مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

دلم گاهی برای دبیرستان تنگ میشه ...

خصوصا برای بیرون رفتنای بعدش ...

با شاید ترسو ترین دوستم از بابت حرف مردم ...

« فاطمه » ... صمیمی ترین دوستم 3> ... دبیر آینده ریاضی !

.

.

انقد مشغولیم ... انگار هیچ وقت اون دوران وجود نداشته ...

یه خواب بوده و بس .


[ اشک ]

پخته تر شو ولی نه در دانشگاه ... اینو همسرم گفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فاطیما و تصمیماتش ! D;

امروز ظهر از یازده تا دو فاطیما از بس زنگ زده بود گوشی خودم و خودشو پکونده بود ! تا اینکه آخرین بار جواب دادم و گفت : قرار نبود اگه تنها بودم بیای اینجا درس بخونیم !؟ من که تازه حافظه م به کار افتاده بود گفتم چرا ... و تا یک ساعت بعد خونه شون بودم.

تازه نشسته بودیم که گفت : « گوشیمو میدی بالا سرته ؟ »

تا اینو گفت به پشت سرم نگاه کردم و از دیدن  گوشی جدیدش(!) که یه نوکیای ساده با جلد قرمز بود  جا خوردم !

با حالتی شبیه بُهت برگشتم بهش نگاه کردم که زد زیر خنده ! 

با خنده پرسبدم : « گوشی خودتو چیکار کردی ؟! »

با اعتماد به نفس عجیبی گفت : جمعش کردم ... میخوام درس بخونم!   :)

.

.

.

فاطیما است  دیگر !

میخواد کنکور انسانی بده امسال !

میخواد بعد سه سال ادامه تحصیل بده :) 

.

.

ایول نداره عایا ؟:)



moon light ِ دانش فرومو یادتونه ؟

.

.

.

۲۰ روز پیش پسرش بدنیا اومد :)

اسمشو گذاشتن امیرعلی!

خیلی بانمکه؛)

.

.

.

دقت کردین بچه های دانش فروم چقدر زود ازدواج کردن ؟!

۵_۴مورد زیر بیست سال داریم :/

تازه مورد داشتیم تو ۱۸ سالگی هم بوده!  (big grin)

وقتی رو کمکت حساب می کنن !!!

سلام بچه ها ، دیگه تقریبا دارم کور میشم!!

بگید چرا؟-_-

کار دوخت کار عملی داداش وسطیم تازه همین الان تموم شد _ به هر بد بختی ای که بود ! _

تازه همه ش این نیست! 

چند روز پیش شوهر عمه م دفتر دخترشو آورد خونمون داد به داداش بزرگم گفت به مناسبت دهه کرامت (!) گفتن هشت صفحه از دفتر دخترمون باید نقاشی کشیده بشه! به دفترای برگزیده از طرف اداره هدایایی تعلق میگیره!

پس بیزحمت این دفترو بدین حانیه خانم ترتیبشو بده:`(

 و اما دهه کرامت واقعا موضوع جذاب و متنوعی برای این کار نبود و هیچی تو اینترنت پیدا نمیشد براش.تا جایی که چند بار شک کردم که اصلا چنین موضوعی بوده-_-

و فردا(=امروز) صبح شوهرعمه م میاد دنبال دفتر و من هنوز نقاشیارو رنگ نکردم..........و این در حالیه که ۹صبح فردا هم خونه دو تا از دوستام که خواهرن دعوتم!

خدابخیر کنه چشامم داره از حدقه درمیاد:(

درد زایمان و بی خیالی ماما !

مامانم میگه وقتی میخواستم به دنیا بیارمت یه ماما بود بغل گوشم بلند بلند آهنگ میخوند ! با همون حال نزارم به پرستار گفتم : « خانوووم ! من دارم درد میکشم اون خانوم داره ترانه میخونه ؟!» بعد گفتن این حرف ، خود ماما با نهایت صراحت جوابمو داد : « خب به من چه ! میخواستی بچه نیاری که الان درد نداشته باشی !!! » 

.

.

.

وقتی قضیه خودم و ست نبودن کیف و

کفش نفیسه رو برای مامانم تعریف کردم این ماجرا رو تعریف کرد ... :))

تبریک........ به تولدی که دعوت نشدم

بهش گفتم از طرف منم تبریک بگو به الهام و کوثر.

گفت : «باشه حتما »

هنوز داشت اینو میگفت که گفتم « نگفتی هم نگفتی ؛ مهم نیست ‌... »

حق به جانب گفت « ای بی ادب! مهم نیست چیه؟ »

.

.

.

میخواست بگه من و نظرم...!!

وارد بیست و دوم آذر شدیم ... !

