ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شاید این پست ، شخصی ترین چیزی باشه که تا بحال تو وبلاگ نوشتم
ولی اهمیتی نداره
« بخونید و عبرت بگیرید »
یادمه وقتی امتحانای نوبت اولمو داده بودم و کارنامه ها اومد ... اوضاع بد نبود
با اینکه از معدلم راضی نبودم ؛ به بهتر شدن امید داشتم و شاگرد شدم
« عکس یادگاری » گرفتیم
به درسا علاقمند بودم
یادش بخیر ...
نمیدونم دقیقا چه روزی بود
_ ولی روز خوبی نبود _
وقتی از دو نفر از افراد خیلی نزدیکم حرفایی رو بطور « صریح » یا « با کنایه » مبنی بر « ریا کار بودنم » شنیدم
به هیچ وجه چنین انتظاری نداشتم
حرفای اونا مثل پتکی بود روی سر من ِ از همه جا بی خبر ؛
تا به حال به « ریا » فکر نکرده بودم
« فقط میدونستم نباید بخودم مغرور بشم ... »
خیلی درد آور بود
« بخودم شک کردم »
و این آغاز راه غیر عاقلانه ای بود که تصورش رو هم نمی کردم
نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم یا کجای کار ، از روی آگاهی کسی رو مسخره کردم
که اوضاع اینطور شد ...
« تو اعمالم دقت کردم »
( تو این مرحله از مشکلم ، نا آگاهانه ـ و مصرانه ـ سعی کردم از شناخت عمومیم به شناخت علمی برسم و این در معنای ساده تر ، یعنی « فکر کردن به چگونگی انجام یک کار عادی » ...
تا حالا شده جلوی مهمون یا یه شخص خاص نتونی مثل همیشه غذا بخوری و چیزی که تو قاشقته بریزه یا دستت تعادلشو از دست بده !؟ [ و به اشتباه فکر کنی بخاطر عدم وجود اعتماد به نفسته ... ]
اینجاست که میگن شناخت علمی ( اینکه دقت کنی که چجور غذا میخوری ! ) برای شناخت عمومی ( غذا خوردن که یه امر عادی روزانه ست ) مشکل ساز میشه » )
به رساله رجوع کردم ...
دنبال خوندن جواب سوالم ، مجبور بودم کل مسائلو بخونم که این خودش بد بود ...
اولین چیزی که دنبالش رفتم ، بحث ریا بود
درست وقتی سعی میکردم تمام نمازمو از روی خلوص تام بخونم ، یه حسی بهم می گفت « یه جای کار ایراد داره » !
کابوسم بود اگه وقتی سر نماز بودم کسی می اومد توی اتاق ...
تا یه لحظه فکرم می رفت سمت اینکه اون در مورد من با خودش « چی » فکر میکنه ، می رسیدم به « تعریف » های احتمالی ... ( آخه سابقه دار بود و من قبول نداشتم )
اوایل فکر میکردم همین ناخودآگاه خوش اومدنام ( که البته بعدا فهمیدم همینم درست نبوده ) هم نوعی ریا محسوب میشه ( حق داشتم چون کسی نبود بهم بگه اشتباه می کنی )
... « اینقدر با این مسئله « خلوص و ریا » درگیر شدم که شکیاتم شروع شد ... »
سجده سهو تا حدودی یاری رسان بود
تا اینکه « قرائت » نمازو جزء واجبات دیدم ( فکر می کردم مستحب موکده )
راجب این موضوع خوشبختانه حداقل بخاطر شرکت کردن تو مسابقه قرائت یه سری اطلاعات داشتم
از همون اولم میدونستم تلفظ « ضاد » رو مشکل دارم
... و تازه این یه شمه ش بود
کلی ایراد از خودم گرفتم ( حداقل طبق حساب ـ کتاب خودم ... )
« شکیاتم ادامه داشت و نمازام طولانی شد »
هروقت مامان یا داداشم وارد اتاق می شدن و منو در حال نماز می دیدن ، به جای بی اعتنایی ، با انجام راه حلای از پیش خود ساخته ـ و البته نا خواسته ـ تو تشدید حساسیت من نقش موثری داشتن ( شایدم یه جور لجبازی ناخواسته از طرف من بود ... در هر صورت بازم مشکل از من بود )
من بدون اینکه بخوام ، تبدیل شده بودم به یه وسواسی !وسواس از نوع فکری و عملی ...
این مشکل آزار دهنده م ، تاثیر نسبتا مستقیمی تو نتایج امتحانات نهاییم داشت
اوایل فکر می کردم به خاطر خوندن کتاب « کیمیا خاتون دختر رومی » ـه کهمن تحت تاثیر قرار گرفته و بیخیال شدم
ولی قضیه این نبود
... و من دیر فهمیدم
دغدغه های بعد از امتحانات نهایی و اعلام نتایج و گرفتن کارنامه ، مشکل جسمی برام ایجاد کرد
و باز هم اشتباه من درمورد « احکام » ...
منی که همون روز اول ماه رمضون که مصادف بود با امتحان آخرمون جامعه شناسی شروع کرده بودم به درس خوندن ...
کل تابستونو در نگرانی به سر بردم
و مشکلم حل نشد ... کسی نتونست کمکم کنه
و بیشتر « سرزنش شنیدم » تا همدردی ...
مهرماه بود که فاطیما بی خبر اومد دنبالم و گفت : آماده شو بریم کانون ؛ خانمای طلبه فلان جا اومدم سخنرانی ...
علی رغم میل باطنیم که نشات می گرفت از موضوعات شخصی و البته برنامه سنگین فردای اون روز ... تونست راضیم کنه و با اینکه دیر بود ، آماده شدم
وقتی رفتیم کانون ، آقای مراد زاده _ دبیر معروف هنر _ رو دیدم که با چند تا دختر ، مشغول طراحی سیاه قلم بود
یکی از اون بچه ها ، میترا بود که با دستی که من برای زهرا _ دوست مشترکمون _ تکون دادم و البته جمله ای که زهرا بهش گفت ، دویید طرفم و در کمال تعجب من ! جلوی اون همه آدم بغلم کرد :| نمیدونستم چجور عکس العمل نشون بدم و ضعیف عمل کردم ...
به فاطیما گفتم : 《 من تو حیاط میمونم ، تو برو داخل 》 ...
بعد اینکه سخنرانی تموم شد ، با میترا و زهرا خداحافظی کردم و درست وقتی میخواستیم بریم ، فاطیما رو به یه خانومی گفت : 《 اون دوستمه ! 》
دوستش همون چیزی بود که من لازم داشتم ؛ یه طلبه ! منتظر شدم تا بعد از صحبتاشون ازش سوال کنم
جوابمو خیلی خوب داد ؛ ولی من به جوابش شک کردم و مجبور شدم به تحقیق مفصل تو اینترنت راجبش داشته باشم و در نهایت ... به جوابم برسم
بنابر این ، یکی از عوامل نگرانیم دفع شد
بعد از اون قضیه کم کم طی جریاناتی که تو مدرسه اتفاق افتاد و برای من تبدیل به ایده شد ، فهمیدم چطور میتونم از شر حساسیتم کم کنم
( به هیچ وجه قابل کنار گذاشتن نبود )
با این وجود هر بار یادآوری دغدغه های فکری جدید یا قدیم ، دوباره در گیر می شدم
بارها گریه کردم
در کمال سادگی همش فکر میکردم مشکل از منه
و ساختار بدنیم
مثلا اینکه چرا نمیتونم حروفو جوری که باید ـ مثلا از حلق ـ بگم
و ...
افسوس که کسی برام وقت نذاشت
با کلام غیر گزنده دست کمک به طرفم دراز نکرد
الان تقریبا یا دقیقا « 10 ماه » از شروع این معضل میگذره و اوضاع خیلی بهتر شده
در اوج این مشکل ، زیاد با آب سر و کار داشتم
دستامو زیاد می شستم
وضو زیاد می گرفتم ( در این مورد همون دقت نابجا باعث می شد وضوم اشتباه بشه )
و چیزای دیگه ای که وقت مفید منو می گرفتن ...
.
.
.
« وسواس » یه مشکله
که تبدیل میشه به « معضل »
گرفتارش نشو ...
من با اینکه تقصیری نداشتم ، پشیمونم ...