مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

یه روز خوب

امروز خیلی روز خوبی بود

صبح ساعت ده _بعد از مدتها خواب صبح نداشتن و کم خوابی و بیدار شدن  تو ساعتای ۶/۵ و ۷ و ۸صبح ، یه روزجهت استراحت بیشتر تا این ساعت خوابیدم!_که اونم باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با نگاه به صفحه و خوندن اسم مخاطب:« شوهرفاطیما » گوشیو جواب دادم . این شماره دیگه مال فاطیما بود و خودشم  پشت خط بود و گفت باهاش برم بیرون . منم پیام دادم به همسرم_که گفته بود امروز به دیدنمون میاد_دیدم حوالی خونمونه گفتم منو تا بیرون همراهی کنه تا هم خدا رو داشته باشم هم خرما رو!

بیرون که بودیم همسرم منو سپرد دست فاطیما و مامانش و رفت پیش دوستش

بعد از حدود بیست دقیقه ، یعنی موقع رفتن ، مامان فاطیما گفت بدیمت دست شوهرت و بریم و منم از خدا خواسته بخاطرگذر ان  وقت  بیشتر، هیچی نگفتم و گذاشتم تا مامان فاطیما تصمیمشو عملی کنه !

بعله...بعد از عملیات رسوندن  امانت(!)  به صاحبش خداحافظی کردن و رفتن و در عوض مامان فاطیما بهم گفت اگه شوهرت رفت و خونتون نموند ما عصر با فاطمه میایم خونتون و من خوشحال و راضی بدرقشون کردم !

بعد رفتنشون یه لباس به همسرم نشون دادم و همسرم تاییدش کرد و کارت کشیدیم و رفتیم خونه . البته همسرم منو تا در خونمون رسوند و رفت

لباسو پوشیدم و در کمال ناامیدی وقتی به آینه نگاه کردم دیدم که خیلی عالیه...!یه لباس بافت سبز یشمی بود با نقشای نسبتا کریسمسی سفید و صورتی کمرنگ! همسرمم بدون اینکه با خانوادم تجدید دیدار کنه از همون دم در رفت.

ساعت یک و نیم ظهر بود . سریع ناهارمو خوردم و قبل اینکه برم کلاس ، خودم و اعتبارمو به دست خدا سپردم

دیگه نه خبری از فوبیای کلاچ بود و نه از ترسای دیگه

نیم ساعت قبل کلاسم تگرگ ریز اومد و حین رانندگی هم کمی بارون . خلاصه هوا خیلی خوب بود

لباسای جدید پوشیدم ، حتی پالتومم عوض کردم

ساعت ده دقیقه به ۲بود که آموزشگاه بودم 

تو حیاط کوچیک آموزشگاه سوار ماشین شماره۱ شدم 

قبل اینکه راه بیفتم خطاب به مربیم گفتم : « انشالله به برکت این هوا هم که شده امروز بهتر باشم و شرمنده شما هم نشم آقای قادری » و  اون «انشالله» گفت و در ادامه تعارف تیکه پاره کرد ... 

راه افتادم و ادامه دادم ... 

بهتربودم .... و شرمنده هم نشدم 

حتی بعد کلاس رضایتو تو چهره مربیم دیدم و از خوشحالی به سمت خونه پدری فاطیما که همون حوالی بود پرواز کردم 

همراهیم داداشم امیرعلی بود 

اونور بلوار از خوشحالی باهاش سلفی گرفتم و البته سرشم منت گذاشتم ! آخه نیم ساعت مونده به پایان کلاس که یهو مربی ازم خواست پارک دوبل کنم تو مرحله دوم پارک ، برگشتم تا به لچکی در عقب نگاه کنم دیدم داداشم گرفته با خیال راحت خوابیده! یه لحظه خندم گرفت ولی وسط عملیات بودم دیگه! اگرچه همین مکث بی اراده هم باعث شد یکم بیشتر(حدود۲۰سانت!!)  از ماشین کناری عقبتر بیام ..

وقتی هم که رفتم خونه مامان فاطیما ، فاطیما که تازه از خواب بیدار شده بودو نشسته دیدم

یکم که نشسته بودم مامان فاطمه بی مقدمه گفت فاطمه م  امشب  عروس میشه!

و من فقط یک کلمه گفتم:«نه؟!!!!»

که دیدم بعله و من و فاطیما بهمراه مامانامونم دعوتیم!

با فاطیما و مامانش اومدیم خونه ما و بعد از حدود دو ساعت با فاطیما_اونم نه معمولی که با آرایش های آنچنانی:|_به سمت محل عروسی که تو ادامه کوچه خودمون بود رفتیم ؛ اونم با چه کاراگاه بازی ای..!

ساعت نه و نیم اینا بود که داداشامون اومدن دم در و ازمجلس اومدیم بیرون و هر کی به خونه خودش رفت.

همه خوشحالیای ریز و درشت امروزو مدیون همون توکل به می‌دونم

به هر حال امیدوارم بتونم وضعیتو د همین مرحله ای که هست و حتی بیشتر ثابت نگه دارم

آمین