مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

« زندگی در لحظه ... »

چیزی که [ اکثر اوقات ] با « آینده نگری » منافات داره . . .





دل خوشم به این که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من خوشبختم

من خوشحالم ؛

چون من خوش بختم

با این وجود میدونم خوشحال بودن با زندگی نرمال با بیشترین امکانات ،  چقدر راحته ! و این قناعت منو نمی رسونه


دارم موزیک گوش میدم

منتظر ناهاریم

« هیچی » کم نیست ...

ـ « خدایا شُکــ ...  

خدایا شرمنده »


_ ظهر پنج شنبه تون بخیر و خوشی _


... منت گذاشتن به سبک «‌فاطمه »‌!

یه روز وقتی داشتم میرفتم کلاس ، فاطمه جلوم سبز شد !  بعد از سلام و احوال پرسی با خنده و به شوخی گفت : « تقصیر توئه ! »

منم که مثل همیشه از همه جا بی خبر ! با خنده رویی علتو پرسیدم ؛

جواب داد : « دیروز رفتم وبلاگت ... » « کل وبلاگتو خوندم !! »

بعدم دلیل تهمتشو ( ! ) باز کرد :| هرچند خودم منظورشو فهمیدم !

... خب ظاهرا بازدیدد از وبلاگ ـ بعد از سه ماه که اینترنت و آدرس وب در اختیارش بود :| ـ خیلی وقتشو گرفته ! و نتونسته در حد رضایت از پس برنامه ش بر بیاد

و من بدون اینکه بخوام ! بطور غیر مستقیم مانع درس خوندنش شدم D:

یکی نیست بگه : خب عزیز من تأثیر « ـــ » نگیر !!! #

.

.

.

# ( فکر کنم گروه خونیم اوی منفی باشه ( ) )


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دیروز داشت شرایط امتیاز آور گزینش دانشگاهو برا هر دومون میخوند که رسید به گزینه « دوستان خوب و مناسب » ... گفت : « اوه ؛ رد شدم رفت دیگه ! »

تو جواب گفتم : « ولی من که قبولم<!  »

گفت « آره دیگه ؛ شما نمره خوبی میگری ... »


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


فاطمه یادته بعد از کلاس آقای دلاور حسین زاده ( تقویتی زبان فارسی ) جلوی خانم حسینی تبار و ناظم و معاون به ضرر خودت ! چه تیکه ای به من انداختی ؟ خواستم بگم تا اثبات حرفت زیاد وقت نداری !

ببینیم چیکار میکنی ...

اگه سر نمی زنید نگران نباشید !

اگه به وبلاگم سر نمی زنید نگران نباشید ...

خودم در طول روز ، « چندین بار » به نیابت از شما ، این کارو میکنم !!!

.

.

.

به :

زهرا ، فاطیما ، فاطمه ، افسانه ، مهری ، سعیده ، فاطمه 2 و ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شنبه مسابقه دارم ! 


=> تلگرام بی تلگرام ، نت بی نت ، دغدغه بی دغدغه ، درس بی درس ... 


 ( این چیزیه که باید اتفاق بیفته )

برا[یـــ موفقیتـ]ـم دعا کنید



با ساخت گروه جدید از طرف من ...

شاید اوضاع الان خوب نباشه
ولی به بعد « امید » دارم ...

اگه درست نشه هم ، چیزی رو از دست ندادم ؛

آخه کی دیده « کسی چیزی رو از دست بده که قبلا نداشته !>؟ »

از « اعتماد » حرف می زنم ...


... اینم فال حافظ من

هیچوقت جزء کسایی نبودم که به فال حافظ اعتقاد دارن و حتی مخالفتمو به زبونم می آوردم

ولی بعدا که با شعرای حافظ و سعدی تو کتابای درسی آشنا شدم ، به نحوه شاعری و قالبی که انتخاب کردن علاقمند شدم
در مورد اعتقاد داشتن یا نداشتن بعدا تصمیم میگیرم ؛ فعلا که درست از آب در اومده و چیزی شده که تصورشو داشتم


« حافظ قرآن ؛ روحت شاد »

در مورد آینده تحصیلی ...



دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم      از دل تنگ گنهکار برآرم آهی    مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آنجاست         بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه    خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست      جرعه جام بر این تخت روان افشانم                                                    

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم می کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم                                                
  حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فکنم                                                

تعبیر: کار امروز را به فردا وامگذار که برای هرروز کار خاصی در نظر گرفته شده است .

سعی کن در انجام کارها تعلل نکنی و هر کاری را به موقع انجام دهی.



این هم در مورد ِ پی گیری منطقی که برای مدتی  « زیر پا گذاشته شد » ...

 ( این تعبیر شامل چیزاییه که بخودم میگم )




ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند دیشب گله زلفش با باد همی کردم صد باد صبا این جا با سلسله می رقصند مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست ای درد توام درمان در بستر ناکامی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست زین دایره مینا خونین جگرم می ده                                                
  دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دریاب ضعیفان را در وقت توانایی گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی این است حریف ای دل تا باد نپیمایی کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی                                                
  حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی                                                  



تعبیر: خودپسندی و تکبر را از خود دور کن. آنچه باعث شکست و ناکامی تو می شود بی فکری و غرور است.
از افکار بیهوده دست بردار . به آنچه قسمت و نصیب تو است راضی باش و به آنچه که داری قناعت کن .
 اگر واقع بین و دقیق باشی به آرزوهای خود می رسی.

... علوم اجتماعی ( 3 )

همه 34 تا تست کنکورو درست زدم

شدم تنها بیست  کلاس ... 

بعله ...

سه ـ چهار ساعت وقت روش گذاشتم

تازه مرورم کردم

الکی که نیست 

...


امروز باز امیدوار شدم

از تستای ادبیات هفته پیشم فقط سه تا اشتباه داشتم (من  کتابکار گاج سبز دارم و خانم شجاعی مخالفه ... در صورتی که من راضی ام )

خدا رو شکر میکنم که این جور چیزا مغرورم نمیکنه

« این بود گزارش کار من ... » 



... سکوتی معنا دار

« بدین ترتیب در پایان قرن بیستم ، جهان غرب از دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه ، با سکوتی معنا دار عبور کرد ... »

... مال صفحه آخره #

جمله قشنگی بود مگه نه ؟ 

علوم اجتماعی ( 2 )

سه صفحه مونده ولی من دیگه نمی کشم ؛  حتی اگه امتحان بگیره و بیشترش تست باشه ! 

سعی میکنم تاریخو زود تموم کنم 

برنامه سه شنبه از همون اولش اشتباه بود ...

 علوم اجتماعی _ تاریخ شناسی _ جغرافیا _ ادبیات عمومی


نمیدونم خوبه یا بد ؛

ولی فقط سه هفته دیگه مونده ...


نهایت اعتماد و امید پدرم به من !

یک ساعت پیش بابام اومد و چند تا برگه به هم دوخت خورده داد دستم ...  « پرینت ثبت نام کنکور بود » ...

از طریق مدرسه اطلاعاتمو گرفته بود و من در جریان نبودم !


صفحه آخرو که نگاه کردم جلوی « علاقمندی به شرکت در گزینش پیام نور ، نیمه دولتی وموسسه عالی » نوشته بود : خیر ( خودم به آقای درویش پور گفته بودم ... )

... گفتم : « پیام نورو نزده ... »

بابام با حالتی حاکی از تعجب و ترس ، سریع پرسید : « نزده ؟؟؟ »

با دیدن حالت چهره ش هم تعجب کردم ؛ هم از اینکه می دیدم بابام نظرشو در مورد دانشگاه غیر دولتی ـ اونم خیلی سریع ـ عوض کرده و بروز داده بود خنده م گرفت !

آخه قبلا در برابر شوخی من در مورد رفتن به دانشگاه  پیام نور و آزاد شهر خودمون گفته بود : « از این خبرا نیست ! » و ... " یا دولتی یا هیچ ! "

.

.

.

و این بود اوج « امیدواری » پدرم به من !

موندم با این روحیه ( ! ) چطور بعضی وقتا به من میگه : « تو بالأخره یه چیزی میشی ! »

( با الگو گیری از داستان ادیسون و مادرش :| ... و الکی مثلا من نمیدونم )

.

.

.

حالا کدومو باور کنم ؟ 

.

.

.


اینم اولین عکس یادگاری با موضوعیت « کنکور ... »


[ بعدا قرار میدم ]


خب قبول نشدم سال دیگه جبران میکنم


« من » _ ( رمز : درخواست کنید )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطره یک شب برفی ...

این عکسا مال سه شنبه شبه

متاسفانه بارش تا روز چهارشنبه دووم نیاورد و مدرسه هارم تعطیل نکرد ... ( البته ما چهارشنبه ها تعطیلیم  )

میخواستم همون شب آپلودشون کنم _ نشد


http://uupload.ir/files/mlqq_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۴۴۴.jpg


http://uupload.ir/files/a2fw_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۴۲۷.jpg


http://uupload.ir/files/4fpd_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۲۴۸.jpg


http://uupload.ir/files/7lj5_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۱۴۳.jpg


http://uupload.ir/files/mgkv_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۹۴۲.jpg


http://uupload.ir/files/8bg6_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۷۴۶.jpg


http://uupload.ir/files/xa70_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۵۳۰.jpg



... « به چه مانند کنم ... » ( شعری از پدرم )

.:: به چه مانند کنم؟ ::.

( نظیره گویی از شعر « به چه مانند کنم شاعر مرحوم ، مهدی سهیلی » )


به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟

به یکی هاله دود یا به أغصان (1)درخت مجنون
به یکی دسته از یال سمند (2)
یا به یک دامنه کوه و کمند؟
یا به الطاف و رقیقی که بود در پنبه وَش ،

یا به طولانی اشعارِ ، عرفانی حافظ در نظم ؟


به چه مانند کنم حالت ابروی ترا ؟

به خم محراب که سویش بکنند راز و نیاز
یا به رُبعی که برون افتد از گوشه بدر (3)
یا به یک کنگره از گوشه قصر ؟ 

یا به رنگین کمانی که ظهور آید از تابش نوری در آب ،
یا به تیری که پرتاب شود مثل شهاب ؟


به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟

به منور شدن خورشید کز پی ابر ...
به یک جام شراب ،

یا به یک هِزّ (4) نسیم به آن بحر ــ زمانی که منور کند از امواجش ! ــ

یا به یک جقّه که برون افتد از آتش سنگ (5) ؟


به چه مانند کنم سرخی لبهای ترا ؟

به دو چند دانه آلو یا به یک سیب ،

که براق شود از تابش نور ...

یا به چند جام که در افتند به بلور ؟
یا به بزمگه (6) عشاقان در سور (7)
یا به لولو و مرجان یا به یکی الماس سمور (8) ؟


به چه مانند کنم صورت أصوات (9) ترا ؟

به نوای بلبل مستی که بنالد از شوق ،
یا به آن شیهه اسبی که به صاحب دهد از دور پیام ؟
به ترنم(10) که برآید از ریزش رود
یا به امواج بحاری (11) که برآید از لُجّه آب
یا به کبکی که خرامان شود از قله کوه ؟


به چه مانند کنم حالت دستان ترا ؟

به یکی پیچک که آویزان شده از شاخه تاک
یا به چنگال کبوتر که گه گه (12) بنشیند بر چوب
یا به اطناب رتیلی که تنیده بر در غار
یا به شهری که شود حیلت (13) مور
یا به یک گیره که گیرد همه نوع البسّه (14) با بود و نبود


به چه مانند کنم پیکره و نقش ترا ؟

به یکی حجله تابان عروس
یا به یک کعبه ایصال عوان (15)
یا به بتکده و دیر خرابات مغان؟
یا به اسبی که بود زیر لجام یا به انوار خداوندی در ظلمت شب

یا به خِنگی (16) که در حین تصور فرقی نیست با برف نزول ... (17)


شاعر : پدر عزیزم

( کپی تنها با ذکر منبع  )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راهنمای متن :
1 : شاخه ها
2 : اسب زرد
3 : ماه شب چهارده
4 : وزش
5 : سنگ آتش
6 : مجلس
7 : جشن
8 : افسانه ای
9 : صدا ها
10 : صدا
11 : دریا
12 : گاهگاه
13 : دام ــ بهانه
14 : لباسها
15 : جایی که یاران سعی می کنند به آن برسند
16 : اسب سفید
17 : برف باریدنی

18 : تلاش ــ کوشش


... از توجهتون ممنونم



حالا می فهمم ...

حالا می فهمم چرا دلم نمیخواد در مورد جغرافی فرصت جبران به خودم بدم

علتش 《 خوندن بخاطر نمره 》 ست ... !!!

چیزی که هر وقت اتفاق می افته نمره خوبی نمیگیرم ...

پس بذار توجیهم همون 《 اشتباه خوندن 》باشه

.

.

.

[ ولی می خونمش ... ]

نگرانی و دلسوزی بی جا ؛ این بار در مورد 《 بخاری 》 ... :|

سر درد بودم که دایی مهدی و خاله عاطفه با مادرشون اومدن خونه ما ( سه عصر )

من معذرت خواستم و آماده شدم برا خواب ...

و از  همون موقع خوابیدم تا همین یک ساعت پیش  ! 

حالا بماند که چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم

فردا ریاضی و زبان داریم و هنوز نخوندم

اولش قرار بود فقط پنجاه دقیقه بخوابم ؛ ساعت گوشی رو کوک کرده بودم منتها خانواده _ نمیدونم با چه دلیل موجهی _ ولی از بالا سرم برداشته بودنش :|

وقتی خواب بودم  یه اتفاق دیگه هم افتاده بود ... شوهر خاله نگرانم ! با تشویق پدر بزرگم و به توصیه اولیه دایی بزرگم !!! :| شیلنگ بخاری اتاق بنده رو از سرمنشاش قطع میکنن تا یه وقت خدایی نکرده  بلایی سر《 دخترشون 》( = من )  نیاد !

دایی محمد اینا مشهد زندگی می کنن ؛

دفعه آخری که اومده بودن خونه ما بهم گفته بود : 《 از تو بعیده که با وجود اون بخاری تو اتاق بخوابی 》

منم تو جواب گفته بودم :《 تهویه هوای اتاق مشکلی نداره 》

و حالا من موندم و یه اتاق سرد ...

با سه تا کتاب خونده نشده !

ترجیح میدم بد خط باشم تا اینکه مثل کلاس اولیا بنویسم D:

.:: لطفا نظر بدید ::.

آیا باید به دست خط جدید فکر کنم ... ؟


http://uupload.ir/files/xl0b_photo_2015-10-11_16-27-15.jpg


http://uupload.ir/files/ts5_dast-khat.png


.:: نظر بدید _ ولی لطفا رو راست باشید _ من صادقانه عکس گذاشتم _ پس ناراحت نمیشم  ::.

« به شوق یار ... »

مدیر وبلاگ « به شوق یار » یکی از بهترین دوستای منه

اینم از آدرس : be-shoghe-yar.blogsky.com

.

.

.

ممنون از اینکه میخوای سر بزنی

خوشحالی دوستم خوشحالی منه 


... من و فاطیما

الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...

و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:

تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛

لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم

کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم

بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...

صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد

و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم

« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:

(  ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )

مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد

بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم

قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم

الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|


 حالم خوبه

التماس دعا ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...


این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ

که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »

« فاطیما کیه ؟! »

« شبم که خونه تون مونده ... :| »

.:: حســــــــــــــــــــــود  لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.

: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛

رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه 

  ... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله


# سالگرد ازدواجت مبارک #

تو را

در صبحانه موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده ای...


# دوست و همزاد عزیزم !

به یاد آور شبی را که لباس زیبای سفید پوشیده بودی ؛

شبی که صدای تکبیر و شعار مردم کوچه آرایشگاه ـ که آن موقع ها کوچه ما نیز محسوب می شد !  ـ باعث تعجب و خنده ما شد و طنین انداخت روی خلوتی که حاکم بود ...  #

همان شبی که از من دعوت کردی به جشنتان بیایم ؛ اما من نیامدم !

همان شب « سیب زمینی » و « قارچ » ... 


ـ همان شب « آشکاری هویت

طرد شده  » ! ـ

...

مهری خانم و آقا جواد !

# سالگرد پیوند [از نوع آسمانیــ]ــتون ! مبارک #

[ان شاء الله] بزودی شیرینی عروسیتون

و بعد از اون شیرینی قبول شدن « مهری » عزیز ...

( تو رشته مورد علاقه ش ...  )

ناهار امروز ...

