مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

الوداع ...

سلام دوسان ؛

دارم از دنیای اینترنت فاصله میگیرم ...

اسامی برترین های کنکور 94 رو دیدم ... درصداشون خیلی بالا بود !

خدایا ینی میشه منم بتونم رشته مورد علاقه مو قبول شم ؟

دوستان لطفا از ته قلبتون برام دعا کنید ...

خدانگهدار ... .

سالگرد ولادت ...

سلام دوستان ؛

امروز 29 تیر سال 1394 ـه ... درست شونزده سال و دوازده ماه و سی و یک روز و بیست ساعت پیش ، اینجانب پا به عرصه دنیای وجود گذاشتم و از این بابت خدارو شکر میکنم ...

از همه دوستانی که تولدمو تبریک گفتن ممنونم ؛

و اما تصمیماتی دارم که باید بعد از پایان امروز عملی بشن ...

تصمیماتی مثل خداحافظی چند ماهه با دنیای تکنولوژی !

همونطور که خودتون میدونید موبایل هم جزوی از این محدوده ست

برای کنکورم دعا کنید

دیگه حرفی ندارم ...

دلگیرم از ...

دلگیرم از دوستای چند ساله مجازی و غیر مجازی ... که هیچوقت از تصمیماتم برای آینده نپرسیدن !

دلگیرم از آشنای مجازی ای که ...

دلگیرم ... اینبار از دبیری که با بی عدالتی ـ نمره مستمر ـ به من "بیست" داد !

و بالاخره دلگیرم از دبیری که حاضر نشد برای نمره من ـ که توی شاگرد دوم یا سوم شدن من تاثیر گذار بود ـ دوباره ژوری رو بنویسه ...


حانیه یا هانیه !؟

یکی از دبیرامون قصد داشت برنامه پاور پوینت رو به بچه ها نشون بده تا بدونن این برنامه چی هست!بعدم پاور پوینت 200صفحه ای خودشو نشون داد؛آخرین صفحه از پاور که اومد مکس کرده بود روش؛متنش به اینصورت بود که:از توجه شما سپاس گذاریم
نمیخواستم بگم؛ولی از اونجا که دبیره سرشار از غرور بود!گفتم سپاسگذاریشو اشتباه نوشته"که دیدم حرفمو نقض کرد و بچه هام همه طرف اون؛تعجب کردم!برای اثبات نظرم گفتم وقتی بخوایم چیزی رو بذاریم پسوند"گذار"میگیره؛بعدم این کلمه همیشه جزء غلط املایی های من بوده!!ولی اینجا سپاس رو که نمیذارن!!!دید نه بابا همچین بیراهم نمیگم!گفت ببین(!)بعضی کلمات دوشکلی نوشته میشن؛مثل طهران و تهران(!!)حانیه و هانیه...!!(دست گذاشته بود رو اسم ما!)_ خانوم! بحث اون دوتا از این بحث سواست؛حانیه و هانیه فقط یک تلفظ یکسان دارن و معنیشون باهم فرق داره؛ولی اون مرغش یه پا داشت و به همون دلیل که اون بالا عرض کردم به حرف من بی توجهی کرد؛منم گفتم بیخیال!با آدمای بی منطق سرو کار داری...از همه زودتر رفتم که جای خودم بشینم؛ولی دوست داشتم اونا رو حرفام فکر کنن!از رو سکو که پایین اومدم گفتم : ولی اون سپاسگذاریم اشتباهه!!
تا تکیه مو دادم به پشتی صندلی یادم اومد یه فرهنگ اسماء همرامه؛بدلیل اینکه این پست رو قبلا اینجا قرار داده بودم و معنی اسم خودمو از قبلتر میدونستم و اینکه فکر میکردم ممکنه اسمم توش نباشه و اینکه کتاب از چند فهرست تشکیل شده بود دنبالش نگشته بودم؛ولی الان وقت ثابت کردن بود!چیزی که دوستش داشتم:)؛کتاب رو باز کردم ، حرف "ح"رو گشتم و به"حانی"(مذکر اسمم)رسیدم؛معناش همینی بود که این بالا برای مونثش نوشته!(که از قضا همونموقع یه کلمه آشنا بچشمم خورد؛سپاسگزار!!!!که معنی اسم "حامد"دقیقا بالای اسم حانی بود؛بلافاصله به خانوم گفتم:چه جالب!اینم نوشتار درست سپاسگزار!که دیدم هیچی نگفت!اصرار داست بحث اسم مارو ادامه بدیم)ولی خانم معلم هنوز قانع نشدگفت بگرد ببینم اسم خودت هست؟ماهم گشتیم و اولین ح تو فهرست دیگه بهش رسیدم؛نشونش دادم باز بهانه آورد!گفت هانیه رو بگرد...مام همینکارو کردیم و "هانیه خانوم" رو هم پیدا کردیم!معنیش بود خوشبخت...خانمه که دید بهانه آوردن بیشتر از این جالب نمیزنه موضوعو فیصله داد و گفت : خوبه معنی هردوشون خوبه !...از رو اسم شیفتگی گفتم نه!معنی "حانیه"همه جا از "هانیه"بهتره...تو یه فرهنگ اسماء دیگه(حدود3سال پیش)خونده بودم معنی وکاربرد اسمم در زمانهای قدیم"زن[بیوه ای] بوده که از برای فداکاری و بخاطر فرزندانش ازدواج مجدد نکند"و در همون کتاب خوندم که"هانیه"زن خدمتکار اطلاق می شده...
)(دقیق یادم نیست ولی یه جا سر همین بحث که خانوم داشت دلیل تراشی میکرد یکی از بچه ها گفت : خانوم اگه به *******(فامیلم )باشه هی واسه حرفاش مدرک میاره!!خانومه تقریبا(!)خندید و گفت ا واقعا؟چقدر خوبه که برای حرفات دلیل بیاری!خیلی خوبه که آدم از رو منبع و مدرک حرف بزنه...بعدم حواسش جایی پرت شد و منم بدون حرف اضافه ای نشستم

"از توجه شما سپاسگزارم"!

من و کارنامه دیپلم :|

صبح ساعت نه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم ؛ بی بی [زرشکی]بود ... صبح تا ساعت 4 و خورده ای تو اینترنت بودم ببینم نمره هامو میتونم ببینم یا نه...که البته نشد . بیشتر بخاطر گواهی اشتغال به تحصیل رفته بودم ...

بعد دیدن نمره هام تعجب کردم...خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق  داشت...دینیم 17.5 بود ؛ عربیم 19.25...نمره هایی که فکرشو نمیکردم ! خوشبحالم شده بود ... ولی حیف تا به نمره های پایینتر رسیدم این حس جای خودشو به گیجی داد ... پرسیدم : میتونم بنویسمشون؟ بعد شنیدن جواب سوال " استفهام انکاری " گونه م بدون توجه به چه نمره ای بودنشون ، نوشتمشون . بعد کل اصرار از طرف من و امتناع از طرف مدیر و معاون مدرسه (و البته تاثیر کردن زنگی که به بابام زدم و گوشی رو به بابام دادم ) ، گواهی اشتغال به تحصیل گرفتم .

اومدم خونه ؛

موقع حساب کردن معدلم ، متوجه شدم نمره زبانم " 5 . 12 " اومده ! 

باید برم اعتراض کنم ... یعنی من پونزده نمره زبانو خالی یا اشتباه دادم که چنین چیزی خیلی بعیده ؛

اونم در حالی که من هیچوقت زبان دبیرستانو به این خوبی نخونده بودم ...


امیدوارم اعتراضم به بهترین نحو بررسی بشه ... انشاء الله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختانه اعتراضم بخوبی رسیدگی شد و نمره زبانم حدود 5 نمره ارتقا پیدا کردخدارو شکر میکنم


هوسی مسئله دار ... !

بالاخره با خودم کنار اومدم و به تنبلی و بی حالیم غلبه کردم که بیام و خاطره دیروز و امروزو تایپ کنم . دیشب درست همین موقع(ساعت یازده و هفت دقیقه)در تقلا بودم که به تشویق بابام و طبق چیزی که قبلا گفته بودم(میخوام چیپس درست کنم برید سرکه بخرید) سیب زمینی هارو به قطری که باید ، حلقه میکردم . قرار بود حلقه هارو بشورم و آبشونو بگیرم و تو سرکه بخوابونمشون و بعد سرخشون کنم . بابام سیب زمینی هارو شست و گذاشت که آبشون از صافی بیرون بره و بعد تو سرکه خوابوندشون . بعد سیب زمینیا نوبت به فلفلای سبز و قرمز خشک شده مامانم بود . از اونجا که فلفلا سالم خشک شده بودن نیاز به پودر کردنشون بود ... با گوش کوب شروع کردم به کوفتنشون ؛ ولی اونطور که باید ریز و پودر نمیشدن ... به فکرم رسید آسیاب کنو پایین بیارم و اینطوری ترتیبشونو بدم ... ولی امان از تنبلی ! تو یک لحظه تصمیم گرفتم دستامو وارد عمل کنم ... پس شروع کردم به آسیاب کردن فلفلا ،  با استفاده از کف دستان عزیز ! بعد از جدا کردن پودر نرم فلفلا با استفاده از چای صاف کن ، دیدم فلفلا به اندازه کافی نشده ... بیخیالش شدم چون طعم اصلی سرکه ای بود ـ طعم مورد علاقه خودم ـ ...

فلفلارو ریختم تو روغن داغ و بابام سیب زمینیا رو اضافه کرد ... چند باری با بابام سر از سر باز کردن چیپسای عزیز تر از جان ـ ! ـ دعوا کردم و اون هیچی نگفت و آخر گذاشت رفت ...

