مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

جوجه

زمستان بود اما جوجه ای

سخت می لرزید و می گردید دور خویشتن

جوجه غمگین ، زار و افسرده ولی بی بال و پر

پر برای رفتن اما با دلی بیچاره تر...

واله ، حیران ، جوجه ی بی سر زبان

خنده تقدیر بر او مرزبان ...

آب دیده بر غمش کافی نبود

بر گناه خویش هم راضی نبود

بر غمش مجبور بود و بی سبب محصور بود

لاجرم مأیوس مانده ، از خودش مهجور بود

رفته رفته رخت می بست آن حیات 

زار و خسته ، پیکری بر گور بود

ترم جدید و جایزه

همسرم گفت اگه بیست واحد این ترمتو پاس کنی جایزه داری...(پارسال ترم اول۱۹واحد داشتیم و این ترم۴واحد اضافه کردم)

میخوام بگم انقد ضعف ازم دیده که اینجوری تشویقم می‌کنه..!

از دیالوگ های ماندگار

« نذاشتم تموم زندگیم رو درگیر خودت کنی ، تو فرصت درست عاشق شدن رو ازم گرفتی ، فرصت اینکه از دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت ببرم ... »


حافظ

رمان شوره زار

نوشته معصومه آبی

فاطیما ؛ گل حساسم

فکر کنم بعد این مدت اول‌ بایدسلام کنم.

سلام...

دیروز فاطیما رو بعد از چند هفته دیدم

بهتون نگفته بودم که مدت هاست ازمون دور شده و‌ دیگهخونه شون تو این شهر نیست...

اصلا شاید بخاطر نبود کسی مثل فاطیماست که اینجوری خودمومریض و حساس کردم

حدود یک هفته بود شنیده بودم فاطیما بارداره ؛ از وقتی شنیده بودم احساس خاصی داشتم؛ولی با این وجود دلم میخواست زودتر ببینمش و بهش تبریک بگم و حتی یک بار به خوابم اومد.دفعه قبل هفته اول محرم بود که دیده بودمش،که قرار گذاشتیم و بعد از مدتها تنهایی بیرون رفتم...منظورم کوچه پس کوچه های نزدیک خونمون که منتهی میشدن به مسجدی که فاطیما  اونجا باهام قرارگذاشته بود . دلیل قرارمون هم پیغامی بود که بهش داده بودم . گفته بودم بهش بگید مریض شدم ... احوالی ازم نمپرسه....گوشیش خرابه ولی ارتباطم نمیگیره.... بگید مشکل معده پیدا کردم  بلکم دلش به رحم بیاد و شاید دیگه نتونه منو ببینه  .  این حرفارو شاید ناخودآگاه و در قالبی شبیه وصیت انتقال داده بودم و انقدر صریح گفته بودم که درهمون لحظه شاهد عکس العمل زن کناری خواهر شوهر فاطیما شده بودم و صدایی از سر تعجب که مخاطبم از خودش در آورد! اما عین خیالمم‌نبود و ظاهرا همین طرز انتقال ، باعث شد خبر زودتر به گوش فاطیما برسه ؛طوری که  شب بعدش مامان فاطیما به خونمون زنگ زد و گفت پیغامو گرفته و من الان میتونم با زنگ زدن به شماره مامان فاطیما،باهاش ارتباط برقرار کنم؛چون مامان فاطیما گوشیشو تو خونه فاطیما جا گذاشته بود!

اون شب محرم ، من بعد دو ماه و چند روز فاطیما رو دیدم ؛البته کوتاه.

آخرین دیدار مون قبل از اون،به روز کنکور برمیگشت که با فاطیما از حوزه امتحانی به خونه مامانش رفتیم و ناهار اونجا بودیم و اونجا بود که من برای اولین بار پدربزرگ مادری فاطیمارو دیدم و باهاش احوالپرسی کردم.پیرمرد سرحال و سالمی به نظر می اومد.

پیرمردی که دیروز خبر فوتش رو شنیدم.......

و همین علت دیدار دوباره م با فاطیما بود

برای تشییع جنازه نرفتم؛ولی از مامانم احوال فاطیمارو جویا شدم.گفت زیاد گریه نمیکرد.نمیذاشتن گریه کنه.و من با خودم میگفتم احتمالا بخاطر بچه تو شکمشه!

مراسم زنونه بعد از ساعت دوی ظهر بود.با مامانم اینا راهی شدم . وقتی به اونجا رسیدیم فاطیما رو دیدم که دور سفره پارچه ای سبز رنگ،میون عذادارای درجه اول نشسته بود.متوجه اومدن من نشد و من جایی نشستم که بتونم ببینمش و اگه لازم شد هواشو داشته باشم؛جایی نزدیک دو‌متریش!

و تا آخر مراسم هم منو ندید ؛ اما چرا خودمو نشونش ندادم؟چون خاطره بدی از دیدنش تو لباس عزا داشتم.وقتی مادربزرگ پدریش رفت_عمه م_

وقتی منو دید در بیچاره ترین و رقت انگیز حالت ممکن بود!

سریع به سمتم اومد و اسممو زار زد و بغلم کرد و های های گریه کرد.هنوز صداش تو گوشمه که می‌گفت:«حانیه بیبیمو ندیدم!!»

«نذاشتن برای آخرین بار ببینمش»!و اون روز برای اولین بار بغلش کرده بودم و حتی می فشردمش؛بدون اینکه هراسی داشته باشم.....

وقتی روضه به جای غمناک تری رسید ، صدای جیغ حاصل از عزاداری به گوشم رسید،صدایی که خیلی آشنا بود و بی شک مال فاطیما بود.دیگه صدای ناله شو میشناختم.وقتی بلندش کردن ببرنش تو هوای تازه و بیرون ، مقاومت میکرد.دیگه نتونستم بشینم و نگاه کنم.بلند شدم کمکش کنم.وقتی گرفتمش چادرش روی صورتش افتاده بود و داشت گریه میکرد.میدونستم اصلا متوجه من نمیشه.وقتی دستمو بردم جلو تا بگیرمش نزدیک بود با صورت بیفته روی زمین!  و مشخص بود اصلا تو حال خودش نیست.به هر زحمتی بود به بیرون هدایتش کردیم ولی مگه ساکت میشد؟ترجیح دادم پشت سرش وایستم و گریه و زاریشو بشنوم و کاری نکنم تا اینکه بشینم روبروش و بغلش کنم یا باهاش گریه کنم! که میدونستم جیغ ها خواهد کشید!

درست مثل بادیگارد ها.که یقینا منم اگه در اون شرایط بودم تنهام نمیذاشت و بی شک مثل خواهر بزرگترم بغلم میکرد و مشت و مالم میداد!

نشست و نگاهش به زن روبروش افتاد.زنی که نمیشناختمش ولی برای فاطیما آشنا بود.همدیگه رو بغل کردن و فاطیما گریه و زاریشو از سر گرفت.زار میزد و میگفت مامانم دیگه بابا نداره و اسم اون زن رو تکرار میکرد.دختر عمه م بغلش کرد و گفت:«فاطمه!عمه!از صبح گریه می‌کنی!ساکت باش!»

اما فاطیما ول کن نبود...

