مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

عاقبت ، جوینده ... !

کی میگه عاقبت جوینده یابنده بود ؟! 

بعد یه ساعت گشتن دنبال  ناخن گیر به این نتیجه رسیدم که حتما ناخن گیر نداریم [ و نداشتیم ] !!!
و این در حالیه که مامانم سرسختانه معتقده سه تا ! ناخن گیر داشتیم :/

"بسم الله" :|
امروزم که مقنعه م نبود :|

اطلاعیه D:

نظر سنجی اضافه شد ؛ حتما رای بدید

نــا عــدالــتـــی مــحـــض !

بزودی از مکنونات مکتوب ...

ههه قسمت !

وقتی بعد از شام سفره و ظرفا رو جمع می کردم ، چشمم خورد به میوه های زیر اپن ! دست بردم تا نارنگی بزرگه رو بردارم ... و برداشتم ؛ میخواستم پوستشو بکنم ولی پشیمون شدم ! یجور اسراف بود ...

کمتر از یه ربع بعد محمد مهدی اومد تو اتاقم و بهم گفت «برات نارنگی آوردم ! » و دقیقا همون نارنگی ای رو که ظاهرا بزرگتر از همه بودو بهم داد ... _رد ناخنمم روش بود! _ ههه به این میگن قسمت  ! 

چهار شنبه شب ـ 20 آبان 94

ماجرای چادر ساده + چند عکس یادگاری

خب ...
چند ماه پیش _ شایدم یک سال پیش <! _ خاله بنده به همراه شوهر و برادر شوهر و مادر شوهر ! به کربلا مشرف شدند ... وقتی برگشتن برای من یه دونه روسری قشنگ آوردن ( خیلی هم من اهل روسری ام البته گله ای نباشه ) ... برا مادر گرامی هم پارچه چادر مشکی مدل ساده طرح [ طلایی ] دار آوردن ( ! ) ... مادر ماهم همین یک ماه پیش سپردنش به خیاط ...
از اونجایی که من از ماه آخر تابستون برا اندازه گیری واسه دوخت و دوز مانتو - شلوار مدرسه ( بلند مدل شده ) رفته بودم زنانه دوزی ، و قرار بود بعد دوماه ( ! ) مانتو - شلوارو تحویل بگیرم و از قضا از روز اول هفته بپوشم ، با خودم گفتم بیام و عادت شکنی کنم و تحول بخرج بدم ! ( به لطف یکی از آشناهای مجازی ، همیشه به فکر افزایش جاذبه و کاهش دافعه های [ حتمی ! ] هستم _ کتاب " جاذبه و دافعه علی ( علیه السلام ) " اثر شهید مطهری  رو تهیه بفرمایید ... )
بعله ... و این شد که کل لباسامونو  نو کردیم ! یا که تغییر دادیم ...
ـ چادر مادرم این تحول یهویی رو کامل میکرد ـ
البته قبل از اون روز ، چند بار پیشنهاد پوشیدن چادر ساده جدیدش رو بهم داده بود ...
فردای اون روز همه ـ غیر از ملیحه که گفت : بهت میاد ؛ ولی چادر خودت بیشتر ... _ خداروشکر ! همه بچه ها تو اینکه این چادر بهم میاد اتفاق نظر داشتن ...
مادرمم بطور عجیبی دوست داشت چادرشو برای خودم نگه دارم ... رسول ـ برادر بزرگترم  ـ هم چند بار از تیپ جدید ما تعریف نمودند ... بابامم با وجود اینکه نظر خاصی بروز نداد ، بنظر می رسید از وضع موجود راضیه ...
حدود ده روز ازش استفاده کردم ... کش نزده بودم و باید با دستم زیر چونه ش رو میگرفتم ( حالا نمیدونم تا چه حد صحیح عمل کردم  )
تا اینکه دیروز مامانم لباسای مدرسه رو اتو کشید ... اونم چه اتو کشیدنی !!! ... و من هم روز رو از نو شروع کردم ولی ... دیگه اون امنیت و رضایت روز قبل رو نداشتم ... و هنوزم یه طور دیگه به خودم نگاه میکنم ... !!! نگاهی که حرف دو سال پیش اسما رو مرور میکنه ! ... اون گفته بود : " هیچ چادری مثل چادر ساده نیست ... "
و اما چادر خودم عربی ساتنه ...

اینم از عکس های یادگاری با توضیحاتی در ابتدای هر کدام ...

محل تحصیل چهار ساله من :
http://uupload.ir/files/n45u_عکس0995-1.jpg

برادر کوچیک ـ و ته تغاری ـ بنده در دو سالگی - موسسه کودک باغ رضوان
http://uupload.ir/files/ebj8_20150706_021550.jpg
&
[حذف شد = تکراری]
تا بعد ...


اینم یه نمونه از برنامه درسی کنکور ما ... ( تقدیمی )

 سلام ؛
این برنامه رو  اواخر شهریور نوشتم ( کل تابستونو در حال برنامه ریزی بودم !!! )
مهر : عربی ( 16 درس ؛  روزی یک درس = وقت مورد نیاز " 16 روز ) + جامعه شناسی ( 18 درس ؛ روزی دو درس = وقت لازمه : 9 روز )
آبان  : ادبیات 2 ( 28 درس ؛ روزی یک درس = 28 روز ) + آرایه ها ( 25 درس ؛ همه 25 درس در 2 روز / در طول ماه و در 30عرض  روز  )
آذر : ادبیات3 ( 27 درس ؛ روزی یک درس = 27 روز ) + اقتصاد ( 170 صفحه ؛ از اول ماه = روزی 5 صفحه)

دی : مرور دروس خوانده شده تا این لحظه  ( در صورت امکان !!! = خیلی بعید بنظر میرسه ...  ) + امتحانات نوبت اول سال چهارم
بهمن : جامعه شناسی2 ( 18 درس ؛ روزی یک درس = 18 روز  ) + روانشناسی ( 4 فصل ؛ 150 صفحه ؛  از اول ماه روزی 5 صفحه )
اسفند :  منطق ( 12 درس ؛ روزی یک درس = 12 روز ) + فلسفه ( 9 درس ؛ روزی یک درس کامل[محدوده : زیاد ] )

فروردین : مرور دروس خوانده شده در ده روز + پیش خوانی ریاضیات ( ریاضی 1 + آمار سال دوم + ریاضی سال سوم + ریاضی چهارم ) + کلاس های تقویتی ( در صورت احساس  نیاز = یک دوره کامل  )
اردیبهشت : دین و زندگی2 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز ) + دین و زندگی3 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز )  [دو روز از ماه = روزی دو درس ]
خرداد : فقط دروس پیش دانشگاهی ( خـ ... خوانی !! )

# تیر # ( ماه کنکور ) : مرور کلیه دروس = اتمام باقیمانده ها ( جامعه شناسی 1 + تقویت  زبان انگلیسی )
و اما قانون برنامه : هر روز = مرور محدوده روزای قبل + خوندن محدوده همون روز
اینم از آخرین برنامه م :
( که  نیاز به اصلاح داره ... )


[لینک عکس برداشته شد]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بین خودمون بمونه !  »


این هم از سلیقه ما ...

 روزنامه جگری مربوط میشه به سال سوم دبیرستانمون ( به عنوان بروشور زبان طراحی شده
روزنامه آبی هم مربوط میشه به فعالیت امیرعلی ( برادر دوازده ساله م  )_هفته پیش _ موضوع : آهن زنگ نزن ( کلی از درس انداختم ...  )
انتخاب رنگ اشتنباخ ها ، غیر از  پس زمینه روزنامه آبی ، هم کار خودمه


http://uupload.ir/files/nily_img_20151027_001328.jpg

http://uupload.ir/files/x6e1_20150126_135400.jpg

http://uupload.ir/files/u8cn_20150126_135512.jpg
( با ضمانت مدیر مدرسه _ به این خاطر که کار گروهی بود _ قبل تحویل ،  تونسته بودم بیارمش خونه !  )

... ما باز آمدیم !!

بی قراریـ ـهای من پیدا بود از روی من ؛

تیرگی چهره ام شاهد بر احوالات من !

ظلمت رخسار من ، از شرم من بس آریا ؛

دشمنان کافرم ـ از زشت سیرت ـ پاریا...
« قاران قوش »

خداحافظ ای همپای شبـ ـهای غزلخوانی!

نمیدانم چرا اینقدر دلگیرم !

چرا نسبت به آینده پریشانم ...

گرا گیجم ؟ نمی فهمم
چرا دیگر توانی نیست در جانم ؟

من آن مردم ؟ نمیدانم ...
همان مردی که بعد تلخ شیرین دید ؛
همان شخصی که می دانست آینده برای اوست
همان که منشا این خنده را از درد می دانست
آری ؛
[ یقین دارم
] هنوز آنم ـ هنوزم می توان باشم
همان هستم و این را خوب می دانم !

