مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

زلزله

.

.

.

صبح زلزله کرد فهمیدین؟

من اصلا ذهنمم سمت زلزله نرفت ولی همسرم وسط صحبتامون یه جور مشکوکی به شیشه های پنجره اتاق رسول نگاه میکرد که من ذهنشو خوندم و به تمسخر (!) گفتم : چیه فک کردی زلزله اومد ؟ که دیدم صدای بابام از تو هال اومد که میگفت : یه لحظه زلزله کرد فهمیدین؟ گویا بابامم از حرکت پنجره ها و خصوصا رفت و برگشت لوستْر متوجه زلزله شده

راستش وقتی یه ساعت بعد فیلمای بعد از زلزله رو تو اخبار دیدیم دلم واسه هم استانیای سنگانیمون خیلی سوخت:(

اگه خبری از زلزله دارید بگید

اصلا سلامتید؟


شب یلدا و لغو امتحانات

.

.

.

به دلیل شب یلدا امتحانای دبیرستانیا رو لغو کردن

ما دانشجو ها[ی متأهل] هم که هیچی .برگ چغندر:|

احساس ضعف

.

.

.

به طرز نا امید کننده ای احساس کمبود اعتماد به نفس دارم :(

میدونین ؟ احساس کسیو دارم که احساساتش هیچوقت سیراب نشده

البته سردی هوا تو بوجود اومدن این احساس بی تاثیر نیست

زمستون فصل بلغمه ؛ این خلط سرکش!

)((مراقب خودتون و قلبای گرمتون باشین ))(

یه بیت شعر میگم و ...

.

.

.

تا دو دقیقه بعد بیام یادداشتش کنم از حافظه م پاک میشه

و البته فراموش کردنش هم به ابدیت پیوند میخوره

 :|


Gold_Fish#

____________________________________________

#پی_نوشت

گفته میشه آدمای باهوش حافظه خرابی دارن

جبرانی همراه اول

وقتی گوگل قطع بود من از موتور Googlr.ir برای سرچ استفاده میکردم و تقریبا بیشتر فیلمایی که دنبالش گشتم تونستم پیدا کنم و وقتی نت وصل شد تا آخرین قطره حجم نتمو دانلود کردم تا اینکه امروووز همراه اول به تلافی روزایی که نت نداشتیم پیشنهاد همون بسته قبلیمو این بار به طور رایگان داد

_ به نظرتون نامردیه فعال کنم یا گوشت بشه به تنم ؟:))

میگم کاش همیشه همراه اول نقصای فنی رو جبران کنه

مثلا به جبران اون روزی که بسته شبانت داشتم و تو روبیکا فیلم دیدم و اشتباها مبلغ ۸ تومن از شارژمو مصرف کرد

یا بابت اون روزی که فهمیدم سیمکارتمو بی دلیل سوزونده و اون بارم ۸ تومن شارژ سیمم سوخت هم جبرانی میداد!

البته ما این چیزا رو به هوش مصنوعی بودنش بخشیدیم.



پیشواز

اومدم پیشوازمو عوض کنم گفتم برای آخرین بار بعد چند هفته پیشوازمو گوش بدم

کد پیشوازم اینه:

30202 

(همراه اول)

.

.

.

بعد اینهمه مدت که پیشوازم اینه برای اولین بار همسرم چیزی در مورد تغییر پیشوازم که آهنگ غمگین ولی زیبایی محسوب میشه نگفت

تعجب میکنم

بگذریم حالا بگید چی میخواستم به جای پیشواز فعلیم بذارم؟

«ترکم نکنیا» از هوروش بند:(

چشم زخم

(دوستان با سردرد و چشای قرمزی که باز نمیمونن براتون می نویسم...)

شاید جزء اون دسته از کسایی باشید که به چشم زخم اعتقادی ندارن . منم تا مدت ها به این قضیه شک داشتم اما قضیه از اون جایی برام مُتقن شد که معنی آیه و ان یکاد رو خوندم 

چند وقت پیش که با بابام برای خرید تابلو برای چشم روشنی  رفته بودم چارشنبه بازار ،

نمی‌دونم اون روز تابلو فروشه نبود یا موضوع چیز دیگه ای بود به هر حال با بابام همون وسط مسطا ایستاده بودیم و  حین صحبت و فکر سَرِ تصمیم گیری ، یهو چش تو چش یه آقایی شدم که در حالی که نگاهش رو من بود  توفاصله دو قدمیمون بود و داشت به سمت ما می اومد شدم که می گفت : «به به!!!! » بعد با سر به سمت بابام اشاره کرد و با همون لحن پرسید: «دختر بابا ان!؟»

و انقدر اون « به به» و جمله بعدش رو با اشتیاق گفت که بی شباهت به وقتی که سر بزنگاه مچ کسی رو میگیرن نبود...!

راستش خیلی  گیج شدم طوری که بعد از یکی دو ثانیه خانومی که همراهش بود و خیلی هم تپل!! بودو تونستم تشخیص  بدم 

خلاصه بعد از احوال پرسی نسبتا رسمی توأم با گیجی از طرف من ، و رد و بدل شدن چند جمله بین بابام و اون مرد که فک میکنم در مورد کار بود ازشون جدا شدیم

 چند جمله ای که به شناسایی هویت اون خانوم و آقا به من کمک کرد

اون آقا همکار بازنشسته بابام بود که حدود دو سه سالی میشه اداره تشخیص داده  به عنوان بازنشسته تو محل کار بابای من که یه ادارۀ غیر دولتی ولی زیر نظر آموزش و پرورشه باشه و در نبود ایشون مهمون صندلی مدیریت باشه و تو این دو سه سال یه سری مسائل با ایشون باعث یه حس کدورت تو دل بابای من  بشه!

وقتی ازشون جدا شدیم با تعجب پرسیدم چرا اینجوری حرف می زد؟!

و بابام سکوت کرد

ولی وقتی تو خونه این قضیه رو جلوی بابام برای مامانم تعریف کردم بابام با این جمله که: چون نمیدونسته همچین دختری دارم  ...[و با حرص و با کمی مکث:] وفکر می‌کرده اگه یه وقت برای پسرش میومده جلو من دخترمو بهش میدادم» قائله رو ختم کرد

و اما بعد از گذشت یکی دو ساعت ، من به چنان سر دردی تو ناحیه گیجگاه دچار شدم که سابقه نداشت !  و جالب تر اینکه این سر درد که از سر شب شروع شده بود  تا شاید نزدیک ۴ یا ۵ صبح بعد از شکستن دو تا تخم مرغ (با فاصله زمانی یکی دو ساعت) از طرف بابام ، بالاخره با خوردن یه دونه قرص آسپرین بهتر شد و من موفق شدم بعد از تحمل این درد ۸ ساعته بخوابم

و اما چرا این خاطره رو  نوشتم ... ؟

چون دقیقا امشبم به همین درد دچار شدم و از یکی دو ساعت بعد از اذون مغرب و عشا تا همین الان که صدای اذون صبح میاد از دردِ ناحیه گیجگاه چپم که یه درد مخصوص به دریافت این انرژی های منفی هست بکشم

و الان که دارم یاداشت این مطلب رو ویرایش میکنم به یاد میارم که مثل قضیه سر درد ِ بعد از ملاقات همکار بابام ، یه شب دیگه هم در همون حد و اندازه اذیت شدم و اون شب شبی غیر از شب به خاک سپاری یکی از دوستام که بر اثر گاز گرفتگی و ۹ روز بعد از عرو سیش مرده بود نبود که اون شبم مجبور شدم تخم مرغ بشکنم و حتی اون روزم متوجه اون نگاه پر از افسوس و درد یکی از بستگان دوستم روی خودم شده بودم و گریه ای که همون لحظه از چشمم برای همدردی چکیده بود ....


:))

.

.

.

بمن گفتن که این روزا
میگذره شما کوتاه بیا :)

.

.

.

آری ؛

 این چنین در عالم خواب شعر می گوییم :)))(؛


قرمز

.

.

.

احساس میکنم خیلی از این رنگ بدم میاد!

همین پارسال زمستون کشته مردۀ داشتن یه شال جلف  قرمز بودما

رنگ مانتو و روسری قواره بزرگ عیدمم همین بود و خیلی هم قشنگ بود و حتی بهم میومد

ولی الان هر وقت به این رنگ فکر میکنم یه حس نفرت خفته ای تو دلم بیدار میشه!

که این به نظرم بی ربط به مزاج فصل ها و مزاج خود آدم نیست

مثلا به نظر میاد صفراوی ها بیشتر به رنگ آبی و رنگهای سرد از این قبیل متمایلن ؛ همون‌طور که بعضی سوداوی مزاج ها به زرد یا بلغمی ها به قرمز و نارنجی ‌و ... بیشتر علاقه دارن

امروز همسرمو بعد از نزدیک ۲۰ و چند روز قراره ببینم و در نظر دارم ست لباسی که همه میگن بهم میادو بپوشم ؛ ستی به رنگ قرمز ... ! 

البته اگه قرار باشه شالی چیزی هم همراهش بپوشم ترجیح میدم به رنگ آبیِ زَقّ باشه ؛ رنگ مورد علاقه م ...

شما به چه رنگی علاقه دارید و مزاجتون چیه؟شاید به زودی یه پست دیگه در مورد ویژگی های ظاهری و روحی _ اخلاقی هر مزاج بذارم

راستی! یکی از اصول خوش تیپی میدونید چیه؟ اینکه رنگ های سرد رو در کنار رنگ های گرم و در فصل سرد سال از رنگ های گرم استفاده کنیم و بالعکس.

و شاید بهترین رنگ برای فصل سرد و خشکی مثل پاییز،  استفاده از رنگ های گرمی مثل نارنجی و زرد و قهوه ای روشن  به رنگ  برگ های پاییزی در لباس هامون باشه



می خواهمت تو را

« میخواهمت
تو را که برایم مقدسی
مهرت فتاده
بر آبگینۀ سُرخین قلب من
_ مقدار آن بسی _ »

می بینمت
عروج می کنم از لا به لای ابر
دستی زنم ز شدت شوقم در آسْمان
سرکشان و مست

می بینمت ولیک
حیرانم و لرزانم و
 فارغ ز هر مکان ...
_از جُور کهکشان_
وز اعتبار بختم و کوتاهی جَبین
از شرم رخسارۀ آن چهرۀ عبوس ....


(( افتاد دیده ات به من و
«دَم» به سینه ماند! ))


تیری ز سویت آمد و این سینه را خلاند
آن برق خشم را به چه سان می برم ز یاد؟
مهری که 
پروریده‌ام اش

 ناگهان فسرد ...

.

.

.

دوستان عزیز لطفا بگید با خوندن ابیات بالا چه صحنه ای براتون تداعی شد ؟

لطفا اگه بازدید می‌کنید حتما جواب این سوالو بدید . با تشکر


حَنّا آریانژاد

آسودگی خیال در سایه قطعی نت بین الملل ؛)

سلام چه خبر خوبین ؟

چیکار میکنین با قطعی نت بین المللی؟

ما که هنوز دانلودمونو میکنیم و وقت میگذرونیم و فیلم‌میبینیم!

میگم کاش اوضاع  مثل چند سال قبل که فقط وبلاگ بود و سایت ها و انجمن ها ، و چَتا فقط با مسنجر یاهو و چتروم و ... بود میشُد!

 اون وقت نه از نعمت محروم بودیم و نه وضع روابط  درون  و بیرون خانواده  اینطوری میشُد!

بهرحال این چند روز واقعا داره خوش میگذره :)

.

.

[ این را می گوید و با خیالی آسوده قسمت نهم سریالش را دانلود میکند ]

امروز ...

.

.

.

