مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

تولد همسرم ...

دوازدهم همین ماه تولد همسرمه

غیر از پیشواز تولدت مبارک ایده ای دارین بهم بدین ؟

برای کیک شاید یه کیک دو طبقه کاکائویی با کرم موکا درست کنم . خوبه ؟

فقط بدبختی اینکه روز جمعه تا نزدیکای ۱ باید برم با بابام و رسول آزمون برگزار کنم

ریا نشه مراقب امتحانی قسمت خانومام:)

آهان راستی یه ست سویشرت شلوار برای همسرم سفارش دادم بعدا عکسشو براتون آپلود میکنم ببینید


پیشواز

اومدم پیشوازمو عوض کنم گفتم برای آخرین بار بعد چند هفته پیشوازمو گوش بدم

کد پیشوازم اینه:

30202 

(همراه اول)

.

.

.

بعد اینهمه مدت که پیشوازم اینه برای اولین بار همسرم چیزی در مورد تغییر پیشوازم که آهنگ غمگین ولی زیبایی محسوب میشه نگفت

تعجب میکنم

بگذریم حالا بگید چی میخواستم به جای پیشواز فعلیم بذارم؟

«ترکم نکنیا» از هوروش بند:(

« بغضی میان حنجره ام گیر کرده است ... »

مصرعی که تو عنوان اومده رو برای همسرم میفرستم و میپرسم : قشنگه؟

میگه : « نه اصلا بیت (!) خوبی نیست.چون غمگینه.»

 چیزای غمگین قشنگ نیستن عایا؟

بدون اینکه به حرفی که میخوام بزنم اطمینان داشته باشم جوابشو اینطور میدم :

« غم بعد از عشق از همه حسای دیگه زیباتره! »

ولی بعدش برای تلطیف فضا و تغییر حس همسرم این پیامو میفرستم:

« به زیر چادر مشکی چقد محبوب میگردی

تو در آخر به این شیوه مرا مجذوب خود کردی . این چطور ؟ »

و اون جواب میده در حالی که از پیام قبلی دست بردار نیست :

« پیام اخرت قشنگه خیلی، ولی قبلیش ازارم میده »

.

.

.

به شعرای غمگینی که همسرمون میگه #حساس_نباشیم

زلزله

همسرم ساعت یازده زنگ زد

بعد اینکه  با تعجب جواب دادم ناخودآگاه با مامانم به ساعت نگاه کردیم . آخه بی سابقه بود اون وقت شب بیدار باشه!

وقتی صدای گرفته ش تو گوشی پیچید شستم خبردار شد که خواب بوده و بیدار شده ولی دلیل تماسشو نمی‌دونستم 

 تا اینکه پرسید:  شما هم متوجه زلزله شدین یا نه؟ 

تاگفتم زلزله مامانمم مثل من ابروهاش بالا پرید !

گفتم : نه ما اصلا نفهمیدیم و  سرمونم گرم بوده پس جای تعجب نداره! که سریع تو جوابم گفت : بیشتر از ۴ ریشتر!! بوده و یه ربع به یازده احساس شده !

تعجبم بیشتر شد و گفت : حواستون باشه...تو اتاق میخوابی  در قفل نشه تو اتاق بمونی

خندیدم و گفتم نگران نباش من چندین بار از مرگ نجات پیدا کردم ، قضیه بخاریارو که میدونی؟D:

گفت بهرحال مراقب باشین ، منم گفتم در عوض شما هم زیاد  نگران نباش.


وقتی مکالمه رو تموم کردیم یاد چهار پنج سال پیش افتادم . خیلی وقت نبود همسرمو می‌شناختم که عازم خدمت مقدس !! سربازی شد .

یه نصفه شبی بود که زلزله اومد . دقیق یادم نیست چطور بیدار شدم ولی یادمه نصفه شبی تلفن خونمون زنگ خورد و پشت تلفن کسی نبود جز همسرم . 