وقتی دیدم داره ساعت دو میشه و هنوز مامان نیومده گفتم دست به کار شم خودم یه چیزی درست کنم [ و مبادا داد کسی بلند شه :| ]

مواد موجود تو یخچال و قفسه سیب زمینی به نظر کم می اومد ... ولی خب کاچی به هیچی :))

موادی که استفاده کردم : هویچ ـ سیب زمینی ـ پیاز ـ سیر ـ سبزی قرمه سبزی ( ! ) ـ تخم مرغ و ادویه جات ( ادویه هفت رنگ ( کاری نداشتیم ) ـ فلفل و نمک و زردچوبه و زعفرون )


این هم از مراحل کار :


1

مرحله اول 


2 .

مرحله دوم

3 .

مرحله سوم

4 .

مرحله چهارم

5 .

مرحله پنجم

6 .

مرحله ششم

7 .

مرحله هفتم

8 .

مرحله هشتم

9 .

مرحله نهم

10 .

مرحله دهم

11 .

مرحله یازدهم


.

.

.

متاسفانه مزه سیرش غالب بود :|

ولی خانواده راضی بودن :)

شرمنده از اینکه نمیتونم تعارف کنم 

خطاب به خودم ؛ خطاب به خودت ... ( و مابکَ داءٌ ... )

این متن یکی از تمرینای کتاب عربیمونه که وقتی به ترجمه ش گوش دادم محتواش به دلم نشست

( خصوصا بخاطر موقعیتی که توش بودم )

شاید «  تو » هم جزء مخاطبینش باشی ...



یا أیّها الشّاکی ! و مابکَ داءٌ ... کیفَ تغدو إذا غَدوتَ علیلا ؟

ای شکوه گر که دردی نداری ، چگونه باشی وقتی که دردمند شوی ؟


هو عِبءٌ علی الحیاة ثقیلٌ ... مَن یَظُنُّ الحیاةَ عبئاً ثقیلاً.

او (خود) بار سنگینی بر زندگی است کسی که زندگی را بار سنگین پندارد.


والذی نَفسه بّغیر جمالٍ ... لا یری فی الوجود شیئاً جمیلاً.

و کسی که خودش زیبا نیست ، چیز زیبایی در زندگی نمی بیند .


فَتمتّع بالصّبحِ مادمتش فیه ... لاتَخف أن یَزولَ حتّی یَزولاً.

پس از صبح بهره مند شو تا در آن هستی ، نترس که از دست برود تا برود .(تا صبح هست، از آن بهره مند شو)


أدرکَت کُنهها طیور الرّوابی ... فَمِنَ العارِ أن تَظَلّش جهولاً.

پرندگان دشت و تپه ها سرچشمه آن را یافته اند پس ننگ است که تو نادان بمانی .


تَتَغَنّی والصَقرُ قَد مَلَکش الجوَّ ...  عَلیها والصائدونَ السبیلا.

(آنان) نغمه سرایی می کنند در حالی که بازشکاری فضا را بر آنها صاحب شده است و شکارچیان راه را .


یا أیُّها الشّاکی ! وما بِک داءٌ ... کُن جمیلاً تَرش الوجودَ جمیلا.

ای شکوه گر که دردی نداری ، زیبا باش تا زندگی را زیبا ببینی .

... پنجمین غیبت

این پست شامل افکار نادرست منه و ممکنه تاثیر بدی روی شما بذاره

پس بهتره نخونی !


.


خود دانی ...


.

امروز نرفتم مدرسه

دو زنگ بیشتر ندااشتیم

فلسفه و دین و زندگی

فردا کلی درس داریم

با بدهکاری به خودم که نمیتونم سرحال بمونم ؛ میتونم ؟

تا الان خواب بودم ( به اندازه مدرسه رفتن خوابیدم )

چند وقته اینجوری به خودم ظلم میکنم

من ِ در حق خودم « سنگدل ...  »

... بذار درسای کم اهمیت تر فدا شن

فقط فکر انضباط امسالمم ...

میگن خیلی مهمه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خدا کنه کارنامه هارو نداده باشن


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کسی نمیخواد سرزنشم کنه ؟

[ از حد گذشته ... ]


حساب ـ کتاب ! :|

امروز حساب کردم ببینم در عرض سه روزی که گذشته چند ساعت خوابیدم !

( سرگرمی همیشگیمه :| )

...

روز جمعه  3 ساعت خوابیدم

روز شنبه و امروزم 5 ساعت

...

اگه خواب مورد نیاز جسم ، همون 8 ساعت در روز باشه ؛

چقدر بخودم بدهکار شدم ؟


« 11 ساعت » ... !!!


.

.

.

.

.

.


« هممونو هدایت کنه » :|


... امتحان « میتونه باشه » D:

فردا امتحان « میتونه باشه » داریم D:


فلسفه اسمشو  به فراست دریاب  !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نوشتم که خاطره بشه ...

وگر نه « # وَیلٌ لِکُلّ ِ هُمزة ٍ لُمَزة »  :))

: « وای بر عیب جوی مسخره کننده »

من انتخاب نکردم ( ریشه یابی وسواس فکری ـ عملی )

شاید این پست ، شخصی ترین چیزی باشه که تا بحال تو وبلاگ نوشتم

ولی اهمیتی نداره

« بخونید و عبرت بگیرید »

یادمه وقتی امتحانای نوبت اولمو داده بودم و کارنامه ها اومد ... اوضاع بد نبود

با اینکه از معدلم راضی نبودم ؛ به بهتر شدن امید داشتم و شاگرد شدم

« عکس یادگاری » گرفتیم

به درسا علاقمند بودم

یادش بخیر ...

