونم بعد من کی بهترین نمره رو آورد ... لیلا یا محدثه ...

البته برام فرقی هم نداشت ...

وقتی خانم ، بحث همیار معلمی رو پیش آورد ، به من یا لیلا نگاه نمیکرد و حرفاشو اینطور شروع کرد : تو کلاس شما همیار معلمو انتخاب نکردم درسته ؟ ( استفهام انکاری ) ...

وقتی گفت : همیار معلم کلاسو خودتون انتخاب کنید حس کردم بخاطر لیلا اینطور میگه ... ( مقدمه چینی برا انتخاب یکی دیگه ... ولی لیلا حداقل در ظاهر بی تفاوت بود [ ومطمئنا از درون ناراحت ... ] )

یه روزنه امیدم تو دل خودم بوجود اومد ... اون موقع فکر میکردم کلی چیز پشت تک ـ تک جمله هاش هست و من در سعی بودم اون " چیزا " رو کشف کنم ولی نمیتونستم ...

چیزی مثل سرزنش من ! دادن امید به لیلا ... یا اظهار بی تفاوتی ! ( چون امتحان سخت نبود )
فکر میکردم حرفش هنوز یادشه ... آخه ایشون در فراست استاد امثال ماست !

ولی ظاهرا یادش نبود !!!
... گفت : کی موافقه محدثه همیار باشه ؟ کی موافقه لیلا باشه ؟! ( منم که چغندر ! )

بچه ها ولی نظر احترام آمیز(!) و تعارفانه (!) شونو  گفتن ... ولی  ظاهرا اونام گیج بودن ! و نمیدونستن چی بگن

و اینجا بود که بنده وارد میدان شدم !

... خودم ؟!البته که نه ! من چیزی نگفتم و صد البته خودمو در اون حد نمیدیدم ( و نمیبینم )!

خانوم گفت : محدثه باشه ... لیلا باشه ... *******م خوبه ! ( فامیلم ) 

وقتی برا سومین بار پرسید : کی همیار باشه ؟ گویا بچه ها هم نسبت به صحبت جلسه قبل و شرط آزمون دچار فراموشی شده بودن ! چون   تو جواب گفتن : " لیلا " ( منم = هل پوچ ! ) ... البته شاید تا حدودی از روی احساسات بود ...

ولی این موقعیت برا من معنی ها داشت ! ... به هر حال خوشحال نبودم ؛ ولی ترجیح میدادم همینطور نا دیده گرفته بشم تا اینکه در مرکز توجهات قرار بگیرم

وقتی هم که خانم حاجی محمدی بحث رو تموم کرد حس خاصی نداشتم

ایشون گفتن : پارسال لیلا بود ؛ امسال محدثه باشه ... ( هنوزم نمیدونم چرا اینجوری شد !  چون محدثه شاگرد اول بود ؟! یا چون نسبت به قبل پیشرفت کرده بود  ... ؟ علت نادیده گرفتن من چی بود ؟ ( البته گله ای نیست ) ... چون خانم حاجی محمدی ازم غافل شده بود و من در اون حد نبودم ؟ چون به نمره م دقت نکرده بود ؟ چون حواسش نبود برگه اولو به من داده ؟! یا اینکه از این کار قصدی داشت !!!؟ )

در تمام همون چند دقیقه صحبت راجب همیار معلم جدید ... احساس میکردم خانم حاجی محمدی از روی فراست داره اون حرفا رو میزنه ... حس میکنه بهتره من همیار نباشم چون رقابت برام خوبه ... ولی یه جورایی اینم نمیتونست درست باشه چون شناخت آدما ( در اینجا = من ) به این راحتی نیست ...

