بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد :
« ... اری نیست ؟ »
.
.
.
# مهدی اخوان ثالث
___________________________________________
عجب روز پر باری ...
شکسته شدن رکورد رد پای بازدید کننده ها ؛
امروز با ۱۴ کامنت …
.
.
.
یه وقت راجب شعرایی که میذارم نظر ندینا !
شاید خیلی بد می نویسم ... !؟
لطفا اگه حتی یه درصد از نظرتون بد بود بهم بگین _هر چند ممکنه اون اشکال و ضعف رو زودتر متوجه شده باشم _
شاید ندونید ؛
ولی من به شدت از انتقادصحیح استقبال می کنم
مگه اینکه کلا طرفدار شعر و این چیزا نباشید …
_ که بعید میدونم ! _
___________________________________________
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم چرا هیچ عکس العملی نمیبینم … چرا همه در ظاهر خنثی هستن !
و بعد علتو در ظواهرم جست و جو میکنم
اون وقته که از خودم میپرسم : آیا من عجب داشتم ؟
سلام
یه ربع پیش کتابخونه بودم
خلوت خلوت بود !
سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...
و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن
کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛
حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...
ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛
این شد که پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟
با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟
_ بله !
.
.
.
بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :
« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را »
نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام
دوباره « بالا » :
آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )
یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود :
اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !
و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :
« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟
... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »
.
.
.
به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟!
______________________________________________________
پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »
پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه
پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !
پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !!
پی نوشت ۵ : فاطمه هیس !
پی نوشت ۶ : کسی پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه
.
.
.
# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...
بزودی دوباره بسته میشه
پشت هر کوه بلند ،
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می گوید ( می خواند ):
که خدا هست دگر غصه چرا … !!!
دوست خوبم :
"امیدوارم همیشه موفق و مؤید و پیروز و سربلند باشی "
امضا_محدثه
پنج شنبه ساعت ۳۰ : ۱۰
۱۳. ۳. ۹۵
ژان هوس استادی بود در دانشگاه پراگ ، او یک مصلح دینی بود که مردم پراگ را بر ضد آلمان ها و کلیسای کاتولیک بر انگیخت
او علیه مال اندوزی کشیشان کاتولیک ، تبلیغ می کرد و می گفت که اراضی کلیسا باید مصادره شود.
او پاپ را ضد مسیح خواند و اعتقاد به معصوم بودن پاپ را کفر نامید …
مجمع کشیشان عالی رتبه کلیسای کاتولیک ، ژان هوس را به محاکمه کشاند و در حالی که به او اجازه ندادند حتی یک کلمه سخن بگوید به مرگ در آتش محکومش کردند …
پیش از مرگ از هوس خواسته شد تا توبه کند و حرف هایش را پس بگیرد ؛
اما او حاضر به این کار نشد و مرگ در آتش را ترجیح داد.
.
.
.
صفحه ۳ _ تاریخ ایران و جهان ۲
___________________________________
رکورد بهمن ماه با این پست شکسته شد
دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛
خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …
گفت فردا آزمون دارم
پرسیدم : نمونه ؟
جواب داد : آره
_ فرداست ؟!
_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!
_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !
رفتم اتاق رسول ؛
امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن !
پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟
متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی
خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من ! زود ! خوابید !
ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !
و اما …
برادرش که دایی بنده باشن ،
نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …
و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !
وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )
پرسید : به ازای هر روز ؟!
گفتم : بله !
طفلک راجب کفاره نمی دونست ...
دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !
پرسیدم : چرا ؟
گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !
گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛
روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …
.
.
.
وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)
گفت : اگه تونستی بیدارم کن
گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )
از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …
عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش
یه بار دیگه م اومدم صداش زدم
و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم
بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره
یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛
که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره
منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )
گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم
بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم
بعد سحری و بعد از اذان ،
من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !
لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم
چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:
بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛
داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !
و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …
فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)
( هفت صبح )
________________________________
این قسمتو آشناها نخونن …
پی نوشت :
هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …
و کسی هم مخالفتی نکرد !
و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!
خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم
ما که نا آگاهانه سوختیم …
.
