مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

کیست این من ؟ این من با من ز من بیگانه تر !

شاید شماهم جزء کسایی باشید که به × ازدواج × به عنوان یه تعالی دهنده صد درصدی نگاه می کنن ...

شاید لازم باشه کمی در افکارتون تجدید نظر کنید !

من همیشه فکر میکردم یا باید با کسی بهتر از خودم ازدواج کنم تا زمینه رشدم از طریق تأثیر پذیری فراهم  بشه ...

یا اینکه با کسی ازدواج کنم که افکار و عقاید و البته توصیه های منو بپذیره یا حداکثر بدون چون و چرا ! قبول کنه ... تا از این طریق هم من و هم طرف مقابل به یه رشد نسبی برسیم ...

ولی الان فکر میکنم این دو هدف که روششونم متفاوته نیازمند زمینه هایی هستن ...

مثلا در مورد خودم باید بگم در مورد درک ِ بعد روحانی ِ بعد از تغییراتم  در گذشته سیر می کردم ...

شاید گفتنش خوب نباشه ولی من هنوز نمیدونستم بعضی چیزا آثار مخربی روی روحم از خودشون باقی گذاشتن ... تا فرصت اینو داشته باشم که بتونم به ملاک های بهتری فکر کنم ...

اگه من در شرایطی قرار می گرفتم که گزینه دومو انتخاب میکردم ... باید روحی قوی و اعتماد به نفس گسترده ای میداشتم تا می تونستم در سایه اطمینان به عقایدم ،

 مثل همیشه _ که متأسفانه در اینجا به معنای گذشته هست _ به بهترین شکل روی اطرافیانم تأثیر گذاشته و نفوذ می کردم ...

ولی OCD ...

چیزی بود که منو قبل از همه ضعیف کرد ...

و من مستعد خطا شدم 

کاش حداقل یه خواهر داشتم ...

.

.

.

التماس دعای ویژه


کاش یاد بگیرم اعتماد نکنم !

گاج نقره ای دین و زندگیم دست دوست دوستمه ...

سه هفته پیش بعد اینکه کار دوستم باهاش تموم شد خودش کتابو آورد خونه مون و اومد تو و پذیرایی و اینام ازم خواست !

ولی درست یک ساعت بعد ، وقت رفتن « دم در » دیدم باز همون کتابو برداشته ببره ! :|

گفت دوستم لازم داره و تا آخر همین هفته بهت بر میگردونه ...

منم با یه حساب سر انگشتی ذهنی دیدم تا آخر هفته سه روز بیشتر نیست !

بزرگواری بی جا به خرج داده ، گفتم :

باشه ...   دیر ترم آورد اشکالی نداره    ( # لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود !!  )

با امروز تقریبا یک ماهه هر روز منتظرم کتابم بدستم برسه ... ولی مگه این اتفاق می افته !! 

و با امروز یه هفته ست دارم پیام میدم به دوستم که : کتابمو بدستم برسون ... دیگه وقتی نمونده و ... کار به گله هم رسید حتی ! ( تو پیام قبلی گفته بودم : انتظار داشتم هوامو داشته باشی ، کتابم هنوز دست دوستته ؟ )

ولی افسوس که غیر از یه پیام حاوی " باشه عزیزم " ، اونم فقط بعد همون روز اول که البته پوچ و تو خالی بود !! هیچ جوابی نگرفتم ...

پس چند دقیقه پیش پیام دادم :

« سلام 

... ( = اسمش )

امروز 

حتما حتما حتما کتابم بدستم برسه باشه ؟ بیشتر از سه هفته گذشته …

اگه دوستت نمیتونه بیاره حاضرم خودم برم در خونه شون بگیرم !!!!

ینی تا این حد !!!! :|

منتظرم ... »

.

.

.

ته دلم عصبانی ام ؛

خیلی هم ... !!!

... 

_______________________________

سادگی شما ،

گرگ  درون آدم ها را بیدار می کند ...

.

.

.

کاش یاد بگیرم اعتماد نکنم !


اینم از نکته داخل پرانتز ! :

متنی که کنارش علامت # داره ، آخرین دیالوگ یه نمایش نامه ست ؛

از قضا از زبون گرگ ؛

اما این بار ... گرگی که  فریب خورده بود ! 

ورودی نمونه دولتی …

دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛

خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …

گفت فردا آزمون دارم 

پرسیدم : نمونه ؟

جواب داد : آره 

_ فرداست ؟!

_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!

_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !

رفتم اتاق رسول ؛

امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن ! 

پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟

متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی 

خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من  ! زود ! خوابید !

ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !

و اما …

برادرش که دایی بنده باشن ، 

نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …

و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !

وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )

پرسید : به ازای هر روز ؟!

گفتم : بله !

طفلک راجب کفاره نمی دونست ... 

دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !

پرسیدم : چرا ؟

گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !

گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛ 

روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …

.

.

.

وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)

گفت : اگه تونستی بیدارم کن

گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )

از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …

عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش

یه بار دیگه م اومدم صداش زدم

و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم 

بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره

یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛

که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره

منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )

گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم 

بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم

بعد سحری و بعد از اذان ،

من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !

لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم

چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی  از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:

بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛

داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !

و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …

فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)

( هفت صبح )

________________________________

این قسمتو آشناها نخونن …

پی نوشت :

هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …

و کسی هم مخالفتی نکرد !

و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!

خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم

ما که نا آگاهانه سوختیم …