مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

فاطیما ؛ گل حساسم

فکر کنم بعد این مدت اول‌ بایدسلام کنم.

سلام...

دیروز فاطیما رو بعد از چند هفته دیدم

بهتون نگفته بودم که مدت هاست ازمون دور شده و‌ دیگهخونه شون تو این شهر نیست...

اصلا شاید بخاطر نبود کسی مثل فاطیماست که اینجوری خودمومریض و حساس کردم

حدود یک هفته بود شنیده بودم فاطیما بارداره ؛ از وقتی شنیده بودم احساس خاصی داشتم؛ولی با این وجود دلم میخواست زودتر ببینمش و بهش تبریک بگم و حتی یک بار به خوابم اومد.دفعه قبل هفته اول محرم بود که دیده بودمش،که قرار گذاشتیم و بعد از مدتها تنهایی بیرون رفتم...منظورم کوچه پس کوچه های نزدیک خونمون که منتهی میشدن به مسجدی که فاطیما  اونجا باهام قرارگذاشته بود . دلیل قرارمون هم پیغامی بود که بهش داده بودم . گفته بودم بهش بگید مریض شدم ... احوالی ازم نمپرسه....گوشیش خرابه ولی ارتباطم نمیگیره.... بگید مشکل معده پیدا کردم  بلکم دلش به رحم بیاد و شاید دیگه نتونه منو ببینه  .  این حرفارو شاید ناخودآگاه و در قالبی شبیه وصیت انتقال داده بودم و انقدر صریح گفته بودم که درهمون لحظه شاهد عکس العمل زن کناری خواهر شوهر فاطیما شده بودم و صدایی از سر تعجب که مخاطبم از خودش در آورد! اما عین خیالمم‌نبود و ظاهرا همین طرز انتقال ، باعث شد خبر زودتر به گوش فاطیما برسه ؛طوری که  شب بعدش مامان فاطیما به خونمون زنگ زد و گفت پیغامو گرفته و من الان میتونم با زنگ زدن به شماره مامان فاطیما،باهاش ارتباط برقرار کنم؛چون مامان فاطیما گوشیشو تو خونه فاطیما جا گذاشته بود!

اون شب محرم ، من بعد دو ماه و چند روز فاطیما رو دیدم ؛البته کوتاه.

آخرین دیدار مون قبل از اون،به روز کنکور برمیگشت که با فاطیما از حوزه امتحانی به خونه مامانش رفتیم و ناهار اونجا بودیم و اونجا بود که من برای اولین بار پدربزرگ مادری فاطیمارو دیدم و باهاش احوالپرسی کردم.پیرمرد سرحال و سالمی به نظر می اومد.

پیرمردی که دیروز خبر فوتش رو شنیدم.......

و همین علت دیدار دوباره م با فاطیما بود

برای تشییع جنازه نرفتم؛ولی از مامانم احوال فاطیمارو جویا شدم.گفت زیاد گریه نمیکرد.نمیذاشتن گریه کنه.و من با خودم میگفتم احتمالا بخاطر بچه تو شکمشه!

مراسم زنونه بعد از ساعت دوی ظهر بود.با مامانم اینا راهی شدم . وقتی به اونجا رسیدیم فاطیما رو دیدم که دور سفره پارچه ای سبز رنگ،میون عذادارای درجه اول نشسته بود.متوجه اومدن من نشد و من جایی نشستم که بتونم ببینمش و اگه لازم شد هواشو داشته باشم؛جایی نزدیک دو‌متریش!

و تا آخر مراسم هم منو ندید ؛ اما چرا خودمو نشونش ندادم؟چون خاطره بدی از دیدنش تو لباس عزا داشتم.وقتی مادربزرگ پدریش رفت_عمه م_

وقتی منو دید در بیچاره ترین و رقت انگیز حالت ممکن بود!

سریع به سمتم اومد و اسممو زار زد و بغلم کرد و های های گریه کرد.هنوز صداش تو گوشمه که می‌گفت:«حانیه بیبیمو ندیدم!!»

«نذاشتن برای آخرین بار ببینمش»!و اون روز برای اولین بار بغلش کرده بودم و حتی می فشردمش؛بدون اینکه هراسی داشته باشم.....