امروز بعد سه سال تو سالن مدرسه الزهرا (س) قدم زدم 

وقتی یکی از معلماشونو که یه معلم مرد بود دیدم که به سمت کلاس میومد تو دلم یه آه بی صدا کشیدم

وقتی خانم زارعی معاون مدرسه که عروس عموی بنده میشه و خانم حسینی تبار سر چایی آوردن تو سالن مدرسه سینی کِشان تعارف میکردن  من پا جلو گذاشتم که صلح برقرارانه سینی رو از دستشون بگیرم و به سمت آبدارخونه برم ، بعد از آب کشیدن استکانا  وقتی خانم زارعی در حال ریختن چای بود ازش پرسیدم فکر نمیکنید زمان ما خیلی اجحاف در حق ما شد ؟ اونم بی تعارف تایید کرد :« ... خیلی! »

قصد دارم فردا هم  برم مدرسه که خانم حاجی محمدی دبیر زبان رو ببینم

شنیدم بچه دومشو همین چند ماه پیش بدنیا آورده

و همچنان برای دیدار خانم شجاعی دبیر ادبیات هم مشتاقم اما از دیدن این دبیر محترم حسرت خاصی وجودمو در بر میگیره که علتش بی شک محبتای خالصانه و مادرانه ایشونه

ای کاش پرونده مون یه جور دیگه بسته می شد

.

.

.

قدر عزت نفستون رو بدونید تا هیچوقت حسرت نخورید.

گذشته مون رو که خودمون خراب کردیم ای کاش آیندمون رو فقط خودش بنویسه

[..]


_________________

« غم دل با تو گویم غار ؛

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

صدا نالنده پاسخ داد : 

« ...اری نیست ؟ »

مستی خواب آلود

می نشانم به سرور
بوسه ای را به سر بازویت
دست گرم تو مرا می خوانَد
جایِ تنگی
به بَرِ آغوشت ..

میدهی ام سُکنا
در جوار قلبت
که از این گرمی طاقت فرسا
پرتپش می کوبد ...

هرگز این بزم برای من نیست
لحظه ای حزن آلود
سهم من جز این نیست :
_به جز این ترکیب ِ ،

بی نهایت بیدار : _ 

 «مستی خواب آلود»

.

.

.

۱۹ . ۸ . ۹۸

۱:۵۰ بامداد


_____________

پی نوشت:

اعتراف:من اصولاً تو شعر ، بیشتر روی قالب و وزن شعر تمرکز میکنم تا محتوای شعر

این شعر ادامه داره ولی تمومش نکردم.به نظرتون اگه ادامه ش ندم بازم مورد قبول هست؟ نظرتونو در مورد متن داخل دو تا _ هم بگید . به نظرتون حذفش کنم؟اگه آره حذفش کنم شعر خراب نمیشه؟ اگه جای حزن آلود حزن اندود(آلوده به حزن،غمناک) بیارم چی؟ اینجوری دیگه از تکرار پسوند «آلود»جلوگیری میشه و محتوا تغییر نمیکنه 

همسرم انقد گفت شعر غمگین نگو من ناچارا تصمیم گرفتم محتواهای دیگه رو هم امتحان کنم اگرچه میدونم باید برای بهتر شدن خیلی مطالعه کنم ولی به همسرم قول تلاش دادم لذا به محتوای شعرم به دید بد نگاه نکنید

با نهایت سپاس و امتنان:)

راستش فکر نمی‌کردم دست به انتشار این شعر بزنم!

به امید شعر های بهتر

حباب سخت _ پارت سوم

خب همون‌طور که قبلا گفته بودم فایل رمان #حباب _سخت مدتی بود که خراب شده بود و بالا نمی اومد طوری که من اشهدشم خونده بودم و قصد داشتم اگه یادم نیومد و نتونستم دوباره بنویسمش کلا بیخیالش بشم ولی خداروشکر بخت یار بود و فایل هیچیش نشدو سالم موند!

