مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

در اتوبوس ( بر محوریت اتفاقات روزانه )

قرار بود سه شنبه بیام ؛ چون تنها بودم از هفته قبل با مهدیه هماهنگ کرده بودم . گفته بود میام . کل سه شنبه رو منتظر شدم ولی خبری از مهدیه نشد . تو تلگرام بهش پیام دادم ؛ تو جوابم گفته بود تازه یادش اومده فردا کلاس مشاوره داره و نمیاد . حقیقتشو بخواین خیلی حرصم گرفت چون علاوه بر اینکه کل روزو از دست داده بودم شب بود و من تنها بودم . به خانواده که اطلاع دادم مامانم گفت اشکالی نداره خودت با اتوبوسا بیا ؛ ولی همسرم مخالفت کرد و من نهایتا تصمیم گرفتم فردا حرکت کنم 

غذا برای رزرو نداشتم و ناهار نخورده رفتم ترمینال و از اون جا سوار اتوبوس شدم

مامانم با پسر عموم محمد صحبت کرده بود و اونم همون روز میخواست بیاد خونه ؛ ولی من فکر میکردم عصر میاد و تصمیم داشتم از یه سوراخ دو بار گزیده نشم و خب لزومی هم نداشت این همراهی ؛ وقتی دقیقا میخواستم شهر خودمون پیاده شم ... هرچندبرای اولین بار...

اتوبوس نسبتا شلوغ بود

روی یه صندلی خالی نشستم 

میخواستم برم پایین که گوشیم زنگ زد

جواب دادم

همسرم بود!

وقتی گفتم تو اتوبوسم یه لحظه سکوت کرد ؛ شاید انتظار نداشت به اون زودی و تنهایی رفته باشم ترمینال و راه افتاده باشم .

همونطور که صحبت میکردم به کمکْ راننده که شش دنگ حواسش به مسافرا بود گفتم میتونم برم پایین خوراکی بگیرم؟که قاطعانه گفت نه!گفتم زود میام و بازم قبول نکرد

با اینکه میدونستم چند نفر از مسافرا پایینن ولی از خرید منصرف شدم و البته شکایت شاگرد راننده رو  ا ز همون پشت تلفن به همسرم بردم!

گرچه میدونستم سکوتِ حق به جانبم مانع احساس گرسنگیم نخواهد شد روی صندلی نشستم . که کسی از راه رسید و با بچه دو سه ساله ش اجازه نشستن ازم گرفت .

بعد یکم خوش و بش اسم پسرشو ازش پرسیدم که منتظرم نذاشت و گفت : «مجید»!

خنده م گرفت! _ ولی خوشبختانه بروز ظاهری نداشت!  _ پسرخیلی بور و بامزه ای بود!

چند لحظه بعد از اینکه بین حرفام گفتم ناهار نخورده دارم میرم و مامانم گفته سهمتو نگه میداریم  ، خانمی  که به همراه دخترش بغل دستمون نشسته  بود بهم پسته تعارف کرد ! و من چندان تعارفی نبودم ...که نهایتا برداشتم و پسته ها رو با مجید کوچولوی کنارم شریک شدم ... !

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که چند نفری به همراه یه مرد وارد اتوبوس شدن

مرد به محض ورود چنان با سوز از سرنشینان طلب کمک کرد که دل همه به درد اومد و جای هیچ شکی به صداقت مرد بیچاره باقی نموند......

یاد همسر دلسوزم افتادم که اگه اونجا بود و کمکی نمی‌کرد دچار عذاب وجدان می شد.

بعد از پیاده شدنش حرکت کردیم.

طبق تعرفه من باید نه و نیم میدادم و خرد نداشتم

دهی دادم و بقیه پولم بهم برگردونده نشد.

راه از همیشه طولانی تر به نظر می رسید 

البته من یه هم‌صحبت با حوصله داشتم که مقصدش خونه اقوامشون بود و قرار بود همسرش مثل همسر من از یه جایی به بعد دنبالشون بیاد و ببرتشون

هر پنج دقیقه چهار کیلومتر رد میکردیم و من در طول زمان سرنشین بودنمون با هر توقف و کند رفتن اتوبوس ، نظریه هام در مورد ساعت دقیق رسیدنو اصلاح میکردم 

خیلی طول کشید برسیم ؛ هوا تاریک شده بود

از شما چه پنهون 

وقتی از اتوبوس پیاده شدم مجید خوشحال شد ! و مادرش چقدر سعی کرد جواب پسرشو ماست مالی کنه !  که جلوی من ازش پرسیده بود : « خاله بره خونه شون !؟» و اون با اشتیاق  تایید کرده بود! و من نمی‌دونستم چه هیزم تری بهش فروختم که مزدم این بود ! که روی هم رفته بچه خوب ولی لجباز و غدی بود !وقتی پیاده شدم کمک راننده در ِ  قسمت وسایلو برام باز کرد ولی هیچ کمکی تو بیرون کشیدن وسایل له شده م نکرد ؛ که تو سیم ثانیه غیب شد !

اتوبوس که رفت همسرمو دیدم که از روی خط عابر پیاده به سمتم میومد

و من باهاش همراه شدم تا در طول پیاده رویمون تا خونه چیزایی که تو اتوبوس گذشته بود رو براش تعریف کنم





یادش بخیر ...

.

.

.

یه زمانی خیلی مسلط بودم به خودم.

الان نقطه مقابلم؛ که همش شک دارم...‌......

خیلی هم.

که بیشتر از همیشه مستعدم برای دلگیر شدن؛

افسرده شدن....

که من یک بلغمی ام؛

درون ریز ترین.

و ناگهان دلت می گیرد ...

.

.

از فاصله آنچه می خواستی ‌

و آنچه که هستی ...



______________________

به دلم نشست

به اشتراک گذاشتمش


من بیست سالمه :/

.

.

.

البته تا وقتی سیستم محاسبات سن بلاگ اسکای خارجیه...!!!

#ایرانی_بسازیم :/ 

اولین کسیکه وقتی دانشگاه قبول شد دیگه تو وب نظر نذاشت ....

.

.

.

فاطمه بود:/

وجدانا بعد از شهریور پارسال دیگه هیچ نظری ازش دیدید؟!!

آخرین اسمی که باهاش نظر گذاشت «فاجعه»بود:|

_ و این نشان از نوع تفکرش راجع به نتیجه کنکورش داشت! _

بله ؛ 

این " فاجعه زیبا " !


اونایی که وقتی تلگرام فیلتره آن نمیشن...

.

.

.

اونا بچه های خوب ان...! ؛)



__________________________________

# پی_نوشت :

الهی سایه مون از سرتون کم نشه!!!!!

اگه شما هم مثبت (!) هستید ، اگه خواستید پیام رسان فارسی «بله» یا «سروش» و ... رو از بازار دان کنید :)


میدونید چرا سردی به وجود میاد ؟

.

.

.

 چون ما خودمونو بیشتر از بقیه دوست داریم ... !!( -_-)

«اونا باید همون چیزی می بودن که در لحظه ازشون انتظار داشتیم......»

و این ، آغاز ماجراست...!

جاتون خالی امشب ...

کوکو سبزی داشتیم!ظهرم نیمرو...

.

.

پولداریم دیگه چه کنیم!D: