مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

سرما

سلام

یادتونه پارسال پستی گذاشته بودم راجب گردنم که بخاطر گرفتگی تاندون هاش کج شده بود و درد داشت ؟

به احتمال زیاد فردا هم دچار این مشکل بشم ...


___________________________________

Dishab ba faseleye kami bad az estehmam

Ba fatima raftim birun 

Sard bud ...

Poshte saro gardanam ehsase suzesh dashtam az sarma

فوقع ما وقع ...


... مسابقه دادن به سبک من :|

زنگ کلاس خورد و بعد از دقایقی ، همزمان با دبیر عربی ، خانم حسینی تبار ـ مدیر محترم مدرسه ـ از در وارد شدن و بی مقدمه فامیل مارو خوندن ! منم که انتظار چنین چیزی رو داشتم ، « اوه » گویان و به نشانه « تسلیم » از سکو پایین اومدم و جلو رفتم ؛ گفتم : نتونستم همه محدده رو یاد بگیرم و برای مسابقه دادن آماده نیستم ...

پرسید : « ینی هیچی نخوندی ؟ »
گفتم : همشو نتونستم بخونم ؛ اگه برم شرمنده میشم

گفت : « بیا برو ؛ هرچقدرم خونده باشی ... از پایه چهارم فقط تویی [ و حتما رتبه میاری ] »

گفتم : خب اینجوری اگه اولم بشم ارزشی نداره !
گفت : « چرا ... آماده شو برو ! »

خانم اسدی هم گفت : « برو ؛ فوقش از خودت می نویسی ... »

گفتم : « چیزی نیست که از خودم بنویسم ... »

پرسید : « مگه چیه ؟ »

محافظه کارانه جوابشو دادم

با وجود این ، بازم تشویق به « رفتن » کرد و بچه ها هم ، همه موافقتشونو در مورد رفتن من ابراز کردن !

( حداقل بخاطر افزایش تعداد غائبین و در نتیجه کنسل شدن امتحانی بنام « عربی » ! D: )

تحت تأثیر تشویق ها و البته به قصد کسب تجربه جدید ... آماده شدم

قبل رفتن ،  تو دفتر یه نگاهی انداختم و خانم زارعی ـ معاون مدرسه ـ رو تنها دیدم که متوجه من شد ...

از اونجایی که ایشون عروس عموی بنده هستن ، ازشون راهنمایی خواستم ... ایشون منو با این جمله قانع کرد که : « تو که بالأخره تلاش کردی و زحمت کشیدی ، تازه بچه هایی هم که از سال چهارم شرکت می کنن معمولا زیاد نمی خونن ؛ پس میتونی رتبه بیاری »

و بعد برام آرزوی موفقیت کرد ...

تشکر کردم و با خنده « التماس دعا » ! یی گفتم و رفتم بیرون

محل برگزاری مسابقات ، کانون بود و نزدیک به مدرسه ...

تو کانون باید منتظر می موندیم تا نوبت پایه تحصیلیمون بشه ؛ منم که سال چهارمی ... نوبتم از آخر اول بود :/

تو اتاق انتظار ، با بچه های راهنمایی ( همون دبیرستانیای دوره اول ) همکلام شدم ...

« مهسا » ـ دختر خانم شجاعی = دبیر گرامی ادبیات عمومیمون ـ هم اونجا بود

بعد از تقریبا نیم ساعت ( یا بیشتر ) از راهنماییا  جدا شدم

هنوز تازه اومده بودم بخش برگزاری ، که بر خوردم به بد ترین چیز ممکن در اون وضعیت ... که البته حاصل « اطلاع رسانی نادرست از طرف مدرسه » بود :| ؛ که من بازش نمی کنم ...

ضمنا از پایه چهارم غیر از من یک نفر دیگه هم بود :|


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نتیجه رو بعدا به اطلاعتون خواهم رسوند

التماس دعا


... پنجمین غیبت

این پست شامل افکار نادرست منه و ممکنه تاثیر بدی روی شما بذاره

پس بهتره نخونی !


.


خود دانی ...


.

