مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

# حباب سخت ...

.

.

.

بزودی از مکنونات مکتوب 

به مدیر وبلاگ « چرت و پرت»

.

.

.

در ورود به وبلاگ شما با پیغام «تبلت خراب شد » روبرو هستیم.ایراد کار کجاست؟

بلاگ اسکای و گزارش خطا

.

.

.

نکنه بلاگ اسکای مثل پنج سال پیش بلاگفا ، بزنه هر چی نوشتیمو به باد فنا بده ؟ :/

بلاگ اسکای ما میخوایم نوشته هامونو واسه نسل بعدمون بجا بذاریم نکن جان مادرت :/



______________________________

پی نوشت :

داغ زهرا تازه شد با این پست :))

جای گوشی من بودید چیکار میکردید؟!

تو پنج درصد باقی مونده شارژ گوشی میزنمش به شارژ در حالی که چند دقیقه قبل اینترنت گرفتم ، نقطه اتصالو روشن کردم ، چیزی تو گوگل سرچ زدم و تو سایت آپارات کلیپ آموزشی نگاه میکنم و بعد اعتراضم دارم که چرا شارژ گوشی از ۲٪ بیشتر نمیشه:/

.

.

.

شربت آلوورا با طعم کله پاچه :/

چند روزی بود افتادگی برگای گیاه آلوورامون بد جور تو ذوق میزد و خانواده ازم میخواستن اون دو تا برگ افتاده شو جدا کنم  تا اینکه امروز خانواده رفته بودن شونزده بدر  ( :/ ) و منم برگارو چیدم و درحالی که تو لپتاپ سریال میدیدم شروع کردم به درست کردن شربت آلوورا  . از پوست کندن لبه های خار دار آلوورا و قطعه قطعه کردنش و  جدا کردن گوشتش و خوابوندنش تو آب و ریز ریز کوچیک کردنش نیم ساعت یا بیشتر طول کشید و بالاخره سراغ قابلمه رفتم و دیدم یکی از قابلمه ها بوی کله پارچۀ دیروز ظهرو میده و دلم بد شد و کلا قید قابلمه های دیگه رو هم زدم و توی ماهیتابه آب جوش ریختم و آلووراها و گلابو بهش اضافه کردم . وقتی میخواستم شکر بهش اضافه کنم دیدم دم دست نیست و این شد که منصرف شدم و  زیر گازو خاموش کردم و با خودم گفتم فقط یه شکره دیگه مامان اینا که برگشتن همون موقع میریزم.

یه ساعت بعد مامان بابا اومده بودن و من رفتم سراغ آلوورا ها که دیدم روش یه لایۀ چربی ضعیفی نشسته و بدجور خورد تو ذوقم که نفهمیدم ایراد از ماهیتابه بوده یا ظرفی که مامانم شربتارو توش خالی کرده بوده و گذاشته بودتش روی میز...

بهرحال با خودم گفتم با ملاقه آب روشو برمیدارم فوقش و کسی هم متوجه نمیشه . با این خیالات ماهیتابه رو دوباره گذاشتم روی گاز و گازو روشن کردم . ملاقه پلاستیکیمونم برداشتم و گذاشتم توی ماهیتابه و گهگاه باهاش هم میزدم تا شکر توی آب حل بشه . تو این گیر و دار بود که تصادفا فهمیدم ملاقه بوی طبیعی خودشو نمیده و بویی که ازش متساعد میشه ناشی از همون غذای لذیذ دیروز ظهره :/


« قطع به : دیشب »

دیشب به دلیل اینکه از کله پاچه و ضمائم و علی الخصوص بوی بدش بیزارم تا ساعت هشت شب که بابام یهو خبر داد قرار شده بدون برنامه مراسم قرآن خونه ما باشه و خودش و مامانمم همون موقعا اومده بودن خونه و از قبل اطلاع نداده بودن ، از شستن ظرفا شونه خالی کرده بودم و پیچونده بودم که البته وقتی اقدام به این کار کردم  [. ..] م که همزمان با بابام اینا ا ومده بود خونمون اومدمثلا کمکم کنه تا زودتر تموم بشه و من هرچی اصرار کردم که اینا چیزی نیست و خودم می‌شورم و اینا ولی اون با یکدندگی غیر منطقی  قبول  نکردو سر آخر هرجور بود ظرفارو تایدی کرد  و منم آب کشیدم  و هرچی هم که من گفتم [ ...  ! ] نکنین بذارین خودم بشورم و الان این پسرخاله بابا که اومد تو وقتی ببینه ما پشت سینکیم چه فکرایی راجبمون میکنه  هم  به خرجش نرفت که نرفت ... منم که از اون همه مقاومت کلافه شده بودم بالاخره یه چی زی گفتم مبنی بر اینکه لجبازی تو خونشه ( مجبورم کرد خب :| )

بگذریم ...

خلاصه ظرفا گربه شور شد و عصرم شد آنچه گفته شد و بهتر بود نمیشد . آلووراها هم حروم شد و همون لحظه گازو خاموش کردم . الان باید تو سطل زباله باش ه :|


رگ و ریشه

راستش خیلیا با دلایل شاید مختلف ازم میپرسن اینجایی هستم؟ و من میگم بله 

هفتۀ پیش خواهر یکی از دوستام (خواهر سیده فاطمه حسینی تبار) که قبلا ندیده بودمش ولی دورادور باهاش آشنایی داشتم هم ازم همین سوالو‌ پرسید و من باز گفتم بله . ولی اون مقاومت کرد و گفت نه شما مال اینجا نیستین! از این تاکید تعجب کردم و پرسیدم چطور ؟ و اون جواب داد چون واسه مراسم پدر بزرگت خیلی خرج کردین

و اما عکس العمل من:

_میخواین بگین مردم اینجا خسیسن؟

اینو گفتم و همزمان ذهنم جرقه زد که ایندفه  استثنائا منظور از  طرح این سوال  که اینجایی هستی یا نه ، چیزی فراتر از محل زندگی و حتی پدر بزرگ و مادربزرگه!

حرف تو حرف شد و بالاخره گفتم : « خب بله میگن ما اصالتمون برمیگرده به جای دیگه » و نزدیک بود بندو آب بدم که با خودم گفتم چه بهتر ! اگه انقد مشتاقه  بذارخودش بره بگرده! اصلا شاید این بهتر تونست رگ و ریشۀ مارو دربیاره !خب من که جواب سوالو میدونم 

  حواسش نبود جواب سوالمو بده پس با خنده گفت  :«من ریشه تونو درمیارم!» 

منم موافقت کردم 

و هنوز منتظر خبرشم که اصالتا کجایی هستم ! 


عافیت و سلامتی؛ اینجا : بیمارستان حضرت زهرا ، صبح روز نهم عید

همین الان بگم...

 از روی تخت بخش اورژانس بیمارستان آپدیت میکنم ...

و بوی الکل و ملحقات پزشکی میزنه زیر بینیم و دل منی که لب به صبحانه نزدمو زیر و رو می‌کنه

امروز صبح مامانم احساسات مختلفی رو تجربه کرد

احساساتی از قبیل سرگیجۀ شدید طوری که بدون کمک حتی نمی تونست بشینه ، حالت تهوع و است*فراغ ، 

الان روی تخت خوابیده و منم کنار پاهاش روی تخت نشستم

حتی بابام اینا هم نیستن . رفتن خونه دفترچه مامانمو بیارن

چیزی که خیلی روی اعصابه صدای خنده و بحث کادر پرستاری اعم از زن و مرده اونم سر مسائل پیش افتاده ای که واقعا سرزنش آمیزه! و واقعا از پرستار وظیفه شناس جامعه انتظار انقدر سبکی نمیره

گاها تو همین یه ساعت به سرم زد برم تذکر چشم تو چشم و حتی از همینجا زبانی بدم شاید در جا آب شن ولی منصرف شدم.

واقعا کاش یه روز به درجه ای از کمال برسیم که دیگه هیچکس نیاز به هیچ گوشزدی نداشته باشه

و سوالی که برام حین شنیدن این گفت و گوی سطح پایین پیش  اومد این بود که :  واقعا برادر همسرم اینجا چی میکشه؟ 

پدربزرگ وقتی با رفتنت سناریوی داستان منو نوشتی ...

مامانم تلفنو قطع کرده بود

پرسیدم چی شده؟

و چه دردمندانه گفت «آقاجان مُرده» ...

سعی کردم تصور کنم ... پدربزرگ پیرم مرده بود؟

همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟

آره همون بود .

جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم ...

صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودم

رسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسید چی شده؟ منم فقط باانگشت اشاره دستم باهاش صحبت کردم که : هیس!

گریه مامانم تموم شد و جواب رسولو داد . طفلک رسولم دیگه سر به بالش نبرد ...

سرجام برگشتم و دراز کشیدم . پتو رو روم کشیدم . دستامو روی شکمم گذاشته بودم . تپش تند قلبمو حس میکردم ... معدمم نبض میزد 

و بالاخره اشکم سرازیر شد ...

برای بابام نوشتم : « بابا جان تسلیت میگمما رو هم در غمت شریک بدون »

یک ساعت بعد  که اومد پف کرده بود از شدت گریه ....

 با مامانم و رسول هم زمان بغلش کرده بودیم و اون چیزی نمی گفت ...

برای پدر تو دارم چای ریختم ...

خطاب به مامانم گفت « لباس برام آماده کن برم غسل مس میت کنم » و چقدر با این حرف ، فوت پدر بزرگ قابل لمس شد ....

رفتم تو اتاق ، لباساشو برداشتم و رو جالباسی رخت کن حموم گذاشتم 

برگشتم به اتاق و خودمو مشغول تا کردن لباسا نشون دادم ...

صدای بابامو که از شدت گریه بم تر شده بود می شنیدم  :

« تا صبح گفت : ا... غذا خوردی ؟ » (ا...=اسم بابام)

گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم ...

 -  صبح سر نماز بودم ، سرماخورده بود ، خس خس سینه شو میشنیدم . یهو صداش قطع شد خوشحال شدم با خودم گفتم چون از دیشب بیدار بوده  الان خس خسش خوب شد ... وقتی نمازمو تموم کردم رفتم سراغش بهش دست زدم دیدم دستاش سرده . به سر و گردنش دست زدم ،  هنوز گرم بود ...

 تنفس مصنوعی بهش دادم ولی احیا نشد ، برنگشت ... 

همینجور گریه میکرد و می گفت .

و ما هم برای بار چندم توی دلمون خالی شد که : بی پدربزرگ شدیم...

راستی پدرم قبلنا مربی هلال احمر بود ...

همسرم زنگ زد و به همه تسلیت گفت و ازم خواست خودمو اذیت نکنم .

و من بعد از تسلیتش بیشتر باور کردم کسی رو از دست دادم که حضورش و وجودش دیگه هرگز تکرار نمیشه . کسی که وجودم به واسطۀ وجودش شکل گرفت .....

انگار گر گرفتم و اشک ها ریختم

وقتی یک ساعت بعد کمی خوابیدم توی خوابم همش بی قرار بودم و زار میزدم

و چه قدر تو این چند سال افکار و روحیات من در عالم رؤیا جلوه گر بود

به یاد خوابی که چند ماه پیش برای پدربزرگم دیده بودم افتادم .....