نمیدونم دقیقا چه روزی بود

_ ولی روز خوبی نبود _

وقتی از دو نفر از افراد خیلی نزدیکم حرفایی رو بطور « صریح » یا « با کنایه » مبنی بر « ریا کار بودنم » شنیدم

به هیچ وجه چنین انتظاری نداشتم

حرفای اونا مثل پتکی بود روی سر من ِ از همه جا بی خبر ؛

تا به حال به « ریا » فکر نکرده بودم

« فقط میدونستم نباید بخودم مغرور بشم ... »

خیلی درد آور بود

« بخودم شک کردم »

و این آغاز راه غیر عاقلانه ای بود که تصورش رو هم نمی کردم

نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم یا کجای کار ، از روی آگاهی کسی رو مسخره کردم

که اوضاع اینطور شد ...

« تو اعمالم دقت کردم »

( تو این مرحله از مشکلم ، نا آگاهانه ـ و مصرانه ـ سعی کردم از شناخت عمومیم به شناخت علمی برسم  و این در معنای ساده تر ، یعنی « فکر کردن به چگونگی انجام یک کار عادی » ...

تا حالا شده جلوی مهمون یا یه شخص خاص نتونی مثل همیشه غذا بخوری و چیزی که تو قاشقته بریزه یا دستت تعادلشو از دست بده !؟ [ و به اشتباه فکر کنی بخاطر عدم وجود اعتماد به نفسته ... ] 

اینجاست که میگن شناخت علمی ( اینکه دقت کنی که چجور غذا میخوری ! ) برای  شناخت عمومی ( غذا خوردن که یه امر عادی روزانه ست ) مشکل ساز میشه » )

به رساله رجوع کردم ...

دنبال خوندن جواب سوالم ، مجبور بودم کل مسائلو بخونم که این خودش بد بود ...

اولین چیزی که دنبالش رفتم ، بحث ریا بود

درست وقتی سعی میکردم تمام نمازمو از روی خلوص تام بخونم ، یه حسی بهم می گفت « یه جای کار ایراد داره » !

کابوسم بود اگه وقتی سر نماز بودم کسی می اومد توی اتاق ...

تا یه لحظه فکرم می رفت سمت اینکه اون در مورد من با خودش « چی » فکر میکنه ، می رسیدم به « تعریف » های احتمالی ... ( آخه سابقه دار بود و من قبول نداشتم )

اوایل فکر میکردم همین ناخودآگاه خوش اومدنام ( که البته بعدا فهمیدم همینم درست نبوده ) هم نوعی ریا محسوب میشه ( حق داشتم چون کسی نبود بهم بگه اشتباه می کنی )

... « اینقدر با این مسئله « خلوص و ریا » درگیر شدم که شکیاتم شروع شد ... »

سجده سهو تا حدودی یاری رسان بود

تا اینکه « قرائت » نمازو جزء واجبات دیدم ( فکر می کردم مستحب موکده )

راجب این موضوع خوشبختانه حداقل بخاطر شرکت کردن تو مسابقه قرائت یه سری اطلاعات داشتم

از همون اولم میدونستم تلفظ « ضاد » رو مشکل دارم

... و تازه این یه شمه ش بود 

کلی ایراد از خودم گرفتم  ( حداقل طبق حساب ـ کتاب خودم ... )

« شکیاتم ادامه داشت و نمازام طولانی شد »

هروقت مامان یا داداشم وارد اتاق می شدن و منو در حال نماز می دیدن ، به جای بی اعتنایی ، با انجام راه حلای از پیش خود ساخته ـ و البته نا خواسته ـ تو تشدید حساسیت من نقش موثری داشتن ( شایدم یه جور لجبازی ناخواسته از طرف من بود ... در هر صورت بازم مشکل از من بود )

من بدون اینکه بخوام ، تبدیل شده بودم به یه وسواسی !وسواس از نوع فکری و عملی ...

این مشکل آزار دهنده م ، تاثیر نسبتا مستقیمی تو نتایج امتحانات نهاییم داشت

اوایل فکر می کردم به خاطر خوندن کتاب « کیمیا خاتون دختر رومی » ـه کهمن تحت تاثیر قرار گرفته و بیخیال شدم

ولی قضیه این نبود

 ... و من دیر فهمیدم 

دغدغه های بعد از امتحانات نهایی و اعلام نتایج و گرفتن کارنامه ، مشکل جسمی برام ایجاد کرد

و باز هم اشتباه من درمورد « احکام » ...

منی که همون روز اول ماه رمضون که مصادف بود با امتحان آخرمون جامعه شناسی شروع کرده بودم به درس خوندن ... 

کل تابستونو در نگرانی به سر بردم

و مشکلم حل نشد ... کسی نتونست کمکم کنه 

و بیشتر « سرزنش شنیدم » تا همدردی ... 

مهرماه بود که فاطیما بی خبر اومد دنبالم و گفت : آماده  شو بریم کانون ؛ خانمای طلبه فلان جا اومدم سخنرانی ...

علی رغم میل باطنیم که نشات می گرفت از موضوعات شخصی و البته برنامه سنگین فردای اون روز ... تونست راضیم کنه و با اینکه دیر بود ، آماده شدم

وقتی رفتیم کانون ، آقای مراد زاده _ دبیر معروف هنر _ رو دیدم که با چند تا دختر ، مشغول طراحی سیاه قلم بود

یکی از اون بچه ها ، میترا بود که با دستی که من برای  زهرا _ دوست مشترکمون _ تکون دادم و البته جمله ای که زهرا بهش گفت ، دویید طرفم و در کمال تعجب من ! جلوی اون همه آدم بغلم کرد :| نمیدونستم چجور عکس العمل نشون بدم و ضعیف عمل کردم ...

به فاطیما گفتم : 《 من تو حیاط میمونم ، تو برو داخل 》 ...

