مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

هواپیمای آسمان ...

دیشب شاید قربانی های امروز با خودشون این طور گفتن :

_ « زود بخوابیم که فردا « پرواز » داریم ... »



#تا_زمان_داریم_قدر_همو_بدونیم

یکی نیست بگه خب من که داشتم درسمو میخوندم ...!

علی رغم مخالفتام برام گوشی گرفتن

بعد تهدید میکنن فردا جمعش میکنیم:)

اگه اسم این کار " تناقض" نیست پس چیه؟D:

.

.

چرا وقتی میدونید مشکل ساز میشه بازم به فکر آسایش آدمین؟

[پفک را لای دندان هایش قایم کرده و در فکر تلگرام کتاب زبانش را باز می کند ... ]


من و آن شدن دوباره

از وقتی تلگرام فیلتر شد آن نشده بودم

و امشب با پیامایی از طرف دوستانم نفیسه(هم اتاقی و تخت بالاییم) مریم ، زهرا نجفی(هکلاسی و دوست دبیرستانم) ، محدثه ، زهرا رجبی(دختر همسایه) ، مهری(دوست هفت ساله م) ، مریم اسماعیل نژاد (هم اتاقیم)و عاطفه (همکلاسی دبیرستانم)مورد لطف قرار گرفتم.

ممنون دوستان

نوستالژی شماره ۱

.

.

.

با مهری و فاطمه میرفتیم کتابخونه درس میخوندیم ...

#یادش بخیر

حالا مهری نی نی داره 3>

گوشی جدید

.

.

.

Gallaxy on5

خوبه?


_______________

#پی نوشت 

شاید نه…آره؟؟

امروز ...

صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم 

همسرم بود.

ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم پوشاک خاتون 

برام لباس خرید

یه ساق شلواری ضخیم و گرم

ساپورت دو رنگی که مدل دار بود

جوراب گرم خاکستری

و یه تونیک مشکی خیلی قشنگ...

تازه از اتاق پرو اومده بودم بیرون که خانم فروشنده رو به من گفت که یکی از تونیکای خردلی نیست ... همونیکه دزدگیر نداشت!

برام جالب بود

چقدر ماهرانه ... !!

چهره یکیشون تو ذهنم تکرار شد و سعی کردم فکرمو کنترل کنم که به خطا نره....اون خانمو دیشیم دیده بودم ؛ مامان همون دختری بود که فیزیوتراپی میخواست...

از فروشنده خواستم بازم دنبال لباس بگرده و با چشم دنبال ردی از تونیک خردلی رنگ گشتم .

همسرم که کارای منو زیر نظر داشت طوریکه فروشنده هم بشنوه ازم پرسید :" میخواستی زرده رو برداری؟" و من جواب دادم نه! که گفت :"خب پس چرا وایستادی؟!!" و من با خنده گفتم بخاطر همدردی!D;

و با خداحافظی خارج شدیم

داشتیم حرف میزدیم که همسرم با اشاره به مغازه خاتون ، گفت کسی با من کار داره! وقتی برگشتم دیدم خانم فروشنده منتظر منه و بی شک اون بود که صدام زده بود !

وقتی نزدیکتر شدم پلاستیکی دستم داد و ازم خواست پولای داخلشم بشمرم! و من با خجالت زدگی گفتم نیازی به این کار نیست! و بعد از دور شدن با نگاه سرزنش آمیز اما مهربان همسرم مواجه شدم که وجود خصلت فراموشی رو در من نمیپسندید!

و من اصرار داشتم به مقصر نبودنم ... !

اصرار داشت منو برسونه خونه و خودش بره که من گفتم دلم میخواد برم چارشنبه بازار!:)

دلم راه رفتن میخواست.

به اندازه کافی وقتمو تو خونه گذرونده بودم !

و جلوتر راه افتادم

سر جاش وایستاده بود

وقتی میخواستم از عرض خیابون رد بشم پست سرم اومد و بهم ملحق شد و بلافاصله گفت:"از لجبازی خوشم نمیاد … "

نزدیک مدرسه شهید هاشمی بودیم که با حالتی بین شوخی و جدی ازش خواستم مراعاتمو بکنه.

