مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

غم که از حد بگذرد دل حس پیری می کند

.

.

.

سن هرکس را غمش اندازه گیری می کند ...

مصرع اول این بیت چقدر به حرف دل من نزدیکه

از دیشب دلم داره می ترکه ولی نمیتونم با کسی صحبت کنم

انصافا این منم که به یه اشاره تمام مویرگای چشمام قرمز میشه ؟

خدایا این حال بدم کفارۀ کدوم گناهمه؟

گوگل پلی و حذف تلگرام

سلام

دقایقی پیش متوجه شدم تلگرامم دیگه روی گوشی نیست پس تو پوشه نرم افزارا  دنبالش گشتم و با تعجب دیدم که نیست . بازارو باز کردم دیدم تو نصب شده هامم نیست و بعد از اون انتخابم پوشۀ بروز رسانی بازار بود . نرم افزار تلگرامم اونجا بود ولی وقتی برای بروزرسانی روش کلیک کردم با دیدن هشدار روی گوشی ابروهام بالا پرید : این برنامه توسط فناوری اطلاعات [ و نه ارتباطات !!] مسدود شده است ! 

از جمله راه حلایی هم که کاربرا جهت مقابله با حذف بدون  اطلاع این برنامه ارائه داده بودن  این بود که برنامه ای تحت عنوان « لاکی پچر » که مجوز حذف خود به خودی گوشی رو ازش سلب میکنه

« غیر فعال کردن سپر ایمنی گوشی » ،  و آف کردن تنظیمات و دسترسیای گوگل پلی که میشه همون مورد دوم .

و اما با انجام هر کدوم از پیشنهادای بالا که مطمئنا انجامش باعث وارد شدن صدمه به امنیت گوشیمون  میشه ... به نظر نمیاد با توجه به حدّت اتفاق  رخ داده  ،این برنامه دیگه شانس رشد داشته باشه ... الله أعلم.

پیشنهاد شما چیه ؟ 

برای انجام کارای واجبمون به کدوم برنامه متوسل بشیم!؟

فیلم

صبح ساعتای پنج و نیم اینا بود ۱۱۰۰تا عکس از گوشیم پاک کردم و آماده شدم برای دانلود فیلمی که چند باری بود سعی میکردم ولی قسمت نمیشد دانلود بشه . اسم این فیلم سینمایی ساخت کره ، « همیشه » بود که داستانش راجب مرد بوکسوری بود که به عنوان نگهبان درب یک پارکینگ مشغول به کار بود و تو یکی از شبا دختری نابینا ( در واقع کم بینا ) اونو با نگهبان پیر اشتباه میگیره و این نقطۀ آشنایی بین این دو تا میشه عاشق همدیگه میشن و در آخر معلوم میشه تصادفی که دختر داستان می‌کنه و طی اون پدر و مادرشو از دست میده و نابینا میشه در واقع یه جورایی تقصیرهمین بوکسور داستان بوده و ... :/

با اینکه فیلم فایل زیرنویس داشت ولی گوشی من نخوندش و در نتیجه من همینجوری بدون زیرنویس دیدمش ولی خوشبختانه کل داستانو فهمیدم :))

و البته تو این فهمیدن ، دونستن معنی کلماتی از هانگول مثل : هَرَبَجی ( پدر بزرگ )

آبّا ( پدر )

اُمّا ( مادر )

آجوشی ( آقا )

أرَدَّ ( فهمیدم )

و غیره

 که الان یادم نیست 

کم تاثیر گذار تو این قضیه نبود :))

بهههله حالا فهمیدین دو تا زبان بلدم یا بیشتر توضیح بدم ؟

مدرسه

_ : خیلی بده مدرسه ها تموم میشه و دوستا از هم دور

+ : کاش ایراد از مدرسه ها بود ...


مکالمه من و یکی از دوستان 


خواهر ..

_تازه خواهرم داری 

حداقل باهاش درد دل کنی


فرزانه جونی: اون ک اره خیلی خوبه


_چرا هیچکس نمیگه بده یکم دلم آروم بگیره؟


(بخشی از مکالمۀ من و یکی از دوستام)

# حباب سخت ...

.

.

.

بزودی از مکنونات مکتوب 

به مدیر وبلاگ « چرت و پرت»

.

.

.

در ورود به وبلاگ شما با پیغام «تبلت خراب شد » روبرو هستیم.ایراد کار کجاست؟

بلاگ اسکای و گزارش خطا

.

.

.

نکنه بلاگ اسکای مثل پنج سال پیش بلاگفا ، بزنه هر چی نوشتیمو به باد فنا بده ؟ :/

بلاگ اسکای ما میخوایم نوشته هامونو واسه نسل بعدمون بجا بذاریم نکن جان مادرت :/



______________________________

پی نوشت :

داغ زهرا تازه شد با این پست :))

جای گوشی من بودید چیکار میکردید؟!

تو پنج درصد باقی مونده شارژ گوشی میزنمش به شارژ در حالی که چند دقیقه قبل اینترنت گرفتم ، نقطه اتصالو روشن کردم ، چیزی تو گوگل سرچ زدم و تو سایت آپارات کلیپ آموزشی نگاه میکنم و بعد اعتراضم دارم که چرا شارژ گوشی از ۲٪ بیشتر نمیشه:/

.

.

.

شربت آلوورا با طعم کله پاچه :/

چند روزی بود افتادگی برگای گیاه آلوورامون بد جور تو ذوق میزد و خانواده ازم میخواستن اون دو تا برگ افتاده شو جدا کنم  تا اینکه امروز خانواده رفته بودن شونزده بدر  ( :/ ) و منم برگارو چیدم و درحالی که تو لپتاپ سریال میدیدم شروع کردم به درست کردن شربت آلوورا  . از پوست کندن لبه های خار دار آلوورا و قطعه قطعه کردنش و  جدا کردن گوشتش و خوابوندنش تو آب و ریز ریز کوچیک کردنش نیم ساعت یا بیشتر طول کشید و بالاخره سراغ قابلمه رفتم و دیدم یکی از قابلمه ها بوی کله پارچۀ دیروز ظهرو میده و دلم بد شد و کلا قید قابلمه های دیگه رو هم زدم و توی ماهیتابه آب جوش ریختم و آلووراها و گلابو بهش اضافه کردم . وقتی میخواستم شکر بهش اضافه کنم دیدم دم دست نیست و این شد که منصرف شدم و  زیر گازو خاموش کردم و با خودم گفتم فقط یه شکره دیگه مامان اینا که برگشتن همون موقع میریزم.

یه ساعت بعد مامان بابا اومده بودن و من رفتم سراغ آلوورا ها که دیدم روش یه لایۀ چربی ضعیفی نشسته و بدجور خورد تو ذوقم که نفهمیدم ایراد از ماهیتابه بوده یا ظرفی که مامانم شربتارو توش خالی کرده بوده و گذاشته بودتش روی میز...

بهرحال با خودم گفتم با ملاقه آب روشو برمیدارم فوقش و کسی هم متوجه نمیشه . با این خیالات ماهیتابه رو دوباره گذاشتم روی گاز و گازو روشن کردم . ملاقه پلاستیکیمونم برداشتم و گذاشتم توی ماهیتابه و گهگاه باهاش هم میزدم تا شکر توی آب حل بشه . تو این گیر و دار بود که تصادفا فهمیدم ملاقه بوی طبیعی خودشو نمیده و بویی که ازش متساعد میشه ناشی از همون غذای لذیذ دیروز ظهره :/


« قطع به : دیشب »

دیشب به دلیل اینکه از کله پاچه و ضمائم و علی الخصوص بوی بدش بیزارم تا ساعت هشت شب که بابام یهو خبر داد قرار شده بدون برنامه مراسم قرآن خونه ما باشه و خودش و مامانمم همون موقعا اومده بودن خونه و از قبل اطلاع نداده بودن ، از شستن ظرفا شونه خالی کرده بودم و پیچونده بودم که البته وقتی اقدام به این کار کردم  [. ..] م که همزمان با بابام اینا ا ومده بود خونمون اومدمثلا کمکم کنه تا زودتر تموم بشه و من هرچی اصرار کردم که اینا چیزی نیست و خودم می‌شورم و اینا ولی اون با یکدندگی غیر منطقی  قبول  نکردو سر آخر هرجور بود ظرفارو تایدی کرد  و منم آب کشیدم  و هرچی هم که من گفتم [ ...  ! ] نکنین بذارین خودم بشورم و الان این پسرخاله بابا که اومد تو وقتی ببینه ما پشت سینکیم چه فکرایی راجبمون میکنه  هم  به خرجش نرفت که نرفت ... منم که از اون همه مقاومت کلافه شده بودم بالاخره یه چی زی گفتم مبنی بر اینکه لجبازی تو خونشه ( مجبورم کرد خب :| )

بگذریم ...

خلاصه ظرفا گربه شور شد و عصرم شد آنچه گفته شد و بهتر بود نمیشد . آلووراها هم حروم شد و همون لحظه گازو خاموش کردم . الان باید تو سطل زباله باش ه :|


رگ و ریشه

راستش خیلیا با دلایل شاید مختلف ازم میپرسن اینجایی هستم؟ و من میگم بله 

هفتۀ پیش خواهر یکی از دوستام (خواهر سیده فاطمه حسینی تبار) که قبلا ندیده بودمش ولی دورادور باهاش آشنایی داشتم هم ازم همین سوالو‌ پرسید و من باز گفتم بله . ولی اون مقاومت کرد و گفت نه شما مال اینجا نیستین! از این تاکید تعجب کردم و پرسیدم چطور ؟ و اون جواب داد چون واسه مراسم پدر بزرگت خیلی خرج کردین

و اما عکس العمل من:

_میخواین بگین مردم اینجا خسیسن؟

اینو گفتم و همزمان ذهنم جرقه زد که ایندفه  استثنائا منظور از  طرح این سوال  که اینجایی هستی یا نه ، چیزی فراتر از محل زندگی و حتی پدر بزرگ و مادربزرگه!

حرف تو حرف شد و بالاخره گفتم : « خب بله میگن ما اصالتمون برمیگرده به جای دیگه » و نزدیک بود بندو آب بدم که با خودم گفتم چه بهتر ! اگه انقد مشتاقه  بذارخودش بره بگرده! اصلا شاید این بهتر تونست رگ و ریشۀ مارو دربیاره !خب من که جواب سوالو میدونم 

  حواسش نبود جواب سوالمو بده پس با خنده گفت  :«من ریشه تونو درمیارم!» 

منم موافقت کردم 

و هنوز منتظر خبرشم که اصالتا کجایی هستم ! 


عافیت و سلامتی؛ اینجا : بیمارستان حضرت زهرا ، صبح روز نهم عید

همین الان بگم...

 از روی تخت بخش اورژانس بیمارستان آپدیت میکنم ...

و بوی الکل و ملحقات پزشکی میزنه زیر بینیم و دل منی که لب به صبحانه نزدمو زیر و رو می‌کنه

امروز صبح مامانم احساسات مختلفی رو تجربه کرد

احساساتی از قبیل سرگیجۀ شدید طوری که بدون کمک حتی نمی تونست بشینه ، حالت تهوع و است*فراغ ، 

الان روی تخت خوابیده و منم کنار پاهاش روی تخت نشستم

حتی بابام اینا هم نیستن . رفتن خونه دفترچه مامانمو بیارن

چیزی که خیلی روی اعصابه صدای خنده و بحث کادر پرستاری اعم از زن و مرده اونم سر مسائل پیش افتاده ای که واقعا سرزنش آمیزه! و واقعا از پرستار وظیفه شناس جامعه انتظار انقدر سبکی نمیره

گاها تو همین یه ساعت به سرم زد برم تذکر چشم تو چشم و حتی از همینجا زبانی بدم شاید در جا آب شن ولی منصرف شدم.

واقعا کاش یه روز به درجه ای از کمال برسیم که دیگه هیچکس نیاز به هیچ گوشزدی نداشته باشه

و سوالی که برام حین شنیدن این گفت و گوی سطح پایین پیش  اومد این بود که :  واقعا برادر همسرم اینجا چی میکشه؟ 

پدربزرگ وقتی با رفتنت سناریوی داستان منو نوشتی ...

مامانم تلفنو قطع کرده بود

پرسیدم چی شده؟

و چه دردمندانه گفت «آقاجان مُرده» ...

سعی کردم تصور کنم ... پدربزرگ پیرم مرده بود؟

همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟

آره همون بود .

جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم ...

صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودم

رسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسید چی شده؟ منم فقط باانگشت اشاره دستم باهاش صحبت کردم که : هیس!

گریه مامانم تموم شد و جواب رسولو داد . طفلک رسولم دیگه سر به بالش نبرد ...

سرجام برگشتم و دراز کشیدم . پتو رو روم کشیدم . دستامو روی شکمم گذاشته بودم . تپش تند قلبمو حس میکردم ... معدمم نبض میزد 

و بالاخره اشکم سرازیر شد ...

برای بابام نوشتم : « بابا جان تسلیت میگمما رو هم در غمت شریک بدون »

یک ساعت بعد  که اومد پف کرده بود از شدت گریه ....

 با مامانم و رسول هم زمان بغلش کرده بودیم و اون چیزی نمی گفت ...

برای پدر تو دارم چای ریختم ...

خطاب به مامانم گفت « لباس برام آماده کن برم غسل مس میت کنم » و چقدر با این حرف ، فوت پدر بزرگ قابل لمس شد ....

رفتم تو اتاق ، لباساشو برداشتم و رو جالباسی رخت کن حموم گذاشتم 

برگشتم به اتاق و خودمو مشغول تا کردن لباسا نشون دادم ...

صدای بابامو که از شدت گریه بم تر شده بود می شنیدم  :

« تا صبح گفت : ا... غذا خوردی ؟ » (ا...=اسم بابام)

گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم ...

 -  صبح سر نماز بودم ، سرماخورده بود ، خس خس سینه شو میشنیدم . یهو صداش قطع شد خوشحال شدم با خودم گفتم چون از دیشب بیدار بوده  الان خس خسش خوب شد ... وقتی نمازمو تموم کردم رفتم سراغش بهش دست زدم دیدم دستاش سرده . به سر و گردنش دست زدم ،  هنوز گرم بود ...

 تنفس مصنوعی بهش دادم ولی احیا نشد ، برنگشت ... 

همینجور گریه میکرد و می گفت .

و ما هم برای بار چندم توی دلمون خالی شد که : بی پدربزرگ شدیم...

راستی پدرم قبلنا مربی هلال احمر بود ...

همسرم زنگ زد و به همه تسلیت گفت و ازم خواست خودمو اذیت نکنم .

و من بعد از تسلیتش بیشتر باور کردم کسی رو از دست دادم که حضورش و وجودش دیگه هرگز تکرار نمیشه . کسی که وجودم به واسطۀ وجودش شکل گرفت .....

انگار گر گرفتم و اشک ها ریختم

وقتی یک ساعت بعد کمی خوابیدم توی خوابم همش بی قرار بودم و زار میزدم

و چه قدر تو این چند سال افکار و روحیات من در عالم رؤیا جلوه گر بود

به یاد خوابی که چند ماه پیش برای پدربزرگم دیده بودم افتادم ..... 




شب سوم

دیشب شب سوم پدر بزرگم بود و مراسم شام داشتیم

بعد از تموم شدن شام و ملحقاتش ، اومدیم خونه

شب میخواستم بخوابم فکری شدم

به جسد بی جون پدر بزرگم فکر کردم و همۀ عادتای خوبی که تو زندگی روزمره داشت ...

همسرم روی تخت یک‌ نفره اتاق  دراز کشیده بود و بخاطر یه چیز شاید کوچیک که نیم ساعت قبلش اتفاق افتاده بود با هم سر سنگین بودیم و این من بودم که حق داشتم و طلبکار هم بودم !

به یاد حرفا و حرکات پدر بزرگم بی اختیار زیر گریه زدم و چه گریۀ عجیب و غریبی بود این گریه از سر دلتنگی و به هق تبدیل شد

همسرم به دلداریم اومد و چقد عصبی کننده بود در اون لحظه شنیدن این جمله ها که  شاید جز از سر دلسوزی نبود : « گریه نکن ، خودتو اذیت نکن ، رفت بنده خدا دیگه ، جوش نزن ، راحت شد... » البته آخرش وقتی دید چیزی نمیگم و به کارم ادامه میدم دیگه چیزی نگفت و خودشم ابراز ناراحتی کرد .

با همون روحیه خوابیدم و صبح یکی دو ساعت بعد اذون بود که از خواب بیدار شدم و هم زمان چسبیدم به بازوی دست راستم که درد عصبی شدیدی توش پیچیده بود

و کل امروز باهام موند  و این گفتۀ برادر همسرم که می‌گفت وقتی عصبی میشم اسیدمعده میزنه به قلبم و جاهای دیگه ، مثال نقض پیدا کرد و این درد حتی بعد صرف ناهارم دست از سرم برنداشت ...


پدر بزرگ

دیشب ساعتای سه اینا بود خوابیدم . خیلی صمیمی با خانواده تو هال بدون فرش که با چند تا پتو پوشونده شده بود خوابیدیم و چه حس خوبی بود ...

بابام ولی از سر شب رفته بود خونۀ بابا بزرگم و حتی برای شام برنگشت  و همون جا هم خوابید

صبح ساعت نزدیک شیش و ده دقیقه بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم

مامانم بیدار شد رفت سمت تلفن و من هم زمان به ساعت نگاه کردم

و نگاه کردن به ساعت مصادف شد با خالی شدن ته دلم .....

و این حدس متوسط با بالا رفتن صدای مامانم که می‌گفت :نه؟؟ رنگ پر رنگ تری به خودش گرفت

پدرم پشت خط بود و به مامانم می‌گفت : « لباسای سیاهمو آماده کن ...»

پدر بزرگم مرده بود 

خون دل ( اسم دیگۀ این عبارت چیه؟ رمز پست...) تو یکی از پستای بهار۹۵هست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین رمان هایی که تموم کردم

بنفشه ( تربیت نادرست فرزندان و مشکلاتی که در سنین نوجوونی دامن گیر این بچه ها میشه )

لیلا ( سرگذشت دختری به اسم لیلا که ته تغاری خانواده ست و با همه سر جنگ و دشمنی داره و مشکلاتی که به بار میاره )

آبنبات چوبی  (عقدۀ حقارت در کودکی  و نقش اون در ابتلا به سادیسم )

و جاده های پاییزی ...که خیلی غمگین بود و پیشنهاد نمیکنم. _

( مازوخیسم  پسری که به استادش علاقمند میشه و این داستان برای دهۀ ۷۰هست )  _ 

همه نوشتۀ غزل سادات پور نسائی ( مدرس دانشگاه ، دانشجوی  دکترای تخصصی  وروانشناس )

غیر از رمان اولی باقی رمان ها بر اساس واقعیت نوشته شدن

فعلا حوصلۀ شروع رمان ندارم ولی بختک و دگردیسی این نویسنده رو هم دانلود کردم

غلبۀ سودا

بعد از شاید حدود سه ماه غلبۀ صفرا ، حدود ۴ هفته ای میشه غلبۀ سودا رو حس میکنم و الان فکر اینکه نکنه مزاج اصلیم سوداست و خبر ندارم داره دیوونم میکنه:(

زمستون پارسالم بلغم زدا مصرف میکردم اونم بلغم زدایی که حاصل ویزیت تلفنی شاگرد آقای تبریزیان بود ...

شاید در طول زندگیم غلبۀ گرمی و تری هم داشتم ولی حتما اونقد حالم خوب و سرم گرم بوده که به چیزی مشکوک نشدم . همون وقتایی که سردم نبوده و با خوش خلقی زندگیمو میکردم  ...

بهرحال من غلبۀ سودا رو دوست ندارم . سودا باعث میشه از خودم بدم بیاد . سودا منو خود خواه می‌کنه و من دوست دارم همون آدم متواضعی بشم که قبلنا بودم . میدونید ؟ تواضع ناشی از بلغمه و چقدر تفاوت شرایط زندگی و شرایط روحی مزاج من رو تغییر میده .........

من صفرا رو ترجیح میدم به این دو مزاج.

همون مزاجی که باعث بروز احساساته

همون مزاجی که باعث میشه کلی حرف بزنم و کلی حرف بزنم ....!

مزاجی که باعث میشه خانوادمو به شوخی و به دلایل مختلف «سرد مزاج »  بخونم! که لازم نباشه لباس گرم بپوشم و توی دلم از سردی هوا شاکی باشم....

مزاجی که سر زنده نگهم میداره ، باعث میشه با روزی سه ساعت خواب بیدار باشم و رمان بخونم

شوخی کنم ، حوصلۀ ریسک داشته باشم 

نه مثل الان که بی حوصله و تنبل بشینم سر جام . که باعینک بدبینی و افسردگی و غم به زندگیم نگاه کنم

آخه من این مزاج رو میخوام چیکار وقتی هنوز مشکلاتی و دغدغه هایی دارم که هنوز حل نشدن ؟ :(

[ و هجوم  اشک.....]


با افسر

خب امروز خیلی بارون اومد 

دم ظهر از همه بیشتر

و دم ظهرم همون موقعی بود که رفته بودیم با افسر امتحان بدیم

اما این هوای سرد و بارونی خاطره ساز شد و ما تو امتحان با افسر قبول شدیم

افسرمونم همون افسر قبلی _ آقای محمدی بود که به سخت گیری در عین جدیت شهرت خاصی داره!

وقتی نشستم چند ثانیه گذشت و افسر هنوز مشغول نگاه کردن برگه ها بود

میتونستم صبر کنم ولی بعد همون چند ثانیه رو به افسر گفتم : « من شروع کنم ؟ » برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد! 

گفت بله شروع کنین

وقتی داشتم شروع میکردم و عملیات صادرکاتو انجام میدادم پرسید : « سه نفرین ؟ »

گفتیم بله

گفت پس کاش شما نمی نشستی به یه آقا میگفتیم بیاد جلو بشینه گفتم میخواین بیام پایین ؟ گفت نه ولش کن .. 

اینو گفت و یکی از عقب گفت : آره هوا سرده زیر بارونم هستن ( آقایون زیر دامنۀ خونه های جایی که آزمون میدادیم وایستاده بودن که خیس نشن )

منم تأیید کردم گفت باشه پس شما برو عقب 

پیاده شدم و رو به آقایون گفتم : « یه آقا بیاد .. »

به زور یکیشون جرأت کرد با ماها بیاد

خلاصه اینکه قبل ما نشست و طفلک ردم شد

بعد من دوباره نشستم و پارک سی سانت و دوبل و اینا انجام دادم و دنده عوض کردم ... و فقط وقتی بعد از دوبل ، دنده عقب میرفتم یادم رفت راهنماشو بزنم که چون تو قبلیا زده بودم و عملکردم توی دوبل خوب بود مورد توجه قرار نگرفت ولی من که این قضیه رو نمی‌دونستم و قبلا یه بار با سخت گیری ایشون آشنایی داشتم وقتی گفت برو پایین خانوم فکر کردم رد شدم و حالم گرفته شد 

و وقتی خانم نیک پور که قبل آزمون با هم آشنا شده بودیم ( که دلسوزی کرده بود واسه آقایون )بعد من پیاده شد بشینه گفتم پارکام فاصله داشت ... ( در صورتی که بعد فهمیدم فاصله که نه بلکه حرفم نداشت ! )

خلاصه رفتم عقب نشستم و با اینکه خیلی ناراحت نبودم بخاطر افسوسی که واسه وقتم و بد سرانجامیش خوردم مزۀدهنم تلخ شد ولی به روی خودم نیاوردم!

بعد اینکه خانم نیک پور نشست و رد شد در کنارم و باز کردم و گفتم بیا خانم نیک پور کنار من بشین اونم اومد و برگشو افسر بهش داد . وقتی این صحنه رو دیدم ذهنم یه جرقۀ کوچیک زد که نکنه...؟

وقتی نفر بعدی منم نشست و قبول شد گفت تو بریدگی بلوار طالقانی توقف کن و اونجا بود که پیاده شدیم و من منتظر شدم برگه های منو بده

که دیدم خانم بعد خانم نیک پورم کنارم وایستاد و پرسیدم برگۀ شمارم نداد؟گفت نه

زدم به شیشه تا افسر محمدی که به راننده نگاه میکرد بهمون نگاه کنه ... شیشه رو یکم پایین داد و گفت برین خانوم

من به زبونم نیومد ولی خانم کناریم گفت : « قبول شدیم ؟ »  گفت بله

تشکر کردیم و اون خانم تعارف زد باهاشون برم 

رفتیم ادارۀ پست و اونجا فیش خریدیم و رفتیم آموزشگاه

اونجا یه لحظه آقای قادری _ مربیم _ و دیدم که زیر بارون رفت  سراغ ماشینش و یه چیزی از جلوی پای ماشینش کشید بیرون و سریع برگشت بره که من از در شیشه ای گذشتم و صداش زدم : آقای قادری؟

  توجهش رو به من داد

جلوتر رفتم و وقتی داشتم این جمله رو ادا میکردم سعی کردم لبخندمو واقعی نشون بدم :

_ با افسر قبول شدم!

خوشحال شد و تبریک گفت و گفت: اینه اصل گواهینامه!!

منم لبخند زدم و تشکر کردم بابت زحمتایی که برام کشیده 

 خداحافظی کردم و حدود یک ربع بعد با آژانسی که مامانم خبر کرده بود _ در حالی که هنوز بارون میومد _ اومدم خونه 

.

.

باور میکنید اگه بگم قبولی تو آزمون باعث خوشحالیم نشد ؟


یکی از سرگرمیای مفیدم اینه که ...

.

.

.

جوکایی که در مورد محبت(!) باباها تو کانالا هست واسه بابام میفرستم ! :))

مثلا  :

به بابام گفتم اگه گواهینامه بگیرم، ماشینتو میدی برم بیرون؟...یک نگاه به مادرم کرد گفت: این هنوز با ما زندگی میکنه؟!

  .

.

.

:)


حیف نیست واقعا؟

.

.

الف شی ولی نتونی بیشتر از بیست واحد برداری 

دیگه معلومم نیست ترم بعد بشم یا نه :(

شاید براتون جالب باشه بدونید ...

.

.

.

مکنونات مکتوب ۷۲ نظر تو زباله دونی خودش داره...

خودم امشب دیدم تعجب کردم

بعضیاش مال دوستان بود

بعضیاش مال آشناهای مجازی

بعضیاشم مال آدمای بی وجدان


ای کاش بلاگ اسکای از تعداد نظرات تایید شده هم آمار میداد ....



شب های برره

امروز عمم اومده بود خونمون وقتی داخل راهرومون رو که امروز کناره هاشو کاشی کردیم دید گفت : « خوب بید ! » 

و من تصمیم داشتم بیام اینجا بگم عمۀ شما هم هنوز دست از سر برره و اصطلاحاتش برنداشته یا فقط عمۀ من اینجوریه !؟ 

که چند ساعت بعد فهمیدم نویسندۀ پایتخت یا همون نویسندۀ شب های برره و قهوۀ تلخ صبح امروز فوت شده اونم بر اثر سکتۀ قلبی ، اونم تو چه سنی ؟ تو سن پنجاه سالگی و با ظاهری بسیار جوان تر از سن واقعیش 

خدا رحمتش کنه.

برنامۀ زنده ای هم امروز تلفنی با سیروس مقدم مصاحبه کرد ... مشخص بود هنوز تحت تاثیر و شوکه ست ؛ خصوصا که دیشبم به همراه محسن تنابنده و  بهرام افشاری با خشایارالوند مراوده و ملاقات داشته و چند اپیزود نوشته شده رو از خشایار الوند گرفته و قرار بوده امروز صبح دوباره همدیگه رو ببینن تا راجب فیلمنامه و مسائل دیگه با هم صحبت کنن .

سیروس مقدم همچنین گفت که آقای الوند خیلی سرحال و خوشحال بوده دیشب و کلی خندیدن و موقع خداحافظی هم آقای الوند گفته خب من برم فوتبال رئال و بارسا رو ببینم!

آقای مقدم همش افعالی که راجب خشایار الوند میگفت رو به زمان حال میگفت و این خیلی تو چشم بود . اون آخرا دیگه سعی کرد به زبان گذشته استفاده کنه ولی مشخص بود که دلش رضا نیست به این کار .. مشخص بود  نمیخواست یا شایدم نمیتونست این کارو بکنه و واقعیت هنوز اونقدر براش ملموس نشده بود که به این زودی و به این سادگی باهاش وفق بخوره ..

دیگه چی بنویسم که همین رخدادم ممکنه حکمتی داشته باشه ...

نویسندۀ محبوب کشورمون امروز صبح با دنیا وداع کرد

انشالله به حق همین لبخند هایی هم که طی این چند سال روی لبامون آورد خداوند اون دنیا دلش رو شاد کنه و قرین رحمتش قرار بده

خدایش بیامرزد


در طول ترم درس میخونید ؟ :|

.

.

.

من یه بار دو روز قبل امتحان پایانترم نشستم یه فصل خوندم روز بعد که خواستم همونارو مرور کنم برام  مثل روز اول  تازگی داشت

روز برفی

سلام بچه ها خوبین؟

روز برفیتون بخیر ... هرچند دیگه اثری از برف صبح نیست!

جاتون خالی صبح رفتیم پارک مادر کلی تیوپ سواری کردیم البته تیوپ نداشتیما وسایلی داشتیم که مثل تیوپ کار میکرد

ولی جاتون خالی خیلی خوش گذشت ! هرچند از این روز به یاد موندنی دوتا یادگاری با خودم آوردم .دو تا کبودی در حد هندونه!

رمان کبک ها رو هم تموم کردم امشب.

دیروزم که راهنمایی رانندگی و قبولی آیین نامۀ اصلی در صورت نخوندن و ...!بعله

هرچند واسه افسر باید هفتۀ دیگه برم و این هفته نوبتمون نشد از بس شلوغ بود

روز جهانی عشقم مبارک

برم که نتم تموم شد

آخرین رمانایی که خوندم

تا تلاقی خطوط موازی نوشتۀ زکیه اکبری

آسمان آذر نوشتۀ زکیه اکبری

شهد گس از نیلوفر قائمی فر (نویسندۀ روانشناس)

چشمها از نیلوفر قائمی فر

تب داغ گناه(جلد یک و دو)  از نیلوفر قائمی فر

زخم پاییز از معصومه آبی

سایۀ هیچ کس از طیبه سوری (نویسندۀ خنده های قشنگ)

و ...

آیین نامه

فردا امتحان آیین نامه اصلی دارم

ممنون میشم دعاکنید


.

.

به امید تموم شدن همه کارای نیمه تمامم .....

یه روز خوب

امروز خیلی روز خوبی بود

صبح ساعت ده _بعد از مدتها خواب صبح نداشتن و کم خوابی و بیدار شدن  تو ساعتای ۶/۵ و ۷ و ۸صبح ، یه روزجهت استراحت بیشتر تا این ساعت خوابیدم!_که اونم باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با نگاه به صفحه و خوندن اسم مخاطب:« شوهرفاطیما » گوشیو جواب دادم . این شماره دیگه مال فاطیما بود و خودشم  پشت خط بود و گفت باهاش برم بیرون . منم پیام دادم به همسرم_که گفته بود امروز به دیدنمون میاد_دیدم حوالی خونمونه گفتم منو تا بیرون همراهی کنه تا هم خدا رو داشته باشم هم خرما رو!

بیرون که بودیم همسرم منو سپرد دست فاطیما و مامانش و رفت پیش دوستش

بعد از حدود بیست دقیقه ، یعنی موقع رفتن ، مامان فاطیما گفت بدیمت دست شوهرت و بریم و منم از خدا خواسته بخاطرگذر ان  وقت  بیشتر، هیچی نگفتم و گذاشتم تا مامان فاطیما تصمیمشو عملی کنه !

بعله...بعد از عملیات رسوندن  امانت(!)  به صاحبش خداحافظی کردن و رفتن و در عوض مامان فاطیما بهم گفت اگه شوهرت رفت و خونتون نموند ما عصر با فاطمه میایم خونتون و من خوشحال و راضی بدرقشون کردم !

بعد رفتنشون یه لباس به همسرم نشون دادم و همسرم تاییدش کرد و کارت کشیدیم و رفتیم خونه . البته همسرم منو تا در خونمون رسوند و رفت

لباسو پوشیدم و در کمال ناامیدی وقتی به آینه نگاه کردم دیدم که خیلی عالیه...!یه لباس بافت سبز یشمی بود با نقشای نسبتا کریسمسی سفید و صورتی کمرنگ! همسرمم بدون اینکه با خانوادم تجدید دیدار کنه از همون دم در رفت.

ساعت یک و نیم ظهر بود . سریع ناهارمو خوردم و قبل اینکه برم کلاس ، خودم و اعتبارمو به دست خدا سپردم

دیگه نه خبری از فوبیای کلاچ بود و نه از ترسای دیگه

نیم ساعت قبل کلاسم تگرگ ریز اومد و حین رانندگی هم کمی بارون . خلاصه هوا خیلی خوب بود

لباسای جدید پوشیدم ، حتی پالتومم عوض کردم

ساعت ده دقیقه به ۲بود که آموزشگاه بودم 

تو حیاط کوچیک آموزشگاه سوار ماشین شماره۱ شدم 

قبل اینکه راه بیفتم خطاب به مربیم گفتم : « انشالله به برکت این هوا هم که شده امروز بهتر باشم و شرمنده شما هم نشم آقای قادری » و  اون «انشالله» گفت و در ادامه تعارف تیکه پاره کرد ... 

راه افتادم و ادامه دادم ... 

بهتربودم .... و شرمنده هم نشدم 

حتی بعد کلاس رضایتو تو چهره مربیم دیدم و از خوشحالی به سمت خونه پدری فاطیما که همون حوالی بود پرواز کردم 

همراهیم داداشم امیرعلی بود 

اونور بلوار از خوشحالی باهاش سلفی گرفتم و البته سرشم منت گذاشتم ! آخه نیم ساعت مونده به پایان کلاس که یهو مربی ازم خواست پارک دوبل کنم تو مرحله دوم پارک ، برگشتم تا به لچکی در عقب نگاه کنم دیدم داداشم گرفته با خیال راحت خوابیده! یه لحظه خندم گرفت ولی وسط عملیات بودم دیگه! اگرچه همین مکث بی اراده هم باعث شد یکم بیشتر(حدود۲۰سانت!!)  از ماشین کناری عقبتر بیام ..

وقتی هم که رفتم خونه مامان فاطیما ، فاطیما که تازه از خواب بیدار شده بودو نشسته دیدم

یکم که نشسته بودم مامان فاطمه بی مقدمه گفت فاطمه م  امشب  عروس میشه!

و من فقط یک کلمه گفتم:«نه؟!!!!»

که دیدم بعله و من و فاطیما بهمراه مامانامونم دعوتیم!

با فاطیما و مامانش اومدیم خونه ما و بعد از حدود دو ساعت با فاطیما_اونم نه معمولی که با آرایش های آنچنانی:|_به سمت محل عروسی که تو ادامه کوچه خودمون بود رفتیم ؛ اونم با چه کاراگاه بازی ای..!

ساعت نه و نیم اینا بود که داداشامون اومدن دم در و ازمجلس اومدیم بیرون و هر کی به خونه خودش رفت.

همه خوشحالیای ریز و درشت امروزو مدیون همون توکل به می‌دونم

به هر حال امیدوارم بتونم وضعیتو د همین مرحله ای که هست و حتی بیشتر ثابت نگه دارم

آمین

قوانین رمان

کلا چند تا قانون در زمینه رمان و کتاب دارم اونم اینکه :

۱. دوست ندارم رمانی که میخونم در مورد مواد مخدر و قاچاق یا مسائل مشابه باشه !! علی الخصوص اینکه اول شخص رمانم بخواد خطا کار یا حتی توبه کننده این جور کارا باشه و عاشق [پلیس] هم بشه ... که در این صورت نباید از داستان توقع پایانی معقول داشت.

۲.دلم نمیخواد دوستای شخصیت داستان از یک یا حداکثر دو نفر بیشتر باشه . اینجوری احساس میکنم احتمال اینکه رمان دچار مسائل زائد بشه زیاد میشه 

۳.از رمان پلیسی بدم میاد . اصولااصولا از حضور افراد نظامی تو رمان خوشم نمیاد . کاری هم به شخصیت شخص نظامی مورد نظر ندارم و دلیلشم شاید این باشه که بحث افراد نظامی واسه من یه بحث جدیه و نمیتونم زیاد با این جور رمانا ارتباط برقرار کنم و  از  درک منطقیشون بر بیام 

۴.از رمانی که بیش از حد به فساد و رسوایی بپردازه علاقه ای ندارم . از وجود افراد خیلی خشک و سرد توی رمان هم لذتی نمی برم . لجبازی بی مورد و بعضی کله شقی ها هم دیگه برام جذابیتی نداره ... علی الخصوص اگه نامعقول و بی جا هم باشه

۵.از خوندن مسائل کلیشه ای و تکراری بیزارم . چرا باید وقتمو روی رمانی با موضوعی تکراری بذارم که قبلا بهش پرداخته شده یا حدس انتهای رمان اصلا کار سختی نیست؟٬٬هیچ هیجانی هم  وجود نداره٬٬

۶. ادامه دارد ...

...

..............

خب..

.

.

.

بعله مثل اینکه منم بالاخره به جمع« همیشه بیکاران  » پیوستم :)

در حال تایپ قصه ای نه چندان غریبه هستم .

مطمئنا _ به دلیل فراگیر بودن بعضی موضوعات داستان _ برای تک تکتون آشنا خواهد بود 

به امید موفقیت شما در ایام امتحانات

زوج های خونی:)) (کدوم گروه خونی بهتره با کدوم گروه خونی ازدواج کنه ؟)

سلام 

امشب میخوام براتون مطلبی به اشتراک بذارم که خودم مدت ها دنبالش بودم و بالاخره وقتی به هدفم رسیدم که به گروهی دعوت شدم به اسم : دانشگاه روانشناسی ایران 

به این ترتیب بود که با پنج تا وویس روبرو شدم که برام جالب بود

و جالب تر این بود که گوینده و محقق متن ، از روانشناسان خبره داخل گروه بودن که از وویس هاشون بیشتر از وویس دیگر روانشناس ها راضی بودم 

اسم ایشون رو میتونید از روی اسم وویس هم ببینید

ایشون آقای نوربخش هستن

آدرس کانال ایجاد شده :

@ezdevaje_goruhekhuni

امیدوارم لذت ببرید


حسادت در دختران ..... در تکمیل پستی از آشناهای مجازی

(این پستو در حالی می نویسم که فردا ظهر امتحان میانترم دارم و صفحه ۴ کتابم و در کمال تعجب تازه متوجه پست مورد نظر شدم )

میگن حسادت تو دخترا جوریه که اگه از شخصی از جنس مخالف بدشون بیاد و ببینن کس دیگه از هم جنساشون به اون شخص جنس مخالف علاقه داره ناخودآگاه به اون شخص علاقمند میشن و دقیقا واسه همینه که میگن هیچوقت غیرت یک‌ مرد و حسادت یک خانم رو تحریک نکنید _ هر چند به شوخی  _

من خودم  احساس میکنم موقع به وجود اومدن این حسّ ناخواسته _ میگم ناخواسته چون چندان هم ا رادی نیست _ حتی ممکنه منطق هم کار نکنه و رگه هایی از خشم و ناراحتی رو در جنس ظریف داستان شاهد باشیم  ؛ حالا چه دقیقا همون زمان بروز کنه و چه بعد از اون زمان !

 بله احساسات و حس دوست داشته شدن بدون رقیب  ، از طرف خانم ها جزو أهمّ های زندگی هستن ؛ حتی اگه خودشون منکر این قضیه بشن ... 

که فروغ فرخزاد در این زمینه شعری داره که میگه :

... « شاید این را شنیده ای که زنان 


در دل ” آری و ” نه “ به لب دارند ... »

 

پیشنهاد

پیشنهاد رمان : سایه هیچکس (طیبه سوری) 

پیشنهاد فیلم ( هندی ) : Villain ( شرور )

پیشنهاد شعر : مست شبگرد و عشق گلنار(  شادان شهرو بختیاری )

پیشنهاد کتاب : کاروانی از شعر ( مهدی سهیلی ) _ مجموعه ای از اشعار ناب در قالب های مختلف ( نایاب )

.

.

.

قالب این پست ، تکرار می شود

هر پیشنهادی داشتین و به زیباییش اطمینان داشتین ، با ما همراه با توضیحات لازم ، به اشتراک بذارید

دو راهی

موندم بین دو تا قضیه 

یکیش می‌تونه من رو‌ تا حدی به استقلال برسونه 

و اون یکی راهش شرایطی که الان دارم و روحیه ای که طلب کمک از کسی براش سنگینه (بابام بهش میگه پلنگ طبیعتی و من چقدر در این زمینه افراطی ام........) 

میدونم که بالاخره دست به یه کاری میزنم ولی دلم میخواد بتونم کارآفرین شم ؛ برای دیگران بتونم کاری انجام بدم.هرچند در این زمینه تجربه سختی دارم که به شدت من رو آزرد .

ولی از طرفی به یه موجود متناقض تبدیل شدم که یه وقتی فکر‌میکنم این کاری که می‌خوام انجام بدم  فلانه و بهمانه و میتونم بعد از یه مدت هم گواهینامه اون کارو بگیرم هم در حد خودم کار آفرین بشم و بتونم یه کارایی واسه کسایی که میشناسمشون انجام بدم

ولی از طرفی در باطن روحیه به شدت تاثیر پذیری تو این گونه موارد دارم ؛ یعنی دلم راضی نمیشه به هر قیمتی به  جایگاه و علی الخصوص چیز بی ارزشی به  نام پول برسم و زیر دست بودنم برام سخته حتی اگه کارمند یک بانک باشم!

و خدانکنه کاری کنم که به غرورم _ عزت نفسم _ خدشه ای جبران ناپذیر وارد بشه

واقعا موندم . نمی‌دونم چیکار کنم

میترسم از پشیمونی ای که هیچ سودی نداره ولی مهلت تصمیم گیریمم کمه و به همون اندازه تصمیم گیری هم برام سخته ...

خصوصا الان که تازه یکمی بهبود پیدا کردم و دارم بهتر میشم و دلم نمی‌خواد دوباره خودمو اذیت کنم.

میدونم خیلی مبهم گفتم ولی بنظرتون چیکار کنم ؟ واقعا گیر کردم


ینی خنگ تر از من نیست ... D:

از خونه زنگ میزنم پیشوازمو گوش بدم 

میام سر گوشی میبینم تماس بی پاسخ دارم

با خودم میگم «باز کی زنگ زده؟» :|


مزاحم خود خوانده ! ( خود کرده را تدبیر نیست .. )

راستش یه گروه درسی دارم قرار شد چند نفر از همکلاسی های خانممو اونجا دعوت کنم ولی چون گوشیمو همراه خودم‌ نبرده بودم مجبور شدم بهشون که حدود چهار یا پنج نفر بودن شمارمو بدم که یادداشت کنن و از اونجا که شماره رندی دارم طوری شده بود که یکی از همکلاسیام که شاهد جریان بود  وشماره مو داشت به شوخی بهم بگه  که : من که شماره تو حفظ کردم! اصلا شمارتو بزن همینجا رو برد انقد به زحمت نیفتی:))

خلاصه اون روز تا نزدیک عصر خبری نشد و عصرم بخاطر  خستگی امتحان خوابیدم و شب حدود ساعت نه و نیم  مامانم بیدارم کرد و اون موقع بود که متوجه شدم دو تا تماس بی پاسخ از دو شماره ایرانسل دارم و احتمال دادم همکلاسی هام باشن پس بهشون به ترتیبی که زنگ زده بودن زنگ زدم و با برداشتن اول ین تماس از طرف اولین مشترک‌ مورد نظر ، تقریبا جا خوردم !

اون یه پسر بود ولی با این وجود مکالمه رو ادامه دادم و با این احتمال که شاید برادر همکلاسیم گوشی رو جواب داده پرسیدم :شما با این شماره تماس گرفتین؟ جواب داد که نه خیر .. منم عذرخواهی کردم و خداحافظی .