امروز نرفتم مدرسه

دو زنگ بیشتر ندااشتیم

فلسفه و دین و زندگی

فردا کلی درس داریم

با بدهکاری به خودم که نمیتونم سرحال بمونم ؛ میتونم ؟

تا الان خواب بودم ( به اندازه مدرسه رفتن خوابیدم )

چند وقته اینجوری به خودم ظلم میکنم

من ِ در حق خودم « سنگدل ...  »

... بذار درسای کم اهمیت تر فدا شن

فقط فکر انضباط امسالمم ...

میگن خیلی مهمه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خدا کنه کارنامه هارو نداده باشن


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کسی نمیخواد سرزنشم کنه ؟

[ از حد گذشته ... ]


امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

هدف اشتباه ...

درست از وقتی نوبت اول شروع شد ، با اینکه از قبل براش برنامه ریخته بودم ، هیچ کاری رو درست  پیش نبردم ؛ شاید بیشترش به این خاطر بود که امتحانا بهم انگیزه دادن  تا معدلمو تا جایی که میتونم ببرم بالا و به نوعی تو رقابت با بچه ها کم نیاورده باشم _ هرچند هدفم نمره بیست نبود _

و اما « امتحان جغرافی » !

اتفاق جالبی که باعث شد بخودم بیام

این اتفاق یا اشتباه سهوی  ، باعث شد از فکر نمره و معدل بیام بیرون و از فاصله بیشتری به فرصتایی که از دست دادم و تکرار اون  نگاه کنم ...

یاد «  برنامه » هام افتادم ...

_ میدونم که این روزا دیگه تکرار نمیشه _

دوستم مریم _ رتبه 900 ریاضی فیزیک _ میگفت با روزی شش ساعت خوندن علاوه بر درسای چهارم ، قبل عید همه درسای تخصصیشو کامل تموم کرده بوده

بعد عیدم روزی شونزده ساعت درس میخونده !!! ( اگه ساعت خوابش هشت ساعت کامل بوده از وقتی پلکشو باز میکرده ، چشمش به غیر از کتاب نبوده :| )

و اما قرار بود امشب خانم معصومیان زنگ بزنه و یه چیزایی رو شفاهی ازم تحویل بگیره ؛ ولی من گوشیمو خاموش کردم ... که شرمنده ش نشم

البته خودش گفته بود جمعه شب زنگ میزنه ... به خواست من شده بود پنج شنبه شب

شنبه شب نشه صلوات

شنبه عروض داریم

_ مطمئنم چون چک کردم _

مطلب بعدی درمورد « دیالوگ های ماندگار » نوشته میشه و هرچند وقت یک بار بروز میشه


امتحان جغرافی ( ! )

هر جور بود ریاضی رو تموم کردم
ماشین حساب نداشتم ... به فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ  پیام دادم ماشین حسابشو برام بیاره
به خیال خودم یکم زودتر راه افتادم تا « نسبت طلایی » رو هم از بچه ها بپرسم
وقتی رفتم ، در سالنو بسته بودن تا بچه های کلاسای دیگه نرن تو
فاطمه از پشت در بهم لبخند میزد !
همکلاسیشم کنارش وایستاده بود ...

درو برام باز کرد
بعد از سلام ... آروم و با شک و تردید  ازم پرسید : امتحان ریاضی داری یا جغرافی ؟
منم که متوجه لحن محافظه کارانه و مشکوکش شده بودم آروم و نگران گفتم : ریاضی ... !

گفت : ولی بچه هاتون داشتن جغرافی میخوندن !!!
گفتم : نه ؟!!

گفت : باور کن جغرافی دستشون بود !

دیگه چیزی نگفتم ... فقط به سرعت رفتم سمت کلاسمون ...
اولین نفر، زهرا  نجفی نشسته بود
تا چشمم خورد به کتاب دستش ...

دیدم نخیر که بعله ...

حرف فاطمه درسته ! دارن جغرافی میخونن ... :|

بعد سلام ...

