ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دیشب ساعتای سه اینا بود خوابیدم . خیلی صمیمی با خانواده تو هال بدون فرش که با چند تا پتو پوشونده شده بود خوابیدیم و چه حس خوبی بود ...
بابام ولی از سر شب رفته بود خونۀ بابا بزرگم و حتی برای شام برنگشت و همون جا هم خوابید
صبح ساعت نزدیک شیش و ده دقیقه بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم
مامانم بیدار شد رفت سمت تلفن و من هم زمان به ساعت نگاه کردم
و نگاه کردن به ساعت مصادف شد با خالی شدن ته دلم .....
و این حدس متوسط با بالا رفتن صدای مامانم که میگفت :نه؟؟ رنگ پر رنگ تری به خودش گرفت
پدرم پشت خط بود و به مامانم میگفت : « لباسای سیاهمو آماده کن ...»
پدر بزرگم مرده بود