مجبور شدم همه کارا رو خودم تنها ادامه بدم ... از اونجا که دستام تمیز بودن و تو دستور العمل تهیه چیپس نوشته بود بعد در آوردن سیب زمینیا از توی سرکه ، آبشونو با استفاده از یه پارچه تمیز بگیرید ... از اونجا که حسش نبود و روغنا روی حرارت بود ، دوباره دستامو وارد عمل کردم و آب سیب زمینیا رو با فشار دست گرفتم ... تا آخر کارم پای گاز بودم و هی بابامو " آقای جا زن " ( یا یه همچین چیزی) خطاب میکردم و تیکه مینداختم ـ تا مگه از این طریق بتونم از دلش دربیارم <! هر چند به قول خودش اهل (نفرین و) اینجور چیزا نیست ! ـ

هنوز چیپسا کاملا درست نشده بودن که من احساس سوزش تو ناحیه های پایین گونه ها و کف دستا احساس سوزش کردم . گفتم صورتمو میشورم و خوب میشه ... غافل از اینکه شستن همانا و سوزش بیشتر ( حتما بخاطر موندن طعم سرکه ها روی دستام ) بهتر نشد هیچ ، بلکه بدترم شد ! طوری که با سرعت دنبال پماد " ان ان " به سمت کیف مادر گرامی راه افتادم ... ولی اونجا نبود ... مامانم شروع کرد به گشتن دنبال پماد و آخر سر فکر کنم از یخچال یکی درآورد . بعد زدن پماد روی گونه ها و دستام احساس بهبودی بهم دست نداد و تازه بدترم شدم ... صورت و دستامو با آب خالی و یکم صابون شستم ؛ ولی فقط صورتم خوب شد و وضعیت دستام بهتر نشد ...

دنبال یخ تا آشپزخونه رفتم ... شانس من یخ درسته هم تو فریز نبود ! دوباره مجبور شدم با وضعیت موجود بسازم و به آب یخ اکتفا کنم ...

ساعت نزدیک یک بود و من راه های مختلفو با این هدف که سوزش دستام کم بشن امتحان کردم و حتی از دست ماستم کاری برنیومد که نیومد ...

وقت خواب رسیده بود و غیر از برادرام "رسول" و "امیر علی" و البته من به استقبال رفتن ... منم طبق عادت مانوس ، به قصد خواب ، هال خونه رو ترک کردم ... روی تخت خواب دراز کشیده بودم و تصمیم گرفتم به توصیه مامانم کم کم یخو کنار بذارم ؛ ولی مگه می شد !؟

آبای سرد ، تو دستام گرم شده بودن و نیاز مبرم به آب یخ احساس می شد ... بطری آبو برداشتم و برگشتم تو اتاق ... با بغل گرفتم بطری هم کاری به پیش نرفت و برای بار چندم وارد آشپزخونه شدم ... آب سرد لیوانای یخ نبسته داخل فریزرو ریختم توی کیسه فریزر و ...

دستام به قدری وابسته آب یخ و نیمه یخ شده بودن که نمیشد چیزای سردو کنار بذارم ... لپتاپ ـ تبلتمو از زیر تخت آوردم بالا و به نت وصل شدم و تایپ کردم " حساسیت به سرکه سفید " ... چیزی در این مورد نیومد و در عوض هرچی بود " فایده " های این ماده دردسر ساز بود ( اون موقع اصلا از "نحوه آسیاب کردن فلفل" چند ساعت قبل چیزی یادم نبود ! )

دیگه اشکم در اومده بود و از حالت پیش اومده اصلا راضی نبودم ... رفتم سراغ امیرعلی که هنوز تو هال دراز کشیده بود و قصد خواب داشت ... ازش پرسیدم : امیرعلی... داروخونه بازه ؟ گفت : " نمیدونم" ...

رفتم سراغ مامانم ؛

شدت سوزش به حدی بی قرارم کرده بود که حتی نتونستم رو بیدار شدنش اصرار کنم ... این شد که بیدار کردنشو گذاشتم به عهده امیرعلی و خودم رفتم تو آشپزخونه و بعد گرفتن دستام زیر شیر آب ، برگشتم ... ولی نه مامانی بیدار شده بود و نه امیرعلی تکونی خورده بود ! با عصبانیت یه چیزی بهش گفتم و هرجور بود خودم بیدارش کردم ... ولی بیدار کردن مادرم همانا و ترکیدن بغض ریشه دار ما همانا ! علت گریه کردنمو بخوام بگم ، میگم کلافه شدن و فکر به این عضل که نکنه تا صبح خوب نشم ...
وقتی رفتم بیمارستان ( نیم ساعت ـ چهل دقیقه بعد ) ( اول راضی نمیشدم و فکر میکردم هیچ دکتری نمیتونه بفهمه مشکلم چیه ... )

وقتی رفتم بیمارستان دکتر پرسید از کی اینجوریه ؟
مامانم گفت یه چند ساعتی میشه ...

پرسید : " چرا زودتر نیاوردینش ؟؟ "

مامانم گفت : " اولش اینطوری نبود "

خلاصه ...
یه پماد بی حس کننده ، یه پماد ضد سوزش + یه آمپول و دو تا بسته قرص ...

باورم نمیشد این همه دنگ و فنگ داشته باشه !

ادامه دارد ...