همسرم زنگ زده بود ببینه حالمون خوبه یا نه ، زلزله رو احساس کردیم یا نه .  اون شب  به بابام گفته بود هنوز به خونه خودمون زنگ نزدم (!)

یکم که از کمّ و کیف زلزله پرسید و از شدت زلزله تو  بیرجند گفت خداحافظی کرد . منم که نصفه شبی  بخاطر بیدار شدن بقیه بیدار شده بودم گرفتم خوابیدم !

صبح وقتی میخواستم برم مدرسه مامانم دوباره قضیه زلزله و تماس همسرمو تعریف کرد و چقدر ساده بودم که از رفتار همسرم سر در نمیاردم 

بعد از ازدواجمون همسرم جزئیات  اون شبو تعریف کرد و گفت خیلی نگران  شده  و این باعث شده زنگ بزنه و خیلی برام جالب بود که می‌گفت نگران سلامتی من بوده!

و همه اینارو وقتی می‌گفت که یه دل سیر به وضعیت سربازا تو اون شب زلزله تو خوابگاه پادگان و  له شدن یه سری افراد ، زیر دست و پا خندیده بودیم! 

البته برادرم رسولم از اون شب خاطرات جالب و خنده داری داشت  _ اونم در حالی که اون سال با برادر همسرم که یکی از دوستاش بود همخونه شده بود  ! _

 که تا مدتها بود پیرهن عثمان کرده بود و ما رو باهاش میخندوند!

طوری که حتی یه بارم با شیطنت قضیه سوتی اون شب برادر شوهرمو تعریف کرد و خندید و گفت هر وقت دیدی لازمه ازش بر ضدش استفاده کن!

البته من با وجدان تر از این حرفا بودم که به حرفش گوش بدم!

ولی خب ظاهراً هر چقد همسر من سبک خوابه ، برادرش به همون اندازه خوش خواب تره !

ترم جدید و جایزه

همسرم گفت اگه بیست واحد این ترمتو پاس کنی جایزه داری...(پارسال ترم اول۱۹واحد داشتیم و این ترم۴واحد اضافه کردم)

میخوام بگم انقد ضعف ازم دیده که اینجوری تشویقم می‌کنه..!

لحظات سخت ... در آستانه دومین سالگرد ازدواجمون

فردا دومین سالگرد ازدواجمونه

اما من قراره برم مشهد ، یه امتحان سرنوشت ساز دارم

و همسرم ...

میخواست باهامون بیاد ولی آقای علیجانی گفته بود که یه کار مهم مشهد داره و همسرم فردا تنهاست

خوشم میاد لحظات سخت ، 

همیشه از زمین و آسمون برام می‌باره .



نجات از کادوی تولد!:))

دیروز در مقایسه با روزای عادی تو خونه ما ، یکی از پر مهمون ترینا بود.البته خوش گذشت:)

خاله فاطمه و خانواده ش که از مشهدد و از عید به بعد نیومده بودن خونه ما ، برای عیادت رسول اومده بودن و حدود ساعت شیش و نیم عصر رفتن ؛ یعنی بعد استراحت بعد از ناهار .

و خاله نجمه ( حلیمه ) هم که بارداره و تا دیشب _ که اومدن خونه مون _ از قضیه تصادف رسول خبر نداشت و با شوهرش و بچه هاش معراج و مهدی  ، ازخودنیشابور بخاطر دیدار ما اومده بود ساعت یازده  و ربع شب با دو نفر دیگه از  فامیلمون اومدن خونه مون . 

وقتی برای پذیرایی و صحبت با مامان تو آشپزخونه بودیم رسول کله شو کرد تو آشپزخونه و با صدا زدن اسم من ازم پرسید : فردا چه خبره؟

من که اصلا متوجه منظورش نشده بودم گیج زدم و  با حالت مشکوکی سوالشوتکرار کردم:«فردا چه خبره»؟!!!

که بدون انتظار هیچ تلاشی برای فهمیدن از طرف من ،  گفت که فردا تولدشه . و بهرحال یادآوری شده باشه!!

منم اولش الکی خودمو به اون راه زدم ولی بعدش گفتم واقعا فک کردی یادمون نیست؟!

بعد اینکه وارد هال شدم رو به همه گفتم که امشب شب تولد رسوله و خواستم از این طریق خوشحالش کرده باشم:)

مهمونامون که با بچه توی شکم خاله میشدن هفت نفر ، شب تو خونه مون خوابیدن و من تا پنج و نیم صبح بیدار بودم

همسرمم که صبح نون به دست اومده بود خونه ما تا صبحونه رو با ما باشه بخاطر مهمونای خوابالومون خونه رو به قصد رفتن سر کار اونم پیش از موعد !! ،  ترک کرده و اصطلاحا فرار رو بر قرارترجیح داده بود ! و این در حالی بود که من در کمال تأسف اصلا متوجه این ورود و خروج با ملاحظه نشده بودم و همسرم چقدر فهمیده بود که به هیچ عنوان به روی مبارکم نیاورد:))

حتی ظهر که برای گرفتن نمد های خواهر زاده ش به خونمون اومد و من فراموش کردم از تولد رسول براش بگم . پس خیلی زود خداحافظی کرد و با برادرش کریم که از بیمارستان برمیگشت ، رفت.

کمی بعد از ناهار بود که مامانم گفت دو تا ابزارو بشورم تا ازش برای بریدن بخیه های پای رسول استفاده کنیم

بعد اینکه وسایلو آماده کردم و به بابام تحویل دادم به اتاق خودم که طبق قراردادی نانوشته تا آخر تابستون  متعلق به رسول بود رفتم و با خنده و شوخی بهش استرس وارد کردم و با لحن خاص خودم سر به سرش گذاشتم که بیشتر باعث خنده ش شد تا ترسش!

بهش گفتم:«رسول جون آماده ای؟دیگه وقتش رسیده!خودتو آماده کن میخوایم بخیه هاتو بکشیم و....!»دست آخرم جوری که مهمونامون که حالا پسر او ن یکی خاله  م که ۲۲سالشه هم بهشون اضافه شده بود حرفامو بشنون با شوخی  گفتم:«آماده شو که میخوایم کادوی تولدتو بهت بدیم!» و با این حرف من همه کمابیش خندیدن.

بعد از دقایقی رسول به جمعمون اضافه شد ولی ننشست و همونطور که ایستاده بود بی مقدمه گفت : کریم _ برادر همسر بنده  که یک ساعت پیش با همسرم به خونه شون رفته بودن و پای رسولو دیده بود _ گفته که« زخمت هنوز دو روز دیگه کار داره »  و باید صبرکنیم تا دو روز دیگه.بابام گفت نه و رسول تاکید کرد که کریم متخصصشه و تشخیصش این بوده.پس بهتره دو روز دیگه هم صبر کنیم.

پس بابا منصرف شد و بدین ترتیب ، برادرم رسول ، در بیست و دومین سالگرد عمرش مورد ترحم خانواده  قرارگرفت:))



امروز ...

صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم 

همسرم بود.

ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم پوشاک خاتون 

برام لباس خرید

یه ساق شلواری ضخیم و گرم

ساپورت دو رنگی که مدل دار بود

جوراب گرم خاکستری

و یه تونیک مشکی خیلی قشنگ...

تازه از اتاق پرو اومده بودم بیرون که خانم فروشنده رو به من گفت که یکی از تونیکای خردلی نیست ... همونیکه دزدگیر نداشت!

برام جالب بود

چقدر ماهرانه ... !!

چهره یکیشون تو ذهنم تکرار شد و سعی کردم فکرمو کنترل کنم که به خطا نره....اون خانمو دیشیم دیده بودم ؛ مامان همون دختری بود که فیزیوتراپی میخواست...

از فروشنده خواستم بازم دنبال لباس بگرده و با چشم دنبال ردی از تونیک خردلی رنگ گشتم .

