مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

نجات از کادوی تولد!:))

دیروز در مقایسه با روزای عادی تو خونه ما ، یکی از پر مهمون ترینا بود.البته خوش گذشت:)

خاله فاطمه و خانواده ش که از مشهدد و از عید به بعد نیومده بودن خونه ما ، برای عیادت رسول اومده بودن و حدود ساعت شیش و نیم عصر رفتن ؛ یعنی بعد استراحت بعد از ناهار .

و خاله نجمه ( حلیمه ) هم که بارداره و تا دیشب _ که اومدن خونه مون _ از قضیه تصادف رسول خبر نداشت و با شوهرش و بچه هاش معراج و مهدی  ، ازخودنیشابور بخاطر دیدار ما اومده بود ساعت یازده  و ربع شب با دو نفر دیگه از  فامیلمون اومدن خونه مون . 

وقتی برای پذیرایی و صحبت با مامان تو آشپزخونه بودیم رسول کله شو کرد تو آشپزخونه و با صدا زدن اسم من ازم پرسید : فردا چه خبره؟

من که اصلا متوجه منظورش نشده بودم گیج زدم و  با حالت مشکوکی سوالشوتکرار کردم:«فردا چه خبره»؟!!!

که بدون انتظار هیچ تلاشی برای فهمیدن از طرف من ،  گفت که فردا تولدشه . و بهرحال یادآوری شده باشه!!

منم اولش الکی خودمو به اون راه زدم ولی بعدش گفتم واقعا فک کردی یادمون نیست؟!

بعد اینکه وارد هال شدم رو به همه گفتم که امشب شب تولد رسوله و خواستم از این طریق خوشحالش کرده باشم:)

مهمونامون که با بچه توی شکم خاله میشدن هفت نفر ، شب تو خونه مون خوابیدن و من تا پنج و نیم صبح بیدار بودم

همسرمم که صبح نون به دست اومده بود خونه ما تا صبحونه رو با ما باشه بخاطر مهمونای خوابالومون خونه رو به قصد رفتن سر کار اونم پیش از موعد !! ،  ترک کرده و اصطلاحا فرار رو بر قرارترجیح داده بود ! و این در حالی بود که من در کمال تأسف اصلا متوجه این ورود و خروج با ملاحظه نشده بودم و همسرم چقدر فهمیده بود که به هیچ عنوان به روی مبارکم نیاورد:))

حتی ظهر که برای گرفتن نمد های خواهر زاده ش به خونمون اومد و من فراموش کردم از تولد رسول براش بگم . پس خیلی زود خداحافظی کرد و با برادرش کریم که از بیمارستان برمیگشت ، رفت.

کمی بعد از ناهار بود که مامانم گفت دو تا ابزارو بشورم تا ازش برای بریدن بخیه های پای رسول استفاده کنیم

بعد اینکه وسایلو آماده کردم و به بابام تحویل دادم به اتاق خودم که طبق قراردادی نانوشته تا آخر تابستون  متعلق به رسول بود رفتم و با خنده و شوخی بهش استرس وارد کردم و با لحن خاص خودم سر به سرش گذاشتم که بیشتر باعث خنده ش شد تا ترسش!

بهش گفتم:«رسول جون آماده ای؟دیگه وقتش رسیده!خودتو آماده کن میخوایم بخیه هاتو بکشیم و....!»دست آخرم جوری که مهمونامون که حالا پسر او ن یکی خاله  م که ۲۲سالشه هم بهشون اضافه شده بود حرفامو بشنون با شوخی  گفتم:«آماده شو که میخوایم کادوی تولدتو بهت بدیم!» و با این حرف من همه کمابیش خندیدن.

بعد از دقایقی رسول به جمعمون اضافه شد ولی ننشست و همونطور که ایستاده بود بی مقدمه گفت : کریم _ برادر همسر بنده  که یک ساعت پیش با همسرم به خونه شون رفته بودن و پای رسولو دیده بود _ گفته که« زخمت هنوز دو روز دیگه کار داره »  و باید صبرکنیم تا دو روز دیگه.بابام گفت نه و رسول تاکید کرد که کریم متخصصشه و تشخیصش این بوده.پس بهتره دو روز دیگه هم صبر کنیم.

پس بابا منصرف شد و بدین ترتیب ، برادرم رسول ، در بیست و دومین سالگرد عمرش مورد ترحم خانواده  قرارگرفت:))



مچ اندازی

امشب با امیرعلی _ برادر سیزده ساله م _ مچ انداختم 

حدس بزنید کی برنده شد ؟

.

.

.

.

.

خب معلومه ! من ! 

والا  تازه پشت لبش سبز شده !

انتظار دیگه ای بود ؟ 


________________________________________

راستش خودمم اول انتظار دیگه ای داشتم !

الان میگم هنوز زمان میبره تا مرد شه ... 

