مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

من انتخاب نکردم ( ریشه یابی وسواس فکری ـ عملی )

شاید این پست ، شخصی ترین چیزی باشه که تا بحال تو وبلاگ نوشتم

ولی اهمیتی نداره

« بخونید و عبرت بگیرید »

یادمه وقتی امتحانای نوبت اولمو داده بودم و کارنامه ها اومد ... اوضاع بد نبود

با اینکه از معدلم راضی نبودم ؛ به بهتر شدن امید داشتم و شاگرد شدم

« عکس یادگاری » گرفتیم

به درسا علاقمند بودم

یادش بخیر ...

نمیدونم دقیقا چه روزی بود

_ ولی روز خوبی نبود _

وقتی از دو نفر از افراد خیلی نزدیکم حرفایی رو بطور « صریح » یا « با کنایه » مبنی بر « ریا کار بودنم » شنیدم

به هیچ وجه چنین انتظاری نداشتم

حرفای اونا مثل پتکی بود روی سر من ِ از همه جا بی خبر ؛

تا به حال به « ریا » فکر نکرده بودم

« فقط میدونستم نباید بخودم مغرور بشم ... »

خیلی درد آور بود

« بخودم شک کردم »

و این آغاز راه غیر عاقلانه ای بود که تصورش رو هم نمی کردم

نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم یا کجای کار ، از روی آگاهی کسی رو مسخره کردم

که اوضاع اینطور شد ...

« تو اعمالم دقت کردم »

( تو این مرحله از مشکلم ، نا آگاهانه ـ و مصرانه ـ سعی کردم از شناخت عمومیم به شناخت علمی برسم  و این در معنای ساده تر ، یعنی « فکر کردن به چگونگی انجام یک کار عادی » ...

تا حالا شده جلوی مهمون یا یه شخص خاص نتونی مثل همیشه غذا بخوری و چیزی که تو قاشقته بریزه یا دستت تعادلشو از دست بده !؟ [ و به اشتباه فکر کنی بخاطر عدم وجود اعتماد به نفسته ... ] 

اینجاست که میگن شناخت علمی ( اینکه دقت کنی که چجور غذا میخوری ! ) برای  شناخت عمومی ( غذا خوردن که یه امر عادی روزانه ست ) مشکل ساز میشه » )

به رساله رجوع کردم ...

دنبال خوندن جواب سوالم ، مجبور بودم کل مسائلو بخونم که این خودش بد بود ...

اولین چیزی که دنبالش رفتم ، بحث ریا بود

درست وقتی سعی میکردم تمام نمازمو از روی خلوص تام بخونم ، یه حسی بهم می گفت « یه جای کار ایراد داره » !

کابوسم بود اگه وقتی سر نماز بودم کسی می اومد توی اتاق ...

تا یه لحظه فکرم می رفت سمت اینکه اون در مورد من با خودش « چی » فکر میکنه ، می رسیدم به « تعریف » های احتمالی ... ( آخه سابقه دار بود و من قبول نداشتم )

اوایل فکر میکردم همین ناخودآگاه خوش اومدنام ( که البته بعدا فهمیدم همینم درست نبوده ) هم نوعی ریا محسوب میشه ( حق داشتم چون کسی نبود بهم بگه اشتباه می کنی )

... « اینقدر با این مسئله « خلوص و ریا » درگیر شدم که شکیاتم شروع شد ... »

سجده سهو تا حدودی یاری رسان بود

تا اینکه « قرائت » نمازو جزء واجبات دیدم ( فکر می کردم مستحب موکده )

راجب این موضوع خوشبختانه حداقل بخاطر شرکت کردن تو مسابقه قرائت یه سری اطلاعات داشتم

از همون اولم میدونستم تلفظ « ضاد » رو مشکل دارم

... و تازه این یه شمه ش بود 

کلی ایراد از خودم گرفتم  ( حداقل طبق حساب ـ کتاب خودم ... )

« شکیاتم ادامه داشت و نمازام طولانی شد »

هروقت مامان یا داداشم وارد اتاق می شدن و منو در حال نماز می دیدن ، به جای بی اعتنایی ، با انجام راه حلای از پیش خود ساخته ـ و البته نا خواسته ـ تو تشدید حساسیت من نقش موثری داشتن ( شایدم یه جور لجبازی ناخواسته از طرف من بود ... در هر صورت بازم مشکل از من بود )

من بدون اینکه بخوام ، تبدیل شده بودم به یه وسواسی !وسواس از نوع فکری و عملی ...