همسرم که کارای منو زیر نظر داشت طوریکه فروشنده هم بشنوه ازم پرسید :" میخواستی زرده رو برداری؟" و من جواب دادم نه! که گفت :"خب پس چرا وایستادی؟!!" و من با خنده گفتم بخاطر همدردی!D;

و با خداحافظی خارج شدیم

داشتیم حرف میزدیم که همسرم با اشاره به مغازه خاتون ، گفت کسی با من کار داره! وقتی برگشتم دیدم خانم فروشنده منتظر منه و بی شک اون بود که صدام زده بود !

وقتی نزدیکتر شدم پلاستیکی دستم داد و ازم خواست پولای داخلشم بشمرم! و من با خجالت زدگی گفتم نیازی به این کار نیست! و بعد از دور شدن با نگاه سرزنش آمیز اما مهربان همسرم مواجه شدم که وجود خصلت فراموشی رو در من نمیپسندید!

و من اصرار داشتم به مقصر نبودنم ... !

اصرار داشت منو برسونه خونه و خودش بره که من گفتم دلم میخواد برم چارشنبه بازار!:)

دلم راه رفتن میخواست.

به اندازه کافی وقتمو تو خونه گذرونده بودم !

و جلوتر راه افتادم

سر جاش وایستاده بود

وقتی میخواستم از عرض خیابون رد بشم پست سرم اومد و بهم ملحق شد و بلافاصله گفت:"از لجبازی خوشم نمیاد … "

نزدیک مدرسه شهید هاشمی بودیم که با حالتی بین شوخی و جدی ازش خواستم مراعاتمو بکنه.

یکم میوه خریدیم و تمام.

اونجا مسیرمون از هم جدا شد و من با یکی از آشناها برگشتم

جالبه بدونید در فاصله بین رفتن همسرم و دیدن اون شخص آشنا و همراه شدنم باهاش .... شاید برای اولین بار و در یک لحظه احساس تنهایی به سمتم هجوم آورد و متقابلا احساس ترس.

انگار نه انگار که من همون حنّایی بودم که بی مهابا عمل میکرد و هیچوقت به اندازه کافی محتاط نبود ...

وقتی تونستم کمی از افکارم فاصله بگیرم چرخیدم و جلو رفتم

قصد خرید نداشتم ولی چشمم بی هیچ هدف خاصی اجناسو تحلیل میکرد ...

جلو رفتم و لباسای مردونه رو نگاه کردم

یکیشون چقدر به شلواری که همسرم برای خودش خریده بود می اومد. میدونستم اون لباسو نمیخرم ولی در مورد تفاوت جنسش با لباسای دیگه از فروشنده سوال کردم 

داشتم صحبت میکردم که شخصی خطابم قرار داد و پرسید :" حانیه برای کی میخوای لباس بخری!؟"

از اینکه یه آشنا در اپن شرایط دیدم خیلی خوشحال شدم!خصوصا برای اینکه اونم تنها بود ...

تو مسیر برگشت ، اتفاقی از در خونه عموم گذر کردیم . ازش خواستم یکم صبر کنه تا با عموم اینا سلام علیکی داشته باشم و اونم قبول کرد . بعد خوردن چایی (!) بلند شدیم و رفتیم به سمت خونه ما که جلوی آموزشگاه تابناک ' یعنی مرکز بهداشت سابق گفت منتظر باشم تا جواب آزمایشش رو بگیره و من چیزی نگفتم

تو محوطه اونجاچند تا دختر پشت به ما نشسته بودن . با دیدن دختر وسطی برای بار دوم در اون روز خوشحال شدم ! و اون شخص عباس زاده ' همکلاسی مهری بود ! تا برگشتن همراهم باهاش حرف زدم و از دبیرستان و دوران خوشش گفتیم . ازم پرسید ادامه دادم یا نه ؛ گفتم بله و براش تعریف کردم . بهم گفت سال ۹۵ کنکور داده ولی بعدش عروسی کرده و الان سه ماهه باردار بود ؛دختر داشت ...

