مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

اندر جریانات رفتن به جلسه مشاوره تحصیلی :|

سلام ؛

فردا مشاوره تحصیلیه و ما مجابیم که با یکی از والدینمون اونجا حاضر شیم

ولی ظاهرا هیچ کدوم از والدین حاضر نیستن بدون منت اینجانب رو همراهی کنن !

بابام میگه اگه میخوای بیام جلسه ، کت و شلوارمو اتو کن و کفشامم واکس بزن :/

( تو بگو یه ذره ! اصلا اهمیت نداره که منم به نوبه خودم خسته م   )

روی هم رفته ولی ، به دلایلی  ـ که یکی از اونا ناشناخته موندن هویتم هست ـ اینجانب مایلم با مامانم برم ؛

ولی ایشون ترجیح میده تو خونه بمونه و استراحت کنه ـ که البته حق داره ـ

 رسول  ـ برادر بزرگم ـ  ـم فردا صبح باید ساعت نه بره و امتحان مهم خودشو بده (  غیر مربوط به دانشگاه )

حوصله اتو کردن ندارم ... کتابمم تموم نکردم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر کنم پستای صفحه های قبل به مراتب  بهتر از پستای جدیده ...

اینطور نیست ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

افسانه کجایی ؟

لطفا جواب سوالامو پیامک کن !

گزارش کارم تو همین پست هست ...

یک روز لذت بخش با یک « دوست »

امروز روز خیلی خوبی بود

دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم

هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد

ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد

ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود

گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم

و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم

از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...

بیست دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ، یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش   )

بعله ... ساندویچا آماده بود :|

حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|

فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن »  تحقق پیدا کنه )

و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|

چقدر حرف نگفته داشتیم

بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی

وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)

بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »

جواب داد : « نه ! »

گفتم : « مریم علی نژاد ! »

گفت : « عه !؟ »

و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|

( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن  )

و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )

بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)

و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم 

ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ

« خوش گذشت »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برم کتاب امروزو تموم کنم

همکلاسی منتظرتم

پنج شنبه ...

پنج شنبه

هشت و نیم صبح

» تالار فرهنگیان «

.

.

.

و اما سوال همیشگی :

پوشش رسمی یا غیر رسمی ؟



امتحان عربی ( پست سوم )

خانوم اسدی گفت : « نیم نمره به نوزده و نیما اضافه میکنم »

 نوزده و نیما خوشحال شدن  :|

داد باقی بچه ها بلند شد  ...

که « این نامردیه و عدالت نیست » ( و به همه نیم نمره رو بدین ) 

ولی ایشون قبول نکرد و گفت « فقط به کسایی که نیم نمره کم دارن میدم »

و بحث ادامه پیدا کرد و اون قدر سرِ دادن یا ندادن این نیم نمره بحث شد که من دستمو با اعتماد به نفس کامل بالا بردم و گفتم :

« به نظر من به " هیچ کس " ، " هیچ نمره ای " نباید اضافه کنید ... چون که امتحان " فوق العاده " آسون بود » : (+ )

خانوم اسدی هم  که توجهش جلب شده بود و تا اون موقع به من نگاه میکرد گفت : « باشه ! » ... « هرچی ******* گفت ! »

بعله ؛ و اون موقع بود که همه به طرف من برگشتن !!!!

با تصور چیزی که امکان رخ دادنش حتمی بود ، [ در حال قورت دادن آب دهان ! ] خندیدم ( درسته  میخواستم فضا رو تلطیف کنم )

ولی ...

.

.

.

چشمم به آینده روشن نیست ...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوست و همکلاسی عزیزم 

گهگاه کنایه میزنم تا مبادا 

« آن زمان برسد که بگویی « نگفته ام »» 


خوشحالی ات با دوام

جامعه شناسی نظام جهانی ... :|

هر وقت میگم سخت ترین درس سال چهارمه ،

  وخیلیا باهاش مشکل دارن ...

و ضریبشم 3 ـیه

و کلا هر وقت حرف از  « علوم اجتماعی » میشه ...

جواب میشه یه نگاه « عاقل اندر سفیح » !

باور کنید این کتاب با چیزی که تو دبستان بهش میگفتید « علوم اجتماعی » زمین تا آسمون فرق داره !!!

چطوره من بعد بگم « جامعه شناسی نظام جهانی » [ که فکتون بیفته ! ]  !؟؟ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کم کم دارم به فلسفه دو اسمه بودنش پی میبرم :|

به ...

ممنون از اینکه وبلاگو میخونی


به : افسانه

جامعه شناسی نظام جهانی ... :|

هر وقت میگم سخت ترین درس چهارمه ،

  و خیلیا باهاش مشکل دارن ...


و کلا هر وقت حرف از  « علوم اجتماعی » میشه ...