.
.
.
.
ما آخرین امتحانمون ، جامعه شناسی ، رو دادیم
و دقیقا همون روز ، روز اول ماه رمضون اعلام شده بود
و روز بعدشم ...
اینو بعدا میگم !
داشتم یادداشتای اولیه وبلاگو میخوندم رسیدم به شعر پایین :
بی قراری های من پیدا بود از روی من ؛
.
.
.
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود ...
____________________________
{ نگاه کن }
{ تمام هستی ام }
{ خراب }
{ می شود }
از امشب شروع میکنم
یه شروع واقعی
صفر نیستم ولی خیلی خیلی عقبم
دیگه بسه
من میتونم
التماس دعا
الهی به امید تو
سلام
من امروز زبان پیشو تموم میکنم
تا یکم ( تیر ماه ) بریم کلاس
اطلاع رسانیاتونو بکنید
منم با بچه هایی که میشناسم تماس میگیرم
من با همکلاسیام کاری ندارم
قراره فقط به دو نفر بگم
وقتی ازم پرسید رمز تبلتم چنده
یه لحظه رفتم تو فکر که رمزش ۱۲۳ بود یا ۱۲۳۴ !
که دیدم با افتخار و تحسین گفت : زدم !! دیدی از دفعه قبل یادم بودم !؟
با یه نگاه عاقل اندر سفیح بهش گفتم : حالا مگه چی بوده ؟! ۱۲۳۴ ! مکث منم بخاطر این بود که رمز لپتاپ ۱۲۳ و رمز تبلت ۱۲۳۴ _ه
وقتی برای دومین بار ازم خواست الگوی گوشی مامانمو براش بزنم گفتم : خودتون یاد بگیرین دیگه …
با تأسفی که نشون می داد با این مسیله کنار اومده جواب داد : من کند ذهنم ؛ یاد نمی گیرم
گفتم : نه … تلقینه ؛ سعی کنین یاد بگیرین … ( الگوش Z انگلیسی بود و من ندیدم دقت کنه و بخواد یاد بگیره … )
کلی با گوشی مامانم بازی کرد و گذاشتش کنار
عصر ازم خواست الگوی گوشی بابامو بزنم تا باهاش بره تلگرام
منم براش زدم …
بار دوم خودش زد ؛
دوباره ذوق کرد که یاد گرفتم !
من که کنارش نشسته بودم فقط به گوشی نگاه کردم و بعد دوباره مشغول شدم
سرم گرم کار خودم بود
یه لحظه بهش نگاه کردم دیدم دوباره درگیر الگوی همون گوشیه
اون موقع بود که عمق ناتوانیشو درک کردم …
اون واقعا کند ذهن بود …
.
.
.
دیگه نتونستم اونجا بشینم
نمیخواستم بفهمه دارم بهش نگاه میکنم و ضعفشو دیدم
پاشدم رفتم اتاق رو برویی ؛ اتاق رسول …
راجب نتیجه تلاشش کنجکاو بودم
از اتاق به سمت آشپزخونه رفتم بیرون
میتونستم ببینمش
هنوز پشتش به من بود ؛
هنوز داشت الگو رسم می کرد …
.
.
.
تویی مثمور صبر من ،
که آیی وقت گل چیدن
تو ای رعنا ،
تو ای زیبا !
نمی آیی به سوی من ؟
همی گویم ،
همی نالم
ز نا مردی این دنیا
دمی بشنو ،
تویی مقصد ؛
نمی گیری سراغ از من … ؟
.
.
.
سال تحصیلی ۹۳
_______________
بدون مخاطب!!
رجب ... Left
شعبان ... Online
رمضان ... Is typing !
.
.
.
# ماه میهمانی خدا # مبارک
_________________________________
یک لحظه تو رفتی به سر بام و بیایی ؛
از دفتر رهبر خبر آمد رمضان است !
_________________________________
خب ... !!!
حالا بگین سحری چی دارین !!!
ممنون من واسه ناهار گفتم مهمونمی ولی اگه میخوای بری خونه واسه قرمه سبزی میذارمش واسه هفته بعد واسه منم غ میارن ولی اگه مشکلت رفع شد و بودی ناهار نیار _ جهت رفع شرمندگیم تعارف تیکه پاره نکن _
.
.
.
فاطمه _ ۵ | ۱۱ | ۹۴
همین الان
تا « حذف وبلاگ » ...
فقط « یه ضربه انگشت »
فاصله داشتم.
____________________
...
گدا گفت : خاک بر سر تو !
اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده ؛
ارزش اشک از نان بیشتر است ؛ نان از خاک است ولی اشک از خون دل ...
_____________
خدایا!
تو را شکر میکنم
که اشک را آفریدی ؛
که عصارهی حیاتِ انسان است
آنگاه که در آتش عشق می سوزم
یا در شدت درد می گدازم
یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می شوم
و سراپای وجودم ،
روح می شود ؛
لطف می شود ،
عشق می شود ،
سوز می شود ...
و به عنوان زیبا ترین محصول حیات ،
بر دامان وجود فرو می چکد ...
.
.
.
هشت سال پیش تو جشن تکلیفمون
جلوی دوربین دکلمه خوندم
________________________________________________________
با وجود تعصبم رو دکلمه _ که بابام زحمت کشیده بود نوشته بود _
و لجبازیم ،
بازم نذاشتن تیکه اولشو بخونم :
« بنام خدای پاکان » ...
امروز برای اولین بار یه جا تو قسمت توانایی ها نوشتم : « وبلاگ نویسی » ، « سرودن شعر » ، « آشپزی » ، « ساخت روزنامه دیواری و غیره » ، « مقاله نویسی » و « تحقیق ، پژوهش » ...
بهم گفت اینجا جزء توانایی هات نوشتی : « سرودن شعر » ؛ میشه یکی از شعراتو برامون بخونی ؟ »
... خنده م گرفت
گفتم : « من پارسال اینو ننوشته بودم و جریانشم علنی نکرده بودم ! »
گفت : « حفظی ؟ »
با با اطمینان گفتم : « بله حفظم »
و بعد از اشاره ش شروع کردم :
« نمی دانم چرا اینقدر دلگیرم ؛
چرا نسبت به آینده پریشانم ،
چرا اینگونه غمناکم ... »
و بعد ساکت شدم ... چون فهمیدم ادامه ش یادم نیست !
( بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید حواس پرت و فراموشکار شدم )
البته بعدش با یه جمله ماسمالیش کردم
وقتی گفت من دیگه سوالام تموم شد ،
به همکارش گفت : شما بپرسین !
محض جبران فراموشکاریم گفتم :« یه شعر دیگه بخونم !؟ »
گفت : « از شعرایی که اخیرا گفتی ؟ »
گفتم : بله ؛ میشه گفت !
گفت مال کی هست ؟
جواب دادم : مال بعد تابستون پارساله ؛ شایدم تابستون ( چقد رو دروغ نشدن حرفش با کلمات درگیره ! :| )
و شروع کردم : « ز تاکستان ، ز ترکستان ، همی دارم غمی در خود ؛
که گر گویم ، همی ترسم ، که پالیزت شود وادی ! »
با خنده تحسین برانگیز یا متعجبی گفت : « ینی چی ؟! »
با هیجان و به شیوه ای که قبلا از سر سرخوشی شوخی میکردم گفتم : « ینی غم من انقد بزرگه که اگه بتو بگم بوستانت به بیابون تبدیل میشه !! »
جواب داد : « این چه غمیه که تو داری !!! »
خندیدم و [ شاید ] گفتم : « وقتی این شعرو گفتم شرایط خوبی نداشتم »
.
.
.
حس میکنم از نظر همه مون مکالمه لذت بخشی بود
وقتی سیزده ساله بودم
با خودم قرار گذاشتم روز تولد هجده سالگیم
هم برم واسه گواهینامه ثبت نام کنم
هم برم خون بدم !
.
.
.
ولی الان ...
تا هیجده سالگیم
فقط یه ماه فاصله ست ؛
و من مشکوک به کم خونی ام ...
چقدر بده که درصدام پایینه...
منی که بیشتر مواقع علوم اجتماعی رو نزدیک صد میزدم الان اومده رو ۲۳ ٪
نتیجه ادبیات و روانشناسی و معارفمم چندان خوشایند نیست
اوضاع فلسفه _ منطقمم ( که جزء بالاترین درصدام بود )
نا امید کننده ست ...
رتبه کشوری آزمونم ۸۲۳ ( از ۷۶۰۰ نفر )
ولی تخمین رتبه [ برا کنکورم ] ، تراز ۷۰۰۰ و حدود نمره اکتسابی ۵۰۰۰_۴۵۰۰ برام حدس زده
برای جبران وقتی نمونده
_______________________________________
ناگاه چوپروانه سبک خیز و سبک بال ؛
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت ...
زیبا رو باشی به « کور » می رسی ،
خوش صدا باشی به « کر » می رسی ؛
عاشق که باشی به « سنگ » می رسی ...
باسلام : امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی و بخصوص در کنکور
با آرزوی موفقیت
۱۳ | ۳ | ۹۵
امضا
دوستدارت زینب
____________________
همکلاسی سه ساله
« . سیده زینب رضایی »
از سر امتحان که اومدم شنیدم که با کلافگی گفت : اینو ببین همش دمغه
( راست می گفت ... )
اینم از جمله آخر بعد از روبوسی و قبل خداحافظی :
_ حلال کنی ؛ باز سر پل صراط مارو نندازی پایین !
سلام بچه ها ؛
به نظرتون چطور میشه درس سنگینی مثل ادبیات عمومی رو به نحو احسن ، با بیشترین بازدهی و با وقت کمتر خوند ؟
من تو این سه ساله ، تو آزمونای آزمایشی خیلی کم از متن درسا سوال دیدم ؛
تو آزمونای جامع گزینه دو هم همچین سوالایی « اصلا » نبود و از هیچ کنایه ای _ غیر از تشخیصش که مربوط به بخش آرایه هاست _ سوال نشده بود ...
و حالا سوال من اینه که :
اگه بجای معنی « متون » مفصل کتاب محور گاج سبز ، لغت و املای مهر و ماه _ که معنای خط به خط کلمات و کنایه های کتاب _ توش اومده رو به طور مروری بخونیم آیا تو کنکور بازدهی بیشتری نداریم ؟
خوشحال میشم دوستان با تجربه ، تجاربشونو با ما به اشتراک بذارن ...
( کمک از رقیب ؛ هه )
و اما اینم از بودجه بندی سوالات کنکور :
# عمومی ( تعداد سوالات : ۲۵ تا ) :
آرایه های ادبی : ۳ = معادل ۱۲ ٪
لغت : ۳ = ۱۲ ٪
دیکته : ۲ = ۸ ٪
تاریخ ادبیات : ۳ = ۱۲ ٪
قرابت معنایی : ۹ = ۳۶ ٪
زبان فارسی : ۵ = ۲۰ ٪
اینم از ادبیات مخصوص بچه های انسانی :
# ادبیات تخصصی ( تعداد سوالات : ۳۰ تا ) :
آرایه های ادبی : ۷ = ۲۳ ٪
لغت : ×
دیکته : ×
تاریخ ادبیات : ۷ = ۲۳ ٪
قواعد قافیه : ۲ = ۶ ٪
عروض ( علم وزن شعری ) : ۴ = ۱۳ ٪
نقد ادبی : ۲ = ۶ ٪
متون نظم و نثر : ۷ = ۲۳ ٪ ( باید بگم این قسمت بیشتر مربوط به همون بخش قرابت معناییه )
بودجه بندی بالا بر اساس اطلاعات سایت معتبر « انسانی ها » ست
درصداشو خودم زحمت کشیدم ( = ) حساب کردم
.
.
.
این است که خدا قبل از خورشید بیدار است ؛
از او می خواهم قبل از همه در کنار تو باشد
و راه را برایت هموار کند دوست عزیزم
« دوستدارت ملیحه »
امضا
با آرزوی موفقیت همه مان درکنکور
________________________________
ملیحه سادات نبوی
همکلاسی یک ساله م ( بغل دستیم )
... خونسردی که عصبانیتشو ندیدم !
.
.
.
فارغ التحصیلیمون مبارک
__________________________
و « تاریخ » ؛
آخرین امتحانمون ...
