ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
« نذار قیل و قال مدرسه تو رو با خودش ببره ... »
.
.
.
این دیالوگ ، صحبت سه سال پیش یه آشنای مجازیه ...
و الان من ،
تا مرز نابودی درگیر همون قیل و قالا شدم
کنار بخاری هال نشستم ...
عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم
با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...
کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان و بابا چمدونشونو بستن
تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »
چرا اینجوری گفت ؟
... نمیدونم
اگه به وبلاگم سر نمی زنید نگران نباشید ...
خودم در طول روز ، « چندین بار » به نیابت از شما ، این کارو میکنم !!!
.
.
.
به :
زهرا ، فاطیما ، فاطمه ، افسانه ، مهری ، سعیده ، فاطمه 2 و ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شنبه مسابقه دارم !
=> تلگرام بی تلگرام ، نت بی نت ، دغدغه بی دغدغه ، درس بی درس ...
( این چیزیه که باید اتفاق بیفته )
برا[یـــ موفقیتـ]ـم دعا کنید
درست از وقتی نوبت اول شروع شد ، با اینکه از قبل براش برنامه ریخته بودم ، هیچ کاری رو درست پیش نبردم ؛ شاید بیشترش به این خاطر بود که امتحانا بهم انگیزه دادن تا معدلمو تا جایی که میتونم ببرم بالا و به نوعی تو رقابت با بچه ها کم نیاورده باشم _ هرچند هدفم نمره بیست نبود _
و اما « امتحان جغرافی » !
اتفاق جالبی که باعث شد بخودم بیام
این اتفاق یا اشتباه سهوی ، باعث شد از فکر نمره و معدل بیام بیرون و از فاصله بیشتری به فرصتایی که از دست دادم و تکرار اون نگاه کنم ...
یاد « برنامه » هام افتادم ...
_ میدونم که این روزا دیگه تکرار نمیشه _
دوستم مریم _ رتبه 900 ریاضی فیزیک _ میگفت با روزی شش ساعت خوندن علاوه بر درسای چهارم ، قبل عید همه درسای تخصصیشو کامل تموم کرده بوده
بعد عیدم روزی شونزده ساعت درس میخونده !!! ( اگه ساعت خوابش هشت ساعت کامل بوده از وقتی پلکشو باز میکرده ، چشمش به غیر از کتاب نبوده :| )
و اما قرار بود امشب خانم معصومیان زنگ بزنه و یه چیزایی رو شفاهی ازم تحویل بگیره ؛ ولی من گوشیمو خاموش کردم ... که شرمنده ش نشم
البته خودش گفته بود جمعه شب زنگ میزنه ... به خواست من شده بود پنج شنبه شب
شنبه شب نشه صلوات
شنبه عروض داریم
_ مطمئنم چون چک کردم _
مطلب بعدی درمورد « دیالوگ های ماندگار » نوشته میشه و هرچند وقت یک بار بروز میشه