قصد دارم چند روز دیگه که آقا رحیم اومد

پیشنهاد کنم بین مردای خونه این مسابقه برگزار بشه ! گرچه مشخصه کی برنده ست ... 



امشب ... شنبه شب ، ۱۱ دی ۹۵ ... پنجمین ماهگرد ازدواجمون ...

.

.

.

شبی که قراره همسرم با خونواده تشریف بیارن خونه ما ...

و این در حالیه که ...

۴۹ روز از آخرین دیدار من و همسرم میگذره ...

همین الان ...

.

.

.

من و مامانم و رسول ،

همگی مون توی تلگرامیم :d

استقبال D:

چیز خیلی خاصی نبود ...

فقط داشتیم میرفتیم استقبال پدر و مادر و برادر کوچیه !

... همین ! 

.

.

.

شاید بعدا عکس بنر چاپ شده رو گذاشتم

اندازه گیری قد به روش ما کوتوله ها D:

تازه از مدرسه اومده بودم که امیر علی ـ برادر دوازده ساله م ـ گفت : « قدم از 149 شده 150 » ... ( ! )

یهو ذهنم رفت سمت اندازه گیری قد خودم ! ــ بله با استفاده از اطلاعات از قبل بدست اومده !

گفتم : «  بدو بیا کنار من وایستا ببینم چقدر ازت بلند ترم ! »

کنارم وایستاد ؛

دیدم نمیشه تخمینی به نتیجه ای رسید ...

بهش گفتم بره خط کششو بیاره تا رسول ـ برادر بزرگم ـ  این کارو برامون بکنه

و رسول اومد و قد ما رو اندازه گرفت ...

من فقط 15 سانت از امیرعلی بلند تر بودم و امیرعلی 148 بود

ینی 163 سانت !

با این وجود  با معیار قرار دادن کاشی های چهل سانتی دیوار آشپزخونه هم دوباره قدامونو اندازه گرفتیم

به نظرتون با وزن بین 50 تا 60 ... 164 خوبه ؟ ( این عدد معلول شب بیداریای طول عمرمه ! )

رسولم با اینکه به 180 نرسید راضی به نظر می رسید

.

.

.

مدتی بود اشتباهی بجای « دوارف » بهش می گفتم « اسمارف » !

حتی جلوی دوستش محمد !

الان بی تعارف بهش میگم کوتوله ! D:

ناراحت نمیشه ...

.

.

.

ببینم مگه قد خودت چنده که می خندی ؟!


اندر جریانات رفتن به جلسه مشاوره تحصیلی :|

سلام ؛

فردا مشاوره تحصیلیه و ما مجابیم که با یکی از والدینمون اونجا حاضر شیم

ولی ظاهرا هیچ کدوم از والدین حاضر نیستن بدون منت اینجانب رو همراهی کنن !

بابام میگه اگه میخوای بیام جلسه ، کت و شلوارمو اتو کن و کفشامم واکس بزن :/

( تو بگو یه ذره ! اصلا اهمیت نداره که منم به نوبه خودم خسته م   )

روی هم رفته ولی ، به دلایلی  ـ که یکی از اونا ناشناخته موندن هویتم هست ـ اینجانب مایلم با مامانم برم ؛

ولی ایشون ترجیح میده تو خونه بمونه و استراحت کنه ـ که البته حق داره ـ

 رسول  ـ برادر بزرگم ـ  ـم فردا صبح باید ساعت نه بره و امتحان مهم خودشو بده (  غیر مربوط به دانشگاه )

حوصله اتو کردن ندارم ... کتابمم تموم نکردم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر کنم پستای صفحه های قبل به مراتب  بهتر از پستای جدیده ...

اینطور نیست ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

افسانه کجایی ؟

لطفا جواب سوالامو پیامک کن !

گزارش کارم تو همین پست هست ...

امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

مزاحمین دائمی ...

دیدید دیدید ... ( مثلا  رینگتون اس ام اسم )

مامانم : گوشی منه ؟

من : نه مال منه

.

.

.

این شماره های مزاحم کیه هی به من پیام میده !؟

9830589  !!!

مامانم : نمیدونم ( ! )

دوباره من : *1#  کیه !؟

متوجه شد و خندید ...

.

.

.

بابام : شماره ش چنده ... !؟ 

.

.

.

ـ 

ههه قسمت !

وقتی بعد از شام سفره و ظرفا رو جمع می کردم ، چشمم خورد به میوه های زیر اپن ! دست بردم تا نارنگی بزرگه رو بردارم ... و برداشتم ؛ میخواستم پوستشو بکنم ولی پشیمون شدم ! یجور اسراف بود ...

کمتر از یه ربع بعد محمد مهدی اومد تو اتاقم و بهم گفت «برات نارنگی آوردم ! » و دقیقا همون نارنگی ای رو که ظاهرا بزرگتر از همه بودو بهم داد ... _رد ناخنمم روش بود! _ ههه به این میگن قسمت  ! 

چهار شنبه شب ـ 20 آبان 94