انقدر به قبول نشدنم مطمئنم .......

.

.

.

که حاضرم همتونو _ به شرط قبولی _ شام دعوت کنم !:))

چقدر سخته ....

.

.

.

از صبری که خدا بهت داده بترسی.

خدا آدمای صبورو سخت امتحان میکنه


#غمگینم

#خدایا بخاطر داده و نداده ت شکر..............

روز دانشجو ...

.

.

.

روز بیکاران آینده مبارک ... D:

در ادامه پست قبل :

.

.

.

راضیه و  من ، نفری ۳ تا لباس

مریم یکی و نفیسه ( عنوان پست ) ۵ تا لباس و دو تا لاک ۱۲۰۰۰ تومنی:/ خریدیم

اون هم اتاقیم بود که غصه سِت نبودن کیف و کفششو میخورد...

.

.

.

امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:

با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار 

مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم

بعد از گذشت قریب به دو ساعت ، 

به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !

و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،

بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(

و این شد که غمش ماند بر دلمان.

شبخوش!



بد شانسی یعنی ...

شب همون روزی که کارت بانکیتو می سوزونن  ...

کارتت از زیر ِفرش زیر ِتخت خوابت استخراج شه:|

.

.

.

افتخار میکنم که هنوز از هفده تومنی که بابام روز آزمون عملی دستی بهم داده بود پونصد تومن دیگه ته کیف پولم مونده....! D;

این یعنی توانایی مدیریت مالی!

خوشحالم... :)


_________________________________________

# پی نوشت :

آخر هفته و شنبه و یکشنبه غذا نداشتم


تایپ کردم « خسته م از شرایط زندگی »

.

.

.

همون لحظه صدای هم اتاقیم از بغل گوشم بلند شد که می گفت :

« بچه ها کیف و کفشم باهم ست نیست ... » :(

:|


وقتی حنّا نصفه شب شوک زده می شود !

چند دقیقه پیش وارد وبلاگ یکی از آشناهای مجازی شدم که سال کنکورم برای تلاش کردن ، حتی در شرایط نا امید کننده ای که داشتم ، بدون هیچ گونه چشم داشتی به بنده کمک کرده ‌و امید می دادن ...

[ و نویسنده پست در این قسمت متن ، به دلیل هجوم غم به مدت چند ثانیه دست از تایپ می کشد ... ]

.

.

.

در کمال تعجب خبر ازدواجشون رو خوندم !

و اگرچه به واسطه بروز رسانی های وبلاگشون در جریان اتفاقای اخیر زندگیشون بودم ، از خوندن این مطلب به قدری شوک زده شدم که سر از روی بالش برداشته و روی تخت نشستم .... !! 

خیلی خوشحال شدم و تبریک گفتم از اینکه بعد دو سال و اندی به مراد دلشون رسیدن !

براشون هر جا که هستن و خواهند بود آرزوی شادکامی و خوشبختی میکنم 



____________________________________

پی نوشت :

شوکه شدن بعداز شنیدن اخبار ازدواج ،

دیگه جزئی از اخلاقیاتم شده

البته نه همه اخبار ...


دیشب بالاخره خاطرات یک سال پیشمو یکی خوند ...

دفتر خاطراتمو که تنها چند برگش به خواست من سیاه شده بود رو به هم اتاقیم دادم که بخونه

هنوز سه برگ از خاطراتمو نخونده بود که برگشت تو صورتم گفت : «حانیه چقد قشنگ می نویسی...»

اومدم بگم خسته م از اوضاع زندگی ...

که دیدم  « رها » ی دانش فروم برام نظر گذاشته !

واقعا ۵ سال از اون دوران گذشت ؟؟

خوش اومدی زهرا ...

.

.

.


پنجشنبه هفته پیش بود ...

که سر صبح همراه بابا راه افتادیم سمت مشهد ، آخه ازمون اونجا برگزار میشد

بعد از گرفتن نوبت یکی از بچه ها که از رفتن به آزمون منصرف شد ، تا تقریبا دوی ظهر منتظر نوبتمون شدیم

دوباره آزمون و دوباره همه اونایی که روز مصاحبه دیده بودمشون ... حتی کسایی که تو رشته های متمرکز فرهنگیان قبول شده بودنم اومده بودن آزمون ... !

همشم بخاطر یک دلیل ... محل خدمت ! والبته شایعه ای که در مورد تغییر محل تحصیل ، همون روز به گوش می رسید ...


خوشبختی یعنی ...

بخاطر بارون ، کبوترا بیان کنار پنجره اتاقت پناه بگیرن ! 

.

.

.

و تخت تودقیقا موازی با پنجره باشه ! :)