توی دو پارت اول و دوم همونطور که خودتون خوندید  برای  اینکه دوباره وقتتون گرفته نشه در موردصحبتایی از زبون یگانه و تصادف دوستش نگین و رسوندن اتفاقی یگانه به محل تصادف توسط راننده ای ناجی و البته جوان ... بودیم

و حالا ادامۀ داستان :


#پارت_سوم

وقتی به خیابان مقصد رسیدیم ، محل دقیق حادثه به آسانی قابل رؤیت بود . وقتی از ماشین پیاده شدم ، احساس کردم او هم پیاده شد . نگین را به بوستان کنار خیابان هدایت کرده بودند . دیدمش . بدون وقفه به سمتش رفتم . چند زن دورش را گرفته بودند و ظاهراً به او قوت قلب می دادند . بی شک نمی دانستند نگین از نصیحت بیزار است ! آرام اشک می‌ریخت و گهگاه به خیابان نگاه می کرد . تا چشمش به من افتاد ، انگار دیگر کسی آنجا نبود . چهره اش جمع شد و همزمان با ترکیدن بغض تازه اش نامم را صدا زد :

- یگانه ؟؟

تا به آن روز ، او را آنقدر ضعیف ندیده بودم .

جلو رفتم و چمباتمه زنان کنارش نشستم و در آغوش گرفتمش .

برای لحظه ای سرم را بالا آوردم و او را دیدم ؛ در حالی که به ما نگاه می کرد .

سرم را به آرامی و به معنای تشکر تکان دادم . او هم در جواب سری تکان داد و سوار ماشین شد و رفت .

با اینکه حواسم به نگین بود اما ؛ با چشم ماشینش را بدرقه کردم ...

بعد از دقایقی آمبولانس رسید و نگین را به کمک برانکارد به سمت ماشین بردند .

سریع وسایل نگین را که شامل لوازم نقاشی بود جمع کردم و به سمتش دویدم ؛ اما نرسیده به جوی [آب] ، لبۀ مانتو ام به شمشاد ها گرفت . دست بردم و آزادش کردم . همانطور که از جوی آب رد می شدم در تاریک روشن خیابان ، درست در قسمتی که پیاده شدم ، بازتاب نوری از یک شیء توجهم را جلب کرد .

در یک تصمیم آنی به سمتش رفتم ، خم شدم و سریع برداشتمش و در جیبم گذاشتم ...

احساسی به من می گفت آن شیء در تملک مرد مهربان آن شب است ...

در بیمارستان دکتر تشخیص شکستگی داد و کادر بیمارستان پای نگین را به گچ بستند .

بعد از توصیه های لازم ، نگین را همان شب مرخص کردند و چون مادرش در خانه نبود با آژانس به خانه ما رفتیم . و اما در مسیر با خانۀ شان تماس گرفتم و به نیما - برادرش - خبر دادم و گفتم در صورت برگشت مادرش ، او را نگران نکند .

به خانه که رسیدیم آرام در را باز کردم و برگشتم زیر بغل نگین را گرفتم و با هم داخل شدیم . نگین روی اولین مبل نشست و من به اتاق مادرم رفتم . خوابید بود . تشکی برای نگین پهن کردم و او سر به بالش نرسانده به خواب رفت .

بعد از تعویض لباس ، من هم خوابید.

طبق عادت ، ساعت هفت و نیم صبح بود که بیدار شدم . به قصد تدارک صبحانه به آشپزخانه رفتم . بعد از روشن کردن کتری ، کیف پولم را برداشتم و به مغازه رفتم . شیر و تخم مرغ خریدم و به خانه برگشتم . نگین و مادرم هنوز خواب بودند . چند تخم مرغ داخل قابلمه گذاشتم . گوشی ام را از روی زمین برداشتم و با دفتر برنامه ریزی ام به آشپزخانه برگشتم . از فریزر چند عدد نان برداشتم و روی بخاری گذاشتم تا گرم شود . پیش دستی ها را آماده کردم ؛ و همانطور چاقو ها را . چند برش پنیر هم آماده گذاشتم و در تمام این چند دقیقه برنامه درسی آن روزم را هم مرور کرده و به حافظه سپردم . تخم مرغ ها آب پز شدند و من سفره و پیش دستی به دست وارد هال شدم . پشت به نگین در حال پهن کردن سفره بودم که صدایش را شنیدم .

_ یگانه؟

_جانم بیدار شدی ؟

_مامانم فهمید قضیه رو ؟

_میشد اتفاق به این مهمی رو ازش پنهون کرد ؟

_عکس العملش چی بود ؟

_هنوز نمی‌دونم . باهاش مستقیم حرف نزدم . قرار شد داداشت صبح که برگشت بهش بگه .

