ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
_ خوشحالی یکی مث خودت قراره درد بکشه?(-_-)
_ :`) :`) :`) نه عزیزم
دارم کاری میکنم که آماده بشی
کفاره گناهاتو پس بدی
.
.
.
میگن هر دردی که میکشیم تبدیل میشه به کفاره گناهامون ...
_ البته به جز « درد دندون» !! ؛) _
و این چنین آدمیزاد ،
مسیولیت کرده خود را به عهده می گیرد ! D:
.
.
.
_ زندگیتون عاری از درد ؛
با آرزوی «آرامش »
دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛
خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …
گفت فردا آزمون دارم
پرسیدم : نمونه ؟
جواب داد : آره
_ فرداست ؟!
_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!
_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !
رفتم اتاق رسول ؛
امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن !
پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟
متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی
خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من ! زود ! خوابید !
ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !
و اما …
برادرش که دایی بنده باشن ،
نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …
و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !
وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )
پرسید : به ازای هر روز ؟!
گفتم : بله !
طفلک راجب کفاره نمی دونست ...
دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !
پرسیدم : چرا ؟
گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !
گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛
روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …
.
.
.
وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)
گفت : اگه تونستی بیدارم کن
گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )
از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …
عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش
یه بار دیگه م اومدم صداش زدم
و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم
بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره
یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛
که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره
منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )
گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم
بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم
بعد سحری و بعد از اذان ،
من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !
لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم
چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:
بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛
داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !
و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …
فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)
( هفت صبح )
________________________________
این قسمتو آشناها نخونن …
پی نوشت :
هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …
و کسی هم مخالفتی نکرد !
و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!
خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم
ما که نا آگاهانه سوختیم …