یکم میوه خریدیم و تمام.

اونجا مسیرمون از هم جدا شد و من با یکی از آشناها برگشتم

جالبه بدونید در فاصله بین رفتن همسرم و دیدن اون شخص آشنا و همراه شدنم باهاش .... شاید برای اولین بار و در یک لحظه احساس تنهایی به سمتم هجوم آورد و متقابلا احساس ترس.

انگار نه انگار که من همون حنّایی بودم که بی مهابا عمل میکرد و هیچوقت به اندازه کافی محتاط نبود ...

وقتی تونستم کمی از افکارم فاصله بگیرم چرخیدم و جلو رفتم

قصد خرید نداشتم ولی چشمم بی هیچ هدف خاصی اجناسو تحلیل میکرد ...

جلو رفتم و لباسای مردونه رو نگاه کردم

یکیشون چقدر به شلواری که همسرم برای خودش خریده بود می اومد. میدونستم اون لباسو نمیخرم ولی در مورد تفاوت جنسش با لباسای دیگه از فروشنده سوال کردم 

داشتم صحبت میکردم که شخصی خطابم قرار داد و پرسید :" حانیه برای کی میخوای لباس بخری!؟"

از اینکه یه آشنا در اپن شرایط دیدم خیلی خوشحال شدم!خصوصا برای اینکه اونم تنها بود ...

تو مسیر برگشت ، اتفاقی از در خونه عموم گذر کردیم . ازش خواستم یکم صبر کنه تا با عموم اینا سلام علیکی داشته باشم و اونم قبول کرد . بعد خوردن چایی (!) بلند شدیم و رفتیم به سمت خونه ما که جلوی آموزشگاه تابناک ' یعنی مرکز بهداشت سابق گفت منتظر باشم تا جواب آزمایشش رو بگیره و من چیزی نگفتم

تو محوطه اونجاچند تا دختر پشت به ما نشسته بودن . با دیدن دختر وسطی برای بار دوم در اون روز خوشحال شدم ! و اون شخص عباس زاده ' همکلاسی مهری بود ! تا برگشتن همراهم باهاش حرف زدم و از دبیرستان و دوران خوشش گفتیم . ازم پرسید ادامه دادم یا نه ؛ گفتم بله و براش تعریف کردم . بهم گفت سال ۹۵ کنکور داده ولی بعدش عروسی کرده و الان سه ماهه باردار بود ؛دختر داشت ...

از مهری پرسید و سلام رسوند

وقت خداحافظی هر دو متفق القول بودیم درمورد خوشحالی از دیدن همدیگه ...

تعارفشون کردم به خونه و بعد از اون به سمت خونه مون راه افتایم 

لباسایی که خریده بودم خیلس بهم میومد و من به دلایل هر چند کوچیک ، خوشحال بودم .

طبش قلب ...... (با صفحه کلید عربی تایب میکنم)

از دیشب جهار بار سراغم اومده و جرقه ش وقتی خورد که به آینده ای نزدیک از زندکیم فکر کردم و یه جورایی شوک بهم وارد شد. مادرم میکه از جند روز قبل بیش زمینه داشتم و شاید حق با اون باشه ......

برای عوض کردن حال و هوام میخواستم بیام تلکرام و اکه شد یکم با دوستام حرف بزنم  ؛ ولی بعد اینکه کرفتمش یادم اومد کوشیم مشکل آنتن داره و بیام دریافت نمیکنه !

این شد که باز رفتم تو غار تنهایی.

شاید فردا با همسرم رفتم خرید

تو خوابم تست بزنید!

شبکه 5 با خودش چی فکر کرده؟:)

کی ساعت یک شب تدریس تست کنکور میبینه؟!!

اونم اول هفته با مدارس.....!

حتی پشت کنکوریام باید خواب باشن الان...

تعجب نکنید اگه من این وقت شب بیدارم؛

که منم اگه تلویزیونو خاموش نمیکنم بخاطر یو اس بی وصل شده بهشه! و دیگر هیچ...

از طرفی نمیتونم بخوابم، طپش قلب دارم.

من سهممو گرفتم .........

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه چی بگم کف کنین؟!

داوطلبای کنکور ۹۶ انسانی  ۲۲۰۰۰نفر بیشتر از کنکور ۹۵ بودن(تا دیروز فکر میکردم فقط ۲۰۰۰نفر بیشترن!)

البته در عوض چیزی درهمین حدود از تعداد ریاضیای امسال کم شده بود


یکی نوشته بود : 

«شما ریاضیا هیچی نزنیدم دولتی قبول میشین!»

یکی دیگه پایینش نوشته بود:

«یکی دو تا تستم بزنیم تهران قبولیم»!



______________________

# پی نوشت :

ینی امسال چه جوریه؟!!

طفلک فاطیما.D:

لب های ساکت با موفقیت دانلود شد

.

.

.

امیدوارم وجه تشابه من و نقش اول داستان از نظر پسر عموم محمد ، منزوی بودن نباشه ... !

باتشکر از راهنمایی برای دانلود

لب های ساکت ...

سلام بچه ها خوبید ؟

میخواستم بدونم کسی رمان لب های ساکت رو خونده ؟ پسر عموم محمد ماه محرم اومده بود خونه مون ، حرف از رمان بود گفت : «بهترین رمانی که تابحال خوندم رمان لب های ساکته » و از قضا شخصیت اول رمان خیلی شبیه من بوده ! طوری که هر وقت رمانو میخونده یاد من می افتاده ؛ البته خیلی زود تمومش کرده ...

روی هم رفته خیلی راضی بود از رمان . منم کنجکاو کرد ؛ خصوصا بخاطر تشبیهی که به کار برد 

دلم میخواد به داستان یا حداقل خلاصه این رمان دسترسی پیدا کنم ولی  متاسفانه دیگه قابل دانلود نیست ...

و کتابشم اینجا پیدا نمیشه . 

مایلم بدونم داستان این رمان چیه و تفکرات و رفتار نقش اول چطوریه ... پس لطفا اگه این رمانو مطالعه کردین منو  هم در جریان موضوع و شخصیت اول داستان بذارید

باتشکر

الان نمره های امتحان نهاییام جلومه...

زبان فارسی تخصصی شدم۱۹.۵۰

عربی۱۹.۲۵

جامعه شناسی۲ ، ۱۸ !

.

.

نمره هام اینا بودن و هیچی نشدم!!!

اونم با وسواسی که اون وقتا داشتم.

وقتی به بابام موضوعو گفتم اونم خندید

البته شاید کمی حسرت تو چشماش بود ... مثل مال من:)

واقعا چقد بده کمال گرای منفی بودن.


این هفته مهمه!

۱. در صدر بخاطر زمان انتخاب واحد که فردا دوی ظهر مهلتش تموم میشه

۲. نتایج رشته های نیمه متمرکز این هفته میاد

۳. ثبت نام کنکور فردا بطور موقت تموم میشه

۴. چهارمین مورد نگفتنیه:))

۵. و پنجمی  ....

دوازدهم تولد همسرمه:)


تناقض

بهم میگه شرط قبولی تو آزمون عملی اینه که اصلا خطا نداشته باشی...

بعد میگه من خودم وقتی بارفیکس میرفتم داور هی میگفت : « ده .. ده .. ده »

خب این تکرار ینی خطا ..

بعد دبیری ورزشم قبول شده بود ...!

عجبا ...

سنجش مشکوک میزنه ...

.

.

« جدید » های قرمز بخش سراسری رو برداشت!

من تو تکمیل ظرفیت نیستم ؛

 ولی شماها گوش به زنگ باشید!

؛)

۵۰ کیلو آلبالو ...

.

.

.

شاید غیر منطقی ترین فیلم سینمایی ایرانی ای که تابحال دیدم ........

اصلا خوب نبود

حتی رسولم دوست نداشت.

در واقع هیچکس خوشش نیومد

کار خیلی ضعیفی بود...