قلبم از هیجان سرکوب شدم به تپش افتاده بود 

در همون حین بچه ها اومدن و تو نزدیکیمون وایستادن و فاطیما رو دید میزدن چون براشون جلب توجه شده بود.نوه عموم_هما_ هم تو اون جمع بود و به محض دیدن من با خنده اسممو صدا زد! ناخودآگاه بهش اخم کردم و علامت هیسو نشونش دادم و به بچه ها هم علامت دادم برن و بعد از اون پشت سر فاطیما که هنوز گریه  میکرد نشستم و با هر بار بالارفتن صداش ناخن هامو تو پهلوش فشار میدادم و پشتشو نوازش میکردم.که بدونه تنها نیست.بعد چند دقیقه بالاخره آروم برگشت تا ببینه پشت سریش کیه و تا منو دید چهره ش درهم رفت برای با صدای بلند گریه کردن و صدا زدن اسمم!که من پیشقدم شدم و به معنای تهدید ، با اخمی کمرنگ علامت هیس نشونش دادم و اونم فقط اومد بغلم و گریه کرد.سعی کردم ساکتش کنم تا بیشتر از اون خودشو اذیت نکنه.اما اون کار خودشو میکرد!

وقتی می‌خواستیم بشونیمش کنار دیوار که تکیه کنه می‌گفت نمیتونم.....نمیتونست روی پاش بایسته حتی.وقتی به دیوار تکیه زد آروم گفتم اگه گربه کنی به شوهرت زنگ میزنم بیاد!و اون سریع به دم در حسینیه نگاه کرد که ببینه همسرش اونجا هست یا نه.

مرحوم پدربزرگش ، عموی همسرش بود و مطمئنا همسرش هم دست کمی از یک عزادار واقعی نداشت.

باهم حرف زدیم.میگفت مامانم دیگه کسیو نداره.میگفتم پس تو چی هستی!می‌گفت من چیکار میتونم برای مامانم بکنم ؟؟ اون دیگه به هوای کی بیاد اینجا ؟

گریه میکرد و حتی آب نمیخورد

وقتی اون یکی دختر عمم اومد بهش بگه دیگه گریه نکنه با اشاره  و پانتومیم ازش پرسیدم :«نی نی داره؟» که نفهمید و گفتم:«حامله س ؟» که جواب «نه» داد و من بلند تر گفتم «من شنیدم که هست» و اون خندید و گفت«من نمی‌دونم!اگه هستم من نمی‌دونم!» و من سر فاطیما رو بوسیدم و گفتم:«عزیزم که نیستی...!»

همون لحظه فاطیما که پشت سرش به من بود گفت:«نوه شو ندید و رفت.....» با تعجب پرسیدم:«پس هستی؟!!»گفت:«نه»

بعد از حدود بیست دقیقه مراسم تموم شد و فاطیما می لرزید از ضعف.آخرش یه خانم پیری اومد و کلی نصیحتش کرد و همه گفتن هنوز بچه ست و اینجوری داره بی تابی میکنه.برام جالب بود که از نظر یه زن قدیمی فاطیما با ۲۱سال سن و دو سال و نیم استقلال بعد از عروسی ، بچه بود.چون فاطیما بارها از گفته های مردم پیشم گلایه کرده بود که صریح یا غیر مستقیم ، به بچه دار نشدنش بعد اون همه مدت(!) شک کرده بودن و فاطیما لجباز تر از این حرفا بود که حتی به حرف مادر شوهرش گوش بده!و  تو جوابش با سرتقی می‌گفت که میخواد درس بخونه!و منظورش همون کنکوری بود که داد و از نظر من نتیجه ش خیلی خوب بود و میتونست دولتی انتخاب کنه ولی نکرد.

داخل حسینیه رفتم تا به مادر فاطیما که تا اون موقع ندیده بودمش تسلیت بگم.مشخص بود خودداری میکنه.به دخترعمه م که کنارش نشسته بود اشاره  و مشورت کردم و پرسیدم:«بیام جلو؟.....براش بد نیست؟» و با اطمینانی که بهم داد به سمتش رفتم و با اشک تسلیت گفتم و روبوسی کردم.چهره ش قرمز تیره و تنش داغ و پر حرارت بود.که مشخص میکرد فشارش بسیار بالاست و این از ویژگی های افراد صبوری مثل اون بود...

از حسینیه بیرون رفتم و همپای فاطیما شدم.اون موقع بود که چشمم به کفشای اسپورت و جدید فاطیما افتاد.

تو راه قبرستون وقتی پیاده میرفتیم ، یه طور غلیظی به فاطیما گفتم:«جوشی بدی هستی!!»

و وقتی بعد از چند دقیقه وقفه دوباره بهش رسیدم ازم پرسید:«کفشام خوبه؟..... پسرونه نیست؟»

و من با این سوالش یقین کردم که خودشه ....! 

پس دوباره به کفشاش نگاه کردم و گفتم:«نه خوبه»....و با خنده اضافه کردم:«شبیه کفش شاخاس!پس بهت میاد»! و اون خندید .

وقتی سر خاک بودیم ، متوجه فاطیما شدم که طوری که انگار با خودش حرف میزد و بلند میشد هذیون می‌گفت:«زخماش درد میکنه»که فکر کنم فقط من متوجهش شد و دوباره سمت خاک پدربزرگش رفت.تو حسینیه هم داد میزد که:«سالم بود و رفت!»

وقتی دورشو زد برگشت و گفت:«اون روز تولدش بود»گفتم:«جدا؟»گفت آره... گفتم چندم؟جواب داد :«بیستم»و بیستم امروز بود ... یعنی هذیون میگفت؟ پدر بزرگش یه روز قبل از روز تولدش رفته بود!

نزدیکای رفتن ما رسیده بود و بابام اومده بود دنبالمون.

اومدم سمت فاطیما دیدم یکی سفت بغلش کرده و داره گریه میکنه.یکی که در مقابل جدا کردنش از فاطیمایی که زار میزد مقاومت میکرد.سعی کردم منم آروم به جدا کردنشون کمک کنم.از روی ناخن هایش میشد فهمید تازه لاک هاشو پاک کرده و هنوز اثرش مونده بود.وقتی بالاخره جدا شدن و چهره شو دیدم اول اصلا نشناختم ولی وقتی نیم نگاهی بهم انداخت تا اونم ببینه من کی ام ، شناختمش.داشت گریه میکرد و دوباره نگاهشو به فاطیما داد و خیلی سریع دوباره به من نگاه کرد.اون لحظه بود که شناختم.بغلش کردم و گریه کرد.با دست چپم ساعد فاطیما رو فشار میدادم که هوای اونم داشته باشم.وقتی از بغلم جدا شد به فاطیما اشاره کردم که بی تابی میکرد و می‌گفت :«دو روز پیش دستاشو گرفتم و فشار دادم.....دستاشو از دستم کشید....»

میخواستم تو جوابش بگم شاید نمیخواسته بهش تا این حد دل ببندی ولی نگفتم....

بعد اینکه آروم شد رو به محدثه گفتم:«خوبی محدثه؟»تشکر کرد و اونم حالمو پرسید.مامانم از پشت صدام میزد و فاطیما هنوز با صدا گریه میکرد و دختر عمم به بهانه اینکه نامحرم اینجاست سعی میکرد ساکتش کنه.داداشم صدام زد و همون‌طور که داشتم فاطیمارو که تو بغلم بود ساکت میکردم گفتم تو برو منم میام الان.دلم نمیخواست فاطیمارو ترک کنم و چاره ای هم نبود.ظاهرا اونم نمیخواست چون خداحافظی نمی‌کرد

آخرش برگشت بهم گفت:«تو برو»

بهش گفتم من میرم ولی گریه نکن خب؟

و بعد از اون به محدثه ، دوست مشترکمون سپردمش و خداحافظی کردم.

