مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

گزارش وضعیت

کنار بخاری هال نشستم ...

عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم

با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...

کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مامان و بابا چمدونشونو بستن

تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »

چرا اینجوری گفت ؟

... نمیدونم




من ، امتحان ، مهمان :|

سلام ...

به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...

ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...

و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد 

تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|

آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم  « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم » 

هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|

البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »

( منظورشون من بودما  )

.

.

.

ویرایش پست هم باشد برای بعد ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همسر دوم پدر بزرگم

( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )


« ویرایش شد »

انصراف از مسابقه ...

مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب  !!! ـ   یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم

روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...

پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !

ولی ...

وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...

اولش تعجب کردم ...

بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟

 تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »

ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|

هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )

با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...

و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه »  ...

ولی حیف شدا ...

« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ


آمدم که بروم ...

سلام ؛
قصد داشتم فقط وبلاگو آپدیت کنم و برم ؛  ولی پیغامای تلگرام اومد و ... هرچند همه تا منو دیدن در رفتن ( انگار من جزام دارم !! )
با این وجود سرم به کانال های سرگرمی به قدر کافی  گرم شد ...
و اما امروز دو تا امتحان مستمر ریاضی و زبان داشتیم ... هه مطمئنا خنده داره اگه بگم از همه جا تو لگاریتما هنگ کرده بودم 
طفلک رسول که تا دوی شب بخاطر من بیدار مونده بود و مشکلاتم رو برام توضیح میداد ( چقدر هم ضعف داشتم ... )

البته ضعف حافظه و کارکرد مغزم همه مال کم خوابیه و متاسفانه من « در جریـــــــانم » ( جهل بسیط :| )
( سفارش کردم  یکم کنجد بخرن )

.

.

.

و از احوالات کلی هم اینکه ... مدتیه دوست دارم از مشاورای همیشگیم کمک بگیرم ؛ ولی هیچ کدومشون در دسترس نیستن
و البته آشنایی اونا برای من و مقبولیت من برای اونا مطمئنا دستخوش تغییراتی شده
... (  افسوس )

یه سوال کلی دغدغه روزانه ... اینکه باید چیکار کنم ؟
باید دروس چهارمو پا به پای بقیه بخونم و فعلا قناعت به خرج بدم ، یا اینکه برنامه ناقصمو عملی کنم ؟ که البته این دو هدفه شدن و متزلزل شدن تمرکزی که در مورد وجودش هم جای هزار شک و شبهه ست ... برای من قابل هضم نیست و باز برمیگردم به همون تفکر به ظاهر خرافه گرایانه  خودم که:  « رقابت با اهداف من ناسازگار است »
نمیدونم تا چه حد شانس موفقیت دارم ... .