مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

ورودی نمونه دولتی …

دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛

خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …

گفت فردا آزمون دارم 

پرسیدم : نمونه ؟

جواب داد : آره 

_ فرداست ؟!

_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!

_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !

رفتم اتاق رسول ؛

امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن ! 

پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟

متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی 

خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من  ! زود ! خوابید !

ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !

و اما …

برادرش که دایی بنده باشن ، 

نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …

و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !

وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )

پرسید : به ازای هر روز ؟!

گفتم : بله !

طفلک راجب کفاره نمی دونست ... 

دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !

پرسیدم : چرا ؟

گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !

گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛ 

روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …

.

.

.

وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)

گفت : اگه تونستی بیدارم کن

گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )

از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …

عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش

یه بار دیگه م اومدم صداش زدم

و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم 

بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره

یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛

که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره

منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )

گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم 

بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم

بعد سحری و بعد از اذان ،

من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !

لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم

چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی  از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:

بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛

داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !

و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …

فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)

( هفت صبح )

________________________________

این قسمتو آشناها نخونن …

پی نوشت :

هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …

و کسی هم مخالفتی نکرد !

و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!

خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم

ما که نا آگاهانه سوختیم …


نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 22:35

داری از الان واسه تولدت اماده میشی؟
من تو فکر اینم روز کنکورم چی بپوشم اونوخ تو......؟
اصن مگه می خوای جشن بگیری؟

یهویی شد ؛ وگرنه خودت بهتر از همه میدونی چقدر دقه نودی ام !
کنکور چی بپوشی ؟ میخوای من بگم ؟! همون لباسایی که تو عروسی مهری پوشیده بودی!D:
مهمونی جانم …

خاله کوچیکه(عاطفه) پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 13:35

مرسی عزیزم که به قول خودت اطلاع رسانی به موقعی کردی و من اون روزو بدونه هیچ فشاری و مثل روز های دیگه روزه گرفتم ونتیجه ی بسیار عالیی در آزمونم به دست آوردم که حتی فکرشم نمیکردم(رتبه اول در نمونه)

ای جانم
عزیزم ...
وظیفه بود :)
خداروشکر
احسنت به درک و فهمت :)
ایشالله همیشه خدا موفق باشی و سربلند ...
(گل)

خاله کوچیکه(عاطفه) پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 14:00

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد