مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

باشگاه رفتن فقط اونجا که..

دوستای باشگاهتو با لباس بیرون نمیشناسی:))

جبرانی همراه اول

وقتی گوگل قطع بود من از موتور Googlr.ir برای سرچ استفاده میکردم و تقریبا بیشتر فیلمایی که دنبالش گشتم تونستم پیدا کنم و وقتی نت وصل شد تا آخرین قطره حجم نتمو دانلود کردم تا اینکه امروووز همراه اول به تلافی روزایی که نت نداشتیم پیشنهاد همون بسته قبلیمو این بار به طور رایگان داد

_ به نظرتون نامردیه فعال کنم یا گوشت بشه به تنم ؟:))

میگم کاش همیشه همراه اول نقصای فنی رو جبران کنه

مثلا به جبران اون روزی که بسته شبانت داشتم و تو روبیکا فیلم دیدم و اشتباها مبلغ ۸ تومن از شارژمو مصرف کرد

یا بابت اون روزی که فهمیدم سیمکارتمو بی دلیل سوزونده و اون بارم ۸ تومن شارژ سیمم سوخت هم جبرانی میداد!

البته ما این چیزا رو به هوش مصنوعی بودنش بخشیدیم.



استدلالی حاصل از خرید یک جفت دستکش لاتکس

با مامان و بابام از خونۀ پدر بزرگم برمیگشتیم که نزدیک داروخونۀ دکتر کلاتی گفتم بابا از داروخونه برام دستکش لاتکس میخری ؟ برای نقاشی میخوام.

جلوی داروخونه نگه داشت و یه جفت ازش خریدیم ......

( و این قضیه مال اون روزی بود که ششمین پست  بعد از این پستو ( غم چو از حد بگذرد ... ) ارسال کردم توی وبلاگ و هنوز ته دلم غصه دار بودم و اینکه رفته بودم خونۀ پدربزرگم فقط برای این بود که حال و‌ هوایی عوض کرده باشم ...... )


بعد از خرید دستکش ، میدونو که دور زدیم اول بلوار تربیت جمله ای در وصف خوشحالی اون لحظه م گفتم که باعث شد مامانم حرفی بزنه که عینا چند روزی بود به اون نتیجه رسیده بودم 

خطاب به بابام گفته بودم : « دیدی برام دستکش خریدی خوشحال شدم ؟ »

و عکس العمل مامانم این بود : « پس مثل بچه ها میمونی . با یه شکلاتم خوشحال میشی » و این واقعیتی به ظاهر تلخ بود راجع به من ... که حتی اگه هنوز ته دلم غصه دار باشم ، با انجام کار کوچیکی که از برآوردنش لذت میبرم جوری از این رو به اون رو میشم که طرف مقابلم شاید فکر کنه هیچوقت جریان غصۀ چند لحظه قبل واقعی نبوده !

و  نمی‌دونم این خصلت خوبی هست یا نه.... چرا که شاید همین موضوع باعث بشه بسیاری از مشکلات بدون اینکه حل بشن نصفه رها بشن و اون وقته که کوهی از مشکلات روی هم تلنبار بشه و بالاخره زمانی برسه که برای راحت شدن از این کوله بار ، آدم مجبور به  فریاد بشه ؛

 حتی اگه وسعت این فریاد ، به اندازۀ پُستی کوتاه در این وبلاگ باشه ....

به مدیر وبلاگ « چرت و پرت»

.

.

.

در ورود به وبلاگ شما با پیغام «تبلت خراب شد » روبرو هستیم.ایراد کار کجاست؟

روز برفی

سلام بچه ها خوبین؟

روز برفیتون بخیر ... هرچند دیگه اثری از برف صبح نیست!

جاتون خالی صبح رفتیم پارک مادر کلی تیوپ سواری کردیم البته تیوپ نداشتیما وسایلی داشتیم که مثل تیوپ کار میکرد

ولی جاتون خالی خیلی خوش گذشت ! هرچند از این روز به یاد موندنی دوتا یادگاری با خودم آوردم .دو تا کبودی در حد هندونه!

رمان کبک ها رو هم تموم کردم امشب.

دیروزم که راهنمایی رانندگی و قبولی آیین نامۀ اصلی در صورت نخوندن و ...!بعله

هرچند واسه افسر باید هفتۀ دیگه برم و این هفته نوبتمون نشد از بس شلوغ بود

روز جهانی عشقم مبارک

برم که نتم تموم شد

مزاحم خود خوانده ! ( خود کرده را تدبیر نیست .. )

راستش یه گروه درسی دارم قرار شد چند نفر از همکلاسی های خانممو اونجا دعوت کنم ولی چون گوشیمو همراه خودم‌ نبرده بودم مجبور شدم بهشون که حدود چهار یا پنج نفر بودن شمارمو بدم که یادداشت کنن و از اونجا که شماره رندی دارم طوری شده بود که یکی از همکلاسیام که شاهد جریان بود  وشماره مو داشت به شوخی بهم بگه  که : من که شماره تو حفظ کردم! اصلا شمارتو بزن همینجا رو برد انقد به زحمت نیفتی:))

خلاصه اون روز تا نزدیک عصر خبری نشد و عصرم بخاطر  خستگی امتحان خوابیدم و شب حدود ساعت نه و نیم  مامانم بیدارم کرد و اون موقع بود که متوجه شدم دو تا تماس بی پاسخ از دو شماره ایرانسل دارم و احتمال دادم همکلاسی هام باشن پس بهشون به ترتیبی که زنگ زده بودن زنگ زدم و با برداشتن اول ین تماس از طرف اولین مشترک‌ مورد نظر ، تقریبا جا خوردم !

اون یه پسر بود ولی با این وجود مکالمه رو ادامه دادم و با این احتمال که شاید برادر همکلاسیم گوشی رو جواب داده پرسیدم :شما با این شماره تماس گرفتین؟ جواب داد که نه خیر .. منم عذرخواهی کردم و خداحافظی .

ولی تقریبا بعد چند دقیقه پیام داد : شما؟

و جواب ندادم

ولی فردا صبحش دوباره پیام داده بود و شکلک فرستاده بود

طی یه جریانی به همسرم که اطلاع دادم  جدی شد و گفت : «حانیه با تلگرام اومدنت مسئله ای ندارم اما با ادمین گروه مختلط بودنت مشکل دارم ! » و من تعجب کردم از اینکه فکر می کرد گروه تلگرامم مختلطه:)

گفتم گروهمون که مختلط نیست ولی اون گفت نباشه ؛ بعدا دعوت میکنن مختلط میشه!درسته ...همسرم معتقد بود شماره م از طریق یکی از هم گروهیام به طور اتفاقی یا عمدی دست یه پسر افتاده و من ابدا عکس شخصی و خصوصی نباید به عنوان آواتار بذارم و در آخر این من بودم که با این جمله م به صحبتمون در ا ین مورد پایان دادم که: «هیچ کار خاصی جز مزاحمت نمیتونه انجام بده» 

حق با همسرم بود و باید در هر صورت تو این موارد ملاحظه کرد 

و من نباید به شماره ناشناسی که روی گوشیم افتاده بود _ هر چند به نیت  انتقال اخبار درسی و جزئیات امتحان _  زنگ میزدم و باید منتظر تماس دوباره میموندم

طی یک مطلبی ، در آینده راجب مشکلی که برای یکی از دوستای متأهلم که منجر به پخش شدن عکسش و مشکلات بعد از اون شده بود توضیح خواهم داد




جواب آزمایش

مامانم جواب آزمایشمو گرفت

اگرچه از نظر خودم علائمی تیروئید پر کار داشتم اما تیروئیدم نرمال بود و قند خونم ۸۷

از باقی اسمای داخل برگه هم سر در نمیارم .


اون هم اتاقیم بود که غصه سِت نبودن کیف و کفششو میخورد...

.

.

.

امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:

با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار 

مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم

بعد از گذشت قریب به دو ساعت ، 

به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !

و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،

بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(

و این شد که غمش ماند بر دلمان.

شبخوش!



وقتی حنّا نصفه شب شوک زده می شود !

چند دقیقه پیش وارد وبلاگ یکی از آشناهای مجازی شدم که سال کنکورم برای تلاش کردن ، حتی در شرایط نا امید کننده ای که داشتم ، بدون هیچ گونه چشم داشتی به بنده کمک کرده ‌و امید می دادن ...

[ و نویسنده پست در این قسمت متن ، به دلیل هجوم غم به مدت چند ثانیه دست از تایپ می کشد ... ]

.

.

.

در کمال تعجب خبر ازدواجشون رو خوندم !

و اگرچه به واسطه بروز رسانی های وبلاگشون در جریان اتفاقای اخیر زندگیشون بودم ، از خوندن این مطلب به قدری شوک زده شدم که سر از روی بالش برداشته و روی تخت نشستم .... !! 

خیلی خوشحال شدم و تبریک گفتم از اینکه بعد دو سال و اندی به مراد دلشون رسیدن !

براشون هر جا که هستن و خواهند بود آرزوی شادکامی و خوشبختی میکنم 



____________________________________

پی نوشت :

شوکه شدن بعداز شنیدن اخبار ازدواج ،

دیگه جزئی از اخلاقیاتم شده

البته نه همه اخبار ...


پنجشنبه هفته پیش بود ...

که سر صبح همراه بابا راه افتادیم سمت مشهد ، آخه ازمون اونجا برگزار میشد

بعد از گرفتن نوبت یکی از بچه ها که از رفتن به آزمون منصرف شد ، تا تقریبا دوی ظهر منتظر نوبتمون شدیم

دوباره آزمون و دوباره همه اونایی که روز مصاحبه دیده بودمشون ... حتی کسایی که تو رشته های متمرکز فرهنگیان قبول شده بودنم اومده بودن آزمون ... !

همشم بخاطر یک دلیل ... محل خدمت ! والبته شایعه ای که در مورد تغییر محل تحصیل ، همون روز به گوش می رسید ...


صدای مامان اومد که می گفت سحری آبگوشته ...

... گفتم منو بیدار نکن!

اونم نامردی نکرد و بیدارم نکرد ...

بعد اذون وقتی  رفتم تو آشپزخونه دیدم جای کاسه ، بشقاب توی سینکه ؛ اونم از نوع خورشتی ! 

سر قابلمه رو که برداشتم ...

دیدم غذا چلو _ خورش بوده

بله این غذای لذیذ .... 

.

.

گشنمه

نام های دیگر بنده :/

شوهر خاله م جواد آقا با خاله م اومده بودن خونه مون ،

چایی برده بودم ، 

پشت اپن نشسته بودم داشتم قندون قند میکردم که جواد آقا خطاب به من گفت : 

« ملیکا !

 زینب ! 

عاطفه !

 محبوب ! ... حَنا ! 

همون نوشابه رو از رو میز بیار :/

.

.

.

باورم نمیشه اسمم انقد سخته باشه ! 

... ولی کماکان تاریخ تکرار میشه !!


عکس های پروفایل ...

فاطیما ازم خواست در انتخاب آواتارای تلگرامم تجدید نظر کنم ... 

ولی من به حرفش خندیدم !

.

.

.

چون خودم قبلا اینو ازش خواسته بودم !!




هر روز نگاشون میکنم

ده آواتار اولم منهای دومی _ که عکس لبخند نصفه نیمه خودم هست _ همه شون ناراحت کننده ن

البته علتش طبیعیه

 چون من مدتیه خوشحال نیستم ...

.

.

ولی باشه دوست من !

امیدوارم بتونم بزودی برشون دارم

و متأسفم.





مچ اندازی

امشب با امیرعلی _ برادر سیزده ساله م _ مچ انداختم 

حدس بزنید کی برنده شد ؟

.

.

.

.

.

خب معلومه ! من ! 

والا  تازه پشت لبش سبز شده !

انتظار دیگه ای بود ؟ 


________________________________________

راستش خودمم اول انتظار دیگه ای داشتم !

الان میگم هنوز زمان میبره تا مرد شه ... 

قصد دارم چند روز دیگه که آقا رحیم اومد

پیشنهاد کنم بین مردای خونه این مسابقه برگزار بشه ! گرچه مشخصه کی برنده ست ... 



شرح ماوقع برای من ، قبل ، حین و بعد از کنکور ! _ پارت اول

قطع به :۱۹ تیرماه ؛ روز تولد رسول ...

من در حالی که دل دردم! تو اتاقم ، روی تخت خوابیدم

یهو اولین خبر اخبار در مورد کنکور بگوشم میرسه و خبر اینکه کنکورم قراره روز بیست و چهارم ماه ، یعنی یک روز بعد از روزی که فکر میکردم … برگزار بشه باعث تعجبم میشه!

با نا باوری میگم : چرا روزای کنکور با هم جا به جا شدن!؟

.

.

.

قطع به ۲۳ تیرماه ؛ روز قبل کنکور 

ظهره ؛ به مامانم میگم شام برنج درست نکنه  و مامانم بعد گفتن این حرف اظهار تعجب میکنه و علتشو میپرسه 

با شنیدن این حرف احساس ناراحتی میکنم که چرا مامانم با شنیدن توصیه خودش به پسرخاله م قاسم که پارسال کنکور داشت باید تعجب کنه!! 

در صورتی که من انتظار دیگه ای داشتم و تو جواب سوالش گفتم : برنج باعث فراموشی نمی شد!؟

و باز هم تعجبی دیگر ما را از عزت خودمان نا امید می کند ! :/

بخاطر بیخوابی پریشب که باعث شد پست ناراحت کننده ای تو وبلاگ ارسال کنم ... حدود ساعت سه یا چهار عصر میخوابم!

و هشت یا نه شب بیدار میشم … :/

ساعت یازده یا دوازده شب تصمیممو مبنی بر "هرگز نخوابیدن تا صبح!"علنی میکنم و قرار میذارم تا ههفت یا نهایتا هشت صبح ، قسمتایی از کتابای دین و زندگی ، عربی ، زبان ، اقتصاد  و البته روانشناسی!! رو بخونم ؛ که اگه احیانا بخوابم ، سر آزمون ضرر بیشتری میکنم و ذهنم طبق تجارب فراوانی که تا به اون لحظه داشتم کارآیی کمتری نسبت به حالت دوم خواهد داشت …

ساعت حدود یک و نیمه و من برای چندمین بار!  یه لحظه وارد تلگرام میشم و یه شخصیت مهم رو آنلاین میبینم … 

از اون جایی که علت آنلاین شدنشو میدونم بهش سلام میکنم …

تا اذان صبح بدون هیچ تمابلی به شب خوش گفتن از اون طرف ، صحبت میکنیم!:/

تا شش و نیم قصد حرکت به سمت مقصد نداشتیم …

صبحانه خوردم ولی هنوز ته دل احساس ضعف داشتم 

مشخص بود خانواده ازم انتظار چندانی ندارن ! و چیزی شبیه "هر چه باداباد " ! در ذهن می پرورانند!

گاج نقره ای به دست سوار ماشین شدم …

لباسام به طور یک دست آبی ؛

شلوار لی ، مانتوی آبی ، مقنعه آبی یادگار مدرسه و... کفشای استخونی طبی که روی هم ترکیب ررضایت بخشی رو می ساختن …

در مورد پوشش روز کنکور با اینکه دامنه انتخابم گسترده نبود میخواستم لباسی انتخاب کنم که تأثیر خوبی روی اعتماد به نفسم داشته باشه …

چادرمم چادر دانشجویی مدل جدید عیدم بود …

وقتی جلوی فرمانداری مستقر شدیم بابام از ماشین پیاده شد و رفت تا کار کوچیکشو انجام بده و برگشت … تو فاصله این رفت و آمد گوشی بابام زنگ خورد و مامانم پشت تلفن گفت : برات ساندویچ درست کردم بیاین بگیرین … اول امتناع کردم و بعد قبول ؛ مشروط به خواست بابا که اگه قبول کرد ، برمیگردیم و خبرشو میدم 

وقتی بابا اومد و در جریان قرار گرفت به سمت خونه حرکت کردیم 

تا اومدیم خیابون خلوتو بپیچیم دیدیم دو نفر دختر و پسر دارن به سمت ایستگاه اتوبوس میدوئن …

بابام سریع حرکت کرد و دم در خونه وایستاد

ساندویچمو از مامانم گرفت … از داخل ماشین بابت بد خلقیم از مامانم معذرت خواستم و التماس دعا دادم

دوباره راه افتادیم و ماشین از جای خودش برای حدود نیم ساعت کنده شد!

تو ایستگاه اتوبوس اون دختر و پسر چند دقیقه پیشو دیدم که منتظر ماشین بودن …

.

.

.

ادامه دارد …


بیرون بزن …

آماده نشستم و منتظرم فاطیما در خونه رو بزنه …

قراره به پیشنهاد اون با هم بریم کتابخونه و بعد از اون ، پارک 

اوه گفتم کتابخونه ؛ باید برم مثل همیشه جریمه بدم !