وقتی برگشتم خونه سردرد بودم !


همراه اول وقتی *121# رو اختراع میکرد ...

حتی فکرشم نمیکرد یه روز یکی مثه من یک ساعته شو فعال کنه و چند نفری ازش استفاده کنن و بعبارتی روسِشو بکشن!


پی نوشت :

این جور بسته ها واسه من که سعی میکنم کمتر نت بیام بهترین گزینه هستن

دارم سعی میکنم  در سایه سلامتیم از زندگی لذت ببرم

جواب آزمایش

مامانم جواب آزمایشمو گرفت

اگرچه از نظر خودم علائمی تیروئید پر کار داشتم اما تیروئیدم نرمال بود و قند خونم ۸۷

از باقی اسمای داخل برگه هم سر در نمیارم .


دندون عقل

چیزی تا شکافته شدن لثه آبسه کرده م و سر بر آوردن مهمون ناخونده ای به نام دندون عقل  نمونده ...

و این در حالیه که هیچ دل خوشی ای برای با شوق زندگی کرد ن ندارم

 و باز هم این در صورتیه  که کمتر از چند ساعته که از دومین سفر تابستونه م برگشتم.

فردا میرم و جواب آزمایش تیروئیدمو میگیرم.

امیدوارم  بزودی بتونم راهی برای اقناع احساسات آزار دهنده م پیدا کنم.

زندگی کردن ؛ تلف بودن ، پلاسیدن ...

نطفه ای را پرورش دادن ، برای زندگی کردن

و این تکرار تکرار است ...

.

.

.

# فرخزاد

رگ

دوستان جدیدا احساس میکنم علاوه بر رگ دست چپ و رگ پشت پای راست و تی کشیدن قلب ، گاهی وقتا وقتی احساس میکنم در ناخودآگاهم موضوع ناراحت کننده یا استرس زایی وجود داره و من حتی در اون لحظه بهش فکرم نمیکنم ...... نقاط دیگه ای هم هستن که دچار این گرفتی ضعیف و کوتاه میشن.نقاطی مثل رگ بین ساعد و مچ . به نظرتون طبیعیه؟ متأسفانه دغدغه دارم و نمیتونم آرامش کافی داشته باشم.لطفا اگه اطلاع دارید یا تجربه ،  راهنمایی کنید

 مثلا یه ماهه بیست ساله شدم :)

افکار مشوش و بی اشتهایی

اشتهام داره بهتر میشه ...

اما خدا کنه اتفاق غیر منتظره بدی نیفته!

چون من از اون آدمایی هستم که سریع آب میشم،حتی در عرض دو روز...که از یه طرف اسید معده ، از یه طرف بی اشتهایی ، از یه طرف غصه!

چه شود ...

جهان بی نظم:/

دیروز از ساعت ۵ و نیم تا ۵ دقیقه به ۷ اومدم از بسته شبانه م استفاده کنم ، داشتم فیلم گل یخ رو تیکه تیکه رد میکردم که یهو‌ ارور داد که دیگه بالا نمیاد! 

سریع پی اولین فکری که به سرم زد و همیشه هراسش باهام هستو گرفتم

شارژمو چک‌کردم و در کمال تعجب دیدم از هشت تومن شارژم فقط یه ریال مونده!ولی من که بسته داشتم و .... داشتم به این چیزا فکر میکردم که یه پیام برام اومد با این مضمون که : 

« شما دارای 4177 مگابایت وای فای اول تا  1397/06/02, 2841 مگابایت دیتای هدیه شبانه تا  1397/06/02,می باشید »!!

بعله...

و الانم با همون یک‌ ریال شارژ و‌ همون بسته دیتای شبانه در خدمت شما هستم!(-_-) 

همراه اول آخه مشکلت با من چیه؟ 


پنجره فولاد

دوستان جای شما خالی مشهدم

خواستم بگم روبروی پنجره فولاد دعاتون کردم

ایشالله هرجا که هستین لبخند از ته دل روی لبتون باشه! ؛)

نا ثابت

دیگه دارم به این نتیجه میرسم که چیزی از ثبات نمیدونم.

در واقع نه میدونم و نه میتونم...

تو هفته ای که گذشت چند روز در افسردگی کامل بسر می بردم  و این در حالی بود که روز بعد از روز سوم ، دچار هیجان بودم و خودم هم علتشو نمی‌دونستم . شایدم اون چند روز عزا گرفتن و در غم سنگین فرو رفتن برای به وجود اومدن یه حال خوب کافی بود ! امروز ولی احساس خیلی خوبی داشتم ، بیشتر بخاطر فهمیدن گروه خونیم . بله بخاطر این چیز کوچیک ! یادمه سال آخر دبیرستان که بودیم فاطمه میگفت گروه خونیش o  هست و من چقدر سر این قضیه غبطه می‌خوردم بهش ... شایدم حسودی میکردم نمی‌دونم!ولی یادمه یه بار رو به خدا گفتم همه چیزای خوبو به فاطمه دادی!:) 

امروز علاوه بر گروه‌ خونی، به اندازه کافی هم مورد توجه و تعریف قرار گرفتم . اول از طرف کسیکه برای آزمایش ازم خون گرفت و دوم از طرف بابام که غیر منتظره گفت : « دختر من هنرمنده و ....... و ...؟! !» راستش بقیه شو یادم نیست! 

ولی تو جوابش خنده م گرفت و با خجالت گفتم : « عزیزم که مجبوری اینجوری بگی ! 

میدونین...بابای من زیاد اهل تمجید و اینا نیست ... برای همین چنین جمله هایی ازش ، معمولا با تعجب ماها همراهه و جمله بالا رو هم بیشتر بخاطر همدردی با من سر موضوع آینده نامعلومم به زبون آورده بود ! بگذریم.

در طول زمان تغییر میکنم و شدت این تغییرات گاهی به حدی هست که نتونم خصلت های قبل از تغییراتمو به یاد بیارم یا حتی تصور کنم  که روزی چنین آدمی بودم با چنین روحیات و گرایشاتی! و به همین دلیلم هست که اغلب دوره های یکی دو ساله قبلمو به دوران جاهلیت یا روزایی که کله خر بودم  یاد میکنم!

و جدیدا _ تقریبا یک سال و نیم میشه _ که فهمیدم نه تنها ثابت نیستم بلکه فوق العاده جوشی هم هستم!و دلیلش رو نمیدونم. آدم صلح طلبی هستم و خانواده آرومی هستیم و تقریبا بدون حاشیه های اجتماعی ... با مزاج هایی به نام های بلغم و سودا ( مزاج های سرد )

گروه خونیم نسبت داده میشه به گرم مزاج های دموی  ولی مزاج فیزیکی و روحیم ، صلح طلب ترین مزاجه

ظاهر بسیار آروم و معمولا باطن مشغولی دارم و بیشتر با افکارم  درگیرم.....

از شما چه پنهون که گاهی برای خودمم جای تعجبه که با چنین روحیاتی جوشی ام! گاهی وقتا با کوچکترین میزان استرس دچار درد دست چپ میشم . سه هفته پیشم رگ پشت پام گرفت ! و .... قلبم! که گاهی وقتا با فکر کردن به عامل بعضی استرس های درونی تیر میکشه...! چیزایی که ابدا در مورد خودم حتی تصور هم نمیکردم!

