ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
کنار بخاری هال نشستم ...
عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم
با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...
کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان و بابا چمدونشونو بستن
تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »
چرا اینجوری گفت ؟
... نمیدونم
سلام ...
به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...
ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...
و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد
تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|
آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم »
هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|
البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »
( منظورشون من بودما )
.
.
.
ویرایش پست هم باشد برای بعد ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* همسر دوم پدر بزرگم
( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )
« ویرایش شد »
مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب !!! ـ یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم
روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...
پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !
ولی ...
وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...
اولش تعجب کردم ...
بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟
تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »
ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|
هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )
با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...
و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه » ...
ولی حیف شدا ...
« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...
دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم
امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد
در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود
یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !
ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )
گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !
ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد
ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )
باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد
بذارید خلاصه کنم !!!
خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم
تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!
درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم
تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... )
کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!
( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به رسم همیشه ...
ــ « خدایا ! ممنونم » ــ
البته ضعف حافظه و کارکرد مغزم همه مال کم خوابیه و متاسفانه من « در جریـــــــانم » ( جهل بسیط :| )
( سفارش کردم یکم کنجد بخرن )
.
.
.
و از احوالات کلی هم اینکه ... مدتیه دوست دارم از مشاورای همیشگیم کمک بگیرم ؛ ولی هیچ کدومشون در دسترس نیستن
و البته آشنایی اونا برای من و مقبولیت من برای اونا مطمئنا دستخوش تغییراتی شده
... ( افسوس )