ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز برای اولین بار یه جا تو قسمت توانایی ها نوشتم : « وبلاگ نویسی » ، « سرودن شعر » ، « آشپزی » ، « ساخت روزنامه دیواری و غیره » ، « مقاله نویسی » و « تحقیق ، پژوهش » ...
بهم گفت اینجا جزء توانایی هات نوشتی : « سرودن شعر » ؛ میشه یکی از شعراتو برامون بخونی ؟ »
... خنده م گرفت
گفتم : « من پارسال اینو ننوشته بودم و جریانشم علنی نکرده بودم ! »
گفت : « حفظی ؟ »
با با اطمینان گفتم : « بله حفظم »
و بعد از اشاره ش شروع کردم :
« نمی دانم چرا اینقدر دلگیرم ؛
چرا نسبت به آینده پریشانم ،
چرا اینگونه غمناکم ... »
و بعد ساکت شدم ... چون فهمیدم ادامه ش یادم نیست !
( بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید حواس پرت و فراموشکار شدم )
البته بعدش با یه جمله ماسمالیش کردم
وقتی گفت من دیگه سوالام تموم شد ،
به همکارش گفت : شما بپرسین !
محض جبران فراموشکاریم گفتم :« یه شعر دیگه بخونم !؟ »
گفت : « از شعرایی که اخیرا گفتی ؟ »
گفتم : بله ؛ میشه گفت !
گفت مال کی هست ؟
جواب دادم : مال بعد تابستون پارساله ؛ شایدم تابستون ( چقد رو دروغ نشدن حرفش با کلمات درگیره ! :| )
و شروع کردم : « ز تاکستان ، ز ترکستان ، همی دارم غمی در خود ؛
که گر گویم ، همی ترسم ، که پالیزت شود وادی ! »
با خنده تحسین برانگیز یا متعجبی گفت : « ینی چی ؟! »
با هیجان و به شیوه ای که قبلا از سر سرخوشی شوخی میکردم گفتم : « ینی غم من انقد بزرگه که اگه بتو بگم بوستانت به بیابون تبدیل میشه !! »
جواب داد : « این چه غمیه که تو داری !!! »
خندیدم و [ شاید ] گفتم : « وقتی این شعرو گفتم شرایط خوبی نداشتم »
.
.
.
حس میکنم از نظر همه مون مکالمه لذت بخشی بود
سلام. کجا؟
سلام
یه جای خوب ! D: