مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

شرح ماوقع برای من ، قبل ، حین و بعد از کنکور ! _ پارت اول

قطع به :۱۹ تیرماه ؛ روز تولد رسول ...

من در حالی که دل دردم! تو اتاقم ، روی تخت خوابیدم

یهو اولین خبر اخبار در مورد کنکور بگوشم میرسه و خبر اینکه کنکورم قراره روز بیست و چهارم ماه ، یعنی یک روز بعد از روزی که فکر میکردم … برگزار بشه باعث تعجبم میشه!

با نا باوری میگم : چرا روزای کنکور با هم جا به جا شدن!؟

.

.

.

قطع به ۲۳ تیرماه ؛ روز قبل کنکور 

ظهره ؛ به مامانم میگم شام برنج درست نکنه  و مامانم بعد گفتن این حرف اظهار تعجب میکنه و علتشو میپرسه 

با شنیدن این حرف احساس ناراحتی میکنم که چرا مامانم با شنیدن توصیه خودش به پسرخاله م قاسم که پارسال کنکور داشت باید تعجب کنه!! 

در صورتی که من انتظار دیگه ای داشتم و تو جواب سوالش گفتم : برنج باعث فراموشی نمی شد!؟

و باز هم تعجبی دیگر ما را از عزت خودمان نا امید می کند ! :/

بخاطر بیخوابی پریشب که باعث شد پست ناراحت کننده ای تو وبلاگ ارسال کنم ... حدود ساعت سه یا چهار عصر میخوابم!

و هشت یا نه شب بیدار میشم … :/

ساعت یازده یا دوازده شب تصمیممو مبنی بر "هرگز نخوابیدن تا صبح!"علنی میکنم و قرار میذارم تا ههفت یا نهایتا هشت صبح ، قسمتایی از کتابای دین و زندگی ، عربی ، زبان ، اقتصاد  و البته روانشناسی!! رو بخونم ؛ که اگه احیانا بخوابم ، سر آزمون ضرر بیشتری میکنم و ذهنم طبق تجارب فراوانی که تا به اون لحظه داشتم کارآیی کمتری نسبت به حالت دوم خواهد داشت …

ساعت حدود یک و نیمه و من برای چندمین بار!  یه لحظه وارد تلگرام میشم و یه شخصیت مهم رو آنلاین میبینم … 

از اون جایی که علت آنلاین شدنشو میدونم بهش سلام میکنم …

تا اذان صبح بدون هیچ تمابلی به شب خوش گفتن از اون طرف ، صحبت میکنیم!:/

تا شش و نیم قصد حرکت به سمت مقصد نداشتیم …

صبحانه خوردم ولی هنوز ته دل احساس ضعف داشتم 

مشخص بود خانواده ازم انتظار چندانی ندارن ! و چیزی شبیه "هر چه باداباد " ! در ذهن می پرورانند!

گاج نقره ای به دست سوار ماشین شدم …

لباسام به طور یک دست آبی ؛

شلوار لی ، مانتوی آبی ، مقنعه آبی یادگار مدرسه و... کفشای استخونی طبی که روی هم ترکیب ررضایت بخشی رو می ساختن …

در مورد پوشش روز کنکور با اینکه دامنه انتخابم گسترده نبود میخواستم لباسی انتخاب کنم که تأثیر خوبی روی اعتماد به نفسم داشته باشه …

چادرمم چادر دانشجویی مدل جدید عیدم بود …

وقتی جلوی فرمانداری مستقر شدیم بابام از ماشین پیاده شد و رفت تا کار کوچیکشو انجام بده و برگشت … تو فاصله این رفت و آمد گوشی بابام زنگ خورد و مامانم پشت تلفن گفت : برات ساندویچ درست کردم بیاین بگیرین … اول امتناع کردم و بعد قبول ؛ مشروط به خواست بابا که اگه قبول کرد ، برمیگردیم و خبرشو میدم 

وقتی بابا اومد و در جریان قرار گرفت به سمت خونه حرکت کردیم 

تا اومدیم خیابون خلوتو بپیچیم دیدیم دو نفر دختر و پسر دارن به سمت ایستگاه اتوبوس میدوئن …

بابام سریع حرکت کرد و دم در خونه وایستاد

ساندویچمو از مامانم گرفت … از داخل ماشین بابت بد خلقیم از مامانم معذرت خواستم و التماس دعا دادم

دوباره راه افتادیم و ماشین از جای خودش برای حدود نیم ساعت کنده شد!

تو ایستگاه اتوبوس اون دختر و پسر چند دقیقه پیشو دیدم که منتظر ماشین بودن …

.

.

.

ادامه دارد …


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد