ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام دوسان ؛
دارم از دنیای اینترنت فاصله میگیرم ...
اسامی برترین های کنکور 94 رو دیدم ... درصداشون خیلی بالا بود !
خدایا ینی میشه منم بتونم رشته مورد علاقه مو قبول شم ؟
دوستان لطفا از ته قلبتون برام دعا کنید ...
خدانگهدار ... .
سلام دوستان ؛
امروز 29 تیر سال 1394 ـه ... درست شونزده سال و دوازده ماه و سی و یک روز و بیست ساعت پیش ، اینجانب پا به عرصه دنیای وجود گذاشتم و از این بابت خدارو شکر میکنم ...
از همه دوستانی که تولدمو تبریک گفتن ممنونم ؛
و اما تصمیماتی دارم که باید بعد از پایان امروز عملی بشن ...
تصمیماتی مثل خداحافظی چند ماهه با دنیای تکنولوژی !
همونطور که خودتون میدونید موبایل هم جزوی از این محدوده ست
برای کنکورم دعا کنید
دیگه حرفی ندارم ...
دلگیرم از دوستای چند ساله مجازی و غیر مجازی ... که هیچوقت از تصمیماتم برای آینده نپرسیدن !
دلگیرم از آشنای مجازی ای که ...
دلگیرم ... اینبار از دبیری که با بی عدالتی ـ نمره مستمر ـ به من "بیست" داد !
و بالاخره دلگیرم از دبیری که حاضر نشد برای نمره من ـ که توی شاگرد دوم یا سوم شدن من تاثیر گذار بود ـ دوباره ژوری رو بنویسه ...
صبح ساعت نه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم ؛ بی بی [زرشکی]بود ... صبح تا ساعت 4 و خورده ای تو اینترنت بودم ببینم نمره هامو میتونم ببینم یا نه...که البته نشد . بیشتر بخاطر گواهی اشتغال به تحصیل رفته بودم ...
بعد دیدن نمره هام تعجب کردم...خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق داشت...دینیم 17.5 بود ؛ عربیم 19.25...نمره هایی که فکرشو نمیکردم ! خوشبحالم شده بود ... ولی حیف تا به نمره های پایینتر رسیدم این حس جای خودشو به گیجی داد ... پرسیدم : میتونم بنویسمشون؟ بعد شنیدن جواب سوال " استفهام انکاری " گونه م بدون توجه به چه نمره ای بودنشون ، نوشتمشون . بعد کل اصرار از طرف من و امتناع از طرف مدیر و معاون مدرسه (و البته تاثیر کردن زنگی که به بابام زدم و گوشی رو به بابام دادم ) ، گواهی اشتغال به تحصیل گرفتم .
اومدم خونه ؛
موقع حساب کردن معدلم ، متوجه شدم نمره زبانم " 5 . 12 " اومده !
باید برم اعتراض کنم ... یعنی من پونزده نمره زبانو خالی یا اشتباه دادم که چنین چیزی خیلی بعیده ؛
اونم در حالی که من هیچوقت زبان دبیرستانو به این خوبی نخونده بودم ...
امیدوارم اعتراضم به بهترین نحو بررسی بشه ... انشاء الله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوشبختانه اعتراضم بخوبی رسیدگی شد و نمره زبانم حدود 5 نمره ارتقا پیدا کردخدارو شکر میکنم
بالاخره با خودم کنار اومدم و به تنبلی و بی حالیم غلبه کردم که بیام و خاطره دیروز و امروزو تایپ کنم . دیشب درست همین موقع(ساعت یازده و هفت دقیقه)در تقلا بودم که به تشویق بابام و طبق چیزی که قبلا گفته بودم(میخوام چیپس درست کنم برید سرکه بخرید) سیب زمینی هارو به قطری که باید ، حلقه میکردم . قرار بود حلقه هارو بشورم و آبشونو بگیرم و تو سرکه بخوابونمشون و بعد سرخشون کنم . بابام سیب زمینی هارو شست و گذاشت که آبشون از صافی بیرون بره و بعد تو سرکه خوابوندشون . بعد سیب زمینیا نوبت به فلفلای سبز و قرمز خشک شده مامانم بود . از اونجا که فلفلا سالم خشک شده بودن نیاز به پودر کردنشون بود ... با گوش کوب شروع کردم به کوفتنشون ؛ ولی اونطور که باید ریز و پودر نمیشدن ... به فکرم رسید آسیاب کنو پایین بیارم و اینطوری ترتیبشونو بدم ... ولی امان از تنبلی ! تو یک لحظه تصمیم گرفتم دستامو وارد عمل کنم ... پس شروع کردم به آسیاب کردن فلفلا ، با استفاده از کف دستان عزیز ! بعد از جدا کردن پودر نرم فلفلا با استفاده از چای صاف کن ، دیدم فلفلا به اندازه کافی نشده ... بیخیالش شدم چون طعم اصلی سرکه ای بود ـ طعم مورد علاقه خودم ـ ...
فلفلارو ریختم تو روغن داغ و بابام سیب زمینیا رو اضافه کرد ... چند باری با بابام سر از سر باز کردن چیپسای عزیز تر از جان ـ ! ـ دعوا کردم و اون هیچی نگفت و آخر گذاشت رفت ...
مجبور شدم همه کارا رو خودم تنها ادامه بدم ... از اونجا که دستام تمیز بودن و تو دستور العمل تهیه چیپس نوشته بود بعد در آوردن سیب زمینیا از توی سرکه ، آبشونو با استفاده از یه پارچه تمیز بگیرید ... از اونجا که حسش نبود و روغنا روی حرارت بود ، دوباره دستامو وارد عمل کردم و آب سیب زمینیا رو با فشار دست گرفتم ... تا آخر کارم پای گاز بودم و هی بابامو " آقای جا زن " ( یا یه همچین چیزی) خطاب میکردم و تیکه مینداختم ـ تا مگه از این طریق بتونم از دلش دربیارم <! هر چند به قول خودش اهل (نفرین و) اینجور چیزا نیست ! ـ
هنوز چیپسا کاملا درست نشده بودن که من احساس سوزش تو ناحیه های پایین گونه ها و کف دستا احساس سوزش کردم . گفتم صورتمو میشورم و خوب میشه ... غافل از اینکه شستن همانا و سوزش بیشتر ( حتما بخاطر موندن طعم سرکه ها روی دستام ) بهتر نشد هیچ ، بلکه بدترم شد ! طوری که با سرعت دنبال پماد " ان ان " به سمت کیف مادر گرامی راه افتادم ... ولی اونجا نبود ... مامانم شروع کرد به گشتن دنبال پماد و آخر سر فکر کنم از یخچال یکی درآورد . بعد زدن پماد روی گونه ها و دستام احساس بهبودی بهم دست نداد و تازه بدترم شدم ... صورت و دستامو با آب خالی و یکم صابون شستم ؛ ولی فقط صورتم خوب شد و وضعیت دستام بهتر نشد ...
دنبال یخ تا آشپزخونه رفتم ... شانس من یخ درسته هم تو فریز نبود ! دوباره مجبور شدم با وضعیت موجود بسازم و به آب یخ اکتفا کنم ...
ساعت نزدیک یک بود و من راه های مختلفو با این هدف که سوزش دستام کم بشن امتحان کردم و حتی از دست ماستم کاری برنیومد که نیومد ...
وقت خواب رسیده بود و غیر از برادرام "رسول" و "امیر علی" و البته من به استقبال رفتن ... منم طبق عادت مانوس ، به قصد خواب ، هال خونه رو ترک کردم ... روی تخت خواب دراز کشیده بودم و تصمیم گرفتم به توصیه مامانم کم کم یخو کنار بذارم ؛ ولی مگه می شد !؟
آبای سرد ، تو دستام گرم شده بودن و نیاز مبرم به آب یخ احساس می شد ... بطری آبو برداشتم و برگشتم تو اتاق ... با بغل گرفتم بطری هم کاری به پیش نرفت و برای بار چندم وارد آشپزخونه شدم ... آب سرد لیوانای یخ نبسته داخل فریزرو ریختم توی کیسه فریزر و ...
دستام به قدری وابسته آب یخ و نیمه یخ شده بودن که نمیشد چیزای سردو کنار بذارم ... لپتاپ ـ تبلتمو از زیر تخت آوردم بالا و به نت وصل شدم و تایپ کردم " حساسیت به سرکه سفید " ... چیزی در این مورد نیومد و در عوض هرچی بود " فایده " های این ماده دردسر ساز بود ( اون موقع اصلا از "نحوه آسیاب کردن فلفل" چند ساعت قبل چیزی یادم نبود ! )
دیگه اشکم در اومده بود و از حالت پیش اومده اصلا راضی نبودم ... رفتم سراغ امیرعلی که هنوز تو هال دراز کشیده بود و قصد خواب داشت ... ازش پرسیدم : امیرعلی... داروخونه بازه ؟ گفت : " نمیدونم" ...
رفتم سراغ مامانم ؛
شدت سوزش به حدی بی قرارم کرده بود که حتی نتونستم رو بیدار شدنش اصرار کنم ... این شد که بیدار کردنشو گذاشتم به عهده امیرعلی و خودم رفتم تو آشپزخونه و بعد گرفتن دستام زیر شیر آب ، برگشتم ... ولی نه مامانی بیدار شده بود و نه امیرعلی تکونی خورده بود ! با عصبانیت یه چیزی بهش گفتم و هرجور بود خودم بیدارش کردم ... ولی بیدار کردن مادرم همانا و ترکیدن بغض ریشه دار ما همانا ! علت گریه کردنمو بخوام بگم ، میگم کلافه شدن و فکر به این عضل که نکنه تا صبح خوب نشم ...
وقتی رفتم بیمارستان ( نیم ساعت ـ چهل دقیقه بعد ) ( اول راضی نمیشدم و فکر میکردم هیچ دکتری نمیتونه بفهمه مشکلم چیه ... )
وقتی رفتم بیمارستان دکتر پرسید از کی اینجوریه ؟
مامانم گفت یه چند ساعتی میشه ...
پرسید : " چرا زودتر نیاوردینش ؟؟ "
مامانم گفت : " اولش اینطوری نبود "
خلاصه ...
یه پماد بی حس کننده ، یه پماد ضد سوزش + یه آمپول و دو تا بسته قرص ...
باورم نمیشد این همه دنگ و فنگ داشته باشه !
ادامه دارد ...