مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

" یا همه یا هیچ ! " ؛ سیاستی که کار دستم داد ...

وقتی روانشناسی رو دادم گفتم " حیف بیست نمیشم(میشم نوزده و هفتاد و پنج ) ؛ دلیشم فراموش کردن " سخت رویی " به عنوان یکی از تیپ های مواجهه با مشکلات روانی بود ... و البته که آزمون گزینه دو سه روز پیش از امتحان مقصر بود ! که سخت رویی رو با سخت کوشی و کلمات مشابه آورده بود و این باعث شد قدرت توجه متمرکزم خوب کار نکنه و به لفظ نادرست دل ببندم و البته این از روی آگاهی بود ...

با این وجود میدونستم تیپ " سخت رویی " چه جور تعریفی داره ؛ پس علی رغم تیپ من درآوردی ای که نوشته بودم شروع کردم به تعریف تیپ که البته این سوال جزو سوالای انتخابی برای نوبت دوم نبود ؛ یعنی لازم نبود بخونیمش ...

آخرین نفری بودم که از سر جلسه بیرون می اومد ...

نمره ها هفته اول امتحانات نهایی اومد ؛ نمره من " بیست " تمام بود .

امتحان بعد از روانشناسی ، اونطور که انتظار میره امتحان " تاریخ ادبیات ایران و جهان بود " ...

از دوروز قبل امتحان شروع کردم به نیمه اول کتاب رو خوندن ؛ قصد داشتم از دوستم زهرا نمره بهتری بگیرم ... پس با جدیت شروع کردم به خوندن ... که از قضا همون شب والدین گرامی تصمیم گرفتن برای چندمین بار با خانواده پسر عموم که دوتا بچه راهنمایی ( دبیرستان دوره اول ) و سوم/چهارم دبستان دارن و یه بچه یک سال و نیمه ، به قصد خوردن غذا به پارک نزدیک خونه شون برن ... منم برای چندمین بار از رفتن امتناع کردم و سعی داشتم نیمه اول رو تموم کنم ... اما امان از زنگ مامان و چاخان کردن ما ! که عاطفه ( دختر پسر عموم ) گفته بگید حانیه بیاد ! که من تنهام :|

بخاطر اصرار مامانم تن به رفتن دادم و بابام که معتقده "یا همه یا هیچکس " با خوشحالی ـ و حس پیروزی ـ اومد دنبالم ...

این طوری بود که من وارد محدوده ای بنام " پارک " شدم ... که ای کاش نمی شدم !

شیرینی هارو نوش جان کردم ، شامو خوردیم و اومدیم (توضیح اینکه فردای اون شب عید سعید غدیر بود و پس فردا امتحان من ... )

اونجا بود که فهمیدم بهانه مامانم ، چاخان و کلکی بیش نبوده !

و اما توی پارک متوجه کنایه حرفای پسر عموم ـ مهدی ـ و خانومش که دختر عمه خودم بود شدم ؛ کنایه مبنی بر این بود که تو چرا تو اجتماع نمیگردی ؟" ، " مردم کسی رو که تو جامعه حاضر نمیشه و گرایش به گوشه نشینی داره رو دوست ندارن " [به این معنا که اگه به کارت ادامه بدی تو خونه میمونی ! ]

و البته جواب صریح من که با ناراحتی همراه بود : " اگه مثل من به تقدیر اعتقاد داشتین اینطور نمی گفتین " ، " هنوزم افرادی هستن که معیارهای خودشونو برای انتخاب دارن " و اینکه : " من علی رغم اینکه زیاد بیرون نمیام آدم اجتماعی ای هستم " [ این حرفا رو از روی غرور نزدم ]

این بحث تقریبا جزء آخرین بحثا بود ...

به خونه برگشتیم ؛

تقریبا بعد از اینکه همه خوابیدن ، به خیال اینکه تا فردا زیاد میخوابم و شب قبل امتحان ـ که فرداشب باشه ـ رو بهتر میخونم ، بیدار نموندم ...

فرداش با کمی شیطنت و بی خیالی درس خوندم

ساعتای 10.5 ـ 10 شب بود که من تاریخ ادبیات ایرانو منهای ؟ درس آخر ـ رو تموم کرده بودم

که دوستم (!؟) پیام داد و پرسید چند درس خوندم ... فورا گوشی رو خاموش کردم تا برای جواب ندادن بهانه ای داشته باشم که البته بعد از چند دقیقه عذاب وجدان باعث شد روشنش کنم و جوابشو بدم ... خلاف انتظارم اون از من بیشتر درس خونده بود و این باعث شد بهش حسودیم بشه ...

خیلی زود صبح شد و من با نگرانی رفتم مدرسه ... توی مدرسه وقتی دیدم بقیه هم خیلی خوب نخوندن پیشنهاد دادم بریم و به خانوم شجاعی بگیرم امتحانو زنگ اول نگیره ...

فکر کنم من از همه بیشتر مصرّ بودم که امتحان زنگ اول گرفته نشه و به زنگ دوم ، در صورت ممکن زنگ سوم و حتی چهارم !!! گرفته بشه

بعد ابلاغ ساعت دقیق امتحان از طرف ما به بچه ها ، غلامی وقتی فهمید منم توی این تعویق نقش داشتم از روی اعتراض و ظاهرا شوخی گفت : " باید بخاطر درس نخوندن تو دیر امتحان بدیم؟ "

فقط نگاهش کردم و خودمو سرزنش ...



ادامه دارد ...