مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

هم_کلاسی

بالاخره برگه رو میدم و میام بیرون

همکلاسیم با خنده رو به استاد میگه : « هر کی که خوب نشه این [...] نمره کاملو میگیره! »

قبل از اینکه استاد واکنشی نشون بده میگم :

« حرفاشو جدی نگیرید ، داره خودشو توجیه میکنه ! »

.

.

میایم بیرون و همکلاسیم مشغول احوال پرسی با یه خانم میشه

میبینم همکلاسی دیگه م علامت میده به سمتش برم . اونم از کیفیت سوالا و عملکردم می‌پرسه و من براش تعریف میکنم ...

همکلاسی قبلیم بهمون میرسه و با من هم قدم میشه

راه میریم و من همزمان با شروع قدم هام دو تا ضربه کوچیک به پام میزنم

همکلاسیم با مهربونی ازم می‌پرسه : « زانوت درد می‌کنه ؟ »

جواب میدم نه ؛ 

یه مشکل [دیگه] دارم .

و اون  نمیپرسه چه مشکلی  .

به یاد حرفش به استاد می افتم

و  به این فکر میکنم که «همکلاسی .. تو از آشفتگی های  من  چه میدونی؟»

از شیطنت های دوران دبستانم اینکه …

چهارم دبستان بودم ؛

یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود 

خیلی سر به سرم گذاشت 

منم نشوندنش سر جاش !  اونم چه نشوندنی ... !!  

جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه ! 

ظهر بود ... 

تازه تعطیل شده بودیم ؛

داشتیم با هم برمیگشتیم خونه

اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …

از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا  کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !!  چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد ! 

منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که … 

وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …

اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون

قضیه رو به مامانم گفتم 

مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟

بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم 

چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط  بودن …

صداشونو میشنیدم 

پدرش داشت گله میکرد 

می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره

مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم 

بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم 

اسممو صدا زد

آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟

و رفتم …

فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛

اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛

بلکه تو مدرسه …

دوباره احضار شدم دفتر …

بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !! 

یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !!  ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟

جوابم مثبت بود ! 

یادمه بخاطر این حسن شهرت !!  احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده ! 

 ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …

آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …

این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست ! 

حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم ! 

وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم 

پرسید : تو بودی !!؟

با افتخار گفتم : آره ! 

تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد ! 

وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛

تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …! 

از یادگاری های دوستان ( ۳ )

پشت هر کوه بلند ،

سبزه زاری است پر از یاد خدا 

و در آن باغ کسی می گوید ( می خواند ):

که خدا هست دگر غصه چرا … !!!

دوست خوبم :

"امیدوارم همیشه موفق و مؤید و پیروز و سربلند باشی "


امضا_محدثه 

پنج شنبه ساعت ۳۰ : ۱۰

۱۳. ۳. ۹۵

روزگار عجیبی است ...

زیبا رو باشی به « کور » می رسی ،

خوش صدا باشی به « کر » می رسی ؛

عاشق که باشی به « سنگ » می رسی ...

باسلام : امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی و بخصوص در کنکور

با آرزوی موفقیت

 ۱۳ | ۳ | ۹۵

امضا

دوستدارت زینب


____________________

همکلاسی سه ساله 

«  .   سیده زینب رضایی   »


از سر امتحان که اومدم شنیدم که با کلافگی گفت : اینو ببین همش دمغه

( راست می گفت ...  )


اینم از جمله آخر بعد از روبوسی و قبل خداحافظی :

_  حلال کنی ؛ باز سر پل صراط مارو نندازی پایین !

استفاده از ماشین حساب مجاز نمی باشد !

به محض اینکه دفترچه های عمومی رو دادن ، یکی بلند خوند : 《 استفاده از ماشین حساب مجاز نمی باشد

یکی از بچه ها گفت : 《  ما مجازش می کنیم ! 》و بعد خندید ...

نصف بیشتر وقتمون گذشته بود و غیر از 5 - 4 نفر بقیه پاسخ نامه هاشونو داده بودن ...

که یه دفه صدای ماشین حساب بلند شد ! :|

( بعله همون که قبل آزمون خندیده بود داشت از ماشین حساب استقاده می کرد  )

با اینکه میدونستم میدونه ، میخواستم جلوی مراقب _ دبیر از همه جا بی خبر تاریخ _ جمله روی دفترچه آزمونو براش بخونم ؛ ولی این کارو نکردم ( آخه دفعه اول  نبود که از این موارد می دیدم و  سابقه تذکر دادن و « عملی » ندیدنم ماشالله ( ! ) کم ندارم  )

بعد از یکم حساب _ کتاب و شاید 《 رسوندن چند تا سوال به جواب 》 بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ اومد و گفت : 《 ماشین حساب به هیچ وجه استفاده نکنین مجاز نیست ... جمعش کن 》

جمع کرد ... 