. چرا با وجود روابط اجتماعی خوب نمیتونم از افکار آزار دهنده م برای کسی تعریف کنم . البته خیلی هم از این قضیه ناراحت نیستم . کلا برام سخته درد دل و این چیزا . البته بهتره بگم حضوری درد دل کردن یا حتی پشت تلفن . 

گروه خونی

یادتونه قبلا تو یکی از پستای وبلاگ در مورد دلیل بعضی تاثیرات منفیم رو دوستام از روی شوخی گفتم : « فکر میکنم گروه‌خونیم O - باشه؟

امروز رفتم آزمایشگاه و گروه خونیمو فهمیدم ...

.

.

اوی مثبت بود


چمه؟

امروز اصلا خوب نبودم

بیشتر روزو بدون ذره ای عذاب وجدان ، خوابیدم ....

چند روزه به هر دری میزنم جلوی راهم بسته ست.

رنگ پریده تر از همیشه م ، 

اگرچه گشنه م میشه اما اشتهایی ندارم

روزی فقط چند لقمه غذا میخورم

بیشتر از همیشه تشنم میشه و فقط میلم به نوشیدنی هاست 

نمیتونم حتی ظرفای غذا رو بشورم

با اینکه زیاد میخوابم زیر چشمام کمی فرو رفته و سیاهه

 مدیریتی روی بروز عواطفم ندارم

از دیشب تو یه عالم دیگه سیر میکنم

تصور آینده دیگه خوشحالم نمیکنه

اما با این وجود بازم میتونم ظاهرمو حفظ کنم ، هنوز صلح طلبم و  میتونم  شادبه نظر بیام!

بدون اینکه حتی به خودم شک کنم...

خلاصه منم و روحیاتی که از چهارم دبیرستان به بعد درونم رشد کرد و ازم یه آدم ضعیف ساخت

_ من افسرده شدم

دیجی کالا

تو نرم افزار دیجی کالا بعد از دیدن عکسای « کمد » 

تایپ کردم : « گنجه »

.

.

.

آثار نظامی گنجه ای اومد بالا:/

امیدوارم اجناس بزودی پایین باد تا مجبور نشم هی اسم محصول تو اینترنت بزنم و بگردم.

باد میزنه و ...

نقاشی پرتره رنگ روغن امیرعلی که سوم راهنماییم کشیده بودمش از رو دیوار می افته پایین ...

من دارم رمان میخونم

 اما با افتادنش اشک تو چشمام جمع میشه

لحظات سخت ... در آستانه دومین سالگرد ازدواجمون

فردا دومین سالگرد ازدواجمونه

اما من قراره برم مشهد ، یه امتحان سرنوشت ساز دارم

و همسرم ...

میخواست باهامون بیاد ولی آقای علیجانی گفته بود که یه کار مهم مشهد داره و همسرم فردا تنهاست

خوشم میاد لحظات سخت ، 

همیشه از زمین و آسمون برام می‌باره .



پنیر با نون ! :))

محمد مهدی اومد تو اتاقم

مامانم گفت برا محمد مهدی ساندویچ پنیر درست کنم

رفتم تو آشپزخونه و همینطور که مشغول بودم چشمم به کره ها خورد و از محمد مهدی پرسیدم : « پنیر خالی؟ »

.

‌.

با ژست خاص فیلسوفانه ش جواب داد:

نه ..

پنیر با « نون!»:|

طفلی میخواد معلم علومم بشه!

ماست

کاملا مشخصه کارگردان سریال « گمشدگان »

یه شخص کاملا سرد مزاج بوده! اونم سرد از نوعه سودا!!!

تازه دیالوگ هاشونم ماسته

#به چه امیدی فیلم ایرانی ببینیم؟؟




نجات از کادوی تولد!:))

دیروز در مقایسه با روزای عادی تو خونه ما ، یکی از پر مهمون ترینا بود.البته خوش گذشت:)

خاله فاطمه و خانواده ش که از مشهدد و از عید به بعد نیومده بودن خونه ما ، برای عیادت رسول اومده بودن و حدود ساعت شیش و نیم عصر رفتن ؛ یعنی بعد استراحت بعد از ناهار .

و خاله نجمه ( حلیمه ) هم که بارداره و تا دیشب _ که اومدن خونه مون _ از قضیه تصادف رسول خبر نداشت و با شوهرش و بچه هاش معراج و مهدی  ، ازخودنیشابور بخاطر دیدار ما اومده بود ساعت یازده  و ربع شب با دو نفر دیگه از  فامیلمون اومدن خونه مون . 

وقتی برای پذیرایی و صحبت با مامان تو آشپزخونه بودیم رسول کله شو کرد تو آشپزخونه و با صدا زدن اسم من ازم پرسید : فردا چه خبره؟

من که اصلا متوجه منظورش نشده بودم گیج زدم و  با حالت مشکوکی سوالشوتکرار کردم:«فردا چه خبره»؟!!!

که بدون انتظار هیچ تلاشی برای فهمیدن از طرف من ،  گفت که فردا تولدشه . و بهرحال یادآوری شده باشه!!

منم اولش الکی خودمو به اون راه زدم ولی بعدش گفتم واقعا فک کردی یادمون نیست؟!

بعد اینکه وارد هال شدم رو به همه گفتم که امشب شب تولد رسوله و خواستم از این طریق خوشحالش کرده باشم:)

مهمونامون که با بچه توی شکم خاله میشدن هفت نفر ، شب تو خونه مون خوابیدن و من تا پنج و نیم صبح بیدار بودم

همسرمم که صبح نون به دست اومده بود خونه ما تا صبحونه رو با ما باشه بخاطر مهمونای خوابالومون خونه رو به قصد رفتن سر کار اونم پیش از موعد !! ،  ترک کرده و اصطلاحا فرار رو بر قرارترجیح داده بود ! و این در حالی بود که من در کمال تأسف اصلا متوجه این ورود و خروج با ملاحظه نشده بودم و همسرم چقدر فهمیده بود که به هیچ عنوان به روی مبارکم نیاورد:))

حتی ظهر که برای گرفتن نمد های خواهر زاده ش به خونمون اومد و من فراموش کردم از تولد رسول براش بگم . پس خیلی زود خداحافظی کرد و با برادرش کریم که از بیمارستان برمیگشت ، رفت.

کمی بعد از ناهار بود که مامانم گفت دو تا ابزارو بشورم تا ازش برای بریدن بخیه های پای رسول استفاده کنیم

بعد اینکه وسایلو آماده کردم و به بابام تحویل دادم به اتاق خودم که طبق قراردادی نانوشته تا آخر تابستون  متعلق به رسول بود رفتم و با خنده و شوخی بهش استرس وارد کردم و با لحن خاص خودم سر به سرش گذاشتم که بیشتر باعث خنده ش شد تا ترسش!

بهش گفتم:«رسول جون آماده ای؟دیگه وقتش رسیده!خودتو آماده کن میخوایم بخیه هاتو بکشیم و....!»دست آخرم جوری که مهمونامون که حالا پسر او ن یکی خاله  م که ۲۲سالشه هم بهشون اضافه شده بود حرفامو بشنون با شوخی  گفتم:«آماده شو که میخوایم کادوی تولدتو بهت بدیم!» و با این حرف من همه کمابیش خندیدن.