_وای .. اون عادت داره همه چیو با آب و تاب تعریف کنه .

_برای چیزی که  تقصیری توش نداشتی سرزنش نمیشی .

_ ترسم از سرزنش نیست . نمی‌خواستم نگرانم بشه و...خب...راستش یه کوچولو هم باهم بحث کردیم . حالا الان با خودش فکر‌میکنه از قصد تصادف کردم. 

این را که گفت به طور کامل به سمتش برگشتم و نگاهش کردم . با تعجب پرسیدم : از قصد تصادف کرده باشی؟!! یعنی چی...؟

چیزی نگفت و همزمان با اخمی کم رنگ ، نگاهش را به زمین دوخت ...

من به او نگاه می کردم و او با همان اخم به زمین نگاه می کرد . خواستم چیزی بگویم که زنگ خانه به صدا درآمد . هنوز نامحسوس نگاهش را می دزدید . بلند شدم و آیفون را برداشتم . مادرش بود ...


دوستان عزیز لطفا پیشنهاد ، انتقاد یا نظری اگه داشتید دریغ نکنید

با تشکر ویژه از دوستم #فاطمه

که منو از سردرگمی بابت نوشتن این پارت نجات داد و به شَکم خاتمه داد

و ممنون از کسایی که وقت میذارن و مطالب وبلاگو میخونن__

اعتراف میکنم ...

از اون روزی که همراه اول با وجود داشتن بسته از شارژ گوشیم کشید و هشت تومن شارژمو سوزوند ...

اکثر اوقاتی که بسته دارم قبل اینکه داده هارو وصل کنم اول کد شارژو میگیرم که اونم نه بخاطر شارژ چک کردن  یا حتی حجم نت ! که بخاطر اینکه به همراه اول یادآوری کرده باشم که « ببین!من بسته دارم!مبادا چشم طمع به شارژم دوخته باشی...»

که اگه دوخته باشی از جگر سوخته آهی کشم و ... !!


پست بعدی : پارت سوم # حباب_سخت

باهاتون قهرم نظر نمیزارید -__-

.

.

.

واسه همینم دیه پست نمیزارم:|

حالا بقیه به هر حال افسانه تو دیگه چرا؟؟؟

شما هم مثه من ...

.

.

.

آهنگ که گوش میدید حس تهوع و سرگیجه بهتون دست میده؟:|

خصوصا وقتی یه آهنگ بیشتر از دو یا چند بار پشت هم پلی میشه !!!!!

شاید بگید چه مسخره! ولی من از۱۴سالگی ینی  قبل آشناییم با طب سنتی و مزاج شناسی متوجه این خصلتم شده بودم

(( میگم طب سنتی چون حس تهوع ناشی از خلط صفراست ! ))

و من به این حس تهوع بی دلیل،

حتی موقع گوش «ندادن»به آهنگ یک سالی میشه دچارم.


#بیشتر_بدانیم

 گوش دادن به آهنگ و استفاده از اینترنت  باعث تولید خلط سودا در بدن می شود



« بغضی میان حنجره ام گیر کرده است ... »

مصرعی که تو عنوان اومده رو برای همسرم میفرستم و میپرسم : قشنگه؟

میگه : « نه اصلا بیت (!) خوبی نیست.چون غمگینه.»

 چیزای غمگین قشنگ نیستن عایا؟

بدون اینکه به حرفی که میخوام بزنم اطمینان داشته باشم جوابشو اینطور میدم :

« غم بعد از عشق از همه حسای دیگه زیباتره! »

ولی بعدش برای تلطیف فضا و تغییر حس همسرم این پیامو میفرستم:

« به زیر چادر مشکی چقد محبوب میگردی

تو در آخر به این شیوه مرا مجذوب خود کردی . این چطور ؟ »

و اون جواب میده در حالی که از پیام قبلی دست بردار نیست :

« پیام اخرت قشنگه خیلی، ولی قبلیش ازارم میده »

.

.

.

به شعرای غمگینی که همسرمون میگه #حساس_نباشیم

رمان های Sober ( نشاط )

نمیتونم رمانای Sober که سعیده سوم دبیرستان که بودیم برام اضافه بر سازمان تو فلش ریخته بودو فراموش کنم . شهریور ۴تا رمان از این نویسنده خوندم و بسیار تجربۀ جالبی بود در نوع خودش . اونم برای منی که هیچوقت از طرفدارای رمان ژانر ترسناک نبودم

شما هم اگه علاقه به دنیا و موجودات ماورائی دارید پیشنهاد میکنم رمان های این نویسنده رو بخونید 

و اما ۴ رمانی که از این نویسنده خوندم :

پسران بد

هیچکسان۱

هیچکسان۲ ( دژاسو )

هیچکسان ۳ ( حقیقت رمانتیک قتل )

از بین این مجموعه رمان که موضوع به هم مرتبطی داره پسران بد رو دوست نداشتم و با اینکه باید اول میخوندمش تا بتونم ماهیت دو تا شخصیتای جدید دژاسو رو درک کنم گذاشتم آخر از همه خوندم

هیچکسان۱ اصلا باعث ترسم نشد! و بیشترشو تو لپتاپ خوندم

دژاسو ولی جالب تر و دوست داشتنی تر از بقیه بود برام و هیچکسان۳ حقیقتا راز آلود و ترسناک بود خصوصا که تو تاریکی هم میخوندمش:))

هنوزم وقتی گاهی وقتا یاد این رمانا می افتم لبخند میزنم! و بذارید صادقانه بگم : اگه مسئله ترس از کمد دیواری اتاقم (!) و خوابیدن تو تاریکی و اینا نبود بدم نمیومد رمان دیگه ای از این نویسنده یا نویسنده های دیگه با موضوع مشابه دانلود کنم و بخونم ؛)











پی نوشت مهمممم:

گفته بودن خبر بدم کی این رمان تموم میشه

این رمان احتمالا تو روزهای آتی  منتشر میشه

ویرایشش جمعه همین هفته تموم میشه

هزینه خرید این فایل از هیچکسان که فایل آخر هم هست ۲۵هزار تومنه

در محضر درس خانم باغبان

.

.

.

خانم باغبان  طب اسلامی بلده در حد تجویز و  نسخه پیچی!

دفعۀ آخری که سر کلاسش بودم از بین حاضرین سر کلاس وقتی داشت راجب فرق بین دم و بلغم توضیح میداد انگشت اشاره شو گرفت طرف من و منو به بقیه نشون داد و چون فامیلمو نمیدونست گفت : « مثل خانومه ... » و من با لبخند فامیلمو گفتم و اون گفت بله مثل ایشون که دارن رو به بلغم میرن !

چقدر اون روز حس جالبی داشتم که به خاطر چه وجه ا شتراک ظاهری انگشت نمای خانم باغبان شدم :))

و جالب تر اینکه خانم باغبان معتقده من صفراوی ام ، صفراوی بدنیا اومدم و صفراوی خواهم مُرد .

سنگ

نم نم بارانم
امشب آهسته بزن بر سر این ویرانه
تا که اندوه ملامت گر عشق
اندر این تاریکی
و در این قوم عَدو گشتۀ مهر
ندهد پایانم ...

امشب آهسته بزن
تا که بشویی یک سنگ
و نه آن سنگ سیه چرده
که غلتیده ز دامانۀ کوه
آنقَدَر رفته که مهجور شده ست
ز وطن ، یک فرسنگ ...

و نه آن سنگ که روزی بوده
قدّ یک کلۀ غاز
و کنون گشته به زیر پاها
آنقَدَر هرز ، کز او مانده
نرمه سنگی
که اندازه یک پشّه ندارد جثّه
تا کند زندگی خود ، آغاز ...

و نه آن سنگ که بر تقدیرش
رسم یک نیمکت است
بنشینند عشاق
روی آن سنگ که شبه کوه است
_ و چه این سنگ در زندگی اش
خوشبخت است! _

... که بر آن سنگ که باشد در دل
آن دل سخت و زُمُخت
نپذیرد گَرد ِ
مهر و امید و سپاس
و نه اکنون ؛
که از روز نُخُست  ...

