مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

شب سوم

دیشب شب سوم پدر بزرگم بود و مراسم شام داشتیم

بعد از تموم شدن شام و ملحقاتش ، اومدیم خونه

شب میخواستم بخوابم فکری شدم

به جسد بی جون پدر بزرگم فکر کردم و همۀ عادتای خوبی که تو زندگی روزمره داشت ...

همسرم روی تخت یک‌ نفره اتاق  دراز کشیده بود و بخاطر یه چیز شاید کوچیک که نیم ساعت قبلش اتفاق افتاده بود با هم سر سنگین بودیم و این من بودم که حق داشتم و طلبکار هم بودم !

به یاد حرفا و حرکات پدر بزرگم بی اختیار زیر گریه زدم و چه گریۀ عجیب و غریبی بود این گریه از سر دلتنگی و به هق تبدیل شد

همسرم به دلداریم اومد و چقد عصبی کننده بود در اون لحظه شنیدن این جمله ها که  شاید جز از سر دلسوزی نبود : « گریه نکن ، خودتو اذیت نکن ، رفت بنده خدا دیگه ، جوش نزن ، راحت شد... » البته آخرش وقتی دید چیزی نمیگم و به کارم ادامه میدم دیگه چیزی نگفت و خودشم ابراز ناراحتی کرد .

با همون روحیه خوابیدم و صبح یکی دو ساعت بعد اذون بود که از خواب بیدار شدم و هم زمان چسبیدم به بازوی دست راستم که درد عصبی شدیدی توش پیچیده بود

و کل امروز باهام موند  و این گفتۀ برادر همسرم که می‌گفت وقتی عصبی میشم اسیدمعده میزنه به قلبم و جاهای دیگه ، مثال نقض پیدا کرد و این درد حتی بعد صرف ناهارم دست از سرم برنداشت ...