ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بالاخره برگه رو میدم و میام بیرون
همکلاسیم با خنده رو به استاد میگه : « هر کی که خوب نشه این [...] نمره کاملو میگیره! »
قبل از اینکه استاد واکنشی نشون بده میگم :
« حرفاشو جدی نگیرید ، داره خودشو توجیه میکنه ! »
.
.
میایم بیرون و همکلاسیم مشغول احوال پرسی با یه خانم میشه
میبینم همکلاسی دیگه م علامت میده به سمتش برم . اونم از کیفیت سوالا و عملکردم میپرسه و من براش تعریف میکنم ...
همکلاسی قبلیم بهمون میرسه و با من هم قدم میشه
راه میریم و من همزمان با شروع قدم هام دو تا ضربه کوچیک به پام میزنم
همکلاسیم با مهربونی ازم میپرسه : « زانوت درد میکنه ؟ »
جواب میدم نه ؛
یه مشکل [دیگه] دارم .
و اون نمیپرسه چه مشکلی .
به یاد حرفش به استاد می افتم
و به این فکر میکنم که «همکلاسی .. تو از آشفتگی های من چه میدونی؟»
چهارم دبستان بودم ؛
یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود
خیلی سر به سرم گذاشت
منم نشوندنش سر جاش ! اونم چه نشوندنی ... !!
جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه !
.
.
.
ظهر بود ...
تازه تعطیل شده بودیم ؛
داشتیم با هم برمیگشتیم خونه
اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …
از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !! چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد !
منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که …
وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …
اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون
قضیه رو به مامانم گفتم
مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟
بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم
چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط بودن …
صداشونو میشنیدم
پدرش داشت گله میکرد
می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره
مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم
بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم
اسممو صدا زد
آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟
و رفتم …
.
.
.
فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛
اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛
بلکه تو مدرسه …
دوباره احضار شدم دفتر …
بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !!
یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !! ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟
جوابم مثبت بود !
.
.
.
یادمه بخاطر این حسن شهرت !! احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده !
ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …
آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …
این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست !
حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم !
وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم
پرسید : تو بودی !!؟
با افتخار گفتم : آره !
تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد !
وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛
تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …!
پشت هر کوه بلند ،
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می گوید ( می خواند ):
که خدا هست دگر غصه چرا … !!!
دوست خوبم :
"امیدوارم همیشه موفق و مؤید و پیروز و سربلند باشی "
امضا_محدثه
پنج شنبه ساعت ۳۰ : ۱۰
۱۳. ۳. ۹۵
زیبا رو باشی به « کور » می رسی ،
خوش صدا باشی به « کر » می رسی ؛
عاشق که باشی به « سنگ » می رسی ...
باسلام : امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی و بخصوص در کنکور
با آرزوی موفقیت
۱۳ | ۳ | ۹۵
امضا
دوستدارت زینب
____________________
همکلاسی سه ساله
« . سیده زینب رضایی »
از سر امتحان که اومدم شنیدم که با کلافگی گفت : اینو ببین همش دمغه
( راست می گفت ... )
اینم از جمله آخر بعد از روبوسی و قبل خداحافظی :
_ حلال کنی ؛ باز سر پل صراط مارو نندازی پایین !
به محض اینکه دفترچه های عمومی رو دادن ، یکی بلند خوند : 《 استفاده از ماشین حساب مجاز نمی باشد 》
یکی از بچه ها گفت : 《 ما مجازش می کنیم ! 》و بعد خندید ...
نصف بیشتر وقتمون گذشته بود و غیر از 5 - 4 نفر بقیه پاسخ نامه هاشونو داده بودن ...
که یه دفه صدای ماشین حساب بلند شد ! :|
( بعله همون که قبل آزمون خندیده بود داشت از ماشین حساب استقاده می کرد )
با اینکه میدونستم میدونه ، میخواستم جلوی مراقب _ دبیر از همه جا بی خبر تاریخ _ جمله روی دفترچه آزمونو براش بخونم ؛ ولی این کارو نکردم ( آخه دفعه اول نبود که از این موارد می دیدم و سابقه تذکر دادن و « عملی » ندیدنم ماشالله ( ! ) کم ندارم )
بعد از یکم حساب _ کتاب و شاید 《 رسوندن چند تا سوال به جواب 》 بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ اومد و گفت : 《 ماشین حساب به هیچ وجه استفاده نکنین مجاز نیست ... جمعش کن 》
جمع کرد ...