این مشکل آزار دهنده م ، تاثیر نسبتا مستقیمی تو نتایج امتحانات نهاییم داشت

اوایل فکر می کردم به خاطر خوندن کتاب « کیمیا خاتون دختر رومی » ـه کهمن تحت تاثیر قرار گرفته و بیخیال شدم

ولی قضیه این نبود

 ... و من دیر فهمیدم 

دغدغه های بعد از امتحانات نهایی و اعلام نتایج و گرفتن کارنامه ، مشکل جسمی برام ایجاد کرد

و باز هم اشتباه من درمورد « احکام » ...

منی که همون روز اول ماه رمضون که مصادف بود با امتحان آخرمون جامعه شناسی شروع کرده بودم به درس خوندن ... 

کل تابستونو در نگرانی به سر بردم

و مشکلم حل نشد ... کسی نتونست کمکم کنه 

و بیشتر « سرزنش شنیدم » تا همدردی ... 

مهرماه بود که فاطیما بی خبر اومد دنبالم و گفت : آماده  شو بریم کانون ؛ خانمای طلبه فلان جا اومدم سخنرانی ...

علی رغم میل باطنیم که نشات می گرفت از موضوعات شخصی و البته برنامه سنگین فردای اون روز ... تونست راضیم کنه و با اینکه دیر بود ، آماده شدم

وقتی رفتیم کانون ، آقای مراد زاده _ دبیر معروف هنر _ رو دیدم که با چند تا دختر ، مشغول طراحی سیاه قلم بود

یکی از اون بچه ها ، میترا بود که با دستی که من برای  زهرا _ دوست مشترکمون _ تکون دادم و البته جمله ای که زهرا بهش گفت ، دویید طرفم و در کمال تعجب من ! جلوی اون همه آدم بغلم کرد :| نمیدونستم چجور عکس العمل نشون بدم و ضعیف عمل کردم ...

به فاطیما گفتم : 《 من تو حیاط میمونم ، تو برو داخل 》 ...

بعد اینکه سخنرانی تموم شد ، با میترا و زهرا خداحافظی کردم و درست وقتی میخواستیم بریم ، فاطیما رو به یه خانومی گفت : 《 اون دوستمه ! 》

دوستش همون چیزی بود که من لازم داشتم ؛  یه طلبه ! منتظر شدم تا بعد از صحبتاشون ازش سوال کنم

جوابمو خیلی خوب داد ؛ ولی من به جوابش شک کردم و مجبور شدم به تحقیق مفصل تو اینترنت راجبش داشته باشم و در نهایت ... به جوابم برسم

بنابر این ، یکی از عوامل نگرانیم دفع شد

بعد از اون قضیه کم کم طی جریاناتی که تو مدرسه اتفاق افتاد و برای من تبدیل به ایده شد ، فهمیدم چطور میتونم از شر حساسیتم کم کنم

( به هیچ وجه قابل کنار گذاشتن نبود )

با این وجود هر بار یادآوری دغدغه های فکری جدید یا قدیم ، دوباره در گیر می شدم

بارها گریه کردم

در کمال سادگی همش فکر میکردم مشکل از منه

و ساختار بدنیم

مثلا اینکه چرا نمیتونم حروفو جوری که باید ـ مثلا از حلق ـ بگم

و ...

افسوس که کسی برام وقت نذاشت

با کلام غیر گزنده دست کمک به طرفم دراز نکرد

الان تقریبا یا دقیقا « 10 ماه » از شروع این معضل میگذره و اوضاع خیلی بهتر شده

در اوج این مشکل ، زیاد با آب سر و کار داشتم

دستامو زیاد می شستم

وضو زیاد می گرفتم ( در این مورد همون دقت نابجا باعث می شد وضوم اشتباه بشه )

و چیزای دیگه ای که وقت مفید منو می گرفتن ...