بعد اینکه سخنرانی تموم شد ، با میترا و زهرا خداحافظی کردم و درست وقتی میخواستیم بریم ، فاطیما رو به یه خانومی گفت : 《 اون دوستمه ! 》

دوستش همون چیزی بود که من لازم داشتم ؛  یه طلبه ! منتظر شدم تا بعد از صحبتاشون ازش سوال کنم

جوابمو خیلی خوب داد ؛ ولی من به جوابش شک کردم و مجبور شدم به تحقیق مفصل تو اینترنت راجبش داشته باشم و در نهایت ... به جوابم برسم

بنابر این ، یکی از عوامل نگرانیم دفع شد

بعد از اون قضیه کم کم طی جریاناتی که تو مدرسه اتفاق افتاد و برای من تبدیل به ایده شد ، فهمیدم چطور میتونم از شر حساسیتم کم کنم

( به هیچ وجه قابل کنار گذاشتن نبود )

با این وجود هر بار یادآوری دغدغه های فکری جدید یا قدیم ، دوباره در گیر می شدم

بارها گریه کردم

در کمال سادگی همش فکر میکردم مشکل از منه

و ساختار بدنیم

مثلا اینکه چرا نمیتونم حروفو جوری که باید ـ مثلا از حلق ـ بگم

و ...

افسوس که کسی برام وقت نذاشت

با کلام غیر گزنده دست کمک به طرفم دراز نکرد

الان تقریبا یا دقیقا « 10 ماه » از شروع این معضل میگذره و اوضاع خیلی بهتر شده

در اوج این مشکل ، زیاد با آب سر و کار داشتم

دستامو زیاد می شستم

وضو زیاد می گرفتم ( در این مورد همون دقت نابجا باعث می شد وضوم اشتباه بشه )

و چیزای دیگه ای که وقت مفید منو می گرفتن ...

.

.

.

« وسواس » یه مشکله

که تبدیل میشه به « معضل »

گرفتارش نشو ...

من با اینکه تقصیری نداشتم ، پشیمونم ...



توبه

چه پایان تلخ و شیرینی ...

خدایا توبه منو قبول کن

.

.

.

و « کمکم کن »

دوستم نجمه

ساعت 5 با صدای گوشیم بیدار شدم ؛

تو عالم خواب و بیداری قطعش کردم _ فکر کردم صدای  هشداره ! _

بعد که یه نگاه سریع به صفحه ش انداختم دیدم نوشته 《 نجمه 》 !

دوستم نجمه ، کنکوری 94 رشته مدیریت بود که رتبه 140 آورد

با نجمه اردیبهشت ماه همین امسال تو سالن ارشاد و کاملا برحسب اتفاق دوست شدم

نجمه اینجا درس نمی خوند

جریان سالن ارشادم دعوت از آقای 《 توکلی 》 _ مدیر کل سازمان سنجش _ بود

که جا واسه سوزن انداختن باقی نذاشته بود !

نجمه روی یه صندلی فرعی که کنار من بود نشست

_ منم که کلا اهل صمیمیت و کنجکاوی و فضولی ... ! _

ولی راستش یادم نیست این دفعه شروع کننده صحبت کی بود 

تا آخر جلسه کم و بیش با هم حرف زدیم و البته نجمه بیشتر از من به حرفای آقای توکلی گوش داد و فیض برد

تا اینکه ...

تقریبا آخرای جلسه بود که ازم پرسید : 《 میتونم شماره تو داشته باشم ؟ 》

منم با کمال میل قبول کردم ... 

همون اوایل صحبت

وقتی هنوز چیزی از آشناییمون نگذشته بود در کمال تعجب فهمیدم دوست جدیدم یه آبجی دو قلو هم  _ به اسم معصومه _  داره ! که عصر همون روز از طریق پیامک و چند روز بعد از راه تلفن _ به دور از چشم نجمه  _  با هم صحبت کردیم 

و اما بار آخری که با دو تاییشون صحبت کرده بودم اوایل دی ماه بود

آخرین جمله ای که معصومه ( این دختر والیبال دوست و طرفدار شیش آتیشه《 سعید معروف   》! )

 بی مقدمه و قبل از خداحافظی بهم گفته بود این بود : 《 یکی از فانتزیام اینه که ببینمت 》... 

.

.

.

معصومه سبزوار قبول شده بود و نجمه ورودی بهمن بود و قرار بود بیست روز بعد چمدون و وسایلشو آماده کنه ...

از اون موقع به بعد نتونسته بودم یه ارتباط موفق باهاشون برقرار کنیم ( بخاطر عدم آنتن دهی محل زندگیشون )

تا اینکه 5 عصر از تماسی که گرفت تعجب کردم 

 بعد از  رد  تماس  از طرف من ، دوباره زنگ زد

_ و چه لذت بخش بود دقایق زییای گفت و گو یمان _

همون اول ازم پرسید :《 درس میخونی ... ؟》

خودآگاه یا ناخواسته بحثو با یه سوال در مورد دانشگاه عوض کردم

دوباره پرسید : 《 میخونی ... ؟ 》

بهش اطمینان دادم که  :《 آره 》؛ 《 ولی هنوز در حال خودسازی ام 》

_ ظاهرا خیالش راحت شد :| _

یک ربع با هم صحبت کردیم تا اینکه تماس قطع شد ! احتمال دادم شارژ سیمکارتش تموم شده باشه

بهش زنگ زدم ؛ گفت اشکال از تموم شدن شارژ برقیشه و داره دنبال شارژر میگرده !

گفتم نمیخواد ؛ میگن وقتی گوشی تو شارژه باهاش صحبت نکنین که انرژیش چند برابر میشه ! و مضره ...

