مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

پدر بزرگ

دیشب ساعتای سه اینا بود خوابیدم . خیلی صمیمی با خانواده تو هال بدون فرش که با چند تا پتو پوشونده شده بود خوابیدیم و چه حس خوبی بود ...

بابام ولی از سر شب رفته بود خونۀ بابا بزرگم و حتی برای شام برنگشت  و همون جا هم خوابید

صبح ساعت نزدیک شیش و ده دقیقه بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم

مامانم بیدار شد رفت سمت تلفن و من هم زمان به ساعت نگاه کردم

و نگاه کردن به ساعت مصادف شد با خالی شدن ته دلم .....

و این حدس متوسط با بالا رفتن صدای مامانم که می‌گفت :نه؟؟ رنگ پر رنگ تری به خودش گرفت

پدرم پشت خط بود و به مامانم می‌گفت : « لباسای سیاهمو آماده کن ...»

پدر بزرگم مرده بود