بعد از دقایقی رسول به جمعمون اضافه شد ولی ننشست و همونطور که ایستاده بود بی مقدمه گفت : کریم _ برادر همسر بنده  که یک ساعت پیش با همسرم به خونه شون رفته بودن و پای رسولو دیده بود _ گفته که« زخمت هنوز دو روز دیگه کار داره »  و باید صبرکنیم تا دو روز دیگه.بابام گفت نه و رسول تاکید کرد که کریم متخصصشه و تشخیصش این بوده.پس بهتره دو روز دیگه هم صبر کنیم.

پس بابا منصرف شد و بدین ترتیب ، برادرم رسول ، در بیست و دومین سالگرد عمرش مورد ترحم خانواده  قرارگرفت:))



الان مهمون داریم

مامان و دو تا داداشای فاطیما ، محمد و میثم هستن

اومدن عیادت رسول

رسول داره پانتومیم اجرا می‌کنه:))

تازه از منم داره دعوت می‌کنه داور شم!

من رفتم بای:)

روز شوم

تازه بیدار شده بودم و در همون حالت با گوشی و 
میرفتم...مامانم بهم گفت مواظب غذا باشم و با بابام رفت...
قبل اینکه بره صحبتای بابا رو شنیده بودم...ظاهراً حرفاشون در مورد اتفاقی بود که برای  مهدی دوست رسول افتاده بود ؛ همون دوستش که پنج ماه پیش تصادف کرد و به قفسه سینه ش آسیب رسید .
در حال غذا درست کردن بودم که مامانم در زد 
درو باز کردم
گفت فهمیدی چی شد؟ما داریم میریم تربت!نمیری حالشو بپرسی؟ 
گفتم شما برای چی؟حال کیو بپرسم؟
گفت مگه نشنیدی بابا چی گفت...
رسول و دوستش وایستاده بودن کنار خیابون ، 
سمنداومده  زده به پشت پای رسول
گفتم نه!!؟رسول؟؟مگه بابا نگفت زده به مهدی الفت؟
و جواب شنیدم که نه......و دوباره پرسید که نمیری حالشو بپرسی؟
چادر سر کردم و از لایه در نگاه کردم
ظاهراً حالش بد نبود
شایدم فقط تظاهر میکرد که بتونه تحمل کنه
پاشو دراز داده بود تو ماشین ... روش باندپیچی بود
گوشیشم دستش بود
داشت چت میکردم
رفتم در سمت پاشو باز کردم
دور ناخناش هنوز خون بود
گرچه مشخص بود تمیزش کرده بودن
سلام کردم و احوالشو پرسیدم
با همون لحنی که بعضی وقتا باهاش شوخی می‌کنه گفت:«سلام...ببوسش!»
انقد اون لحظه نگرانش شده بودم که حاضر بودم این کارو بکنم
ولی یکم که جلوتر رفتم پاشو تکون داد و کشید کنار .
انگشتای پاش پف کرده بود
در تلاش دوم و به عنوان خدافظی انگشت پاشو بوسیدم
مطمئنا رسولم در اون لحظه به حمایت عاطفی احتیاج داشت
گفتم امیدوارم خوب شه
مامانم از کاری که کردم تعجب کرد
وقتی برگشت سمت من 
یه پلاستیک داد دستم و یه چیزایی گفت
فکر کردم کفش نو خریدن ؛ ازش گرفتم
ولی تا نگاه کردم دیدم کفشای رسوله
و متعاقبا ، خون .
دلم ریش شد
مامانم گفت بذارش تو حیاط.ولی حتما از تو پلاستیک بیاریشون بیرون
مبادا بو بگیره
پلاستیک به دست از دم در نگاهشون کردم
مامان آب نمک زد رو انگشتای رسول
با هر تماس دست مامان به هر کدوم از انگشتاش
پاشو عقب میکشید
و من این ضعفو از برادرم سراغ نداشتم...
وقتی رفتن
پلاستیک کفشارو خالی کردم تو حیاط
جورابای سفیدشم گلوله شده تو یکی از کفشا بود
دلم میخواست بشورمشون تا کاری کرده باشم
ولی دلم نیومد
سوختن پام از داغی زمین
باعث شد برگردم تو
دوباره فکر کردم
من واقعا دلشو نداشتم
گرچه دوست نداشتم همینجوری رهاش کنم.
چقدر مظلوم بود
و چقدر دوست داشتنی
حقیقتشو بخواین رابطه ما چندان صمیمی نیست
ولی هر چی نباشه پشت سر همیم
[ دور از جون برادرم ] همون‌طور که عمو تو ختم همه بیشتر از بقیه گریه کرد «چون پشت سریش بود»
و غم و خوشحالی بیشتری نسبت به بقیه با عمه پشت سر گذاشته بود
احساس میکنم دیشب خواب خوبی ندیدم
احساس مبهمی دارم
امیدوارم مشکلی نباشه
از راننده سمند هم شکایت کردیم
لطفاً دعا کنید که مشکل خاصی نباشه

سلام...

.

.

.

دلتون برام تنگ نشده ؟

حرف دارم

ولی دیگه به مرحله گفتن نمی‌رسه..

دفن میشه.

نوستالژی دبستان

دبستان که بودیم سرود کار میکردیم

البته تو مدرسه دارالقرآن _ که مدیرش بابام بود _ هم تواشیح و،هم سرود و حتی نمایش کار میکردیم ( تو یکی از نمایشا نقش اول رو داشتم )

یکی از بهترین و عالی ترین سرودایی که کار کردیم و خوندیم و مقاوم آورد سرود مرد طریقت بود

تک خوان داشتیم و هر بار سرود رو میخوندیم از شدت زیباییش مست می شدیم! و این حالمون خیلی برامون اشتیاق ایجاد میکرد . طوری که با عشق و علاقه و از ته دل بیست هاشو میخوندیم

امشب برای همسرم دانلود کردم و با هم گوش دادیم

سرود توی اینترنت زیبا اجرا نشده بود ولی این از قشنگی متن سرود کم نمی‌کرد

به یاد دبستان افتادم و سرودشو دانلود کردم

همسرمم خوشش اومد

شما هم اگه خواستید میتونید این سرودو‌ از سایت آپارات به طور آنلاین ببینید

سراینده شعر سرودم ، مرحوم مهدی سهیلی هستن 

کینه....... الی الأبد(حرف هایی که حُناق می شوند)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غسالخانه

دم در غسالخانه ایم

همین عید نیمه شعبان با عمه رفته بودیم تفریح

آخرین تفریح عمرش.

نزدیک اذون ظهره

عمو بزرگم بیشتر از همه گریه می‌کنه

هر چی نباشه با عمه پشت سر هم بودن ؛ قضیه فرق میکرد ...

پسر عمو هام میپرسن « چرا آقاجان رو آوردین؟»

قراعت سوره انفطار توی گوشمونه....

سرما

انگار از آب بودم 

با کمی سرما یخ میزدم ...

.

.

۲۷_۲_۹۷

روز به خاک سپاری عمه

گریه مرد کوچک ( مکمل پست قبل )

بابام اومد و هیچی به روی خودش نیاورد

وقتی برای عوض کردن لباسش رفت بیشتر از حد معمول تو اتاق موند...

برادر کوچیکم محمد مهدی ۵ ساله طبق عادت سر و صدا میکرد

مامانم گفت که حتما بابا خبر داره

جرأت نزدیک شدن به بابا رو نداشتم

همیشه از اینجور موقعیت‌ها فراری بودم

ولی باید میگفتم........

شروع کردم به نوشتن پیامک : 

« تسلیت میگم بابا »

و تنها کاری که اون لحظه ازم بر می اومد رو انجام دادم

محمد مهدی رو پشت در کمد رخت خواب ها گیر آوردم

ازش پرسیدم که چیکاره شم . جواب داد : آبجیم

گفتم آبجی بابا مرده . سر و صدا نکن . اعصاب بابا بهم میریزه

ببین دستشو گرفته بغل صورتش تا ما گریه شو نبینیم  .......

اگه من بمیرم ناراحت نمیشی ؟

با وجود اینکه احساس کردم از شیطنت و معصومیت چهره ش کم نشد ،

حس کردم چشماش بیشتر برق زدن ؛ بیشتر از وقتی که گفتم «آبجی بابا مرده» ...

دوباره سپردمش : پس زیاد سر و صدا نکن .

- باشه؟

قبول کرد

چند دقیقه بعد صدای گریه شنیدم

مامانم تو اتاق برگشت و گفت که امیرعلی _ داداش دیگه م  که حالا مردی شده بود برای خودش_ با بابا دست به گردن شد و ازبعد گفتن تسلیت به بابا ،  داره گریه می‌کنه 

امیرعلی چپ دست بود و احساسی ؛

ولی تا بحال هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه .

ولی هر چی که بود ... اون مطمئنا نسبت به من شهامت بیشتری داشت....


روز اول ماه رمضون و ....

.

.

.

عمه م به چه سادگی فوت کرد

بابام قرآن دوره ست

و هنوز نمیدونه........... 

.

.

بعد از سال ها ... امشب  مادربزرگم دیگه تنها نیست

مادر بزرگی که اونم ماه رمضان  ۸۸مارو ترک کرد

لطفاً شب جمعه ای ...

لطفاً براشون صلوات و فاتحه بخونید

ممنونم

به وضعی دچاریم ...

.

.

.

که هم میترسیم بمیریم

هم  دیگه دلمون نمیخواد زندگی کنیم

زمان ثبت نام پنجمین آزمون استخدامی اعلام شد

آزمون ۱۵ تیره و از ۲۳اردیبهشت ثبت نامش شروع میشه

گفتم شاید خبر خوشی برای بعضی بازدید کننده ها باشه

پس به اشتراک گذاشتمش

با آرزوی موفقیت

نامردی یعنی ...

.

.

.

بی هیچ دلیلی همراه اول سیمکارتتو بسوزونه!



——————————————————————————————

پی نوشت:

هم مجدد باید مبلغی بابت فعال شدن دوباره ش بدم

هم هر چی شارژ داشتم بر باد رفت


مسمومیت بر اثر گاز

دیشب تقریبا همین موقع ها بود که مامانم از منی که تو اتاق رسول درس میخوندم سر زد . مامانم  چیزی گفت و  من در جواب به شوخی  و با لحن خاصی گفتم : اگه بمیرم چی؟

با شنیدن این جمله ، با اینکه قبلا از گرم بودن لوله بخاری اطمینان حاصل کرده بودن مامانم دوباره برگشت و به لوله دست زد ؛ لوله سرد بود !

بابام بخاری رو روی شمعک گذاشت و بعد از باز گذاشتن در و سپرده کاری هایی مبنی بر اینکه برم تو اتاق خودم و بخاری برقی رو روشن کنم رفتن بخوابن . و اما  برای هال ، بخاری برقی کوچیکه رو روشن کرده بودن ؛ همونیکه برای کرسی استفاده میشه . گرچه هال خونمون بزرگه و یک طرف اون سراسر پنجره است.

وقتی بابام برای آخرین بار به اتاق اومد گفت بوی گاز میاد و منم به ظن اینکه علتش روشن بودن چند دقیقه ای بخاری بوده نگاه سرسری ای به بخاری کردم و متوجه شدم شمعک روشنه . همونطور که پشت به بخاری بودم ترتیب شمعک رو هم دادم و با گفتن جمله هایی مثل « شما خیالتون راحت باشه ، بخوابید » و اینکه « من حالا حالاها  قصد خوابیدن ندارم » ( منظورم اشاره به خوابیدن بعد از بیرون رفتن بوی گاز بود ) بابامو به خوابیدن راضی کردم...

و اما قبل از اون به خاطر احساس سرما روی میز  رفته  و درز چند سانتی متری پنجره بزرگ اتاقو بستم.

تا وقتی بیدار بودم چند بار از اتاق بیرون رفتم و هر بار که به اتاق برگشتم بوی گازو حس کردم ولی چون دلیلی جز حدس اولیه م  وجود نداشت  با خودم گفتم که احتمالا بوی گاز تو اتاق حبس شده . و از اونجا که ذهنم درگیر درس و چیزای دیگه بود دیگه اعتنایی نکردم و بار آخر هم به تبع دفعات قبل ، در اتاقو بستم .

تقریبا نصفه های شب بود که احساس کوفته شدن شکم و حالت تهوع بهم دست داد و وقتی این حالت  ادامه دار شد با خودم گفتم که احتمالا بخاطر شام و غذای بیرونه که چند دقیقه قبل هم ازش خورده بودم .

بنابر این بازم اعتنایی نکردم (!)

و نهایتا نزدیکای صبح روی یکی از کتابام خوابم برد ...

.

.

.

صبح با صدای مامانم که  میگفت : « چرا شیر گازو نبستی؟؟ » بیدار شدم.

 قبل از اون _ طبق چیزایی که بعدا تعریف کرد_ چند بار صدام زده بود .... 

.

.

بله این دفعه هم مثل قضیه بخاری بدون دو دکش سال آخر دبیرستان خطر رفع شده بود و زمان گرفتن درس بود .

آخه پارسال سمانه هم همینجوری  ........ .

وقتی پشت تلفن به شوخی به همسرم گفتم « شانست نگرفت! » ، عصبانی شد و کلی دعوام کرد و در آخر با دلخوری گفت که به بابام بگم « بادمجونو  ()یه بار سرما میزنه » ! 

.

.

به نظرتون علت نشتی گاز بعد از اونهمه محکم کاری چی بود ؟

بله!علتش ناقص خاموش کردن شمعک بود!

درسته شمعک کوچیکه...ولی در عوض ذره ای راه برای تهویه وجود نداشت.

شاید در ظاهر شوخی بنظر برسه!ولی من واقعا دچار مسمومیت شده بودم!


جسارت.

.

.

.

همین الان از وبلاگی خارج شدم که...

میخواستم برای نویسنده ش بنویسم « فکر  میکنم جسارت موندن در این وبلاگو ندارم » !

.

.

از بس دنیا هامون فرق دارن با هم ...


× اطلاعات پروفایل بروز رسانی شد.

متکدی جوان

شب قبل از شب یلدا بود

با همسرم رفته بودیم سوپر مارکت تا کمی پنیر پیتزا و قارچ بخریم

داخل مغازه جز ما و فروشنده کسی نبود

پشت به همسرم مشغول جدا کردن قارچ های سالم بودم که شخصی وارد مغازه شد

قبل از اینکه فرصت کنم به عقب نگاه کنم متوجه صدای صاحب مغازه شدم که خطاب به همسرم ، بی محابا و ظاهراً عصبی ، طوریکه شخص نو ورود بشنوه گفت :« باید تحویل پلیسش بدیم،کار همیشگیشه،همیشه میاد» با حرف صاحب مغازه دیگه جرأت نگاه کردن به چهره فرد جوان که یک متکدی بود رو نداشتم و به نیم‌ نگاهی سریع از سر کنجکاوی اکتفا کردم .