قبول کرد و بعد از آرزوی موفقیت گفت : 《 امیدوارم بیرجند قبول شی 》

اینو گفت و به شیوه 《 جناب خان 》 خداحافظی کرد

این سومین بازی بود که این آرزو رو به زبون می آورد ...



ده روش کارآمد برای مطالعه

سلام

یه سر رفتم وبلاگ قدیمیم ،

دیدم نه ! مطالبش خیلی کارآمدن و بالاخره وقتشه ازشون استفاده کنم

پیشنهاد میکنم مطلب《 ده روش کارآمد ...  》رو حتما مطالعه کنید

.:: امیدوارم به دردتون بخوره ::.

اینم  از آدرس : http://zhani.blogfa.com/

_______________________________________

کاربر Tara دوستم Zahra ست

دیوانه حرف می زند از « نور » با « موش های کور » ...

می بینم که بعضیا از کوچکترین اشتباهام سریع کوه درست میکنن

مگه کسی تغییرات منو حس نمیکنه ؟؟

.

.

.

ای کاش دیده عقل آدما هیچوقت بسته یا کور نشه ...

چون اونی « دیوانه » ست که با « موشای کور » حرف می زنه ...

.

.

.

چه حسی داره وقتی بدونی ناراحتیت باعث خوشحالیه !؟

برای « هیچ » ...

هیچ اشتیاقی به خوندن درسای فردا ندارم

حس میکنم از خیلی از درسا  بیزازم و از دغدغه های جدید خسته ...

_________________________________________

از دختر خاله م پرسیدم : بنطرت رتبه م چند میشه ؟

خیلی فوری و فوتی ! جواب داد : 23000 

پرسیدم : چرا ... ؟

گفت : چون نمیخونی !

گفتم : از کجا میدونی ؟

جواب داد : « چون به چهره ت نمیخوره بخونی »


________________________________________


طی یه جریاناتی از طرف من و به خواست [ مثلا پنهانی ِ :| ] مامانم ، رسول دوباره تصمیم گرفت برام برنامه ریزی کنه

ابن درست شبیه اینه که آب به یخ ، چه جور جوش اومدنو یاد بده !


نمیتونم آینده رو پیش بینی کنم

نمیدونم چی در انتظارمه

ناخواسته شدم بحث اول خانواده ...


بد شانسی یعنی ...

 .

 .

 .

 . 

 .

 چهار روز بعد کنکور تولدت باشه :|

ملخ دریایی ( میگو )

کار مامانمه

و من فقط 《 خوردمش 》 ! 

میگن میگوی کوچیک بهتر از نوع بزرگشه  ؛

  همونطور که انتطار میره هضمشم آسون تره ...

اینم از توصیه مربوطه :《موقع خوردن دلتو بد نکن ! حتی اگه یه مقدار سفت بود ! :| 》 

یک روز تعطیلی اضافی ...

تا جایی که حافظه م قد میده ، آخرین باری که غیبت « موجه » داشتم ، چهارم دبستان بودم (  آبله مرغون ) ؛ 

باقی غیبتامم یا غیر موجه بودن یا به خاطر هماهنگیای بچه ها سر « مدرسه نرفتن » ...

و اما امروز ... 

 دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که بالاتر از گردنم درد بی سابقه ای حس کردم

یکم درس خوندم بعد تصمیم گرفتم بخوابم بلکه بهبودی ای حاصل بشه ...

ساعتو روی ۵ کوک کردم ؛ 

 وقتی بیدار شدم وضع بدتر شده بود که بهتر نشده بود !

و الان اوضاع طوریه که در حالت عادی فقط سمت راستمو میتونم ببینم :|

و اما برنامه امروزمون : عروض - عربی - عربی (  امتحان )  - عروض ( امتحان )

اینم توصیه مربوطه :

« هیچوقت با سر خیس نرین بیرون  ... »


احتمالا برم پیش دکتر

__________________________________

پی نوشت :

من ... تو صف ویزیت ...


« خداحافظی با ... »

طبق تجاربی که تا حالا داشتم ، می دونم « خدا حافظی کردن » برام سخت نیست [ ... و حتی فراموش کردن ]

چیزی که تا حالا پابندم شده ، چیزی به اسم « دلخوشی » ـه

دلخوشی به « ثبت خاطراتم » ، به « نظرات وبلاگ » ـم ،

به « ایمیل ها » و « پیامای مسنجر » ـم ،

به « پیغام های بازدید کننده » و « پیام های خصوصی » انجمن

به پاسخ « انتقاداتم » در سایت « شعر نو » ( میتونید اینو بپای تعریف بذارید  )

و کلا « هم صحبتی » با « شخصیتای محبوبم » ...


از بازدید کننده هایی که وقتشونو گذاشتن
از دوستای عزیزم : « زهرا » ( یاناش همیشگی ) ، « افسانه » و « فاطمه »

و از آشنای مجازی « آقای فاضلی » بخاطر راهنمایی هاشون تشکر میکنم


اگه یه وقت بزودی وبلاگ دوباره بروز شد تعجب نکنید

... حتما امکان نظر دهی رو می بندم ( حذف مایه امید ! )

« دارم تبلت ـ لپتاپم که هدیه پدر و مادر عزیزمه رو جمع می کنم »

ـ فقط ببخشید و حلال کنید ـ

« التماس دعا »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


  ░ قسمت داخل پرانتز


    ( خطاب به دوستان )


فاطمه میخواستم بهت بگم : اون کارو گذاشتم کنار

ممنون از اینکه سرزنشم نکردی ... ممکن بود نا خواسته تاثیر عکس رو بپذریم

اینم جواب سوالی که متقابلا ـ و البته از روی اطمینان ـ سر ناهار ازم پرسیدی :

از دوست بودن با تو ، نه تنها احساس خجالت نمی کنم ؛ بلکه از داشتن دوست خوب و متفاوتی مثل تو به خودم افتخار میکنم

« کافیه اشاره کنی تا بخودم بیام »

امیدوارم موفق باشی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زهرا جان
از اینکه تا الان همراهم بودی و شایستگی خودتو نسبت به لقب خاصی که بهت دادم ( « یاناش » به معنای « همراه » ) به بهترین نحو نشون دادی و البته تموم سعیتو در کمک کردن به من بکار گرفتی ... صمیمانه تشکر میکنم

امیدوارم بتونی اوج شایستگیتو توی کنکور نشون بدی

« خانم روان شناس »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


افسانه !
در مورد صمیمی شدن با تو چیزی نمی گم ...