.

.

.

« وسواس » یه مشکله

که تبدیل میشه به « معضل »

گرفتارش نشو ...

من با اینکه تقصیری نداشتم ، پشیمونم ...



امتحان عربی ( پست سوم )

خانوم اسدی گفت : « نیم نمره به نوزده و نیما اضافه میکنم »

 نوزده و نیما خوشحال شدن  :|

داد باقی بچه ها بلند شد  ...

که « این نامردیه و عدالت نیست » ( و به همه نیم نمره رو بدین ) 

ولی ایشون قبول نکرد و گفت « فقط به کسایی که نیم نمره کم دارن میدم »

و بحث ادامه پیدا کرد و اون قدر سرِ دادن یا ندادن این نیم نمره بحث شد که من دستمو با اعتماد به نفس کامل بالا بردم و گفتم :

« به نظر من به " هیچ کس " ، " هیچ نمره ای " نباید اضافه کنید ... چون که امتحان " فوق العاده " آسون بود » : (+ )

خانوم اسدی هم  که توجهش جلب شده بود و تا اون موقع به من نگاه میکرد گفت : « باشه ! » ... « هرچی ******* گفت ! »

بعله ؛ و اون موقع بود که همه به طرف من برگشتن !!!!

با تصور چیزی که امکان رخ دادنش حتمی بود ، [ در حال قورت دادن آب دهان ! ] خندیدم ( درسته  میخواستم فضا رو تلطیف کنم )

ولی ...

.

.

.

چشمم به آینده روشن نیست ...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوست و همکلاسی عزیزم 

گهگاه کنایه میزنم تا مبادا 

« آن زمان برسد که بگویی « نگفته ام »» 


خوشحالی ات با دوام

انصراف از مسابقه ...

مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب  !!! ـ   یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم

روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...

پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !

ولی ...

وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...

اولش تعجب کردم ...

بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟

 تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »

ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|

هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )

با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...

و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه »  ...

ولی حیف شدا ...

« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...

امتحان عربی (ناقص)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همیار معلمی زبان !

سلام ؛

این پستم در ادامه قضیه امتحان زبان هفته پیشمه ... در کل 4 تا سوال از 24 تا (تست کنکور) غلط داشتم  و خانم حاجی محمدی به عنوان نفر اول اسم بنده رو خوند ... چه احساس بدی داشتم از اینکه بالا ترین نمره رو گرفتم !!! شب قبلم 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ... فکر کنم چهره م دیدنی بود !

وقتی اسممو خوند با گفتن " Very Good " تشویقم کرد ؛ ولی بعدش گفت : حتما میتونستی بهتر باشی ( نقل مضمون ... )

ادامه دارد ... (علت : ضیق وقت ! گفتم که ... 4 ساعت خوابیدم )

.

.

.

و اما ادامه ...

وقتی برگه مو گرفتم چهره م تو هم رفت و امیدوار بودم خانم محمدی متوجه این ناراحتی و البته شرمندگیم شده باشه ... هنوزم نمیدونم بعد من کی بهترین نمره رو آورد ... لیلا یا محدثه ...

البته برام فرقی هم نداشت ...

وقتی خانم ، بحث همیار معلمی رو پیش آورد ، به من یا لیلا نگاه نمیکرد و حرفاشو اینطور شروع کرد : تو کلاس شما همیار معلمو انتخاب نکردم درسته ؟ ( استفهام انکاری ) ...

وقتی گفت : همیار معلم کلاسو خودتون انتخاب کنید حس کردم بخاطر لیلا اینطور میگه ... ( مقدمه چینی برا انتخاب یکی دیگه ... ولی لیلا حداقل در ظاهر بی تفاوت بود [ ومطمئنا از درون ناراحت ... ] )

یه روزنه امیدم تو دل خودم بوجود اومد ... اون موقع فکر میکردم کلی چیز پشت تک ـ تک جمله هاش هست و من در سعی بودم اون " چیزا " رو کشف کنم ولی نمیتونستم ...

چیزی مثل سرزنش من ! دادن امید به لیلا ... یا اظهار بی تفاوتی ! ( چون امتحان سخت نبود )
فکر میکردم حرفش هنوز یادشه ... آخه ایشون در فراست استاد امثال ماست !

ولی ظاهرا یادش نبود !!!
... گفت : کی موافقه محدثه همیار باشه ؟ کی موافقه لیلا باشه ؟! ( منم که چغندر ! )

بچه ها ولی نظر احترام آمیز(!) و تعارفانه (!) شونو  گفتن ... ولی  ظاهرا اونام گیج بودن ! و نمیدونستن چی بگن

و اینجا بود که بنده وارد میدان شدم !

... خودم ؟!البته که نه ! من چیزی نگفتم و صد البته خودمو در اون حد نمیدیدم ( و نمیبینم )!

خانوم گفت : محدثه باشه ... لیلا باشه ... *******م خوبه ! ( فامیلم ) 

وقتی برا سومین بار پرسید : کی همیار باشه ؟ گویا بچه ها هم نسبت به صحبت جلسه قبل و شرط آزمون دچار فراموشی شده بودن ! چون   تو جواب گفتن : " لیلا " ( منم = هل پوچ ! ) ... البته شاید تا حدودی از روی احساسات بود ...

ولی این موقعیت برا من معنی ها داشت ! ... به هر حال خوشحال نبودم ؛ ولی ترجیح میدادم همینطور نا دیده گرفته بشم تا اینکه در مرکز توجهات قرار بگیرم

وقتی هم که خانم حاجی محمدی بحث رو تموم کرد حس خاصی نداشتم

ایشون گفتن : پارسال لیلا بود ؛ امسال محدثه باشه ... ( هنوزم نمیدونم چرا اینجوری شد !  چون محدثه شاگرد اول بود ؟! یا چون نسبت به قبل پیشرفت کرده بود  ... ؟ علت نادیده گرفتن من چی بود ؟ ( البته گله ای نیست ) ... چون خانم حاجی محمدی ازم غافل شده بود و من در اون حد نبودم ؟ چون به نمره م دقت نکرده بود ؟ چون حواسش نبود برگه اولو به من داده ؟! یا اینکه از این کار قصدی داشت !!!؟ )

در تمام همون چند دقیقه صحبت راجب همیار معلم جدید ... احساس میکردم خانم حاجی محمدی از روی فراست داره اون حرفا رو میزنه ... حس میکنه بهتره من همیار نباشم چون رقابت برام خوبه ... ولی یه جورایی اینم نمیتونست درست باشه چون شناخت آدما ( در اینجا = من ) به این راحتی نیست ...

شایدم منو لایق این مقام نمیدونه ... چون همه چیزی که ایشون درمورد من بظاهر تحسین  میکنه دایره لغت انگلیسیمه ... که ممکنه کمی بیشتر از بقیه لغاتو بلد باشم یا بهتر بحافظه سپرده باشم ( خودم ولی انتظارات خیلی بیشتر از این ها رو نه تنها از خودم ، بلکه از همه رقبا و همکلاسی هام دارم  و کار شاقی هم نیست ! )

تازه وارد مبحث درس جدیدمون شده بودیم که خانم محمدی اطلاعات از پیش ثبت شده ش رو یاد آوری کرد ! و این به این خاطر بود که کسی که برا درس جواب دادن انتخاب کرده بود من بودم ... این حسن اتفاق ! باعث شده بود خانم محمدی نمره امتحان بنده رو تو دفتر نمره ببینه ( ! )

یهو گفت : آهان من میخواستم بر اساس نمره های امتحانتون همیارو انتخاب کنم !! با لاترین نمره مال *******ـه ! الان دیدم ... ( بعدشم به شخص مبهمی خطاب کرد : آخه خب نمره ها ... نزدیک همه ( یا یه همچین چیزی ) بعد به  محدثه گفت : بالاترین نمره مال ******** ( = من ) ـه ... ببخشید ( ؟)

منم که جو رو مناسب میدیدم و نمیخواستم موضوع از اونی که هست ضایع تر بشه گفتم : حالا چه فرقی داره ؟ چی میشه اگه اصلا همیار نداشته باشیم ؟ < !

ازم پرسید : واقعا نمیخوای همیار معلم باشی ؟ با صداقت گفتم : نه ! ... اهمیتی نداره ( فکر کردم شاید مودبانه بنظر نیاد ! پس بلافاصله با جمله بعدش که خیلی هم مناسب بود ماست مالیش کردم  ) دوباره پرسید : مطمئنی ؟! ( گویا میخواست مطمئن بشه ؛ یا اینکه راه هرگونه اعتراض احتمالی در آینده رو سد کنه ! ) با اینکه اون لحظه یکمی شک تو دلم بوجود اومد ( خیلی وقتا مطمئن نیستم ... )  سریع گفتم : آره !

گفت : چرا خب ؟ بخاطر مسئولیتش ؟ آخه مسئولیت خاصی که نداره ...  گفتم : نه ! ... خودم پارسال شاگردتون بودم و میدونم اوضاع از چه قراره ...

گفت : خیــله خب ... باشه ! پس همیار معلم محدثه باشه ؟ گفتم : بله ؛ البته در صورتیکه خودش مشکلی نداره ( ولی چقدر همیار معلمی و محدثه رو بردم بالا ! )... محدثه هم گفت مشکلی نداره ...

خانم محمدی تشویقم کرد : ! Very Good
ولی هنوزم که هنوزه فکر میکنم اونطور که باید نبودم ... همه توجها هم بخاطر همون چند تا دونه لغتیه که سرکلاس جواب دادم و این همون و تنها دلیلیه که  " داشتن اطلاعات عمومی بالا " رو ـ از طرف دبیر زبان ـ به من نسبت داده
کاش میتونستم بهتر باشم و لیاقت درجات بالارو در خودم ببینم ( آمین )

ان شاء الله همه بتونن تا کنکور خودشونو تبدیل به یه " آماده کامل " بکنن ( = شاید بهترین و جامع ترین تعریف از یه کنکوری موفق ! )
و باز هم آمین ...
شبخوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها :

در ادامه همون روز ، وقتی برگه تست هفته قبلو به عنوان اولین نفر ازم گرفت میزان توجهش رو بهم نشون داد ...

این توجه وقتی به اوج خودش رسید که ایشون گفتن : خط جالبی داری !
و من اینطور عکس العمل نشون دادم که : خط فارسیم !؟

گفت : آره ...

فورا چیزی که تو ذهنم اومد و از نظر خودم خنده دار بود و البته کنایه آمیز!! به زبون آوردم : حتما تعریفشو تو دفتر شنیدین !! (  )
گفت : نه ؛ قبلا یه چیزی برام نوشته بودی ... همون برگه آخر سالی که انتقاداتتو توش نوشته بودی ( حرفمو جدی گرفتن! )
گفتم : بله ...
امیدوار بودم کنایه ای که تو جمله م بودو متوجه بشه ... دوستان که خوب متوجه شدن !!
آخه به لطف دو تن از دبیران با فرهنگ پارسالی !!! من تو دفتر و پیش مدیر مدرسه [هم] بیشتر به بد خطی شهره و متهمم ! تا جالب نوشتن ... حتی با اینکه
شاید خطمم ندیده باشن !
و این در صورتیه که از نظر خودم ( = خود واقع بینم  ) فقط تو امتحان این اتفاق برام می افته و برگه شلوغ میشه که این با بد خطی فرق میکنه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم محمدی از بابت همه کوتاهیام متاسفم ...