جواب میشه یه نگاه « عاقل اندر سفیح » !

چطوره من بعد بگم « جامعه شناسی نظام جهانی » داریم  !؟؟


کم کم دارم به فلسفه دو اسمه بودن کتاب پی میبرم :|

من ، امتحان ، مهمان :|

سلام ...

به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...

ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...

و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد 

تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|

آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم  « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم » 

هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|

البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »

( منظورشون من بودما  )

.

.

.

ویرایش پست هم باشد برای بعد ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همسر دوم پدر بزرگم

( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )


« ویرایش شد »

انصراف از مسابقه ...

مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب  !!! ـ   یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم

روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...

پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !

ولی ...

وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...

اولش تعجب کردم ...

بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟

 تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »

ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|

هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )

با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...

و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه »  ...

ولی حیف شدا ...

« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...

انتقام برادرانه !

رسول پشت در بود ...

درو که براش باز کردم خودم سریع برگشتم تو اتاق

اول سراغ مامان و بابا رو گرفت بعد رفت سمت تلفن که تو اتاق خودشه ...

به بابامون  زنگ زده بود و با مامان کار داشت ...

ولی ظاهرا به مقصودش نرسید

وقتی تو آشپزخونه بود تلفن زنگ زد

به من گفت گوشی رو بردارم

منم گفتم : « با من کار ندارن »

دوباره گفت :« بردار مامانه »

گفتم :« خودت بردار »

_ « بردااار »

_ « باش تا بردارم ... :| »

چند ثانیه بعد ، وقتی داشت میرفت گوشی رو برداره ، تلفن قطع شد !

با تمسخر بهش خندیدم 

.

.

.

کارش که تموم شد رفت

...  تلفن دوباره زنگ خورد ؛

با اینکه سریع قطع شد ، رفتم ببینم کیه ...
.

.

.

حدس بزن چی شد !!!

شماره رسول رو صفحه تلفن بود :|


امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

هدف اشتباه ...

درست از وقتی نوبت اول شروع شد ، با اینکه از قبل براش برنامه ریخته بودم ، هیچ کاری رو درست  پیش نبردم ؛ شاید بیشترش به این خاطر بود که امتحانا بهم انگیزه دادن  تا معدلمو تا جایی که میتونم ببرم بالا و به نوعی تو رقابت با بچه ها کم نیاورده باشم _ هرچند هدفم نمره بیست نبود _

و اما « امتحان جغرافی » !

اتفاق جالبی که باعث شد بخودم بیام

این اتفاق یا اشتباه سهوی  ، باعث شد از فکر نمره و معدل بیام بیرون و از فاصله بیشتری به فرصتایی که از دست دادم و تکرار اون  نگاه کنم ...

یاد «  برنامه » هام افتادم ...

_ میدونم که این روزا دیگه تکرار نمیشه _

دوستم مریم _ رتبه 900 ریاضی فیزیک _ میگفت با روزی شش ساعت خوندن علاوه بر درسای چهارم ، قبل عید همه درسای تخصصیشو کامل تموم کرده بوده

بعد عیدم روزی شونزده ساعت درس میخونده !!! ( اگه ساعت خوابش هشت ساعت کامل بوده از وقتی پلکشو باز میکرده ، چشمش به غیر از کتاب نبوده :| )

و اما قرار بود امشب خانم معصومیان زنگ بزنه و یه چیزایی رو شفاهی ازم تحویل بگیره ؛ ولی من گوشیمو خاموش کردم ... که شرمنده ش نشم

البته خودش گفته بود جمعه شب زنگ میزنه ... به خواست من شده بود پنج شنبه شب

شنبه شب نشه صلوات

شنبه عروض داریم

_ مطمئنم چون چک کردم _

مطلب بعدی درمورد « دیالوگ های ماندگار » نوشته میشه و هرچند وقت یک بار بروز میشه


امتحان جغرافی ( ! )

هر جور بود ریاضی رو تموم کردم
ماشین حساب نداشتم ... به فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ  پیام دادم ماشین حسابشو برام بیاره
به خیال خودم یکم زودتر راه افتادم تا « نسبت طلایی » رو هم از بچه ها بپرسم
وقتی رفتم ، در سالنو بسته بودن تا بچه های کلاسای دیگه نرن تو
فاطمه از پشت در بهم لبخند میزد !
همکلاسیشم کنارش وایستاده بود ...

درو برام باز کرد
بعد از سلام ... آروم و با شک و تردید  ازم پرسید : امتحان ریاضی داری یا جغرافی ؟
منم که متوجه لحن محافظه کارانه و مشکوکش شده بودم آروم و نگران گفتم : ریاضی ... !