دیکتاتور منم که بخاطر امتحان نوبت صبحم ،
باعث شدم بجای صبح زود ، خسته و کوفته _ با احتمال خطر _ آخر شب حرکت کنیم و در حالی که من خواب بودم ۲ : ۲۰ برسیم خونه ...
.
.
.
# ما برگشتیم
سلام همین الان حرمم
نایب الزیاره دوستانD:
_________________________
پستی به سبک فاطیما ! هه...
شاید عالی ترین و متفاوت ترین « زیارتی » که رفتم
اجر خاله فاطمه عند الله D:
# باسم الرحمن الرحیم ... #
سلام
به امید خدا
_ ولی با کوله باری از خطا _
بعد چند ماه دارم میرم مشهد
امیدوارم بتونم شفای خودمو از آقا بگیرم
.
.
.
لطفای اخیرتونو به هیچ وجه فراموش نمیکنم
لطفا برام دعا کنید
دعاگوی تک تکتون خواهم بود
به امید قبولی دعای گناهکارا ...
« یاحق »
.
.
.
فعلا بخاطر شرایطم دستم برای جبران کوتاهه ؛
به بزرگی خودتون لطفا حلالم کنید ...
امروز امتحان نهایی ادبیات تخصصی داشتیم
از کتابی که با فاطیما از کتابخونه امانت گرفته بودم هیچ استفاده ای نکردم چون بیشترش مال درسای نوبت اول و بخش عروض ( شناخت وزن شعری ) بود که لازم نداشتم
در واقع من _ بخاطر ناقص بودن جزوه ها و نداشتن روحیه مناسب _ هیچ کدوم از درسای نوبت اولو نخونده بودم ( شعرای حفظی ، تاریخ ادبیات و آرایه های نوبت اول حذفی بود و کل بارم چهارده درس اول پنج نمره بود که من به گرفتن حداقل سه نمره ش قانع بودم )
درسای نوبت دومم
از چهارده تا بیست و هفت بود
نه هیچ کدوم از تاریخ ادبیاتا و توضیحات کتابو خوندم
نه معنی هیچ کدوم از متنا و شعرای نوبت دومو ... !
و و چیزایی که خوندم ففط :
بیشتر خود آزمایی های درسای نوبت دوم بود که خب درک مطلب هم از همین قسمت طرح می شد
و همه کلمات آخر کتاب ( که کمتر از شش صفحه بود )
و البته بیشتر نکته های دروس ( اونایی که عدد گذاری شدن )
شعرای حفظی رو هم که سه تا طولانی بودنو ،
گذاشته بودم آخر کار و خب ... فراموش کردم بخونمشون !
.
.
.
با این وجود ،
تقریبا مطمینم نمره م کمتر از هفده نمیشه
( یک نمره کامل ، شعر حفظی اشتباه نوشتم !!! )
و اما کیفیت امتحان :
خوب بود ؛
ولب تاریخ ادبیاتارو جوری آورده بودن که یه متقاضی معمولی رشته انسانی با کمترین اطلاعات میتونست بهشون جواب بده
مثلا چند و پرند مال کیه ،
سفرنامه جلال آل احمد چیه
فروید ( از اولین روانشناسان تاریخ ) روی چه نقدی تاکید داره ( نقد روانشناسی ) و ...
مهنی کلمه « حروی » ( ؟!!! ) رو ندیده بودم
نوشتم « آزاده » D: ( با کمترین میزان توجه به معنیش داخل جمله ! )
حرف دیگه ای ندارم جز :
« امتحان عالی بود ! »
آه من دیشب به تنگ آمد دوید از سینه ام
داشت می آمد بسوزاند تو را ، نگذاشتم
.
.
.
متاسفانه عین حقیقته ...
فردا هم امتحان دارم
__________________________
بعضی وقتا نمیشه « بخشید »
دنبال دلیل گشتم ولی نبود ...
و من سخت دلگیرم از اتفاقایی که
نا آگاهانه ازشون تأثیر گرفتم ؛
وقتش نبود ...
حرف هایم سرد و بی روح ؛
غصه هایم همچو یک کوه ...
ای دریغا !
من چه هستم ،
ریگ یا سنگی ؟
.
.
.
۱ / ۲ / ۹۵