مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

من سهممو گرفتم .........

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه چی بگم کف کنین؟!

داوطلبای کنکور ۹۶ انسانی  ۲۲۰۰۰نفر بیشتر از کنکور ۹۵ بودن(تا دیروز فکر میکردم فقط ۲۰۰۰نفر بیشترن!)

البته در عوض چیزی درهمین حدود از تعداد ریاضیای امسال کم شده بود


یکی نوشته بود : 

«شما ریاضیا هیچی نزنیدم دولتی قبول میشین!»

یکی دیگه پایینش نوشته بود:

«یکی دو تا تستم بزنیم تهران قبولیم»!



______________________

# پی نوشت :

ینی امسال چه جوریه؟!!

طفلک فاطیما.D:

لب های ساکت با موفقیت دانلود شد

.

.

.

امیدوارم وجه تشابه من و نقش اول داستان از نظر پسر عموم محمد ، منزوی بودن نباشه ... !

باتشکر از راهنمایی برای دانلود

لب های ساکت ...

سلام بچه ها خوبید ؟

میخواستم بدونم کسی رمان لب های ساکت رو خونده ؟ پسر عموم محمد ماه محرم اومده بود خونه مون ، حرف از رمان بود گفت : «بهترین رمانی که تابحال خوندم رمان لب های ساکته » و از قضا شخصیت اول رمان خیلی شبیه من بوده ! طوری که هر وقت رمانو میخونده یاد من می افتاده ؛ البته خیلی زود تمومش کرده ...

روی هم رفته خیلی راضی بود از رمان . منم کنجکاو کرد ؛ خصوصا بخاطر تشبیهی که به کار برد 

دلم میخواد به داستان یا حداقل خلاصه این رمان دسترسی پیدا کنم ولی  متاسفانه دیگه قابل دانلود نیست ...

و کتابشم اینجا پیدا نمیشه . 

مایلم بدونم داستان این رمان چیه و تفکرات و رفتار نقش اول چطوریه ... پس لطفا اگه این رمانو مطالعه کردین منو  هم در جریان موضوع و شخصیت اول داستان بذارید

باتشکر

الان نمره های امتحان نهاییام جلومه...

زبان فارسی تخصصی شدم۱۹.۵۰

عربی۱۹.۲۵

جامعه شناسی۲ ، ۱۸ !

.

.

نمره هام اینا بودن و هیچی نشدم!!!

اونم با وسواسی که اون وقتا داشتم.

وقتی به بابام موضوعو گفتم اونم خندید

البته شاید کمی حسرت تو چشماش بود ... مثل مال من:)

واقعا چقد بده کمال گرای منفی بودن.


این هفته مهمه!

۱. در صدر بخاطر زمان انتخاب واحد که فردا دوی ظهر مهلتش تموم میشه

۲. نتایج رشته های نیمه متمرکز این هفته میاد

۳. ثبت نام کنکور فردا بطور موقت تموم میشه

۴. چهارمین مورد نگفتنیه:))

۵. و پنجمی  ....

دوازدهم تولد همسرمه:)


تناقض

بهم میگه شرط قبولی تو آزمون عملی اینه که اصلا خطا نداشته باشی...

بعد میگه من خودم وقتی بارفیکس میرفتم داور هی میگفت : « ده .. ده .. ده »

خب این تکرار ینی خطا ..

بعد دبیری ورزشم قبول شده بود ...!

عجبا ...

سنجش مشکوک میزنه ...

.

.

« جدید » های قرمز بخش سراسری رو برداشت!

من تو تکمیل ظرفیت نیستم ؛

 ولی شماها گوش به زنگ باشید!

؛)

۵۰ کیلو آلبالو ...

.

.

.

شاید غیر منطقی ترین فیلم سینمایی ایرانی ای که تابحال دیدم ........

اصلا خوب نبود

حتی رسولم دوست نداشت.

در واقع هیچکس خوشش نیومد

کار خیلی ضعیفی بود...

در اتوبوس ( بر محوریت اتفاقات روزانه )

قرار بود سه شنبه بیام ؛ چون تنها بودم از هفته قبل با مهدیه هماهنگ کرده بودم . گفته بود میام . کل سه شنبه رو منتظر شدم ولی خبری از مهدیه نشد . تو تلگرام بهش پیام دادم ؛ تو جوابم گفته بود تازه یادش اومده فردا کلاس مشاوره داره و نمیاد . حقیقتشو بخواین خیلی حرصم گرفت چون علاوه بر اینکه کل روزو از دست داده بودم شب بود و من تنها بودم . به خانواده که اطلاع دادم مامانم گفت اشکالی نداره خودت با اتوبوسا بیا ؛ ولی همسرم مخالفت کرد و من نهایتا تصمیم گرفتم فردا حرکت کنم 

غذا برای رزرو نداشتم و ناهار نخورده رفتم ترمینال و از اون جا سوار اتوبوس شدم

مامانم با پسر عموم محمد صحبت کرده بود و اونم همون روز میخواست بیاد خونه ؛ ولی من فکر میکردم عصر میاد و تصمیم داشتم از یه سوراخ دو بار گزیده نشم و خب لزومی هم نداشت این همراهی ؛ وقتی دقیقا میخواستم شهر خودمون پیاده شم ... هرچندبرای اولین بار...

اتوبوس نسبتا شلوغ بود

روی یه صندلی خالی نشستم 

میخواستم برم پایین که گوشیم زنگ زد

جواب دادم

همسرم بود!

وقتی گفتم تو اتوبوسم یه لحظه سکوت کرد ؛ شاید انتظار نداشت به اون زودی و تنهایی رفته باشم ترمینال و راه افتاده باشم .

همونطور که صحبت میکردم به کمکْ راننده که شش دنگ حواسش به مسافرا بود گفتم میتونم برم پایین خوراکی بگیرم؟که قاطعانه گفت نه!گفتم زود میام و بازم قبول نکرد

با اینکه میدونستم چند نفر از مسافرا پایینن ولی از خرید منصرف شدم و البته شکایت شاگرد راننده رو  ا ز همون پشت تلفن به همسرم بردم!

گرچه میدونستم سکوتِ حق به جانبم مانع احساس گرسنگیم نخواهد شد روی صندلی نشستم . که کسی از راه رسید و با بچه دو سه ساله ش اجازه نشستن ازم گرفت .

بعد یکم خوش و بش اسم پسرشو ازش پرسیدم که منتظرم نذاشت و گفت : «مجید»!

خنده م گرفت! _ ولی خوشبختانه بروز ظاهری نداشت!  _ پسرخیلی بور و بامزه ای بود!

چند لحظه بعد از اینکه بین حرفام گفتم ناهار نخورده دارم میرم و مامانم گفته سهمتو نگه میداریم  ، خانمی  که به همراه دخترش بغل دستمون نشسته  بود بهم پسته تعارف کرد ! و من چندان تعارفی نبودم ...که نهایتا برداشتم و پسته ها رو با مجید کوچولوی کنارم شریک شدم ... !

هنوز از شهر خارج نشده بودیم که چند نفری به همراه یه مرد وارد اتوبوس شدن

مرد به محض ورود چنان با سوز از سرنشینان طلب کمک کرد که دل همه به درد اومد و جای هیچ شکی به صداقت مرد بیچاره باقی نموند......

یاد همسر دلسوزم افتادم که اگه اونجا بود و کمکی نمی‌کرد دچار عذاب وجدان می شد.

بعد از پیاده شدنش حرکت کردیم.

طبق تعرفه من باید نه و نیم میدادم و خرد نداشتم

دهی دادم و بقیه پولم بهم برگردونده نشد.

راه از همیشه طولانی تر به نظر می رسید 

البته من یه هم‌صحبت با حوصله داشتم که مقصدش خونه اقوامشون بود و قرار بود همسرش مثل همسر من از یه جایی به بعد دنبالشون بیاد و ببرتشون

هر پنج دقیقه چهار کیلومتر رد میکردیم و من در طول زمان سرنشین بودنمون با هر توقف و کند رفتن اتوبوس ، نظریه هام در مورد ساعت دقیق رسیدنو اصلاح میکردم 