شایدم منو لایق این مقام نمیدونه ... چون همه چیزی که ایشون درمورد من بظاهر تحسین  میکنه دایره لغت انگلیسیمه ... که ممکنه کمی بیشتر از بقیه لغاتو بلد باشم یا بهتر بحافظه سپرده باشم ( خودم ولی انتظارات خیلی بیشتر از این ها رو نه تنها از خودم ، بلکه از همه رقبا و همکلاسی هام دارم  و کار شاقی هم نیست ! )

تازه وارد مبحث درس جدیدمون شده بودیم که خانم محمدی اطلاعات از پیش ثبت شده ش رو یاد آوری کرد ! و این به این خاطر بود که کسی که برا درس جواب دادن انتخاب کرده بود من بودم ... این حسن اتفاق ! باعث شده بود خانم محمدی نمره امتحان بنده رو تو دفتر نمره ببینه ( ! )

یهو گفت : آهان من میخواستم بر اساس نمره های امتحانتون همیارو انتخاب کنم !! با لاترین نمره مال *******ـه ! الان دیدم ... ( بعدشم به شخص مبهمی خطاب کرد : آخه خب نمره ها ... نزدیک همه ( یا یه همچین چیزی ) بعد به  محدثه گفت : بالاترین نمره مال ******** ( = من ) ـه ... ببخشید ( ؟)

منم که جو رو مناسب میدیدم و نمیخواستم موضوع از اونی که هست ضایع تر بشه گفتم : حالا چه فرقی داره ؟ چی میشه اگه اصلا همیار نداشته باشیم ؟ < !

ازم پرسید : واقعا نمیخوای همیار معلم باشی ؟ با صداقت گفتم : نه ! ... اهمیتی نداره ( فکر کردم شاید مودبانه بنظر نیاد ! پس بلافاصله با جمله بعدش که خیلی هم مناسب بود ماست مالیش کردم  ) دوباره پرسید : مطمئنی ؟! ( گویا میخواست مطمئن بشه ؛ یا اینکه راه هرگونه اعتراض احتمالی در آینده رو سد کنه ! ) با اینکه اون لحظه یکمی شک تو دلم بوجود اومد ( خیلی وقتا مطمئن نیستم ... )  سریع گفتم : آره !

گفت : چرا خب ؟ بخاطر مسئولیتش ؟ آخه مسئولیت خاصی که نداره ...  گفتم : نه ! ... خودم پارسال شاگردتون بودم و میدونم اوضاع از چه قراره ...

گفت : خیــله خب ... باشه ! پس همیار معلم محدثه باشه ؟ گفتم : بله ؛ البته در صورتیکه خودش مشکلی نداره ( ولی چقدر همیار معلمی و محدثه رو بردم بالا ! )... محدثه هم گفت مشکلی نداره ...

خانم محمدی تشویقم کرد : ! Very Good
ولی هنوزم که هنوزه فکر میکنم اونطور که باید نبودم ... همه توجها هم بخاطر همون چند تا دونه لغتیه که سرکلاس جواب دادم و این همون و تنها دلیلیه که  " داشتن اطلاعات عمومی بالا " رو ـ از طرف دبیر زبان ـ به من نسبت داده
کاش میتونستم بهتر باشم و لیاقت درجات بالارو در خودم ببینم ( آمین )

ان شاء الله همه بتونن تا کنکور خودشونو تبدیل به یه " آماده کامل " بکنن ( = شاید بهترین و جامع ترین تعریف از یه کنکوری موفق ! )
و باز هم آمین ...
شبخوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها :

در ادامه همون روز ، وقتی برگه تست هفته قبلو به عنوان اولین نفر ازم گرفت میزان توجهش رو بهم نشون داد ...

این توجه وقتی به اوج خودش رسید که ایشون گفتن : خط جالبی داری !
و من اینطور عکس العمل نشون دادم که : خط فارسیم !؟

گفت : آره ...

فورا چیزی که تو ذهنم اومد و از نظر خودم خنده دار بود و البته کنایه آمیز!! به زبون آوردم : حتما تعریفشو تو دفتر شنیدین !! (  )
گفت : نه ؛ قبلا یه چیزی برام نوشته بودی ... همون برگه آخر سالی که انتقاداتتو توش نوشته بودی ( حرفمو جدی گرفتن! )
گفتم : بله ...
امیدوار بودم کنایه ای که تو جمله م بودو متوجه بشه ... دوستان که خوب متوجه شدن !!
آخه به لطف دو تن از دبیران با فرهنگ پارسالی !!! من تو دفتر و پیش مدیر مدرسه [هم] بیشتر به بد خطی شهره و متهمم ! تا جالب نوشتن ... حتی با اینکه
شاید خطمم ندیده باشن !
و این در صورتیه که از نظر خودم ( = خود واقع بینم  ) فقط تو امتحان این اتفاق برام می افته و برگه شلوغ میشه که این با بد خطی فرق میکنه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم محمدی از بابت همه کوتاهیام متاسفم ...