 اون شخص رو می‌شناختم ، چند باری دیده بودمش.

شاید حرف های صاحب مغازه درست بود ولی احساس کردم  حرفی که زد مثل پتکی بود که بر سر جوان متکدی فرود اومد.جوان حرفی برای گفتن نداشت و شا ید هم به کنایه ها عادت کرده بود .بعد اینکه حرف های مغازه دار که دست بردار هم نبود ، تموم شد ، همسرم بدون اینکه به من نگاه کنه خطاب به مغازه دار گفت :«حاج آقا  یه  هزارتومنی دارین به من بدین؟» حاج آقا در جواب به آرومی بله  ای گفت و یه هزار تومنی از داخل دخل درآورد و به  دست همسرم داد.همسرم بی معطلی هزاریو به طرف متکدی گرفت و گفت که:«این از طرف حاج آقاست...»

جوون پولو گرفت و بدون هیچ حرفی رفت.

بعد رفتنش مغازه دار  ، که حالا انگار شرم زده شده بود، جوردیگه ای رفتارش رو توجیه کرد و گفت  که همیشه جوون به اونجا میره و کارش همینه.

و من جزئیات بیشتری از حرفاش رو  به یاد نمیارم ...



با سلامی چو بو ..

سلام دوستان احوال شما!خوبید؟خوشید؟سال جدیدتون مبارک!

خواستم بگم آهنگ وبلاگو‌ برداشتم حالا دیگه میتونین راحت باشین!ولی ای کاش میگفتین آهنگ اذیتتون می‌کنه خب من از کجا میدونستم اشکال از گوشی قدیمی منه که پخش خودکار ش کار نمیکنه!کاش‌ شما هم مثل افسانه راحت حرفتونو میگفتین!

بهرحال شرمنده م دوستان!حلال کنید!

از مطالب به اشتراک گذاشته شده _ اسمشو میذارم عشق اشتباهی

خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..اگر "یک نفرِ" در میان روزها و لحظه های تکراری ، وارد زندگیت شود ، خیلی چیزها را بهم میزند.. آن موقع است که فکر میکنی او، همان آدمیست که تا به حال نبود.. همانی که تفاوت را در زندگی تو ایجاد خواهد کرد..همانی که قرار بود در اوج تنهایی ، دستانش را بگیری و سرتاسر ولیعصر را قدم بزنی .. همانی که باران با او ، رنگ و بوی دیگری دارد ، روزها و شب ها با او یک جور دیگرند و الی اخر.. تو ، سعی میکنی تمام نداشته هایت را در او جستجو کنی، و اتفاقا خیلی هایشان را هم پیدا میکنی.. در صورتی که او ،  یک آدم کاملا بی ربطِ ، نسبت به توست.. تو قطعا او را به چالش خواهی کشید ، تا بیشتر حساسیت ها و خصلت هایش را بشناسی.. بعد با خودت میگویی دمِ روزگار گرم..این  چقدر وصله ی من است.. چقدر خوب که از میان این همه آدم سهم من شد .. تو هیچگاه کمبود هایِ او را نمیبینی.. نمیفهمی که او ، تنها برای چند روز میتواند دنیایت را متفاوت کند و نه بیشتر.. دائما به خودت دروغ میگویی و هر چیزی که در او کم باشد را، به پای حساسیت های بیش از حد خودت میگذاری.. راستش تلخ است این واقعیت،که آدمیزاد در اوج نیازش به کسی، جبران ناپذیرترین اشتباهات را انجام می دهد .. اشتباهاتی مثل یک وابستگیِ بی منطق ، مثل فوران احساساتی که چون آتشفشانی هولناک ، غیر قابل کنترل است..

تا بوده همین بوده .. آدمیزاد همیشه در طلب عشق، خودش را به زمین و زمان می کوبد .. و خدا نکند که چیزی که عشق نیست را ،بِسان عشق ببیند و عمرش را برای غیر عشق، تباه کند..

اصلا خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..

#رقیه_رستمی

@jananedel

Candy crush ( گزارش من و آخرین وضعیت روانی )

باورتون میشه به این بازی اعتیاد پیدا کردم ؟

طی دو هفته پیش ۷۰مرحله رد کردم و الان حس بدی از این بازی بهم دست میده ؛ حس میکنم یه جورایی معتاد شدم!:/

این موضوع درباره عکاسی هم صدق می‌کنه

زیاد عکس‌ میگیرمو زیاد روشن کار میکنم

چه به وسیله نرم افزار و چه به وسیله افکت ها و فتوشاپای گوشی. 

نمونه هاشو اخیرا دوستان تو کانال شاهد هستن؛)

و اما تصمیم.بخاطر حس بدمم که شده می‌خوام دوباره تلگراممو  از گوشی قبلیم پاک کنم و فعلا با همون سر کنم.میبینم که از برنامه ها و کارام عقب می افتم و این باعث اضطرابم میشه؛اضطرابی که نه تنها منجر به عمل نمیشه بلکه باعث ناراحتی هم هست!اوضاع روحیمم چندان خوب نیست و سقوط هواپیمای یاسوجم چند روزه نقش موثری روی روحیه م داشته و دنبال کردن اخبار بروز اینترنتی باعث تاثیر پذیری بیشتری شده و من تابحال از هیچ حادثه ای به این شدت متاثر نشده بودم و  با وجود اینکه از نظر منطق بعید بنظر می رسید ولی من هم جزء امیدواران به زنده بودن حداقل چند تن از سرنشینان هواپیما بودم

امیدوارم دیگه شاهد چنین حادثه ای در جهان و یا حداقل ایران نباشیم

روحشون متعالی.


الی الیاسوج المکرمه

.

.

.

https://www.aparat.com/v/iJLla

دردناکه

برای آرامش روحشونم که شده صلوات و فاتحه ای نثار کنید

الهی که قرین رحمت و بخشش خداوند قرار بگیرن.آمین


#سقوط هواپیما

#الی الیاسوج المکرمه

#علیرضا جامه ای

در راستای سقوط هواپیما ...

.

.

.

۲۰ سال بچه تو بزرگ کنی ، حفظ کنی ، سخت درس بخونه پزشکی  یاسوج  بیاره...

که سال دوم با بلیط یه سره  هواپیما قربانی بشه !

روزمو با خبر پیدا شدن اجساد قربانیان سقوط هواپیما شروع کردم ... چه خبر دردناکی.

و اگه این مثالو زدم به این دلیل بود که فاطمه دالوند  از نظر سنی به ما نزدیک تره 

خدا بیامرزتشون

و روح همشون شاد.


#غمگینیم

#سقوط هواپیما

#فاطمه دالوند

هواپیمای آسمان ...

دیشب شاید قربانی های امروز با خودشون این طور گفتن :

_ « زود بخوابیم که فردا « پرواز » داریم ... »



#تا_زمان_داریم_قدر_همو_بدونیم

یکی نیست بگه خب من که داشتم درسمو میخوندم ...!

علی رغم مخالفتام برام گوشی گرفتن

بعد تهدید میکنن فردا جمعش میکنیم:)

اگه اسم این کار " تناقض" نیست پس چیه؟D:

.

.