منم شاگرد حقیر شما ... و ازتون ممنونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و اما این پستو ادامه دادم چون بعدا کمک میکنه خاطرات بهتر تداعی بشن ...
یه روز آدرس وبلاگو بخانم محمدی میدم تا ایشونم از مکنونات ذهنی من آگاه بشه و ضمیمه کردن جمله بنفش هم به همین خاطره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خدایا ! بیشتر از اینها بهم درس بده ... ممنونم


از توجه شما خواننده محترم هم سپاسگزارم

3 / بهمن / 94 
" بین خودمون بمونه ! "


دلگیرم از ...

دلگیرم از دوستای چند ساله مجازی و غیر مجازی ... که هیچوقت از تصمیماتم برای آینده نپرسیدن !

دلگیرم از آشنای مجازی ای که ...

دلگیرم ... اینبار از دبیری که با بی عدالتی ـ نمره مستمر ـ به من "بیست" داد !

و بالاخره دلگیرم از دبیری که حاضر نشد برای نمره من ـ که توی شاگرد دوم یا سوم شدن من تاثیر گذار بود ـ دوباره ژوری رو بنویسه ...


من و کارنامه دیپلم :|

صبح ساعت نه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم ؛ بی بی [زرشکی]بود ... صبح تا ساعت 4 و خورده ای تو اینترنت بودم ببینم نمره هامو میتونم ببینم یا نه...که البته نشد . بیشتر بخاطر گواهی اشتغال به تحصیل رفته بودم ...

بعد دیدن نمره هام تعجب کردم...خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق  داشت...دینیم 17.5 بود ؛ عربیم 19.25...نمره هایی که فکرشو نمیکردم ! خوشبحالم شده بود ... ولی حیف تا به نمره های پایینتر رسیدم این حس جای خودشو به گیجی داد ... پرسیدم : میتونم بنویسمشون؟ بعد شنیدن جواب سوال " استفهام انکاری " گونه م بدون توجه به چه نمره ای بودنشون ، نوشتمشون . بعد کل اصرار از طرف من و امتناع از طرف مدیر و معاون مدرسه (و البته تاثیر کردن زنگی که به بابام زدم و گوشی رو به بابام دادم ) ، گواهی اشتغال به تحصیل گرفتم .

اومدم خونه ؛

موقع حساب کردن معدلم ، متوجه شدم نمره زبانم " 5 . 12 " اومده ! 

باید برم اعتراض کنم ... یعنی من پونزده نمره زبانو خالی یا اشتباه دادم که چنین چیزی خیلی بعیده ؛

اونم در حالی که من هیچوقت زبان دبیرستانو به این خوبی نخونده بودم ...


امیدوارم اعتراضم به بهترین نحو بررسی بشه ... انشاء الله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختانه اعتراضم بخوبی رسیدگی شد و نمره زبانم حدود 5 نمره ارتقا پیدا کردخدارو شکر میکنم


" یا همه یا هیچ ! " ؛ سیاستی که کار دستم داد ...

وقتی روانشناسی رو دادم گفتم " حیف بیست نمیشم(میشم نوزده و هفتاد و پنج ) ؛ دلیشم فراموش کردن " سخت رویی " به عنوان یکی از تیپ های مواجهه با مشکلات روانی بود ... و البته که آزمون گزینه دو سه روز پیش از امتحان مقصر بود ! که سخت رویی رو با سخت کوشی و کلمات مشابه آورده بود و این باعث شد قدرت توجه متمرکزم خوب کار نکنه و به لفظ نادرست دل ببندم و البته این از روی آگاهی بود ...

با این وجود میدونستم تیپ " سخت رویی " چه جور تعریفی داره ؛ پس علی رغم تیپ من درآوردی ای که نوشته بودم شروع کردم به تعریف تیپ که البته این سوال جزو سوالای انتخابی برای نوبت دوم نبود ؛ یعنی لازم نبود بخونیمش ...

آخرین نفری بودم که از سر جلسه بیرون می اومد ...

نمره ها هفته اول امتحانات نهایی اومد ؛ نمره من " بیست " تمام بود .

امتحان بعد از روانشناسی ، اونطور که انتظار میره امتحان " تاریخ ادبیات ایران و جهان بود " ...