از مهری پرسید و سلام رسوند

وقت خداحافظی هر دو متفق القول بودیم درمورد خوشحالی از دیدن همدیگه ...

تعارفشون کردم به خونه و بعد از اون به سمت خونه مون راه افتایم 

لباسایی که خریده بودم خیلس بهم میومد و من به دلایل هر چند کوچیک ، خوشحال بودم .

طبش قلب ...... (با صفحه کلید عربی تایب میکنم)

از دیشب جهار بار سراغم اومده و جرقه ش وقتی خورد که به آینده ای نزدیک از زندکیم فکر کردم و یه جورایی شوک بهم وارد شد. مادرم میکه از جند روز قبل بیش زمینه داشتم و شاید حق با اون باشه ......

برای عوض کردن حال و هوام میخواستم بیام تلکرام و اکه شد یکم با دوستام حرف بزنم  ؛ ولی بعد اینکه کرفتمش یادم اومد کوشیم مشکل آنتن داره و بیام دریافت نمیکنه !

این شد که باز رفتم تو غار تنهایی.

شاید فردا با همسرم رفتم خرید

ماجرای آشنایی من و همسرم _ پارت دوم (رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

" ته تغاری "

.

.

.

آخرین لقبی که از همسرم گرفتم!  :|

اگه بدونید و بشنوید القاب دیگه مو ،

از خنده روده بُر میشید ...

و در عین حال تعجب میکنید از دامنه لغت. ِ ... به این گستردگی ! :دی

# التماس دعای خوشبختی .




اصرار بامزه همسرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منو ببخش ...

شرمنده بخاطر حرفی که زدم

 کاش به حرفت گوش نمیدادم و چیزی که میخواستی رو بهت نمی گفتم ...

 متاسفم ... 

.

.

.

همسرت ...

مکالمه من و همسرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مچ اندازی

امشب با امیرعلی _ برادر سیزده ساله م _ مچ انداختم 

حدس بزنید کی برنده شد ؟

.

.

.

.

.

خب معلومه ! من ! 

والا  تازه پشت لبش سبز شده !

انتظار دیگه ای بود ؟ 


________________________________________

راستش خودمم اول انتظار دیگه ای داشتم !

الان میگم هنوز زمان میبره تا مرد شه ... 

قصد دارم چند روز دیگه که آقا رحیم اومد

پیشنهاد کنم بین مردای خونه این مسابقه برگزار بشه ! گرچه مشخصه کی برنده ست ... 



مزاحمت تلفنی

خونه پسر عموم بودیم ... شارژ گوشیم تموم شده بود

بحث قبلی در مورد پول تلفن بود و عدم واریز قبض [ به مدت چند روز ] بخاطر من ! ( چون فقط من ازش استفاده میکردم )

مامانم اجازه گرفت از خونه شون به خونه زنگ بزنه ... پسر عموم  با دست و دلبازی خاصی گفت : هر جا میخوادی زنگ بزنی زنگ بزن !

با شیطنت پرسیدم : منم میتونم زنگ بزنم !؟

نیش همه باز و اجازه صادر شد ! 

بعد چند ثانیه ، پای تلفن بودم ...

قصد داشتم به همسرم زنگ بزنم و یه خسته نباشید کوتاه بگم ...

که خطور کردن یه فکر مهیّج یهویی ! نیت اولیه مو دستخوش تغییر قرار داد !

شاید حدود یک سال و نیم می شد که کد پیش شماره محل زندگیمون شبیه پیش شماره سیمکارتای همراه اول [ استان ] شده بود و این موضوع ، خیلی هارو مثل خود من _ حداقل یک بار _ دچار اشتباه کرده بود ...

تا ارتباط وصل شد همسرم مکالمه رو با گفتن « الو ؟ » شروع کرد 

هیچی نگفتم ... تا اینکه از رسیدن صدا از طرف من نا امید شد و قطع کرد !

دوباره تماس گرفتم ... تماس ، مجدد وصل شد

این بار علاوه بر سکوت ، از روی کم تجربگی ، فوت ( ! ) خفیفی کردم و اجازه دادم  آدرنالین تو بدنم ترشح بشه ! 

بار سوم که زنگ زدم ، مطمئن از اینکه قرار نیست اتفاقی بیفته ، برای فوت کردن جرأت بیشتری به خرج دادم 

ولی از اون طرفم حوصله مخاطبم سر رفته بود !

جواب داد : « جونِت  ....... لا اله الا الله ! »

و بعدم ، صدای بوق تلفن ... !

 با خودم عهد کردم که تماس بعدی ، تماس آخره « !

دکمه تکرار تماسو فشار دادم و سعی کردم تمام تمرکزمو روی قوه شنیداریم بذارم ... تماس برقرار شد و قبل اینکه چیزی بگم ، صدای همسرم توی گوشم پیچید ...

« هرکی هستی مزاحمی  ... »

این جمله رو گله مندانه به زبون آورده بود ...

فرصت ندادم صفحه گوشیشو لمس کنه ؛

با آرامش جواب دادم : « منم »

صدای لبخندشو شنیدم ...

.

.

.

......

...

امشب ... شنبه شب ، ۱۱ دی ۹۵ ... پنجمین ماهگرد ازدواجمون ...

.

.

.

شبی که قراره همسرم با خونواده تشریف بیارن خونه ما ...

و این در حالیه که ...

۴۹ روز از آخرین دیدار من و همسرم میگذره ...

# پست ویژه : عکسی از آقای X ! ( تقدیم به دوستان و آشنایان [ کنجکاو ! ] مجازی )

در صورت هماهنگی و جلب نظر همسرم ( ! )  ،

به زودی از مکنونات مکتوب 

[ توجه !

 اولین نام کاربری فروم بنده رو جهت رمز گشایی به یاد داشته باشید ( بله بدون رمز که نمیشه ! )  ]

.

.

.


_______________________________________________

پ ... ن :

اون طور که معلومه ... اون جورام که فکر میکردم کسی مشتاق نیست ! خیله خب پس نمیذارم ! 

۱۳۲وّمین روز ...

سلام

امروز یازدهم آذرماه ،

چهارمین ماهگرد ازدواجمونه

و به عبارتی ۱۳۲مین روز محرمیتمون ...

شاید براتون جالب باشه اگه بگم ...

توی این مدت چهار ماهه ،

من و همسرم [ با ارفاق !! ] فقط ۲۹ روز در کنار هم وقت گذروندیم !

.

.

.

التماس دعا برای عاقبت بخیری :))

حاشا به غیرتشان !

یکی از فامیلای نزدیک همسرم  تو حرفاش گفت : « من به برادر شوهرمم دست میدم ! »

این قضیه کنجکاوی خاصی در من به وجود آورد و از اون جایی که روی این مسائل حساسم و اوایل ازدواجمون همسرم راجب عادی  بودن قضیه دست دادن بعضی فامیلای نزدیکش به بعضی دیگه گفته بود و من بدون اینکه نظرشو بپرسم ، فقط اظهار انزجار کرده بودم در موردش ...

قصد کردم  در اسرع وقت نظر همسرمم جویا شم !

پس تو فرصت مناسبی _ در ظاهر : کاملا بی طرف _ ازش پرسیدم : « نظرت راجب دست دادن به برادر شوهر چیه ? »

با اخم خاصی جواب داد : « کافیه امتحان کنی ... ! »

و اما عکس العمل من ،

 « لبخند » غرور آمیزم در تحسین غیرتمندی همسرم بود !

قبلا جایی خونده بودم :

« پاک دامنی یک مرد ،

به اندازه « غیرت » اوست ... »

امام علی ( علیه السلام ) 

« نهج البلاغه _ حکمت ۴۷ _


__________________________

بابت ذکر اشتباه منبع پوزش