«قاران قوش»

( سروده شده در چهارده سالگی ـ در کمتر از نیم ساعت )


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دوستان تا یه مدت خداحافظ ...
اگه وب تا حدودی نا مرتبه میام و مرتبش میکنم ( مثل اینکه یکی با خودش حرف بزنه !  )
میبینمتون

و باز هم بیدار خوابی ...

31 ساعته که نخوابیدم 

اون دنیا باید به تک تک سلولام جواب پس بدم _ میدونم ...



همیار معلمی زبان !

سلام ؛

این پستم در ادامه قضیه امتحان زبان هفته پیشمه ... در کل 4 تا سوال از 24 تا (تست کنکور) غلط داشتم  و خانم حاجی محمدی به عنوان نفر اول اسم بنده رو خوند ... چه احساس بدی داشتم از اینکه بالا ترین نمره رو گرفتم !!! شب قبلم 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ... فکر کنم چهره م دیدنی بود !

وقتی اسممو خوند با گفتن " Very Good " تشویقم کرد ؛ ولی بعدش گفت : حتما میتونستی بهتر باشی ( نقل مضمون ... )

ادامه دارد ... (علت : ضیق وقت ! گفتم که ... 4 ساعت خوابیدم )

.

.

.

و اما ادامه ...

وقتی برگه مو گرفتم چهره م تو هم رفت و امیدوار بودم خانم محمدی متوجه این ناراحتی و البته شرمندگیم شده باشه ... هنوزم نمیدونم بعد من کی بهترین نمره رو آورد ... لیلا یا محدثه ...

البته برام فرقی هم نداشت ...

وقتی خانم ، بحث همیار معلمی رو پیش آورد ، به من یا لیلا نگاه نمیکرد و حرفاشو اینطور شروع کرد : تو کلاس شما همیار معلمو انتخاب نکردم درسته ؟ ( استفهام انکاری ) ...

وقتی گفت : همیار معلم کلاسو خودتون انتخاب کنید حس کردم بخاطر لیلا اینطور میگه ... ( مقدمه چینی برا انتخاب یکی دیگه ... ولی لیلا حداقل در ظاهر بی تفاوت بود [ ومطمئنا از درون ناراحت ... ] )

یه روزنه امیدم تو دل خودم بوجود اومد ... اون موقع فکر میکردم کلی چیز پشت تک ـ تک جمله هاش هست و من در سعی بودم اون " چیزا " رو کشف کنم ولی نمیتونستم ...

چیزی مثل سرزنش من ! دادن امید به لیلا ... یا اظهار بی تفاوتی ! ( چون امتحان سخت نبود )
فکر میکردم حرفش هنوز یادشه ... آخه ایشون در فراست استاد امثال ماست !

ولی ظاهرا یادش نبود !!!
... گفت : کی موافقه محدثه همیار باشه ؟ کی موافقه لیلا باشه ؟! ( منم که چغندر ! )

بچه ها ولی نظر احترام آمیز(!) و تعارفانه (!) شونو  گفتن ... ولی  ظاهرا اونام گیج بودن ! و نمیدونستن چی بگن

و اینجا بود که بنده وارد میدان شدم !

... خودم ؟!البته که نه ! من چیزی نگفتم و صد البته خودمو در اون حد نمیدیدم ( و نمیبینم )!

خانوم گفت : محدثه باشه ... لیلا باشه ... *******م خوبه ! ( فامیلم ) 

وقتی برا سومین بار پرسید : کی همیار باشه ؟ گویا بچه ها هم نسبت به صحبت جلسه قبل و شرط آزمون دچار فراموشی شده بودن ! چون   تو جواب گفتن : " لیلا " ( منم = هل پوچ ! ) ... البته شاید تا حدودی از روی احساسات بود ...

ولی این موقعیت برا من معنی ها داشت ! ... به هر حال خوشحال نبودم ؛ ولی ترجیح میدادم همینطور نا دیده گرفته بشم تا اینکه در مرکز توجهات قرار بگیرم

وقتی هم که خانم حاجی محمدی بحث رو تموم کرد حس خاصی نداشتم

ایشون گفتن : پارسال لیلا بود ؛ امسال محدثه باشه ... ( هنوزم نمیدونم چرا اینجوری شد !  چون محدثه شاگرد اول بود ؟! یا چون نسبت به قبل پیشرفت کرده بود  ... ؟ علت نادیده گرفتن من چی بود ؟ ( البته گله ای نیست ) ... چون خانم حاجی محمدی ازم غافل شده بود و من در اون حد نبودم ؟ چون به نمره م دقت نکرده بود ؟ چون حواسش نبود برگه اولو به من داده ؟! یا اینکه از این کار قصدی داشت !!!؟ )

در تمام همون چند دقیقه صحبت راجب همیار معلم جدید ... احساس میکردم خانم حاجی محمدی از روی فراست داره اون حرفا رو میزنه ... حس میکنه بهتره من همیار نباشم چون رقابت برام خوبه ... ولی یه جورایی اینم نمیتونست درست باشه چون شناخت آدما ( در اینجا = من ) به این راحتی نیست ...