خیلی طول کشید برسیم ؛ هوا تاریک شده بود

از شما چه پنهون 

وقتی از اتوبوس پیاده شدم مجید خوشحال شد ! و مادرش چقدر سعی کرد جواب پسرشو ماست مالی کنه !  که جلوی من ازش پرسیده بود : « خاله بره خونه شون !؟» و اون با اشتیاق  تایید کرده بود! و من نمی‌دونستم چه هیزم تری بهش فروختم که مزدم این بود ! که روی هم رفته بچه خوب ولی لجباز و غدی بود !وقتی پیاده شدم کمک راننده در ِ  قسمت وسایلو برام باز کرد ولی هیچ کمکی تو بیرون کشیدن وسایل له شده م نکرد ؛ که تو سیم ثانیه غیب شد !

اتوبوس که رفت همسرمو دیدم که از روی خط عابر پیاده به سمتم میومد

و من باهاش همراه شدم تا در طول پیاده رویمون تا خونه چیزایی که تو اتوبوس گذشته بود رو براش تعریف کنم





یادش بخیر ...

.

.

.

یه زمانی خیلی مسلط بودم به خودم.

الان نقطه مقابلم؛ که همش شک دارم...‌......

خیلی هم.

که بیشتر از همیشه مستعدم برای دلگیر شدن؛

افسرده شدن....

که من یک بلغمی ام؛

درون ریز ترین.

و ناگهان دلت می گیرد ...

.

.

از فاصله آنچه می خواستی ‌

و آنچه که هستی ...



______________________

به دلم نشست

به اشتراک گذاشتمش


من بیست سالمه :/

.

.

.

البته تا وقتی سیستم محاسبات سن بلاگ اسکای خارجیه...!!!

#ایرانی_بسازیم :/ 

اولین کسیکه وقتی دانشگاه قبول شد دیگه تو وب نظر نذاشت ....

.

.

.

فاطمه بود:/

وجدانا بعد از شهریور پارسال دیگه هیچ نظری ازش دیدید؟!!

آخرین اسمی که باهاش نظر گذاشت «فاجعه»بود:|

_ و این نشان از نوع تفکرش راجع به نتیجه کنکورش داشت! _

بله ؛ 

این " فاجعه زیبا " !


اونایی که وقتی تلگرام فیلتره آن نمیشن...

.

.

.

اونا بچه های خوب ان...! ؛)



__________________________________

# پی_نوشت :

الهی سایه مون از سرتون کم نشه!!!!!

اگه شما هم مثبت (!) هستید ، اگه خواستید پیام رسان فارسی «بله» یا «سروش» و ... رو از بازار دان کنید :)


میدونید چرا سردی به وجود میاد ؟

.

.

.

 چون ما خودمونو بیشتر از بقیه دوست داریم ... !!( -_-)

«اونا باید همون چیزی می بودن که در لحظه ازشون انتظار داشتیم......»

و این ، آغاز ماجراست...!

جاتون خالی امشب ...

کوکو سبزی داشتیم!ظهرم نیمرو...

.

.

پولداریم دیگه چه کنیم!D:


دلم گاهی برای دبیرستان تنگ میشه ...

خصوصا برای بیرون رفتنای بعدش ...

با شاید ترسو ترین دوستم از بابت حرف مردم ...

« فاطمه » ... صمیمی ترین دوستم 3> ... دبیر آینده ریاضی !

.

.

انقد مشغولیم ... انگار هیچ وقت اون دوران وجود نداشته ...

یه خواب بوده و بس .


[ اشک ]

پخته تر شو ولی نه در دانشگاه ... اینو همسرم گفت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فاطیما و تصمیماتش ! D;

امروز ظهر از یازده تا دو فاطیما از بس زنگ زده بود گوشی خودم و خودشو پکونده بود ! تا اینکه آخرین بار جواب دادم و گفت : قرار نبود اگه تنها بودم بیای اینجا درس بخونیم !؟ من که تازه حافظه م به کار افتاده بود گفتم چرا ... و تا یک ساعت بعد خونه شون بودم.

تازه نشسته بودیم که گفت : « گوشیمو میدی بالا سرته ؟ »

تا اینو گفت به پشت سرم نگاه کردم و از دیدن  گوشی جدیدش(!) که یه نوکیای ساده با جلد قرمز بود  جا خوردم !

با حالتی شبیه بُهت برگشتم بهش نگاه کردم که زد زیر خنده ! 

با خنده پرسبدم : « گوشی خودتو چیکار کردی ؟! »

با اعتماد به نفس عجیبی گفت : جمعش کردم ... میخوام درس بخونم!   :)

.

.

.

فاطیما است  دیگر !

میخواد کنکور انسانی بده امسال !

میخواد بعد سه سال ادامه تحصیل بده :) 

.

.

ایول نداره عایا ؟:)



moon light ِ دانش فرومو یادتونه ؟

.

.

.

۲۰ روز پیش پسرش بدنیا اومد :)

اسمشو گذاشتن امیرعلی!

خیلی بانمکه؛)

.

.

.

دقت کردین بچه های دانش فروم چقدر زود ازدواج کردن ؟!

۵_۴مورد زیر بیست سال داریم :/

تازه مورد داشتیم تو ۱۸ سالگی هم بوده!  (big grin)

وقتی رو کمکت حساب می کنن !!!

سلام بچه ها ، دیگه تقریبا دارم کور میشم!!

بگید چرا؟-_-

کار دوخت کار عملی داداش وسطیم تازه همین الان تموم شد _ به هر بد بختی ای که بود ! _

تازه همه ش این نیست! 

چند روز پیش شوهر عمه م دفتر دخترشو آورد خونمون داد به داداش بزرگم گفت به مناسبت دهه کرامت (!) گفتن هشت صفحه از دفتر دخترمون باید نقاشی کشیده بشه! به دفترای برگزیده از طرف اداره هدایایی تعلق میگیره!

پس بیزحمت این دفترو بدین حانیه خانم ترتیبشو بده:`(

 و اما دهه کرامت واقعا موضوع جذاب و متنوعی برای این کار نبود و هیچی تو اینترنت پیدا نمیشد براش.تا جایی که چند بار شک کردم که اصلا چنین موضوعی بوده-_-

و فردا(=امروز) صبح شوهرعمه م میاد دنبال دفتر و من هنوز نقاشیارو رنگ نکردم..........و این در حالیه که ۹صبح فردا هم خونه دو تا از دوستام که خواهرن دعوتم!

خدابخیر کنه چشامم داره از حدقه درمیاد:(

درد زایمان و بی خیالی ماما !

مامانم میگه وقتی میخواستم به دنیا بیارمت یه ماما بود بغل گوشم بلند بلند آهنگ میخوند ! با همون حال نزارم به پرستار گفتم : « خانوووم ! من دارم درد میکشم اون خانوم داره ترانه میخونه ؟!» بعد گفتن این حرف ، خود ماما با نهایت صراحت جوابمو داد : « خب به من چه ! میخواستی بچه نیاری که الان درد نداشته باشی !!! » 

.

.

.

وقتی قضیه خودم و ست نبودن کیف و

کفش نفیسه رو برای مامانم تعریف کردم این ماجرا رو تعریف کرد ... :))

تبریک........ به تولدی که دعوت نشدم

بهش گفتم از طرف منم تبریک بگو به الهام و کوثر.

گفت : «باشه حتما »

هنوز داشت اینو میگفت که گفتم « نگفتی هم نگفتی ؛ مهم نیست ‌... »

حق به جانب گفت « ای بی ادب! مهم نیست چیه؟ »

.

.

.

میخواست بگه من و نظرم...!!

وارد بیست و دوم آذر شدیم ... !

انقدر به قبول نشدنم مطمئنم .......

.

.

.

که حاضرم همتونو _ به شرط قبولی _ شام دعوت کنم !:))

چقدر سخته ....

.

.

.

از صبری که خدا بهت داده بترسی.

خدا آدمای صبورو سخت امتحان میکنه


#غمگینم

#خدایا بخاطر داده و نداده ت شکر..............

روز دانشجو ...

.

.

.

روز بیکاران آینده مبارک ... D:

در ادامه پست قبل :

.

.

.

راضیه و  من ، نفری ۳ تا لباس

مریم یکی و نفیسه ( عنوان پست ) ۵ تا لباس و دو تا لاک ۱۲۰۰۰ تومنی:/ خریدیم

اون هم اتاقیم بود که غصه سِت نبودن کیف و کفششو میخورد...

.

.

.

امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:

با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار 

مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم

بعد از گذشت قریب به دو ساعت ، 

به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !

و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،

بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(

و این شد که غمش ماند بر دلمان.

شبخوش!



بد شانسی یعنی ...

شب همون روزی که کارت بانکیتو می سوزونن  ...

کارتت از زیر ِفرش زیر ِتخت خوابت استخراج شه:|

.

.

.

افتخار میکنم که هنوز از هفده تومنی که بابام روز آزمون عملی دستی بهم داده بود پونصد تومن دیگه ته کیف پولم مونده....! D;

این یعنی توانایی مدیریت مالی!

خوشحالم... :)


_________________________________________

# پی نوشت :

آخر هفته و شنبه و یکشنبه غذا نداشتم


تایپ کردم « خسته م از شرایط زندگی »

.

.

.

همون لحظه صدای هم اتاقیم از بغل گوشم بلند شد که می گفت :

« بچه ها کیف و کفشم باهم ست نیست ... » :(

:|


وقتی حنّا نصفه شب شوک زده می شود !

چند دقیقه پیش وارد وبلاگ یکی از آشناهای مجازی شدم که سال کنکورم برای تلاش کردن ، حتی در شرایط نا امید کننده ای که داشتم ، بدون هیچ گونه چشم داشتی به بنده کمک کرده ‌و امید می دادن ...

[ و نویسنده پست در این قسمت متن ، به دلیل هجوم غم به مدت چند ثانیه دست از تایپ می کشد ... ]

.

.

.

در کمال تعجب خبر ازدواجشون رو خوندم !

و اگرچه به واسطه بروز رسانی های وبلاگشون در جریان اتفاقای اخیر زندگیشون بودم ، از خوندن این مطلب به قدری شوک زده شدم که سر از روی بالش برداشته و روی تخت نشستم .... !! 

خیلی خوشحال شدم و تبریک گفتم از اینکه بعد دو سال و اندی به مراد دلشون رسیدن !

براشون هر جا که هستن و خواهند بود آرزوی شادکامی و خوشبختی میکنم 



____________________________________

پی نوشت :

شوکه شدن بعداز شنیدن اخبار ازدواج ،

دیگه جزئی از اخلاقیاتم شده

البته نه همه اخبار ...


دیشب بالاخره خاطرات یک سال پیشمو یکی خوند ...

دفتر خاطراتمو که تنها چند برگش به خواست من سیاه شده بود رو به هم اتاقیم دادم که بخونه

هنوز سه برگ از خاطراتمو نخونده بود که برگشت تو صورتم گفت : «حانیه چقد قشنگ می نویسی...»

اومدم بگم خسته م از اوضاع زندگی ...

که دیدم  « رها » ی دانش فروم برام نظر گذاشته !

واقعا ۵ سال از اون دوران گذشت ؟؟

خوش اومدی زهرا ...

.

.

.


پنجشنبه هفته پیش بود ...

که سر صبح همراه بابا راه افتادیم سمت مشهد ، آخه ازمون اونجا برگزار میشد

بعد از گرفتن نوبت یکی از بچه ها که از رفتن به آزمون منصرف شد ، تا تقریبا دوی ظهر منتظر نوبتمون شدیم

دوباره آزمون و دوباره همه اونایی که روز مصاحبه دیده بودمشون ... حتی کسایی که تو رشته های متمرکز فرهنگیان قبول شده بودنم اومده بودن آزمون ... !

همشم بخاطر یک دلیل ... محل خدمت ! والبته شایعه ای که در مورد تغییر محل تحصیل ، همون روز به گوش می رسید ...


خوشبختی یعنی ...

بخاطر بارون ، کبوترا بیان کنار پنجره اتاقت پناه بگیرن ! 

.

.

.

و تخت تودقیقا موازی با پنجره باشه ! :)

یه چی بگم شاخ دربیارین ؟ ( منکه سوختم :| )

بچه ها من امشب ساعت شیش پیاده داشتم میرفتم خونه پدربزرگم که رسیدم دم در مدرسه الزهرا ......

در کمال تعجب دیدم درش بازه!!

سرمو کردم تو دیدم لامپ کلاس دوم انسانی ( کلاس بعد از نمازخونه ) و لامپ سرویسای بهداشتی روشنه :/

یکم صبر کردم تا بفهمم جریان چیه 

و اما چیزایی که دستگیرم شد :

کلاس فیزیک ...

برای بچه های کنکوری  امسال ...

اونم با دبیر مرد :| :|

فرزانه؟؟ :|

بچه ها؟ :|

 چی واسه گفتن دارین؟ :|

منکه سوختم! -_-

به اسما

سلام

خوبی اسما؟

خانواده خوبن ؟

نگرانت شدم اتفاقی که خدایی نکرده نیفتاده؟


#زلزله

#خوزستان

#شوش

ب اسما

سلام دوستم !

شرمنده

گوشیم مورد داره پیامام ارسال نمیشه ...

درباره اون موضوع فعلا خبر خوش یا خاصی ندارم

البته یه اقداماتی هم انجام دادم ولی جوابی نگرفتم ...

شاید این هفته برم خونمون

ماجرای آشنایی من و همسرم _ پارت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نودل :/

دیشب با دو تا از هم اتاقیا رفته بودیم پیاده روی ، برگشتنی رفتیم فروشگاه تعاونی..یه جورایی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اونجا فروخته میشد!!

تو فروشگاه چرخ دستی بدست چرخ زدیم و خرید کردیم

آخرای خریدامون بود که تو یکی از قفسه ها نودل دیدم.

یکی از بسته هارو برداشتم و به بچه ها نشون دادم

محبوبه گفت من از اینا استفاده کردم ، خوشمزه ست.

از ماکارانی ه‍م بیشتر دوسشون دارم

با تایید محبوبه ، از هر نوع نودل یه دونه برداشتم ، راضیه هم دو تا برداشت

و حساب من جمعا شد چهل تومن! :/

دیشب که تا سه با بچه ها بازی کردیم و تا ظهر بیهوش بودیم

ظهرم که بیدار شدیم هرکس برای خودش غذا درست کرد

منم نودل گذاشتم .....

بعد از چند دقیقه حاضر شد ؛

ولی خیلی شور بود!

بعد از خوردن غذا ، وقتی به محبوبه جریانو گفتم ، گفت تا حالا همچین چیزی ندیدم ؛ اخه ما تو خونه خودمون مایه شو درست میکنیم!


نکته آموزشی : #نودل_نخرید!

نکته اخلاقی : #به_هیچکس_اعتماد_نکنید!


ماجرای آشنایی من و همسرم _ پارت دوم (رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احساس میکنم ...

در مورد دانشگاه ، 

یکم انتقادی تر بودم ...

شایدم عادت کردم نمیدونم ...

و الان مشکلات کمتر شده

البته من اخیرا یه هفته دانشگاه نبودم .

بگذریم

از آواتار هام راضی هستید ؟

نتایج نیمه متمرکز اومد ...

در کمال تعجب ! دعوت شدم به آزمون عملی ...

 احتمالا تهران

.

.

.

امروزم با فاطیما رفتیم دبیرستان ...

حس نوستالژیکی داشت ...

خصوصا قسمت دستشور های سرویس بهداشتی ...

اسم قبولیارو زده بودن به دیوار

اسم منم توش بود

هه افتخار آفرین مدرسه شدم...!!

اگه فکر میکنید با دانشگاه نرفتن ضرر کردید بخونید :

اینم یه در گوشی با بچه هایی که فکر میکنن با دانشگاه نرفتن ضرر بزرگی کردن ...

بچه ها خوشحال باشید

محیط و روابط اینجا آدمو دلسنگ میکنه

«حالت هجومی»بین خیلی از افراد دیده میشه

و از همه بدتر اینکه نمیشه به کسی اعتماد کامل کرد

بیشتر روابط ، حول «منفعت طلبی»هست

اینجا باید مادی فکر کنی تا روشنفکر بنظر برسی ......

اگرچه همه جا به طور مطلق اینجوری نیست

و استقامت هر شخص با بقیه فرق داره

ولی در کل اوضاع همینه


# برچسب هارو بخونید