منم شاگرد حقیر شما ... و ازتون ممنونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و اما این پستو ادامه دادم چون بعدا کمک میکنه خاطرات بهتر تداعی بشن ...
یه روز آدرس وبلاگو بخانم محمدی میدم تا ایشونم از مکنونات ذهنی من آگاه بشه و ضمیمه کردن جمله بنفش هم به همین خاطره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خدایا ! بیشتر از اینها بهم درس بده ... ممنونم


از توجه شما خواننده محترم هم سپاسگزارم

3 / بهمن / 94 
" بین خودمون بمونه ! "


تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی ...

سلام ؛
همین الان بگم ؛ " مخاطب عنوان پست خودمم " ...
خب !
دیروز امتحان زبان داشتم ...متاسفانه گنداندمش
این امتحان برا تعیین همیار معلمم که شده ضروری بود و تقریبا امتیاز بزرگی محسوب می شد ؛ ولی خب ...
[ طبق معمول ] شرایط دست به دست هم دادن تا بنده نتونم خیلی خوب این امتحان رو پاس کنم ...

یه جورایی هم زورم اومد ! چرا باید زبانو با قاعده و فرمول یاد بگیریم تا اینکه کاملا اقناع شده براش تلاش کنیم !؟

ضمنا پریشبم مهمون داشتیم :/

دختر فامیل آدم وقتی از قصد نذاره درس بخونی ... وقتی دیگه کنایه ها جواب نده ! وقتی نتونی از اتاق بیرونش کنی همین میشه دیگه ...

خدا آدمو گیر همچین آدمی نندازه ! :|

.

.

.


میتونم مثل خیلیا از دلایل توجیه کننده بالا استفاده کنم  ...

ولی با خودم میگم : " کم گذاشتم " ... چیزی که کلی تر ازهمه ست و شاید " رو راست تر " ... !

با این وجود وقتی بش فکر میکنم میبینم خیلی هم بد نشده !  مطمئنا دومین نمره کلاسو میارم و همین کافیه ... دبیرم که مارو خوب میشناسه !

حالا چرا " بد نشده " ؟!

خب من رقابت نهان دارم ( سرچ نکن ! این اسمو خودم روش گذاشتم ) و میشه گفت تموم سعی خودمو میکنم تا نذارم افراد دور و برم گرفتار غرور بی اساس بشن ...

خیلی بهتر میتونه باشه که من یه شاگرد مطلع و با فراست ـ  در مثل مناقشه نیست ( واقعا منظوری ندارم ) ـ بنظر بیام ... تا اینکه یه همیار خود گیر ! یا بلا منازع ! [هه] ...
" خدایا ! بابت درسی که بهم دادی ممنونم ... "

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما که از همون اولشم نمیخواستیم همیار معلم شیم

خوبه حالا فردا گندش در بیاد همیار معلم شدیم


" یا همه یا هیچ ! " ؛ سیاستی که کار دستم داد ...

وقتی روانشناسی رو دادم گفتم " حیف بیست نمیشم(میشم نوزده و هفتاد و پنج ) ؛ دلیشم فراموش کردن " سخت رویی " به عنوان یکی از تیپ های مواجهه با مشکلات روانی بود ... و البته که آزمون گزینه دو سه روز پیش از امتحان مقصر بود ! که سخت رویی رو با سخت کوشی و کلمات مشابه آورده بود و این باعث شد قدرت توجه متمرکزم خوب کار نکنه و به لفظ نادرست دل ببندم و البته این از روی آگاهی بود ...

با این وجود میدونستم تیپ " سخت رویی " چه جور تعریفی داره ؛ پس علی رغم تیپ من درآوردی ای که نوشته بودم شروع کردم به تعریف تیپ که البته این سوال جزو سوالای انتخابی برای نوبت دوم نبود ؛ یعنی لازم نبود بخونیمش ...

آخرین نفری بودم که از سر جلسه بیرون می اومد ...

نمره ها هفته اول امتحانات نهایی اومد ؛ نمره من " بیست " تمام بود .

امتحان بعد از روانشناسی ، اونطور که انتظار میره امتحان " تاریخ ادبیات ایران و جهان بود " ...

از دوروز قبل امتحان شروع کردم به نیمه اول کتاب رو خوندن ؛ قصد داشتم از دوستم زهرا نمره بهتری بگیرم ... پس با جدیت شروع کردم به خوندن ... که از قضا همون شب والدین گرامی تصمیم گرفتن برای چندمین بار با خانواده پسر عموم که دوتا بچه راهنمایی ( دبیرستان دوره اول ) و سوم/چهارم دبستان دارن و یه بچه یک سال و نیمه ، به قصد خوردن غذا به پارک نزدیک خونه شون برن ... منم برای چندمین بار از رفتن امتناع کردم و سعی داشتم نیمه اول رو تموم کنم ... اما امان از زنگ مامان و چاخان کردن ما ! که عاطفه ( دختر پسر عموم ) گفته بگید حانیه بیاد ! که من تنهام :|

بخاطر اصرار مامانم تن به رفتن دادم و بابام که معتقده "یا همه یا هیچکس " با خوشحالی ـ و حس پیروزی ـ اومد دنبالم ...

این طوری بود که من وارد محدوده ای بنام " پارک " شدم ... که ای کاش نمی شدم !

شیرینی هارو نوش جان کردم ، شامو خوردیم و اومدیم (توضیح اینکه فردای اون شب عید سعید غدیر بود و پس فردا امتحان من ... )

اونجا بود که فهمیدم بهانه مامانم ، چاخان و کلکی بیش نبوده !

و اما توی پارک متوجه کنایه حرفای پسر عموم ـ مهدی ـ و خانومش که دختر عمه خودم بود شدم ؛ کنایه مبنی بر این بود که تو چرا تو اجتماع نمیگردی ؟" ، " مردم کسی رو که تو جامعه حاضر نمیشه و گرایش به گوشه نشینی داره رو دوست ندارن " [به این معنا که اگه به کارت ادامه بدی تو خونه میمونی ! ]

و البته جواب صریح من که با ناراحتی همراه بود : " اگه مثل من به تقدیر اعتقاد داشتین اینطور نمی گفتین " ، " هنوزم افرادی هستن که معیارهای خودشونو برای انتخاب دارن " و اینکه : " من علی رغم اینکه زیاد بیرون نمیام آدم اجتماعی ای هستم " [ این حرفا رو از روی غرور نزدم ]

این بحث تقریبا جزء آخرین بحثا بود ...

به خونه برگشتیم ؛

تقریبا بعد از اینکه همه خوابیدن ، به خیال اینکه تا فردا زیاد میخوابم و شب قبل امتحان ـ که فرداشب باشه ـ رو بهتر میخونم ، بیدار نموندم ...

فرداش با کمی شیطنت و بی خیالی درس خوندم

ساعتای 10.5 ـ 10 شب بود که من تاریخ ادبیات ایرانو منهای ؟ درس آخر ـ رو تموم کرده بودم

که دوستم (!؟) پیام داد و پرسید چند درس خوندم ... فورا گوشی رو خاموش کردم تا برای جواب ندادن بهانه ای داشته باشم که البته بعد از چند دقیقه عذاب وجدان باعث شد روشنش کنم و جوابشو بدم ... خلاف انتظارم اون از من بیشتر درس خونده بود و این باعث شد بهش حسودیم بشه ...

خیلی زود صبح شد و من با نگرانی رفتم مدرسه ... توی مدرسه وقتی دیدم بقیه هم خیلی خوب نخوندن پیشنهاد دادم بریم و به خانوم شجاعی بگیرم امتحانو زنگ اول نگیره ...

فکر کنم من از همه بیشتر مصرّ بودم که امتحان زنگ اول گرفته نشه و به زنگ دوم ، در صورت ممکن زنگ سوم و حتی چهارم !!! گرفته بشه

بعد ابلاغ ساعت دقیق امتحان از طرف ما به بچه ها ، غلامی وقتی فهمید منم توی این تعویق نقش داشتم از روی اعتراض و ظاهرا شوخی گفت : " باید بخاطر درس نخوندن تو دیر امتحان بدیم؟ "

فقط نگاهش کردم و خودمو سرزنش ...



ادامه دارد ...