مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

هوسی مسئله دار ... !

بالاخره با خودم کنار اومدم و به تنبلی و بی حالیم غلبه کردم که بیام و خاطره دیروز و امروزو تایپ کنم . دیشب درست همین موقع(ساعت یازده و هفت دقیقه)در تقلا بودم که به تشویق بابام و طبق چیزی که قبلا گفته بودم(میخوام چیپس درست کنم برید سرکه بخرید) سیب زمینی هارو به قطری که باید ، حلقه میکردم . قرار بود حلقه هارو بشورم و آبشونو بگیرم و تو سرکه بخوابونمشون و بعد سرخشون کنم . بابام سیب زمینی هارو شست و گذاشت که آبشون از صافی بیرون بره و بعد تو سرکه خوابوندشون . بعد سیب زمینیا نوبت به فلفلای سبز و قرمز خشک شده مامانم بود . از اونجا که فلفلا سالم خشک شده بودن نیاز به پودر کردنشون بود ... با گوش کوب شروع کردم به کوفتنشون ؛ ولی اونطور که باید ریز و پودر نمیشدن ... به فکرم رسید آسیاب کنو پایین بیارم و اینطوری ترتیبشونو بدم ... ولی امان از تنبلی ! تو یک لحظه تصمیم گرفتم دستامو وارد عمل کنم ... پس شروع کردم به آسیاب کردن فلفلا ،  با استفاده از کف دستان عزیز ! بعد از جدا کردن پودر نرم فلفلا با استفاده از چای صاف کن ، دیدم فلفلا به اندازه کافی نشده ... بیخیالش شدم چون طعم اصلی سرکه ای بود ـ طعم مورد علاقه خودم ـ ...

فلفلارو ریختم تو روغن داغ و بابام سیب زمینیا رو اضافه کرد ... چند باری با بابام سر از سر باز کردن چیپسای عزیز تر از جان ـ ! ـ دعوا کردم و اون هیچی نگفت و آخر گذاشت رفت ...

مجبور شدم همه کارا رو خودم تنها ادامه بدم ... از اونجا که دستام تمیز بودن و تو دستور العمل تهیه چیپس نوشته بود بعد در آوردن سیب زمینیا از توی سرکه ، آبشونو با استفاده از یه پارچه تمیز بگیرید ... از اونجا که حسش نبود و روغنا روی حرارت بود ، دوباره دستامو وارد عمل کردم و آب سیب زمینیا رو با فشار دست گرفتم ... تا آخر کارم پای گاز بودم و هی بابامو " آقای جا زن " ( یا یه همچین چیزی) خطاب میکردم و تیکه مینداختم ـ تا مگه از این طریق بتونم از دلش دربیارم <! هر چند به قول خودش اهل (نفرین و) اینجور چیزا نیست ! ـ

هنوز چیپسا کاملا درست نشده بودن که من احساس سوزش تو ناحیه های پایین گونه ها و کف دستا احساس سوزش کردم . گفتم صورتمو میشورم و خوب میشه ... غافل از اینکه شستن همانا و سوزش بیشتر ( حتما بخاطر موندن طعم سرکه ها روی دستام ) بهتر نشد هیچ ، بلکه بدترم شد ! طوری که با سرعت دنبال پماد " ان ان " به سمت کیف مادر گرامی راه افتادم ... ولی اونجا نبود ... مامانم شروع کرد به گشتن دنبال پماد و آخر سر فکر کنم از یخچال یکی درآورد . بعد زدن پماد روی گونه ها و دستام احساس بهبودی بهم دست نداد و تازه بدترم شدم ... صورت و دستامو با آب خالی و یکم صابون شستم ؛ ولی فقط صورتم خوب شد و وضعیت دستام بهتر نشد ...

دنبال یخ تا آشپزخونه رفتم ... شانس من یخ درسته هم تو فریز نبود ! دوباره مجبور شدم با وضعیت موجود بسازم و به آب یخ اکتفا کنم ...

ساعت نزدیک یک بود و من راه های مختلفو با این هدف که سوزش دستام کم بشن امتحان کردم و حتی از دست ماستم کاری برنیومد که نیومد ...

وقت خواب رسیده بود و غیر از برادرام "رسول" و "امیر علی" و البته من به استقبال رفتن ... منم طبق عادت مانوس ، به قصد خواب ، هال خونه رو ترک کردم ... روی تخت خواب دراز کشیده بودم و تصمیم گرفتم به توصیه مامانم کم کم یخو کنار بذارم ؛ ولی مگه می شد !؟

آبای سرد ، تو دستام گرم شده بودن و نیاز مبرم به آب یخ احساس می شد ... بطری آبو برداشتم و برگشتم تو اتاق ... با بغل گرفتم بطری هم کاری به پیش نرفت و برای بار چندم وارد آشپزخونه شدم ... آب سرد لیوانای یخ نبسته داخل فریزرو ریختم توی کیسه فریزر و ...

دستام به قدری وابسته آب یخ و نیمه یخ شده بودن که نمیشد چیزای سردو کنار بذارم ... لپتاپ ـ تبلتمو از زیر تخت آوردم بالا و به نت وصل شدم و تایپ کردم " حساسیت به سرکه سفید " ... چیزی در این مورد نیومد و در عوض هرچی بود " فایده " های این ماده دردسر ساز بود ( اون موقع اصلا از "نحوه آسیاب کردن فلفل" چند ساعت قبل چیزی یادم نبود ! )

دیگه اشکم در اومده بود و از حالت پیش اومده اصلا راضی نبودم ... رفتم سراغ امیرعلی که هنوز تو هال دراز کشیده بود و قصد خواب داشت ... ازش پرسیدم : امیرعلی... داروخونه بازه ؟ گفت : " نمیدونم" ...

رفتم سراغ مامانم ؛

شدت سوزش به حدی بی قرارم کرده بود که حتی نتونستم رو بیدار شدنش اصرار کنم ... این شد که بیدار کردنشو گذاشتم به عهده امیرعلی و خودم رفتم تو آشپزخونه و بعد گرفتن دستام زیر شیر آب ، برگشتم ... ولی نه مامانی بیدار شده بود و نه امیرعلی تکونی خورده بود ! با عصبانیت یه چیزی بهش گفتم و هرجور بود خودم بیدارش کردم ... ولی بیدار کردن مادرم همانا و ترکیدن بغض ریشه دار ما همانا ! علت گریه کردنمو بخوام بگم ، میگم کلافه شدن و فکر به این عضل که نکنه تا صبح خوب نشم ...
وقتی رفتم بیمارستان ( نیم ساعت ـ چهل دقیقه بعد ) ( اول راضی نمیشدم و فکر میکردم هیچ دکتری نمیتونه بفهمه مشکلم چیه ... )

وقتی رفتم بیمارستان دکتر پرسید از کی اینجوریه ؟
مامانم گفت یه چند ساعتی میشه ...

پرسید : " چرا زودتر نیاوردینش ؟؟ "

مامانم گفت : " اولش اینطوری نبود "

خلاصه ...
یه پماد بی حس کننده ، یه پماد ضد سوزش + یه آمپول و دو تا بسته قرص ...

باورم نمیشد این همه دنگ و فنگ داشته باشه !

ادامه دارد ...