ولی درست چند لحظه بعد بود که دوباره صدای ماشین حساب بلند شد :|

البته این دفعه _ و مثلا به طور زیرکانه ای ! _ فقط صدای دکمه  صدا قطع کنش اومد ! 

حالا من !!!

 سر جام نشسته دارم محاسبات نامطمئن ریاضی رو بطور کاملا دستی انجام میدم !

آخه مگه نتیجه یه آزمون چقدر میتونه مهم  باشه ... !؟

همکلاسی عزیز ! بد نیست بدونی اگه حقت نباشه راه بجایی نمی بری ! حالا چه با ماشین حساب چه بدون اون ...

( باز خوبه حداقل سوالای عربیمون محاسباتی نبود ... یا مثلا ادبیاتمون ...   )

و اما من ...

از نتیجه آزمون قبلی به هیچ وجه راضی نبودم و بیشتر بخاطر سرماخوردگی و نداشتن تمرکز کافی بود که  وقت کم آوردم و از طرفی هم بیشتر وقتو برای عروض هزینه کرده بودم ...

ولی امروز _ با اینکه از نوبت اول به بعد درسا رو جدی نگرفته بودم و بعضیاشونم اصلا نخونده بودم _ راضی تر بودم و حداقل از عملکردم پشیمون نیستم !

البته تا تونستم عربی و ادبیات زدم D:

حداقل به این خاطر که به خودم ثابت کنم نتیجه آزمون اول نتیجه ای نبود که باید می بود ...

با درصدای پایین نفر پنجم شده بودم



# افسانه جان ، تولدت مبارک #

روزی که تو آمدی
شعر نابی بودی !
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد …
و من با تو باور کردم
که می شود هم پای رنگین کمان در باران قدم زد !


# دوست و هم کلاسی عزیزم !
تولد هفده سالگیت مبارک
#

امیدوارم بزرگترین موفقیت هفده سالگیت ، « نتیجه کنکورت » باشه !
با آرزوی موفقیت روز افزون
جملکس ها و عکس نوشته های متولدین اسفند
... مرموز و پنهان !!!

« بهت نمیاد » !

#

ـ تو ، آشپزی هم می کنی ؟

ـ آره ...

ـ بلدی !!!!؟

ـ [ با نگاه عاقل اندر سفیه : ] خب آره ... مگه چیه ؟

ـ بهت نمیاد آشپزی کنی ! 

... بهت میاد همش سرت تو کتاب باشه

( میخواست عکس العملشو توجیه کنه )

ـ :|


 سنتی ها معتقدن دختر باید تو کارای خونه به مادرش کمک کنه و کارای مربوط به خونه رو هم بتونه انجام بده و بهتره که قبل ازدواجش پختن غذا رو بلد باشه ؛ من اهل یه خانواده با فرهنگ تلفیقی سنتی ـ مدرن هستم ؛ خانواده م اجبارم نکردن که آشپزی کنم ... آشپزی کردن یه مهارته که یاد گرفتنش یه امر شخصیه و به انتخاب خود فرد ... من به خاطر علاقه ای که داشتم از دوره راهنمایی این کارو شروع کردم و از این کار لذت می بردم

دلیل طرفداری های موجود از دست پخت بنده هم ـ اگه تعریف نباشه ـ نو آوری و دقتـ(وسواس)ـیـه که خواسته یا ناخواسته روی این کار میذارم و این در حالیه که خودم اولین منتقدم ؛ چون بیشتر مواقع رضایت خودم تامین نمیشه و چه بسا وقتایی که عیب و ایراده که بیداد می کنه ! به عبارتی معمولا طبق ذائقه خودم آشپزی نمی کنم !

اینم از تکیه ی کلام  :

شاید در زمینه آشپزی به پدرم رفته باشم ؛ ولی بدون شک مادرم مشوق خوبی بوده


الکی مثلا قرار بود فقط بگم :


[ پست کوفته قلقلی بروز رسانی شد ]


دیوانه حرف می زند از « نور » با « موش های کور » ...

می بینم که بعضیا از کوچکترین اشتباهام سریع کوه درست میکنن

مگه کسی تغییرات منو حس نمیکنه ؟؟

.

.

.

ای کاش دیده عقل آدما هیچوقت بسته یا کور نشه ...

چون اونی « دیوانه » ست که با « موشای کور » حرف می زنه ...

.

.

.

چه حسی داره وقتی بدونی ناراحتیت باعث خوشحالیه !؟