مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

امروز ...

صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم 

همسرم بود.

ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم پوشاک خاتون 

برام لباس خرید

یه ساق شلواری ضخیم و گرم

ساپورت دو رنگی که مدل دار بود

جوراب گرم خاکستری

و یه تونیک مشکی خیلی قشنگ...

تازه از اتاق پرو اومده بودم بیرون که خانم فروشنده رو به من گفت که یکی از تونیکای خردلی نیست ... همونیکه دزدگیر نداشت!

برام جالب بود

چقدر ماهرانه ... !!

چهره یکیشون تو ذهنم تکرار شد و سعی کردم فکرمو کنترل کنم که به خطا نره....اون خانمو دیشیم دیده بودم ؛ مامان همون دختری بود که فیزیوتراپی میخواست...

از فروشنده خواستم بازم دنبال لباس بگرده و با چشم دنبال ردی از تونیک خردلی رنگ گشتم .

همسرم که کارای منو زیر نظر داشت طوریکه فروشنده هم بشنوه ازم پرسید :" میخواستی زرده رو برداری؟" و من جواب دادم نه! که گفت :"خب پس چرا وایستادی؟!!" و من با خنده گفتم بخاطر همدردی!D;

و با خداحافظی خارج شدیم

داشتیم حرف میزدیم که همسرم با اشاره به مغازه خاتون ، گفت کسی با من کار داره! وقتی برگشتم دیدم خانم فروشنده منتظر منه و بی شک اون بود که صدام زده بود !

وقتی نزدیکتر شدم پلاستیکی دستم داد و ازم خواست پولای داخلشم بشمرم! و من با خجالت زدگی گفتم نیازی به این کار نیست! و بعد از دور شدن با نگاه سرزنش آمیز اما مهربان همسرم مواجه شدم که وجود خصلت فراموشی رو در من نمیپسندید!

و من اصرار داشتم به مقصر نبودنم ... !

اصرار داشت منو برسونه خونه و خودش بره که من گفتم دلم میخواد برم چارشنبه بازار!:)

دلم راه رفتن میخواست.

به اندازه کافی وقتمو تو خونه گذرونده بودم !

و جلوتر راه افتادم

سر جاش وایستاده بود

وقتی میخواستم از عرض خیابون رد بشم پست سرم اومد و بهم ملحق شد و بلافاصله گفت:"از لجبازی خوشم نمیاد … "

نزدیک مدرسه شهید هاشمی بودیم که با حالتی بین شوخی و جدی ازش خواستم مراعاتمو بکنه.

یکم میوه خریدیم و تمام.

اونجا مسیرمون از هم جدا شد و من با یکی از آشناها برگشتم

جالبه بدونید در فاصله بین رفتن همسرم و دیدن اون شخص آشنا و همراه شدنم باهاش .... شاید برای اولین بار و در یک لحظه احساس تنهایی به سمتم هجوم آورد و متقابلا احساس ترس.

انگار نه انگار که من همون حنّایی بودم که بی مهابا عمل میکرد و هیچوقت به اندازه کافی محتاط نبود ...

وقتی تونستم کمی از افکارم فاصله بگیرم چرخیدم و جلو رفتم

قصد خرید نداشتم ولی چشمم بی هیچ هدف خاصی اجناسو تحلیل میکرد ...

جلو رفتم و لباسای مردونه رو نگاه کردم

یکیشون چقدر به شلواری که همسرم برای خودش خریده بود می اومد. میدونستم اون لباسو نمیخرم ولی در مورد تفاوت جنسش با لباسای دیگه از فروشنده سوال کردم 

داشتم صحبت میکردم که شخصی خطابم قرار داد و پرسید :" حانیه برای کی میخوای لباس بخری!؟"

از اینکه یه آشنا در اپن شرایط دیدم خیلی خوشحال شدم!خصوصا برای اینکه اونم تنها بود ...

تو مسیر برگشت ، اتفاقی از در خونه عموم گذر کردیم . ازش خواستم یکم صبر کنه تا با عموم اینا سلام علیکی داشته باشم و اونم قبول کرد . بعد خوردن چایی (!) بلند شدیم و رفتیم به سمت خونه ما که جلوی آموزشگاه تابناک ' یعنی مرکز بهداشت سابق گفت منتظر باشم تا جواب آزمایشش رو بگیره و من چیزی نگفتم

تو محوطه اونجاچند تا دختر پشت به ما نشسته بودن . با دیدن دختر وسطی برای بار دوم در اون روز خوشحال شدم ! و اون شخص عباس زاده ' همکلاسی مهری بود ! تا برگشتن همراهم باهاش حرف زدم و از دبیرستان و دوران خوشش گفتیم . ازم پرسید ادامه دادم یا نه ؛ گفتم بله و براش تعریف کردم . بهم گفت سال ۹۵ کنکور داده ولی بعدش عروسی کرده و الان سه ماهه باردار بود ؛دختر داشت ...

از مهری پرسید و سلام رسوند

وقت خداحافظی هر دو متفق القول بودیم درمورد خوشحالی از دیدن همدیگه ...

تعارفشون کردم به خونه و بعد از اون به سمت خونه مون راه افتایم 

لباسایی که خریده بودم خیلس بهم میومد و من به دلایل هر چند کوچیک ، خوشحال بودم .

اون هم اتاقیم بود که غصه سِت نبودن کیف و کفششو میخورد...

.

.

.

امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:

با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار 

مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم

بعد از گذشت قریب به دو ساعت ، 

به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !

و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،

بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(

و این شد که غمش ماند بر دلمان.

شبخوش!