چرا وقتی میدونید مشکل ساز میشه بازم به فکر آسایش آدمین؟

[پفک را لای دندان هایش قایم کرده و در فکر تلگرام کتاب زبانش را باز می کند ... ]


من و آن شدن دوباره

از وقتی تلگرام فیلتر شد آن نشده بودم

و امشب با پیامایی از طرف دوستانم نفیسه(هم اتاقی و تخت بالاییم) مریم ، زهرا نجفی(هکلاسی و دوست دبیرستانم) ، محدثه ، زهرا رجبی(دختر همسایه) ، مهری(دوست هفت ساله م) ، مریم اسماعیل نژاد (هم اتاقیم)و عاطفه (همکلاسی دبیرستانم)مورد لطف قرار گرفتم.

ممنون دوستان

نوستالژی شماره ۱

.

.

.

با مهری و فاطمه میرفتیم کتابخونه درس میخوندیم ...

#یادش بخیر

حالا مهری نی نی داره 3>

گوشی جدید

.

.

.

Gallaxy on5

خوبه?


_______________

#پی نوشت 

شاید نه…آره؟؟

امروز ...

صبح با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم 

همسرم بود.

ساعت ده و نیم صبح با هم رفتیم پوشاک خاتون 

برام لباس خرید

یه ساق شلواری ضخیم و گرم

ساپورت دو رنگی که مدل دار بود

جوراب گرم خاکستری

و یه تونیک مشکی خیلی قشنگ...

تازه از اتاق پرو اومده بودم بیرون که خانم فروشنده رو به من گفت که یکی از تونیکای خردلی نیست ... همونیکه دزدگیر نداشت!

برام جالب بود

چقدر ماهرانه ... !!

چهره یکیشون تو ذهنم تکرار شد و سعی کردم فکرمو کنترل کنم که به خطا نره....اون خانمو دیشیم دیده بودم ؛ مامان همون دختری بود که فیزیوتراپی میخواست...

از فروشنده خواستم بازم دنبال لباس بگرده و با چشم دنبال ردی از تونیک خردلی رنگ گشتم .

همسرم که کارای منو زیر نظر داشت طوریکه فروشنده هم بشنوه ازم پرسید :" میخواستی زرده رو برداری؟" و من جواب دادم نه! که گفت :"خب پس چرا وایستادی؟!!" و من با خنده گفتم بخاطر همدردی!D;

و با خداحافظی خارج شدیم

داشتیم حرف میزدیم که همسرم با اشاره به مغازه خاتون ، گفت کسی با من کار داره! وقتی برگشتم دیدم خانم فروشنده منتظر منه و بی شک اون بود که صدام زده بود !

وقتی نزدیکتر شدم پلاستیکی دستم داد و ازم خواست پولای داخلشم بشمرم! و من با خجالت زدگی گفتم نیازی به این کار نیست! و بعد از دور شدن با نگاه سرزنش آمیز اما مهربان همسرم مواجه شدم که وجود خصلت فراموشی رو در من نمیپسندید!

و من اصرار داشتم به مقصر نبودنم ... !

اصرار داشت منو برسونه خونه و خودش بره که من گفتم دلم میخواد برم چارشنبه بازار!:)

دلم راه رفتن میخواست.

به اندازه کافی وقتمو تو خونه گذرونده بودم !

و جلوتر راه افتادم

سر جاش وایستاده بود

وقتی میخواستم از عرض خیابون رد بشم پست سرم اومد و بهم ملحق شد و بلافاصله گفت:"از لجبازی خوشم نمیاد … "

نزدیک مدرسه شهید هاشمی بودیم که با حالتی بین شوخی و جدی ازش خواستم مراعاتمو بکنه.

یکم میوه خریدیم و تمام.

اونجا مسیرمون از هم جدا شد و من با یکی از آشناها برگشتم

جالبه بدونید در فاصله بین رفتن همسرم و دیدن اون شخص آشنا و همراه شدنم باهاش .... شاید برای اولین بار و در یک لحظه احساس تنهایی به سمتم هجوم آورد و متقابلا احساس ترس.

انگار نه انگار که من همون حنّایی بودم که بی مهابا عمل میکرد و هیچوقت به اندازه کافی محتاط نبود ...

وقتی تونستم کمی از افکارم فاصله بگیرم چرخیدم و جلو رفتم

قصد خرید نداشتم ولی چشمم بی هیچ هدف خاصی اجناسو تحلیل میکرد ...

جلو رفتم و لباسای مردونه رو نگاه کردم

یکیشون چقدر به شلواری که همسرم برای خودش خریده بود می اومد. میدونستم اون لباسو نمیخرم ولی در مورد تفاوت جنسش با لباسای دیگه از فروشنده سوال کردم 

داشتم صحبت میکردم که شخصی خطابم قرار داد و پرسید :" حانیه برای کی میخوای لباس بخری!؟"

از اینکه یه آشنا در اپن شرایط دیدم خیلی خوشحال شدم!خصوصا برای اینکه اونم تنها بود ...

تو مسیر برگشت ، اتفاقی از در خونه عموم گذر کردیم . ازش خواستم یکم صبر کنه تا با عموم اینا سلام علیکی داشته باشم و اونم قبول کرد . بعد خوردن چایی (!) بلند شدیم و رفتیم به سمت خونه ما که جلوی آموزشگاه تابناک ' یعنی مرکز بهداشت سابق گفت منتظر باشم تا جواب آزمایشش رو بگیره و من چیزی نگفتم

تو محوطه اونجاچند تا دختر پشت به ما نشسته بودن . با دیدن دختر وسطی برای بار دوم در اون روز خوشحال شدم ! و اون شخص عباس زاده ' همکلاسی مهری بود ! تا برگشتن همراهم باهاش حرف زدم و از دبیرستان و دوران خوشش گفتیم . ازم پرسید ادامه دادم یا نه ؛ گفتم بله و براش تعریف کردم . بهم گفت سال ۹۵ کنکور داده ولی بعدش عروسی کرده و الان سه ماهه باردار بود ؛دختر داشت ...

از مهری پرسید و سلام رسوند

وقت خداحافظی هر دو متفق القول بودیم درمورد خوشحالی از دیدن همدیگه ...

تعارفشون کردم به خونه و بعد از اون به سمت خونه مون راه افتایم 

لباسایی که خریده بودم خیلس بهم میومد و من به دلایل هر چند کوچیک ، خوشحال بودم .

طبش قلب ...... (با صفحه کلید عربی تایب میکنم)

از دیشب جهار بار سراغم اومده و جرقه ش وقتی خورد که به آینده ای نزدیک از زندکیم فکر کردم و یه جورایی شوک بهم وارد شد. مادرم میکه از جند روز قبل بیش زمینه داشتم و شاید حق با اون باشه ......

برای عوض کردن حال و هوام میخواستم بیام تلکرام و اکه شد یکم با دوستام حرف بزنم  ؛ ولی بعد اینکه کرفتمش یادم اومد کوشیم مشکل آنتن داره و بیام دریافت نمیکنه !

این شد که باز رفتم تو غار تنهایی.

شاید فردا با همسرم رفتم خرید

تو خوابم تست بزنید!

شبکه 5 با خودش چی فکر کرده؟:)

کی ساعت یک شب تدریس تست کنکور میبینه؟!!

اونم اول هفته با مدارس.....!

حتی پشت کنکوریام باید خواب باشن الان...

تعجب نکنید اگه من این وقت شب بیدارم؛

که منم اگه تلویزیونو خاموش نمیکنم بخاطر یو اس بی وصل شده بهشه! و دیگر هیچ...

از طرفی نمیتونم بخوابم، طپش قلب دارم.