آخه خودت به اندازه کافی می دونی 

باقی شو بذار به حساب « مکنونات » !

« تلاشتو بکن » و « لیاقتت » رو ـ چیزی که بر من یکی پوشیده نیست ـ نشون بده

موفق باشی


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


یا حق
و خدانگهدار

.

.

.

.  .


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آموزش به سبک نصاب الصبیان D:

فصل آن « سرد » است و مبدأ : « سیبری » ؛

همسرش هست : « آسیای مرکزی  » !

آن هوایش : « سرد و خشک »

طفلک نازای « ســرد قطب » ...


* * *


توده ای مرطوب هست و موسمی ؛
مبدأش « هند » است و فصلش « تاب ، تاب » !
خنک است آن یا که گرم ؟

تحفه اش : « بارندگی » ...



صرفا جهت اطلاع ( ! ) :

تا الان دو تا تست جغرافی به من بدهکارین

.

.

.

ینی از من بیکار ترم وجود داره ؟ ...

« اگر می شناسید معرفی کنید » 

بعضی از نمرات نوبت بنده

عربی 20

ضریب : 3

دین و زندگی : 20

ضریب : 2

ادبیات عمومی : 5/ 19

ضریب : 2

عروض و قافیه ( ادبیات تخصصی ) : 18/75

( کل زمانی که صرفش کردم : 4 تا 5 ساعت ؛ اشتباهام مال بخشای خوندنی بود :| )

ضریب : 3

ریاضی : 19/5

ضریب : 2

فلسفه : 19/5

ضریب : 2

(  لای این کتابو تا دوازده شب باز نکرده بودم   )

.

.

.

معدلمم حساب کردم

جغرافی چقدر کشیدش پایین !

اگه جغرافی رو بیست می شدم ( = اگه اشتباهی نخونده بودمش ) بالاترین معدل دبیرستانم می شد معدل امسالم ( سال چهارم )

ضمنا من از تغییرات ضرایب خبر نداشتم

« عالم بی خبری طرفه جهیمی بوده ست ... حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم ! »


به جای  ِ  :

« عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست ...  »


ان شاء الله کنکور ...

شام

اینم یه عکس نه چندان با کیفیت از پیش دستی بنده ، سر شام ...

دیگه  فکر کنم نیازی به معرفی نباشه !


iatp_img_20160122_214526.jpg


( ببخشید اگه چینی نذاشتم !!!  )

# فهیمه جان تولدت مبارک #

امروز ، 3 / 11 / 94 تولد هجده سالگی دوست و همکلاسی ریزه میزه م فهیمه ست

* تولدت مبارک *

5odv_img_20160121_211423.jpg

tc41_img_20160122_112251.jpg

برنامه ریزی به سبک رسول :|

بالأخره رسول آقا برام برنامه ریزی کردن 

هر جمعه _ رأس شش صبح _ ریاضی۳ !

اینم از حسن آغاز ما ... :|

کابوس من شروع شد 

حکومت نظامی

حرف آخر اینکه : « پست قبلی رو جدی بگیرید :[ »


اطلاعیه

سلام

احتمالا بزودی آدرس این وبلاگو به چیز دیگه ای تغییر بدم

شایدم دیگه بروز رسانی نشه ...

به هر حال « ممنون از اینکه خواننده خاطراتم بودید »

امروز ...

فکر کنم امروز به اندازه کافی شاهد میزان اعتماد به نفس بچه هامون ( چه دختر و چه پسر ) بودم

نظرم در مورد اعتماد به نفس « بعضی ها » برگشت ...

در کل ـ خلاف انتظارم ـ در مورد رشته انسانی کمترین صحبتو داشتیم

در مورد تکنیک های تست زنی ، برنامه ریزی هفته ای ( که بهترین برنامه ریزی هست ) ، اینکه دوران طلایی سال چهارم چیه ، تعداد متقاضیان هر رشته و ظرفیت اون  چقدره و شرایط مطالعه و محلش چه خصوصیاتی باید داشته باشه  و کلا حرف های همیشگی صحبت کردن

و ...

راستش من خیلی راضی نبودم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رسول چند دقیقه پیش زنگ زد ؛

قبل اینکه چیزی بگه گفتم « جلسه تموم شد ... »

... [ و حیف ]

( گفته بود بعد امتحانش اگه بتونه میاد جلسه )

ای کاش جلسه تا الان ادامه داشت !

« برادر داشتن خیلی خوبه »

رسول جان ممنونم

خیله خب هندی بازی دیگه بسه

اینم یه عکس از جلسه ...

http://roshtkhar.razaviedu.ir//Dorsapax//Data/Sub_84/File/Resize/EtoolsNews_EToolsFile_85ab6dcf-6baf-4199-ab15-0e4f9ca9110a421301862_72547-97c3ebf6-9bbb-4f40-ad03-ed3f635c3a2b.jpg

میبینم که « بعضیا » اول از همه نشستن :|