شایدم منو لایق این مقام نمیدونه ... چون همه چیزی که ایشون درمورد من بظاهر تحسین  میکنه دایره لغت انگلیسیمه ... که ممکنه کمی بیشتر از بقیه لغاتو بلد باشم یا بهتر بحافظه سپرده باشم ( خودم ولی انتظارات خیلی بیشتر از این ها رو نه تنها از خودم ، بلکه از همه رقبا و همکلاسی هام دارم  و کار شاقی هم نیست ! )

تازه وارد مبحث درس جدیدمون شده بودیم که خانم محمدی اطلاعات از پیش ثبت شده ش رو یاد آوری کرد ! و این به این خاطر بود که کسی که برا درس جواب دادن انتخاب کرده بود من بودم ... این حسن اتفاق ! باعث شده بود خانم محمدی نمره امتحان بنده رو تو دفتر نمره ببینه ( ! )

یهو گفت : آهان من میخواستم بر اساس نمره های امتحانتون همیارو انتخاب کنم !! با لاترین نمره مال *******ـه ! الان دیدم ... ( بعدشم به شخص مبهمی خطاب کرد : آخه خب نمره ها ... نزدیک همه ( یا یه همچین چیزی ) بعد به  محدثه گفت : بالاترین نمره مال ******** ( = من ) ـه ... ببخشید ( ؟)

منم که جو رو مناسب میدیدم و نمیخواستم موضوع از اونی که هست ضایع تر بشه گفتم : حالا چه فرقی داره ؟ چی میشه اگه اصلا همیار نداشته باشیم ؟ < !

ازم پرسید : واقعا نمیخوای همیار معلم باشی ؟ با صداقت گفتم : نه ! ... اهمیتی نداره ( فکر کردم شاید مودبانه بنظر نیاد ! پس بلافاصله با جمله بعدش که خیلی هم مناسب بود ماست مالیش کردم  ) دوباره پرسید : مطمئنی ؟! ( گویا میخواست مطمئن بشه ؛ یا اینکه راه هرگونه اعتراض احتمالی در آینده رو سد کنه ! ) با اینکه اون لحظه یکمی شک تو دلم بوجود اومد ( خیلی وقتا مطمئن نیستم ... )  سریع گفتم : آره !

گفت : چرا خب ؟ بخاطر مسئولیتش ؟ آخه مسئولیت خاصی که نداره ...  گفتم : نه ! ... خودم پارسال شاگردتون بودم و میدونم اوضاع از چه قراره ...

گفت : خیــله خب ... باشه ! پس همیار معلم محدثه باشه ؟ گفتم : بله ؛ البته در صورتیکه خودش مشکلی نداره ( ولی چقدر همیار معلمی و محدثه رو بردم بالا ! )... محدثه هم گفت مشکلی نداره ...

خانم محمدی تشویقم کرد : ! Very Good
ولی هنوزم که هنوزه فکر میکنم اونطور که باید نبودم ... همه توجها هم بخاطر همون چند تا دونه لغتیه که سرکلاس جواب دادم و این همون و تنها دلیلیه که  " داشتن اطلاعات عمومی بالا " رو ـ از طرف دبیر زبان ـ به من نسبت داده
کاش میتونستم بهتر باشم و لیاقت درجات بالارو در خودم ببینم ( آمین )

ان شاء الله همه بتونن تا کنکور خودشونو تبدیل به یه " آماده کامل " بکنن ( = شاید بهترین و جامع ترین تعریف از یه کنکوری موفق ! )
و باز هم آمین ...
شبخوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها :

در ادامه همون روز ، وقتی برگه تست هفته قبلو به عنوان اولین نفر ازم گرفت میزان توجهش رو بهم نشون داد ...

این توجه وقتی به اوج خودش رسید که ایشون گفتن : خط جالبی داری !
و من اینطور عکس العمل نشون دادم که : خط فارسیم !؟

گفت : آره ...