ولی درست چند لحظه بعد بود که دوباره صدای ماشین حساب بلند شد :|
البته این دفعه _ و مثلا به طور زیرکانه ای ! _ فقط صدای دکمه صدا قطع کنش اومد !
حالا من !!!
سر جام نشسته دارم محاسبات نامطمئن ریاضی رو بطور کاملا دستی انجام میدم !
آخه مگه نتیجه یه آزمون چقدر میتونه مهم باشه ... !؟
همکلاسی عزیز ! بد نیست بدونی اگه حقت نباشه راه بجایی نمی بری ! حالا چه با ماشین حساب چه بدون اون ...
( باز خوبه حداقل سوالای عربیمون محاسباتی نبود ... یا مثلا ادبیاتمون ... )
و اما من ...
از نتیجه آزمون قبلی به هیچ وجه راضی نبودم و بیشتر بخاطر سرماخوردگی و نداشتن تمرکز کافی بود که وقت کم آوردم و از طرفی هم بیشتر وقتو برای عروض هزینه کرده بودم ...
ولی امروز _ با اینکه از نوبت اول به بعد درسا رو جدی نگرفته بودم و بعضیاشونم اصلا نخونده بودم _ راضی تر بودم و حداقل از عملکردم پشیمون نیستم !
البته تا تونستم عربی و ادبیات زدم D:
حداقل به این خاطر که به خودم ثابت کنم نتیجه آزمون اول نتیجه ای نبود که باید می بود ...
با درصدای پایین نفر پنجم شده بودم
روزی که تو آمدی
شعر نابی بودی !
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد …
و من با تو باور کردم
که می شود هم پای رنگین کمان در باران قدم زد !
#
ـ تو ، آشپزی هم می کنی ؟
ـ آره ...
ـ بلدی !!!!؟
ـ [ با نگاه عاقل اندر سفیه : ] خب آره ... مگه چیه ؟
ـ بهت نمیاد آشپزی کنی !
... بهت میاد همش سرت تو کتاب باشه
( میخواست عکس العملشو توجیه کنه )
ـ :|
سنتی ها معتقدن دختر باید تو کارای خونه به مادرش کمک کنه و کارای مربوط به خونه رو هم بتونه انجام بده و بهتره که قبل ازدواجش پختن غذا رو بلد باشه ؛ من اهل یه خانواده با فرهنگ تلفیقی سنتی ـ مدرن هستم ؛ خانواده م اجبارم نکردن که آشپزی کنم ... آشپزی کردن یه مهارته که یاد گرفتنش یه امر شخصیه و به انتخاب خود فرد ... من به خاطر علاقه ای که داشتم از دوره راهنمایی این کارو شروع کردم و از این کار لذت می بردم
دلیل طرفداری های موجود از دست پخت بنده هم ـ اگه تعریف نباشه ـ نو آوری و دقتـ(وسواس)ـیـه که خواسته یا ناخواسته روی این کار میذارم و این در حالیه که خودم اولین منتقدم ؛ چون بیشتر مواقع رضایت خودم تامین نمیشه و چه بسا وقتایی که عیب و ایراده که بیداد می کنه ! به عبارتی معمولا طبق ذائقه خودم آشپزی نمی کنم !
اینم از تکیه ی کلام :
شاید در زمینه آشپزی به پدرم رفته باشم ؛ ولی بدون شک مادرم مشوق خوبی بوده
الکی مثلا قرار بود فقط بگم :
[ پست کوفته قلقلی بروز رسانی شد ]
می بینم که بعضیا از کوچکترین اشتباهام سریع کوه درست میکنن
مگه کسی تغییرات منو حس نمیکنه ؟؟
.
.
.
ای کاش دیده عقل آدما هیچوقت بسته یا کور نشه ...
چون اونی « دیوانه » ست که با « موشای کور » حرف می زنه ...
.
.
.
چه حسی داره وقتی بدونی ناراحتیت باعث خوشحالیه !؟