وقتی روضه به جای غمناک تری رسید ، صدای جیغ حاصل از عزاداری به گوشم رسید،صدایی که خیلی آشنا بود و بی شک مال فاطیما بود.دیگه صدای ناله شو میشناختم.وقتی بلندش کردن ببرنش تو هوای تازه و بیرون ، مقاومت میکرد.دیگه نتونستم بشینم و نگاه کنم.بلند شدم کمکش کنم.وقتی گرفتمش چادرش روی صورتش افتاده بود و داشت گریه میکرد.میدونستم اصلا متوجه من نمیشه.وقتی دستمو بردم جلو تا بگیرمش نزدیک بود با صورت بیفته روی زمین!  و مشخص بود اصلا تو حال خودش نیست.به هر زحمتی بود به بیرون هدایتش کردیم ولی مگه ساکت میشد؟ترجیح دادم پشت سرش وایستم و گریه و زاریشو بشنوم و کاری نکنم تا اینکه بشینم روبروش و بغلش کنم یا باهاش گریه کنم! که میدونستم جیغ ها خواهد کشید!

درست مثل بادیگارد ها.که یقینا منم اگه در اون شرایط بودم تنهام نمیذاشت و بی شک مثل خواهر بزرگترم بغلم میکرد و مشت و مالم میداد!

نشست و نگاهش به زن روبروش افتاد.زنی که نمیشناختمش ولی برای فاطیما آشنا بود.همدیگه رو بغل کردن و فاطیما گریه و زاریشو از سر گرفت.زار میزد و میگفت مامانم دیگه بابا نداره و اسم اون زن رو تکرار میکرد.دختر عمه م بغلش کرد و گفت:«فاطمه!عمه!از صبح گریه می‌کنی!ساکت باش!»

اما فاطیما ول کن نبود...

قلبم از هیجان سرکوب شدم به تپش افتاده بود 

در همون حین بچه ها اومدن و تو نزدیکیمون وایستادن و فاطیما رو دید میزدن چون براشون جلب توجه شده بود.نوه عموم_هما_ هم تو اون جمع بود و به محض دیدن من با خنده اسممو صدا زد! ناخودآگاه بهش اخم کردم و علامت هیسو نشونش دادم و به بچه ها هم علامت دادم برن و بعد از اون پشت سر فاطیما که هنوز گریه  میکرد نشستم و با هر بار بالارفتن صداش ناخن هامو تو پهلوش فشار میدادم و پشتشو نوازش میکردم.که بدونه تنها نیست.بعد چند دقیقه بالاخره آروم برگشت تا ببینه پشت سریش کیه و تا منو دید چهره ش درهم رفت برای با صدای بلند گریه کردن و صدا زدن اسمم!که من پیشقدم شدم و به معنای تهدید ، با اخمی کمرنگ علامت هیس نشونش دادم و اونم فقط اومد بغلم و گریه کرد.سعی کردم ساکتش کنم تا بیشتر از اون خودشو اذیت نکنه.اما اون کار خودشو میکرد!

وقتی می‌خواستیم بشونیمش کنار دیوار که تکیه کنه می‌گفت نمیتونم.....نمیتونست روی پاش بایسته حتی.وقتی به دیوار تکیه زد آروم گفتم اگه گربه کنی به شوهرت زنگ میزنم بیاد!و اون سریع به دم در حسینیه نگاه کرد که ببینه همسرش اونجا هست یا نه.

مرحوم پدربزرگش ، عموی همسرش بود و مطمئنا همسرش هم دست کمی از یک عزادار واقعی نداشت.

باهم حرف زدیم.میگفت مامانم دیگه کسیو نداره.میگفتم پس تو چی هستی!می‌گفت من چیکار میتونم برای مامانم بکنم ؟؟ اون دیگه به هوای کی بیاد اینجا ؟

گریه میکرد و حتی آب نمیخورد

وقتی اون یکی دختر عمم اومد بهش بگه دیگه گریه نکنه با اشاره  و پانتومیم ازش پرسیدم :«نی نی داره؟» که نفهمید و گفتم:«حامله س ؟» که جواب «نه» داد و من بلند تر گفتم «من شنیدم که هست» و اون خندید و گفت«من نمی‌دونم!اگه هستم من نمی‌دونم!» و من سر فاطیما رو بوسیدم و گفتم:«عزیزم که نیستی...!»

همون لحظه فاطیما که پشت سرش به من بود گفت:«نوه شو ندید و رفت.....» با تعجب پرسیدم:«پس هستی؟!!»گفت:«نه»

بعد از حدود بیست دقیقه مراسم تموم شد و فاطیما می لرزید از ضعف.آخرش یه خانم پیری اومد و کلی نصیحتش کرد و همه گفتن هنوز بچه ست و اینجوری داره بی تابی میکنه.برام جالب بود که از نظر یه زن قدیمی فاطیما با ۲۱سال سن و دو سال و نیم استقلال بعد از عروسی ، بچه بود.چون فاطیما بارها از گفته های مردم پیشم گلایه کرده بود که صریح یا غیر مستقیم ، به بچه دار نشدنش بعد اون همه مدت(!) شک کرده بودن و فاطیما لجباز تر از این حرفا بود که حتی به حرف مادر شوهرش گوش بده!و  تو جوابش با سرتقی می‌گفت که میخواد درس بخونه!و منظورش همون کنکوری بود که داد و از نظر من نتیجه ش خیلی خوب بود و میتونست دولتی انتخاب کنه ولی نکرد.