فورا چیزی که تو ذهنم اومد و از نظر خودم خنده دار بود و البته کنایه آمیز!! به زبون آوردم : حتما تعریفشو تو دفتر شنیدین !! (  )
گفت : نه ؛ قبلا یه چیزی برام نوشته بودی ... همون برگه آخر سالی که انتقاداتتو توش نوشته بودی ( حرفمو جدی گرفتن! )
گفتم : بله ...
امیدوار بودم کنایه ای که تو جمله م بودو متوجه بشه ... دوستان که خوب متوجه شدن !!
آخه به لطف دو تن از دبیران با فرهنگ پارسالی !!! من تو دفتر و پیش مدیر مدرسه [هم] بیشتر به بد خطی شهره و متهمم ! تا جالب نوشتن ... حتی با اینکه
شاید خطمم ندیده باشن !
و این در صورتیه که از نظر خودم ( = خود واقع بینم  ) فقط تو امتحان این اتفاق برام می افته و برگه شلوغ میشه که این با بد خطی فرق میکنه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم محمدی از بابت همه کوتاهیام متاسفم ...

منم شاگرد حقیر شما ... و ازتون ممنونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و اما این پستو ادامه دادم چون بعدا کمک میکنه خاطرات بهتر تداعی بشن ...
یه روز آدرس وبلاگو بخانم محمدی میدم تا ایشونم از مکنونات ذهنی من آگاه بشه و ضمیمه کردن جمله بنفش هم به همین خاطره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خدایا ! بیشتر از اینها بهم درس بده ... ممنونم


از توجه شما خواننده محترم هم سپاسگزارم

3 / بهمن / 94 
" بین خودمون بمونه ! "


اخبار جدید

سلام ؛

متاسفانه الان با گوشی ام 

لطف میکنید تا وقتی این پست اساسی ویرایش نشده صبر کنید ... البته اگه گذرتون خدایی نکرده به اینجا افتاد !

« ممنون »

امروز _ عاشورا _ بیشتر روزو بیرون از خونه بودم و بخاطر تکالیف زبان نتونستم با اهل بیت برم خونه پدربزرگم ( که البته تو شهر ما زندگی نمیکنن )

دیشب _ تاسوعا _ برای دومین بار دسته رو دیدم …

برادر بزرگم امسال رسما جزو طبل زنای هیت شد ؛ قصد داشتم پنهونی هم که شده یه عکس ازش بگیرم و بذارمش اینجا ؛ ولی خب همچین امکانی نداشتم و البته _ همونطور که انتظار میرفت _ از این کار خوشش نمیاد (خیلی هم روی مسائل مربوط به ریا یا خلوص حساسه:/ )

ولی جای شما خالی از دیدنش علی الخصوص بخاطر تیپ مشکلی و رسمیش که کم سابقه هم بود ! کلی حظ بردم 

دیشب یه چیز جالب تر دیگه هم دیدم ! 

چش چرون ترین پسر شهرمون …

همون پسری که وقتی از کنار ماشینمون رد شد سرمو پایین انداختم که خودم چهره ش رو نبینم چه برسه به اینکه اون چهره من رو …

کمتر از یک ساعت بعد وقتی داشتم به دسته نگاه میکردم  چشمم بهش افتاد … 

چهره ش حالت خیلی خاصی داشت که باعث شد سعی کنم از موضوع سر در بیارم
بنظر می رسید خیلی متأثره و رفته تو عمق چیزایی که مداح می خوند و خیلی ها _ من جمله خودم _ متوجهش نبودیم … میشه گفت هیچ اثری از  ریا هم از این عمل ساطع نمی شد !  حالتی مثل تاثر زیاد … یه مرتبه هم با انگشت چشمش رو لمس کرد … بعید میدونم بخاطر اشک حاصل از حالتی که داشت نبود … با این همه ، هنوزم تیپ اوباش رو داشت ... اینو بخاطر نوع پوشیدن کفشاش میگم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کمتر از یک ساعت پیش فهمیدم پسری که تو کتاب فروشی هد هد در حال خریدن کتابای رشته انسانی دیده بودم  همون نفر اول منطقه بود که بنده رو با وجود اینکه عربی و ادبیاتو اول شده بودم دوم کرد ؛ یعنی آقای « سید محسن فتح اللهی » که از قضا از بچه های هییت خودمونم هست ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خبر جدید دیگه هم اینکه مهسا ـ دختر خانم شجاعی  ( = دبیر ادبیاتمون ) ـ هم بالأخره چادری شد ...

منم تو سن ایشون بودم چادری شدم

(یعنی ۱۲_۱۳سالگی)