مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

« کار خیر » با چاشنی « ریا » ... D:

بعد از دو زنگ «  دین و زندگی  »  و « فلسفه » به تدریس سرکار خانم حسینی ، تعطیل شدیم و رسما دیگه دانش آموز مدرسه محسوب نمی شدیم D:

بیشتر بچه ها به محض تعطیل شدن ، سریع با مدرسه وداع کردن ...

زنگ آخر ما بود و زنگ تفریح دوم بچه های دیگه ...

دوستم فاطمه دم در سالن مشغول صحبت با هم کلاسیم بود ( صحبتی که فقط یه موضوع میتونست داشته باشه )
« ... پنج هزاریا » !

عنوانی که باهاش خطاب قرارشون دادم این بود ... 

بعد اینکه بهشون ملحق شدم ، وارد مبحث کنکور شدیم که زنگ کلاس خورد و خانم رجب زاده _ ناظم مدرسه _ ما رو به رفتن به کلاسامون دعوت کرد

فاطمه در مورد حوزه برگزاری کنکور ازش سوال کرد ... اظهار بی اطلاعی کرد ، یکم صحبت کردیم و بعد ایشون رفتن ...

فاطمه هم رو به من گفت : 《 من برم ؛ کلاس دارم 》

منم که تازه یاد این موضوع افتاده بودم گفتم : « ... باشه ؛ برو »

هنوز نرفته بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ سراسیمه !!! و نگران !!!  اومد و رو به ما سه نفر گفت  : « شما بیکارین ؟؟ »

بعله ... و بعد از این سوال بود که تنها « سکوت » شنیده می شد !  ( = البته از نوع غیر اختیاریش D: )

و فاطمه بود که با گفتن این جمله ی سریع ، سکوتو شکست : « من نه ولی این دو تا « آره » !!! + »

و بعد خودش غیب شد ! :|

 «  بیاین این شرشره ها و تزییناتو بکنین ؛ شهادته گناه داره » [ خانم حسینی تبار اینو گفت و به سالن پر از شرشره و روزنامه دیواری و وسایل دهه فجر اشاره کرد ! :/ ]

به قصد همکاری [ و به ناچار ! ] دنبالشون رفتیم ... داشت توضیح میداد باید چیکار کنیم که من با شیطنت پرسیدم : « تو نمره انضباطم تاثیر داره !؟ » 

و جواب شنیدم : « بـــله » !!!

و بعد فرمودند که اگه زحمتی نیست برین و میز معلم کلاستونم بیارین ...

به نشانه اطاعت ، رفتم سمت کلاس ؛

از بچه ها دعوت به همکاری کردم ؛ ولی متاسفانه با بی مهری رد شد ! :|

بعد از اینکه سر پستم ( ! ) برگشتم ، خانم حسینی تبار ـ به طور  کاملا خود جوش ! ـ رفت تا خودش شخصا از بچه ها دعوت به همکاری کنه ...

بچه ها هم ـ طبق چیزی که انتظار میره ـ تو حضیض گیر افتاده ! اومدن کمک رسانی :))
لیلا ، فهیمه ، مریم و عاطفه همکارای جدید بودن ...

حین تا کردن پارچه های ساتن بودم که دستی به پشتم خورد و همزمان کسی کنار گوشم گفت : « خوب کار کن ! »

... فکر کنم حدس صاحب صدا کار سختی نباشه 

فقط نگاهی ـ که بی شباهت با نگاه افراد کینه توز نبود ! ـ تحویلش دادم و « سعی کردم به توصیه سودمندش جامه عمل بپوشم :| »

چند دقیقه بعد هنوز سر گرم پارچه ها و برگه ها بودم که دیدم فاطمه خانوم روی صندلی روبروی ما نشسته و کتاب بدست داره درس میخونه ( و از تماشای منظره کارگران در حال کار :| لذت میبره ! )

 با ملحق شدن خانم حسینی ، پا شد بره کلاسش ... از همون فاصله صداش زدم : « فاطمه ! » و بعد از اینکه توجهشو به من داد ادامه دادم : « خوب درس بخونی !  »

.

.

.

با اینکه « بعضی » از همکاران ! همون اول کاری « جیم » زدن و رفتن ، تا یازده و ربع ، کار همه شرشره های دوخت خورده به سقف ، برگه ها و روزنامه دیواریا رو  یه سره کردیم ؛ 

به هم خسته نباشید گفتیم و هر کس پی کار خودش رفت  ... منم اومدم خونه


ویرایش شد