.

.

.

کنر نزدیکه 

و قراره من سه روز دیگه نالود بشم …

ثبت خاطرات _ پارت ۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ثبت خاطرات _ پارت ۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ثبت خاطرات _ پارت ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ثبت خاطرات _ پارت ۱

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از اخبار جدید اینکه ...

1. امروز رنگ آمیزی اتاقا و هال تموم شد و مسئول این تغییرات و منشاشون من و مهمونی فارغ التحصیلیم بودیم

2. امروز بهم کار کامپیوتری با حقوق مناسب پیشنهاد شد

3. نتایج نمونه دولتی و تیزهوشان اعلام شد و امیرعلی و خاله کوچیکه هر دو قبول شدن و ما هم به مناسبت قبولی امیرعلی ـ به حساب خودش ـ بستنی کیلویی خوردیم 

4. و خبر چهارم :

 من خوبم ...

من و خودم ؛ سر میز _ موقع افطار …

در حال گرم کردن نونایی ام که قبل از این تو فریزر بوده …

امروز همه روزه داشتن ؛ 

_ حتی برادر دوازده ساله م _

به اتفاق همدیگه رفتن افطاری خونه پسر عموم 

و من مثل آدمای جامعه گریز تنهام موندم 

.

.

.

تنهایی امروز بی سابقه ست ! 

تا حالا سر افطار تنها نبودم 

 ثبت خاطراتی این چنینی ،

 غمـــگینـــه   …

یادگاری های روی دیوار !

مشغول پاک کردن یادگاری های مربوط به کنکور و روحیات بد و خوبمم که روی دیوار اتاقم نقش بستن ...

الکی مثلا قرار بود به زودی روشونو رنگ بگیره … !

.

.

.

_________________________________

و اما بیشتر از بیست ساعته که بیدارم ... 

مظلوم تر از همیشه ... آروم ولی متحرک ... درست مث زامبی !!  

اگه کسی یازده روز بیدار بمونه 

بخوابه دیگه بیدار نمیشه!

.

.

.

مُردم حلال کنید

اینم یه گاج دیگه ...

سلام

یه  ربع پیش کتابخونه بودم

خلوت خلوت بود !

سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...

و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن

کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛

حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...

ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛

این شد که  پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟

با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟

_ بله ! 

.

.

.

بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :

« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را  »

نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام

دوباره « بالا »  : 

آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )

یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود : 

اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !

و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :

« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟

... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »

.

.

.

به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟! 


______________________________________________________

پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »

پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه

پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !

پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !! 

پی نوشت ۵ : فاطمه هیس ! 

پی نوشت ۶ : کسی  پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه 

 .

.

.

# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...

بزودی دوباره بسته میشه 

ورودی نمونه دولتی …

دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛

خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …

گفت فردا آزمون دارم 

پرسیدم : نمونه ؟

جواب داد : آره 

_ فرداست ؟!

_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!

_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !

رفتم اتاق رسول ؛

امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن ! 

پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟

متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی 

خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من  ! زود ! خوابید !

ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !

و اما …

برادرش که دایی بنده باشن ، 

نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …

و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !

وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )

پرسید : به ازای هر روز ؟!

گفتم : بله !

طفلک راجب کفاره نمی دونست ... 

دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !

پرسیدم : چرا ؟

گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !

گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛ 

روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …

.

.

.

وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)

گفت : اگه تونستی بیدارم کن

گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )

از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …

عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش

یه بار دیگه م اومدم صداش زدم

و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم 

بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره

یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛

که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره

منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )

گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم 

بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم

بعد سحری و بعد از اذان ،

من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !

لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم

چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی  از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:

بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛

داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !

و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …

فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)

( هفت صبح )

________________________________

این قسمتو آشناها نخونن …

پی نوشت :

هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …

و کسی هم مخالفتی نکرد !

و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!

خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم

ما که نا آگاهانه سوختیم …


کند ذهن …

وقتی ازم پرسید رمز تبلتم چنده 

یه لحظه رفتم تو فکر که رمزش ۱۲۳ بود یا ۱۲۳۴ !