ازش پرسیدم : امتحان جغرافی داریم ؟؟

با تعجب جواب داد : آره !
با ناباوری یا نگرانی و در عین حال خونسردی گفتم : « من ریاضی خوندم »

سریع یه صندلی خالی پیدا کردم و کیفم و چادرمو گذاشتم روش ـ بماند که تو اون اوضاع صاحبم براش پیدا شد ! :/  ـ

هم غرورم اجازه نمی داد برم به مدیر بگم چه اتفاقی افتاده ... و  هم اینکه نمیدونستم چی بگم
نشستم رو یکی از صندلیای خالی جلو ... ( هیچکس مایل نیست چهره به چهره مراقب بشینه :| این تو اون موقعیت به نفع من بود ... )
بچه ها  ( ! ) که دیدن آبی ازم گرم نمیشه  گفتن : خب پاشو برو به خانوم بگو !
وسایلمو گذاشتم رو صندلی و دفتر ریاضیمم روی میز ...

دوشک بودم که بگم یا نه ! ... آخه چه جور بگم !؟

_ تازه ایشون از بچگی من و خانواده مو میشناخت ! _

از سر ناچاری هم که شده دیگه هرجور بود گفتم ...

و در کمال تعجب با خونسردی ایشون مواجه شدم !!!

بعدم که به خانم رجب زاده گفتم ...

گفتن حالا برو امتحان بده ؛ دبیرتون حتما درک میکنه

ما هم که از خدا خواسته و مطمئن !!!! رفتیم تا شاخ امتحانه رو بشکنیم

امتحان شروع شد ...

حالا مراقب کیه !؟ آقای امین .  ر ! دبیر تاریخ مدرسه (و  دبیر تاریخ دوم و سوم خودم !  _  و همکار و همکلاسی  دبیرستان پدرم :)) )

خب حالا کجا قراره بشینه ؟ درست رو در روی من !!! و در فاصله چند سانتی متری :|

هنوز خوداستم شروع کنم به یادآوری ، استخراج و تخلیه هر اطلاع به درد بخوری که از پیش ذخیره شده ! که ... !!!! از بد روزگار ، صدای عجیب و رعب آور !!!! ی به گوشم خورد ... و اون صدا ، چیزی نبود جز صدای رینگتون اس ام اس گوشی بنده ... که دست بر قضا اون روز با خودم برده بودمش مدرسه !!! چنان استرسی بهم وارد شد که سر موضوع جغرافی بهم وارد نشده بود !!! ولی خب ... هیچکس نفهمید

با همه اینا امتحان خیلی خوبی بود و تجربه جدید و لذت بخشی کسب کردم

میگم لذت بخش چون قصد داشتم اندوخته های حافظه مو محک بزنم !

خارج از بحث اغراق و اینا ، واقعا تو کار یادآوری موفق عمل کردم ! با اینکه امتحان مستمر جغرافی ، چند هفته پیش تر از اون روز  و فقط از دو درس چهار و پنج گرفته شده بود ، تونستم به راحتی و مرور و سریع خوانی چند دقیقه ای قبل از امتحان از پسشون بر بیام ... ولی دیگه واقعا نمیدونستم « شناخت جغرافیا به عنوان یک خانه بزرگ » یعنی چی !!! سوالی که هیچوقت با دقت نخونده بودمش ...

خدا رو شکر میکنم 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ؛ ولی شاید به چند دلیل دوباره امتحان ندم ( هرچندبا وجود همه کم کاری هام ، تقریبا مطمئنم که نمره پایین تر از 18 ندارم )
یکی از اون دلایل ، « پذیرش مکافات عمل » و بر قراری عدالتیه که همیشه به رعایت نشدنش معترضم ...
هرچند شاید ، به خاطر یه اشتباه کوچولو و پشت گوش انداختن ( به این دلیل که روز قبل امتحان یه بار شک کردم ؛ ولی پیگیری نکردم ... ـ نمیدونم چرا اینقدر به اینکه امتحان بعدی ریاضی بود مطمئن بودم ! ـ ) ، بازم حقم نباشه که ... این فرصتو از خودم بگیرم


تا نظر بقیه چی باشه ...
« نمیخوام چیزی که حقم نیست رو به دست بیارم »

گاهی وقتا ...

hid ,,rjh hplr ldal '... mesle hamin emshab
« hc hplrh fnl ldhn »

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