از دوروز قبل امتحان شروع کردم به نیمه اول کتاب رو خوندن ؛ قصد داشتم از دوستم زهرا نمره بهتری بگیرم ... پس با جدیت شروع کردم به خوندن ... که از قضا همون شب والدین گرامی تصمیم گرفتن برای چندمین بار با خانواده پسر عموم که دوتا بچه راهنمایی ( دبیرستان دوره اول ) و سوم/چهارم دبستان دارن و یه بچه یک سال و نیمه ، به قصد خوردن غذا به پارک نزدیک خونه شون برن ... منم برای چندمین بار از رفتن امتناع کردم و سعی داشتم نیمه اول رو تموم کنم ... اما امان از زنگ مامان و چاخان کردن ما ! که عاطفه ( دختر پسر عموم ) گفته بگید حانیه بیاد ! که من تنهام :|

بخاطر اصرار مامانم تن به رفتن دادم و بابام که معتقده "یا همه یا هیچکس " با خوشحالی ـ و حس پیروزی ـ اومد دنبالم ...

این طوری بود که من وارد محدوده ای بنام " پارک " شدم ... که ای کاش نمی شدم !

شیرینی هارو نوش جان کردم ، شامو خوردیم و اومدیم (توضیح اینکه فردای اون شب عید سعید غدیر بود و پس فردا امتحان من ... )

اونجا بود که فهمیدم بهانه مامانم ، چاخان و کلکی بیش نبوده !

و اما توی پارک متوجه کنایه حرفای پسر عموم ـ مهدی ـ و خانومش که دختر عمه خودم بود شدم ؛ کنایه مبنی بر این بود که تو چرا تو اجتماع نمیگردی ؟" ، " مردم کسی رو که تو جامعه حاضر نمیشه و گرایش به گوشه نشینی داره رو دوست ندارن " [به این معنا که اگه به کارت ادامه بدی تو خونه میمونی ! ]

و البته جواب صریح من که با ناراحتی همراه بود : " اگه مثل من به تقدیر اعتقاد داشتین اینطور نمی گفتین " ، " هنوزم افرادی هستن که معیارهای خودشونو برای انتخاب دارن " و اینکه : " من علی رغم اینکه زیاد بیرون نمیام آدم اجتماعی ای هستم " [ این حرفا رو از روی غرور نزدم ]

این بحث تقریبا جزء آخرین بحثا بود ...

به خونه برگشتیم ؛

تقریبا بعد از اینکه همه خوابیدن ، به خیال اینکه تا فردا زیاد میخوابم و شب قبل امتحان ـ که فرداشب باشه ـ رو بهتر میخونم ، بیدار نموندم ...

فرداش با کمی شیطنت و بی خیالی درس خوندم

ساعتای 10.5 ـ 10 شب بود که من تاریخ ادبیات ایرانو منهای ؟ درس آخر ـ رو تموم کرده بودم

که دوستم (!؟) پیام داد و پرسید چند درس خوندم ... فورا گوشی رو خاموش کردم تا برای جواب ندادن بهانه ای داشته باشم که البته بعد از چند دقیقه عذاب وجدان باعث شد روشنش کنم و جوابشو بدم ... خلاف انتظارم اون از من بیشتر درس خونده بود و این باعث شد بهش حسودیم بشه ...

خیلی زود صبح شد و من با نگرانی رفتم مدرسه ... توی مدرسه وقتی دیدم بقیه هم خیلی خوب نخوندن پیشنهاد دادم بریم و به خانوم شجاعی بگیرم امتحانو زنگ اول نگیره ...

فکر کنم من از همه بیشتر مصرّ بودم که امتحان زنگ اول گرفته نشه و به زنگ دوم ، در صورت ممکن زنگ سوم و حتی چهارم !!! گرفته بشه

بعد ابلاغ ساعت دقیق امتحان از طرف ما به بچه ها ، غلامی وقتی فهمید منم توی این تعویق نقش داشتم از روی اعتراض و ظاهرا شوخی گفت : " باید بخاطر درس نخوندن تو دیر امتحان بدیم؟ "

فقط نگاهش کردم و خودمو سرزنش ...



ادامه دارد ...