که دیدم با افتخار و تحسین گفت : زدم !! دیدی از دفعه قبل یادم بودم !؟

با یه نگاه عاقل اندر سفیح بهش گفتم : حالا مگه چی بوده ؟! ۱۲۳۴ ! مکث منم بخاطر این بود که رمز لپتاپ ۱۲۳ و رمز تبلت ۱۲۳۴ _ه

وقتی برای دومین بار ازم خواست الگوی گوشی مامانمو براش بزنم گفتم : خودتون یاد بگیرین دیگه …

با تأسفی که نشون می داد با این مسیله کنار اومده جواب داد : من کند ذهنم ؛ یاد نمی گیرم 

گفتم : نه …  تلقینه ؛ سعی کنین یاد بگیرین … ( الگوش Z انگلیسی بود و من ندیدم دقت کنه و بخواد یاد بگیره … ) 

کلی با گوشی مامانم بازی کرد و گذاشتش کنار 

عصر ازم خواست الگوی گوشی بابامو بزنم تا باهاش بره تلگرام 

منم براش زدم …

بار دوم خودش زد ؛

دوباره ذوق کرد که یاد گرفتم !

من که کنارش نشسته بودم فقط به گوشی نگاه کردم و بعد دوباره مشغول شدم

سرم گرم کار خودم بود

 یه لحظه بهش نگاه کردم دیدم دوباره درگیر الگوی همون گوشیه 

اون موقع بود که عمق ناتوانیشو درک کردم …

اون واقعا کند ذهن بود …

.

.

.

دیگه نتونستم اونجا بشینم 

نمیخواستم بفهمه دارم بهش نگاه میکنم و ضعفشو دیدم 

پاشدم رفتم اتاق رو برویی ؛ اتاق رسول …

راجب نتیجه تلاشش کنجکاو بودم 

از اتاق به سمت آشپزخونه رفتم بیرون

میتونستم ببینمش 

هنوز پشتش به من بود ؛

هنوز داشت الگو رسم می کرد …

.

.

.


مکالمه من و دختر خاله م ...

_ خوب برسی بدرسات
_ دعا کن تا برسم
_ برس تا دعاکنم
_نه  حرف من نه حرف تو ؛ نه تو دعا کن نه من میرسم !!
_ اوکی
.
.
.
اسفند ۹۴

آمده ام شاها پناهم بده

سلام همین الان حرمم

نایب الزیاره دوستانD:


_________________________

پستی به سبک فاطیما ! هه...

شاید عالی ترین و متفاوت ترین « زیارتی » که رفتم

اجر خاله فاطمه عند الله D:



اگه یه روز فرصت برگشت داشته باشم ...

.

.

.

دوست دارم برگردم به تاریخ  « 13 . 2 . 94 »

همون روز آشناییم با نجمه ؛

اون روزا اوج رضایت و خشنودی از خودم بود ...

اون موقع حتی سابقه وسواسم نداشتم !

یعنی درست 367 روز پیش ...


وقتی در مورد تاریخ آشناییمون ازش سوال پرسیدم جواب داد : 

_ روز آشناییمون 13 . 2 . 94 چهارشنبه ظهر ساعت نزدیکای نمیدونم سه بود یا چهار تو تالار ارشاد و دقیقا این روز فردا یا پس فرداست ... 

_ !



 ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ 


برادرم رسول فردا صبح مرخص میشه

دختر خاله م دیشب پیش من و محمد مهدی موند

پسر خاله مم مادرمو همراهی کرد ...

... دست جفتشون درد نکنه ... از همینجا ممنون 




گزارش وضعیت

کنار بخاری هال نشستم ...

عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم

با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...

کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مامان و بابا چمدونشونو بستن

تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »

چرا اینجوری گفت ؟

... نمیدونم




من خوشبختم

من خوشحالم ؛

چون من خوش بختم

با این وجود میدونم خوشحال بودن با زندگی نرمال با بیشترین امکانات ،  چقدر راحته ! و این قناعت منو نمی رسونه


دارم موزیک گوش میدم

منتظر ناهاریم

« هیچی » کم نیست ...

ـ « خدایا شُکــ ...  

خدایا شرمنده »


_ ظهر پنج شنبه تون بخیر و خوشی _


... من و فاطیما

الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...

و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:

تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛

لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم

کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم

بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...

صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد

و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم

« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:

(  ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )

مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد

بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم

قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم

الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|


 حالم خوبه

التماس دعا ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...


این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ

که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »

« فاطیما کیه ؟! »

« شبم که خونه تون مونده ... :| »

.:: حســــــــــــــــــــــود  لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.

: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛

رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه 

  ... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله


... پنجمین غیبت

این پست شامل افکار نادرست منه و ممکنه تاثیر بدی روی شما بذاره

پس بهتره نخونی !


.


خود دانی ...


.

امروز نرفتم مدرسه

دو زنگ بیشتر ندااشتیم

فلسفه و دین و زندگی

فردا کلی درس داریم

با بدهکاری به خودم که نمیتونم سرحال بمونم ؛ میتونم ؟

تا الان خواب بودم ( به اندازه مدرسه رفتن خوابیدم )

چند وقته اینجوری به خودم ظلم میکنم

من ِ در حق خودم « سنگدل ...  »

... بذار درسای کم اهمیت تر فدا شن

فقط فکر انضباط امسالمم ...

میگن خیلی مهمه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خدا کنه کارنامه هارو نداده باشن


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کسی نمیخواد سرزنشم کنه ؟

[ از حد گذشته ... ]


یک روز تعطیلی اضافی ...

تا جایی که حافظه م قد میده ، آخرین باری که غیبت « موجه » داشتم ، چهارم دبستان بودم (  آبله مرغون ) ؛ 

باقی غیبتامم یا غیر موجه بودن یا به خاطر هماهنگیای بچه ها سر « مدرسه نرفتن » ...

و اما امروز ... 

 دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که بالاتر از گردنم درد بی سابقه ای حس کردم

یکم درس خوندم بعد تصمیم گرفتم بخوابم بلکه بهبودی ای حاصل بشه ...

ساعتو روی ۵ کوک کردم ؛ 

 وقتی بیدار شدم وضع بدتر شده بود که بهتر نشده بود !

و الان اوضاع طوریه که در حالت عادی فقط سمت راستمو میتونم ببینم :|

و اما برنامه امروزمون : عروض - عربی - عربی (  امتحان )  - عروض ( امتحان )

اینم توصیه مربوطه :

« هیچوقت با سر خیس نرین بیرون  ... »


احتمالا برم پیش دکتر

__________________________________

پی نوشت :

من ... تو صف ویزیت ...


پنج شنبه ...

پنج شنبه

هشت و نیم صبح

» تالار فرهنگیان «

.

.

.

و اما سوال همیشگی :

پوشش رسمی یا غیر رسمی ؟



مزاحمین دائمی ...

دیدید دیدید ... ( مثلا  رینگتون اس ام اسم )

مامانم : گوشی منه ؟

من : نه مال منه

.

.

.

این شماره های مزاحم کیه هی به من پیام میده !؟

9830589  !!!

مامانم : نمیدونم ( ! )

دوباره من : *1#  کیه !؟

متوجه شد و خندید ...

.

.

.

بابام : شماره ش چنده ... !؟ 

.

.

.

ـ 

گاهی وقتا ...

hid ,,rjh hplr ldal '... mesle hamin emshab
« hc hplrh fnl ldhn »

عاقبت ، جوینده ... !

کی میگه عاقبت جوینده یابنده بود ؟! 

بعد یه ساعت گشتن دنبال  ناخن گیر به این نتیجه رسیدم که حتما ناخن گیر نداریم [ و نداشتیم ] !!!
و این در حالیه که مامانم سرسختانه معتقده سه تا ! ناخن گیر داشتیم :/

"بسم الله" :|
امروزم که مقنعه م نبود :|

ههه قسمت !

وقتی بعد از شام سفره و ظرفا رو جمع می کردم ، چشمم خورد به میوه های زیر اپن ! دست بردم تا نارنگی بزرگه رو بردارم ... و برداشتم ؛ میخواستم پوستشو بکنم ولی پشیمون شدم ! یجور اسراف بود ...

کمتر از یه ربع بعد محمد مهدی اومد تو اتاقم و بهم گفت «برات نارنگی آوردم ! » و دقیقا همون نارنگی ای رو که ظاهرا بزرگتر از همه بودو بهم داد ... _رد ناخنمم روش بود! _ ههه به این میگن قسمت  ! 

چهار شنبه شب ـ 20 آبان 94