داخل حسینیه رفتم تا به مادر فاطیما که تا اون موقع ندیده بودمش تسلیت بگم.مشخص بود خودداری میکنه.به دخترعمه م که کنارش نشسته بود اشاره  و مشورت کردم و پرسیدم:«بیام جلو؟.....براش بد نیست؟» و با اطمینانی که بهم داد به سمتش رفتم و با اشک تسلیت گفتم و روبوسی کردم.چهره ش قرمز تیره و تنش داغ و پر حرارت بود.که مشخص میکرد فشارش بسیار بالاست و این از ویژگی های افراد صبوری مثل اون بود...

از حسینیه بیرون رفتم و همپای فاطیما شدم.اون موقع بود که چشمم به کفشای اسپورت و جدید فاطیما افتاد.

تو راه قبرستون وقتی پیاده میرفتیم ، یه طور غلیظی به فاطیما گفتم:«جوشی بدی هستی!!»

و وقتی بعد از چند دقیقه وقفه دوباره بهش رسیدم ازم پرسید:«کفشام خوبه؟..... پسرونه نیست؟»

و من با این سوالش یقین کردم که خودشه ....! 

پس دوباره به کفشاش نگاه کردم و گفتم:«نه خوبه»....و با خنده اضافه کردم:«شبیه کفش شاخاس!پس بهت میاد»! و اون خندید .

وقتی سر خاک بودیم ، متوجه فاطیما شدم که طوری که انگار با خودش حرف میزد و بلند میشد هذیون می‌گفت:«زخماش درد میکنه»که فکر کنم فقط من متوجهش شد و دوباره سمت خاک پدربزرگش رفت.تو حسینیه هم داد میزد که:«سالم بود و رفت!»

وقتی دورشو زد برگشت و گفت:«اون روز تولدش بود»گفتم:«جدا؟»گفت آره... گفتم چندم؟جواب داد :«بیستم»و بیستم امروز بود ... یعنی هذیون میگفت؟ پدر بزرگش یه روز قبل از روز تولدش رفته بود!

نزدیکای رفتن ما رسیده بود و بابام اومده بود دنبالمون.

اومدم سمت فاطیما دیدم یکی سفت بغلش کرده و داره گریه میکنه.یکی که در مقابل جدا کردنش از فاطیمایی که زار میزد مقاومت میکرد.سعی کردم منم آروم به جدا کردنشون کمک کنم.از روی ناخن هایش میشد فهمید تازه لاک هاشو پاک کرده و هنوز اثرش مونده بود.وقتی بالاخره جدا شدن و چهره شو دیدم اول اصلا نشناختم ولی وقتی نیم نگاهی بهم انداخت تا اونم ببینه من کی ام ، شناختمش.داشت گریه میکرد و دوباره نگاهشو به فاطیما داد و خیلی سریع دوباره به من نگاه کرد.اون لحظه بود که شناختم.بغلش کردم و گریه کرد.با دست چپم ساعد فاطیما رو فشار میدادم که هوای اونم داشته باشم.وقتی از بغلم جدا شد به فاطیما اشاره کردم که بی تابی میکرد و می‌گفت :«دو روز پیش دستاشو گرفتم و فشار دادم.....دستاشو از دستم کشید....»

میخواستم تو جوابش بگم شاید نمیخواسته بهش تا این حد دل ببندی ولی نگفتم....

بعد اینکه آروم شد رو به محدثه گفتم:«خوبی محدثه؟»تشکر کرد و اونم حالمو پرسید.مامانم از پشت صدام میزد و فاطیما هنوز با صدا گریه میکرد و دختر عمم به بهانه اینکه نامحرم اینجاست سعی میکرد ساکتش کنه.داداشم صدام زد و همون‌طور که داشتم فاطیمارو که تو بغلم بود ساکت میکردم گفتم تو برو منم میام الان.دلم نمیخواست فاطیمارو ترک کنم و چاره ای هم نبود.ظاهرا اونم نمیخواست چون خداحافظی نمی‌کرد

آخرش برگشت بهم گفت:«تو برو»

بهش گفتم من میرم ولی گریه نکن خب؟

و بعد از اون به محدثه ، دوست مشترکمون سپردمش و خداحافظی کردم.

وقتی برگشتم خونه سردرد بودم !