ولی تقریبا بعد چند دقیقه پیام داد : شما؟

و جواب ندادم

ولی فردا صبحش دوباره پیام داده بود و شکلک فرستاده بود

طی یه جریانی به همسرم که اطلاع دادم  جدی شد و گفت : «حانیه با تلگرام اومدنت مسئله ای ندارم اما با ادمین گروه مختلط بودنت مشکل دارم ! » و من تعجب کردم از اینکه فکر می کرد گروه تلگرامم مختلطه:)

گفتم گروهمون که مختلط نیست ولی اون گفت نباشه ؛ بعدا دعوت میکنن مختلط میشه!درسته ...همسرم معتقد بود شماره م از طریق یکی از هم گروهیام به طور اتفاقی یا عمدی دست یه پسر افتاده و من ابدا عکس شخصی و خصوصی نباید به عنوان آواتار بذارم و در آخر این من بودم که با این جمله م به صحبتمون در ا ین مورد پایان دادم که: «هیچ کار خاصی جز مزاحمت نمیتونه انجام بده» 

حق با همسرم بود و باید در هر صورت تو این موارد ملاحظه کرد 

و من نباید به شماره ناشناسی که روی گوشیم افتاده بود _ هر چند به نیت  انتقال اخبار درسی و جزئیات امتحان _  زنگ میزدم و باید منتظر تماس دوباره میموندم

طی یک مطلبی ، در آینده راجب مشکلی که برای یکی از دوستای متأهلم که منجر به پخش شدن عکسش و مشکلات بعد از اون شده بود توضیح خواهم داد




متین ستوده

آقا من امشب بالاخره متین ستوده رو تو فیلم لیسانسه ها دیدم:))

به خانوادم که گفتم ، گفتن شبیهش نیستم:))

ینی خیالم راحت شد:))

خب دلم نمیخواد شبیه کسی باشم:/

انصافا گریمشم خوب نبود 

چیکار میکنن این گریمورای ایرانی؟:|


تعبیر

- روز عروسیمون بود

برف میومد

من تولباس عروس بودم

یه جایی از خواب تو خیابون برف بازی میکردیم

تو حیاط خونه آقاجونم بودیم(پدربزرگ پدری) ، یه جمعیت اونجا بود و شاید ما تنها عروس و داماد نبودیم .

به همسرم گفتم بیاسلفی بگیریم محل نداد بهم.

رفتم توخونه ، اون جایی که آقاجانم ساکنه،طفلک با همه ناتوانیش داشت یه لباسیو از رو جالباسی میکشید که بپوشه

،بی قرار بود که بیاد تو حیاط مراسمو ببینه.منم کمکش کردم حتی شلوار روشلوارقبلیش براش پوشیدم 

یه لحظه غفلت کردم برگشتم دیدم بازهمون زیرپیرهنی تنشه

مادربزرگ مرحوممم تو قسمتی از خوابم بود

روبوسی کردم باهاش

تو خواب میدونستم مرده


+ تو خواب دستتو که نگرفت با خودش ببره؟:|


- نه فقط باهاش صحبت کردم

 

+ بیشتر مراقب خودتون باشین خانم

_____________________________________

در خواب با مادربزرگتان صحبت می کنید : 

1- یک مرگ ناگهانی 2- پول


آنلی بیتون می گوید:

دیدن و گفتگو با پدر بزرگ یا مادر بزرگ خود در خواب ، علامت آن است که با مشکلاتی مواجه می شوید که به سختی می توان از پس آنها برآمد ، اما با گوش سپردن بر پند و اندرز دیگران سر انجام بر مشکلات غلبه می کنید .

با پدربزرگتان صحبت می کنید : 1- یک مرگ ناگهانی 2- پول

لیلا برایت می گوید:

اگر خواب ببینید که با پدربزرگ یا مادربزرگ خود مشغول صحبت هستید، دلالت بر رسیدن به اهدافتان دارد.

 

هم_کلاسی

بالاخره برگه رو میدم و میام بیرون

همکلاسیم با خنده رو به استاد میگه : « هر کی که خوب نشه این [...] نمره کاملو میگیره! »

قبل از اینکه استاد واکنشی نشون بده میگم :

« حرفاشو جدی نگیرید ، داره خودشو توجیه میکنه ! »

.

.

میایم بیرون و همکلاسیم مشغول احوال پرسی با یه خانم میشه

میبینم همکلاسی دیگه م علامت میده به سمتش برم . اونم از کیفیت سوالا و عملکردم می‌پرسه و من براش تعریف میکنم ...

همکلاسی قبلیم بهمون میرسه و با من هم قدم میشه

راه میریم و من همزمان با شروع قدم هام دو تا ضربه کوچیک به پام میزنم

همکلاسیم با مهربونی ازم می‌پرسه : « زانوت درد می‌کنه ؟ »

جواب میدم نه ؛ 

یه مشکل [دیگه] دارم .

و اون  نمیپرسه چه مشکلی  .

به یاد حرفش به استاد می افتم

و  به این فکر میکنم که «همکلاسی .. تو از آشفتگی های  من  چه میدونی؟»

کی باورش میشه؟

تو سن بیست سالگی کوچکترین تنشی زَهره برام

حتی استرس ناخودآگاه امتحانی که برام مهمم نیست

از مکالمات من و عزیزانم

- دیشب خواب دیدم طلاهات گم شده در به در دنبال شون میگردی


+ زنده م.خاطر جمع


- درست صحبت کن حانیه


+ ...

ذهن فانتزی ساز غمگین من ...

دلم به نرمی موم است و نرم تر هر روز 

پر از آشیانه بغضم و شاید

 تهی تر از دیروز ...

که من آستانه صبرم به آسْمان آمد .


# بغض

# صبر 

# حنّا_آریانژاد


آخرین نگاه

طرز نگاهش اذیتم می‌کنه.

حسرت و ترسو تو چشماش میبینم

میترسم بیشتر از پنج دهم ثانیه نگاش کنم 

میترسم بفهمه افکارشو میخونم ، درکش میکنم.

اشکم می چکه وقتی اینارو می نویسم 

شاید باورش سخت باشه اما میترسم از دستشون بدم

هیچوقت رابطه صمیمانه آنچنانی ای با هم نداشتیم ولی احساس میکنم اگه نباشن باید همگی احساس پوچی کنیم......

فاطیما میگفت آخرین نگاه های پدر بزرگش عجیب غمگین بود

دیگه ادامه نمیدم.


زیاد مطمئن نباشیم

بهم گفته بود اگه جای تو بودم [ و با شرایط تو ] درسمومیذاشتم کنار . چیه این درس ؟ 

من اون زمان گفتم نمیتونم و هنوزم میگم

اما اون تغییر کرده و از درسش به جایگاهی رسیده و بخاطر جایگاهش حاضر نیست ازدواج کنه ، فخر میفروشه و با خشونت میگه «به هیچکس احتیاج ندارم»

آدما چه زود تغییر میکنن...

اولین امتحان

به چه بدبختی میانترم دادم

محدوده امتحان ، فقط  دو فصل بود ولی با اون روحیاتی که من  این چند روز داشتم حتی به نرفتن سر جلسه هم فکر کرده بودم ...

از دو روز قبل که کتابم بدستم رسید برنامه ریزی کرده بودم ولی دریغ از یه ذره رغبت ......!

حتی شب امتحانم که از ساعت هشت شروع کردم به روخوانی کتاب ، بازم یه حس بی میلی شدید درونم وول میخورد و جالبه که ذره ای هم استرس نداشتم  ! ( احساسمو بخوام دقیق تر توضیح بدم ، مثل کسی بودم که طی عواطف مبهمی ، دیگه هیچی خوشحالش نمیکنه!  )

حتی تو مراسم [ پارتی مانندِ :| ] عقیقه و تولد پسر داییمم شرکت نکردم و نشستم تو خونه

با این وجود با بی‌خیالی تمام فیلم دیدم و در حالی که کمتر از ۱۵ صفحه درس خونده بودم روی کتاب خوابیدم و پنج و نیم بیدار شدم و دوباره خوابم برد و نهایتا ساعت شش صبح بیدار شدم و تا ده که امتحان بود خوندم  و از کلاس هشت صبحمم گذشتم

حتی مسیرم تا دانشگاهو پیاده رفتم و اصلا برام مهم نبود جزوه ای به اون بزرگی تو دستمه و ممکنه کسی منو بشناسه!

قسمت خوب ماجرا این بود که نمره کامل شدم

حالا میفهمم چرا رغبت نمیکنم میانترم شنبمو بخونم ...

.
.
.
چون جلسه آخری که سر کلاسش حاضر بودم گفتم واسه الهامات شیطان مثال بزن ، جوری جوابمو داد انگار رو مخشم


کلید اسرار 
این قسمت : #انتقام_از_استاد 

شراره رخام یا متین ستوده ؟! مسئله این است

سلام

یهو یاد این افتادم که تا حالا دو نفر بهم گفتن شبیه شراره رخام هستم . از اون دو نفر ، یکیشون دختر عمومه که داداشم  یه زمانی بیشترین شباهت ظاهریو بین من و این دختر عموم قائل بود ؛ تا حدی که گاهی منو « مهلا » هم صدا میزد ! :|

و دومین نفر ، اون کسی بود که همین تابستون گذشته با مامانم تو بیمارستان هم اتاقی شده بود . به محض نشون دادن یه عکس از همسرم و خودم ، گفت شبیه این بازیگره ای ... امم اسمشو یادم نیست!

منم سریع گفتم : شراره رخام ؟!

گفت آره [ :)) ]

ولی در مورد این شباهت ، هر دو نفر فقط به یه مشخصه یه خصوص اشاره کردن .

در مورد متین ستوده اما ،

به نقل از همسرم ، خانواده داشتن دور هم فیلم میدیدن ، مادر همسرم یهو برمیگرده و رو به همه می‌پرسه : اگه گفتین از بین ما کی شبیه این دختره ست؟!

و برادر بزرگ همسرم تو جواب میگه : « حانیه » ..!

و جالب تر اینکه : همسرمم تایید می‌کنه :))

منکه خودم نظری ندارم ولی به نظر شما از بین این دو نفر من به کدوم یکیشون شبیه هستم ؟!

ضمن اینکه افراد دیگه ای هم بودن که به صورت لحظه ای شبیهشون بودم ؛ مثل یک بازیگر خارجی به گفته برادرم امیرعلی :)

آری زن همین است ؛ مثل مه رقیق ...

سال ها بعد ...

کسی که چندان غریبه نیست

بهم میگه : 

« خوش به حالت چقدر همسرت دوستت داره » !

و من لبخند میزنم

خیره میشم به چشماش و در حالی که به فکر فرو میرم جواب میدم :

« می‌دونی بخاطر این دلبستگی عمیق 

قید چه چیز هایی رو زدم...؟ »

.

.

زنها خیلی عجیبن.

هم از وابسته بودن رنج می برن هم از مستقل بودن!

هم نمیخوان مورد ظلم قرار بگیرن ، 

هم از مظلوم بودن لذت میبرن ...

اما هر چی باشن نمیتونن انقد ظالم بشن که در مقابل خواسته های شاید از نظرشون نادرست ،

بخاطر احساساتشونم که شده کنار نکشن .

زن برای مادر شدن خلق شده ...  از اینکه احساس کنه حقش پایمال شده دلش میگیره ؛ اما قلبا نمیتونه دل کس دیگه رو بخاطر رسیدن به چیزایی که میخواد ، بشکنه . 

به طور کلی زن در هاله ای از ابهامه ... هیچوقت حتی خودشم نمیتونه _ اون طور که باید _ خودشوبشناسه



زلزله

همسرم ساعت یازده زنگ زد

بعد اینکه  با تعجب جواب دادم ناخودآگاه با مامانم به ساعت نگاه کردیم . آخه بی سابقه بود اون وقت شب بیدار باشه!

وقتی صدای گرفته ش تو گوشی پیچید شستم خبردار شد که خواب بوده و بیدار شده ولی دلیل تماسشو نمی‌دونستم 

 تا اینکه پرسید:  شما هم متوجه زلزله شدین یا نه؟ 

تاگفتم زلزله مامانمم مثل من ابروهاش بالا پرید !

گفتم : نه ما اصلا نفهمیدیم و  سرمونم گرم بوده پس جای تعجب نداره! که سریع تو جوابم گفت : بیشتر از ۴ ریشتر!! بوده و یه ربع به یازده احساس شده !

تعجبم بیشتر شد و گفت : حواستون باشه...تو اتاق میخوابی  در قفل نشه تو اتاق بمونی

خندیدم و گفتم نگران نباش من چندین بار از مرگ نجات پیدا کردم ، قضیه بخاریارو که میدونی؟D:

گفت بهرحال مراقب باشین ، منم گفتم در عوض شما هم زیاد  نگران نباش.


وقتی مکالمه رو تموم کردیم یاد چهار پنج سال پیش افتادم . خیلی وقت نبود همسرمو می‌شناختم که عازم خدمت مقدس !! سربازی شد .

یه نصفه شبی بود که زلزله اومد . دقیق یادم نیست چطور بیدار شدم ولی یادمه نصفه شبی تلفن خونمون زنگ خورد و پشت تلفن کسی نبود جز همسرم . 

همسرم زنگ زده بود ببینه حالمون خوبه یا نه ، زلزله رو احساس کردیم یا نه .  اون شب  به بابام گفته بود هنوز به خونه خودمون زنگ نزدم (!)

یکم که از کمّ و کیف زلزله پرسید و از شدت زلزله تو  بیرجند گفت خداحافظی کرد . منم که نصفه شبی  بخاطر بیدار شدن بقیه بیدار شده بودم گرفتم خوابیدم !

صبح وقتی میخواستم برم مدرسه مامانم دوباره قضیه زلزله و تماس همسرمو تعریف کرد و چقدر ساده بودم که از رفتار همسرم سر در نمیاردم 

بعد از ازدواجمون همسرم جزئیات  اون شبو تعریف کرد و گفت خیلی نگران  شده  و این باعث شده زنگ بزنه و خیلی برام جالب بود که می‌گفت نگران سلامتی من بوده!

و همه اینارو وقتی می‌گفت که یه دل سیر به وضعیت سربازا تو اون شب زلزله تو خوابگاه پادگان و  له شدن یه سری افراد ، زیر دست و پا خندیده بودیم! 

البته برادرم رسولم از اون شب خاطرات جالب و خنده داری داشت  _ اونم در حالی که اون سال با برادر همسرم که یکی از دوستاش بود همخونه شده بود  ! _

 که تا مدتها بود پیرهن عثمان کرده بود و ما رو باهاش میخندوند!

طوری که حتی یه بارم با شیطنت قضیه سوتی اون شب برادر شوهرمو تعریف کرد و خندید و گفت هر وقت دیدی لازمه ازش بر ضدش استفاده کن!

البته من با وجدان تر از این حرفا بودم که به حرفش گوش بدم!

ولی خب ظاهراً هر چقد همسر من سبک خوابه ، برادرش به همون اندازه خوش خواب تره !