گفت : ولی بچه هاتون داشتن جغرافی میخوندن !!!
گفتم : نه ؟!!

گفت : باور کن جغرافی دستشون بود !

دیگه چیزی نگفتم ... فقط به سرعت رفتم سمت کلاسمون ...
اولین نفر، زهرا  نجفی نشسته بود
تا چشمم خورد به کتاب دستش ...

دیدم نخیر که بعله ...

حرف فاطمه درسته ! دارن جغرافی میخونن ... :|

بعد سلام ...

ازش پرسیدم : امتحان جغرافی داریم ؟؟

با تعجب جواب داد : آره !
با ناباوری یا نگرانی و در عین حال خونسردی گفتم : « من ریاضی خوندم »

سریع یه صندلی خالی پیدا کردم و کیفم و چادرمو گذاشتم روش ـ بماند که تو اون اوضاع صاحبم براش پیدا شد ! :/  ـ

هم غرورم اجازه نمی داد برم به مدیر بگم چه اتفاقی افتاده ... و  هم اینکه نمیدونستم چی بگم
نشستم رو یکی از صندلیای خالی جلو ... ( هیچکس مایل نیست چهره به چهره مراقب بشینه :| این تو اون موقعیت به نفع من بود ... )
بچه ها  ( ! ) که دیدن آبی ازم گرم نمیشه  گفتن : خب پاشو برو به خانوم بگو !
وسایلمو گذاشتم رو صندلی و دفتر ریاضیمم روی میز ...

دوشک بودم که بگم یا نه ! ... آخه چه جور بگم !؟

_ تازه ایشون از بچگی من و خانواده مو میشناخت ! _

از سر ناچاری هم که شده دیگه هرجور بود گفتم ...

و در کمال تعجب با خونسردی ایشون مواجه شدم !!!

بعدم که به خانم رجب زاده گفتم ...

گفتن حالا برو امتحان بده ؛ دبیرتون حتما درک میکنه

ما هم که از خدا خواسته و مطمئن !!!! رفتیم تا شاخ امتحانه رو بشکنیم

امتحان شروع شد ...

حالا مراقب کیه !؟ آقای امین .  ر ! دبیر تاریخ مدرسه (و  دبیر تاریخ دوم و سوم خودم !  _  و همکار و همکلاسی  دبیرستان پدرم :)) )

خب حالا کجا قراره بشینه ؟ درست رو در روی من !!! و در فاصله چند سانتی متری :|

هنوز خوداستم شروع کنم به یادآوری ، استخراج و تخلیه هر اطلاع به درد بخوری که از پیش ذخیره شده ! که ... !!!! از بد روزگار ، صدای عجیب و رعب آور !!!! ی به گوشم خورد ... و اون صدا ، چیزی نبود جز صدای رینگتون اس ام اس گوشی بنده ... که دست بر قضا اون روز با خودم برده بودمش مدرسه !!! چنان استرسی بهم وارد شد که سر موضوع جغرافی بهم وارد نشده بود !!! ولی خب ... هیچکس نفهمید

با همه اینا امتحان خیلی خوبی بود و تجربه جدید و لذت بخشی کسب کردم

میگم لذت بخش چون قصد داشتم اندوخته های حافظه مو محک بزنم !

خارج از بحث اغراق و اینا ، واقعا تو کار یادآوری موفق عمل کردم ! با اینکه امتحان مستمر جغرافی ، چند هفته پیش تر از اون روز  و فقط از دو درس چهار و پنج گرفته شده بود ، تونستم به راحتی و مرور و سریع خوانی چند دقیقه ای قبل از امتحان از پسشون بر بیام ... ولی دیگه واقعا نمیدونستم « شناخت جغرافیا به عنوان یک خانه بزرگ » یعنی چی !!! سوالی که هیچوقت با دقت نخونده بودمش ...

خدا رو شکر میکنم 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ؛ ولی شاید به چند دلیل دوباره امتحان ندم ( هرچندبا وجود همه کم کاری هام ، تقریبا مطمئنم که نمره پایین تر از 18 ندارم )
یکی از اون دلایل ، « پذیرش مکافات عمل » و بر قراری عدالتیه که همیشه به رعایت نشدنش معترضم ...
هرچند شاید ، به خاطر یه اشتباه کوچولو و پشت گوش انداختن ( به این دلیل که روز قبل امتحان یه بار شک کردم ؛ ولی پیگیری نکردم ... ـ نمیدونم چرا اینقدر به اینکه امتحان بعدی ریاضی بود مطمئن بودم ! ـ ) ، بازم حقم نباشه که ... این فرصتو از خودم بگیرم


تا نظر بقیه چی باشه ...
« نمیخوام چیزی که حقم نیست رو به دست بیارم »

مزاحمین دائمی ...

دیدید دیدید ... ( مثلا  رینگتون اس ام اسم )

مامانم : گوشی منه ؟

من : نه مال منه

.

.

.

این شماره های مزاحم کیه هی به من پیام میده !؟

9830589  !!!

مامانم : نمیدونم ( ! )

دوباره من : *1#  کیه !؟

متوجه شد و خندید ...

.

.

.

بابام : شماره ش چنده ... !؟ 

.

.

.

ـ 

گاهی وقتا ...

hid ,,rjh hplr ldal '... mesle hamin emshab
« hc hplrh fnl ldhn »

دیر یا زود ...

 همه غربال می شویم  ...

زبان ... :\

سلام ؛

اگه وقتی رفتی سر امتحان زبان ،

با کلمات جدید خارج از کتاب _  ولی آشنا  # _  برخورد کنی ،

بعضی از بچه ها سوالای سطحی بپرسن ،

گرامر یکی از درسای اول دبیرستانو ببینی !!!!

_ بهش بخندی _

آخرای امتحان دبیر به عنوان راهنمایی ، کل سوالو لو بده و بگه !

و بازم برات خنده دار باشه ...

امتحانو بدی

بیای خونه

بعد بیست دقیقه بفهمی همون سوال پیش پا افتاده رو اشتباه داری :|

چه حسی بهت دست میده ؟

خواستم بگم منم الان دقیقا تو همون حسم !!!  :/

برم دست به دعا بردارم محض آبرومم که شده ، یه ایرادم از گرامر چهارم برام دربیاد که حیثیتم بر باد رفت ! :| ( - _ - )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

# : مطالعه کتاب واژگان تکمیلی زبان کنکور ( لقمه ) مهر و ماه « W  «1201 Words
باعث شد بیشتر کلمات خارج از کتاب امتحان رو بتونم معنی کنم

امتحان عربی ( پست دوم )

امروز به خواسته یکی از معلما ، رفته بودیم دفتر ، تحت عنوان « کمک » !

خانم اسدی رو دیدم که داره برگه تصحیح میکنه
افسانه پرسید : برگه ها رو تصحیح کردین ؟
گفت « دارم تصحیح میکنم ... »
بعد از انجام دادن کاری که بهمون محول شده بود ، وقتی قصد داشتم برم ، بی غرض ـ و حتی نه از روی کنجکاوی ! ـ از خانم اسدی پرسیدم : « مال منو تصحیح کردین ؟ »
گفت : « آره بیست شدی  ... »
با تعجب پرسیدم : « بیست شدم ؟! ... بیست ... ؟ » ( اصلا کیفیت امتحان یادم نبود :/ )
جواب داد : « شک داشتی ؟ »
... گفتم : « معمولا حساب نمیکنم »
دوباره پرسیدم : « ضریب عربی امسال همون چهاره نه ؟ ( شاید داشتم تاثیر نمره  رو معدل حساب میکردم ؛ کسی چه میدونه ؟!  ) »
وقتی خداحافظی کردم بهم گفت : «
بخونی ******* ( = فامیلم )  ... »
با اینکه نگاهش به برگه ها بود ، برگشتم و مثل همیشه لبخند صدا داری که از روی خوشحالی و تفکر و تشکر [ و شاید نگرانی ] بود بروز دادم ؛ و بازم نتونستم قولی بدم ...

« ولی سعیم رو خواهم کرد »

« و من الله التوفیق
علیه التکلان !
»
 

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ


امتحان عربی (ناقص)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

# تولدت مبارک #


روز تولد تو روز نگاه باران

بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان

روز تولد تو ، گویی پر از خیال است !

یاس و کبوتر و باد ، در حیرت تو خواب است

.

.

.


هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی ...

تولدت مبارک اسلیپی بیوتی


( درسته یشمی نیست ... ولی امیدوارم بهت بیاد دوست من )

دیگه م فکر نکن فراموش کارم


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


قرار بود شب بیام و غافلگیرت کنم ( البته نه مثل عصر !!! ) ؛

ولی تا از مدرسه اومدم بابام گفت : بابا لباسامو اتو کن ...

مامان گفت : بابا میخواد بره مشهد

و اون موقع بود که من نقشه هامو بر باد رفته دیدم !

آخه هنوز نه کارت پستالی خریده بودم ، نه کاغذ کادویی و نه پاکت نامه ای داشتم ! داداشمم که نبود :|

کاغذ کادو هرجور بود جور کردم ( = پیدا کردیم  )

متن روی کادو هم که بدون شرح !!! یهویی شد ببخشید

.

.

.

بخاطر بخشش ، بخاطر لطف و بخاطر «بودنت» ازت ممنونم

امیدوارم هجده سالگی پرباری داشته باشی و شاد باشی همیشه

# روزت مبارک #