نم نم بارانم
امشب آهسته بزن بر سر این ویرانه
و اندکی آهسته
روی این سنگ ببار
و غبار از سر دل ها بردار
تا که روزی روید
 از دل تیره و افسردۀ سنگ
خزه و سبزه و اطرافش هم
اندکی از : گُلسنگ ...




در رابطه با رمان حباب سخت ...

.

.

.

دوستان عزیزی که لطف کردید دو پارتی که تو وبلاگ گذاشتم خوندید ... فایل این رمان مدتی بود تو لپتاپ بالا نمیومد و منم بکاپ اصلاح شده ازش نداشتم ولی چند وقتی هست مشکل فایل حل شده و روی هم رفته ۱۸صفحه ای رو شامل میشه و این تعداد صفحه یعنی ۸ پارت

امیدوارم فصل پاییز بهانۀ خوبی باشه برای ادامه دادن سیر داستان.

دوستان لطفاً برای آرامش دلم دعا کنید

به : زهرا ایزدی

سلام خانم!چطوری؟ینی توقع نظر هر کس دیگه رو داشتم غیر از تو!

ما هم خبری از شما  نداریم تو خوبی؟

همراه اول سیمکارتمو بی دلیل سوزوند و من هیچ شماره ای ازت ندارم تو تلگرام بهم پیام بده...


پست در جواب این پیام می باشد:

سلام حنا جان خوبی خیلی وقته ازت بیخبرم خیلی وقته هست که ندیدمت

(( برای بغض های نیمه شبم ))

کیستم من؟ یک  شبح

کز خود بجا وامانده ام

.

.


گاهی آدم در پیچیدگی شخصیت خودش گم میشه . خدایا این بغض هارو از ما بگیر

حس غریبی دارم ...


یادتونه پایین گفته بودم بند اول انگشت دست راستم ضرب دیده؟

.

.

.

ظاهرش با انگشت قرینه ش تو اون یکی دستم فرق داره و فکر می‌کنم استخونش پکیده!

ازین رو میخوام برم بیمارستان عکس برداری کنم ازش

هرچند رسول میگه این انگشت دیگه برات انگشت نمیشه -__-

برادرهمسرمم که اتاق عمل خونده میگه احتمال داره مویه کرده باشه و برید ازش عکس بگیرید

و وقتی از علائمش گفتم ، گفت پس احتمال اینکه تاندونش مشکل پیدا کرده باشه رد میشه و احتمالا استخون ترک برداشته!

دیگه الله اعلم

اگه رفتم دکتر میام اینجا میگم

برای خنده عکسشم شاید گذاشتم

بالأخره راضی شدم برم کلاس نقاشی

.

.

فردا سومین جلسه آموزشیمه!

البته مربیم یا میگه خودت بکش 

یا میگه من میکشم تو خودت نکته هاشو بگیر ( ینی حتی انتظار داره تغییر فشار دستشم موقع کشیدن بفهمم!)

راستی فاطمه هم باهام میاد! و کلاسمون تقریبا خصوصی هستش

این هفته فاطمه رو سه بار دیدم و جالبه بعد از سه چهار سال گذشته از دوره مدرسه ما باز با هم تو پیاده رو ها قدم میزنیم! در حالی که جفتمون هم بزرگتر شدیم و هم تغییر کردیم ...

دیروزم کلاس بودیم 

 مربیمون رفته بود و من و فاطمه همونجا داشتیم نقاشیامونو بهتر میکردیم 

من رنگ روغنم و فاطمه آبرنگ

همینجور نشسته بودیم که دیدم فاطمه داره می‌خنده

گفتم چی شده!؟

گفت این نقاشیو قرار بود تکمیل کنم تو تولدت بهت بدم! خندم گرفت و گفتم : آخه تو که تولدمم سه روز بعدش یادت اومده میخواستی کادو بدی بهم!؟ اصلا اینکه فقط دو تا گلشو رنگ کرده بودی!

که دیدم جدی شد و گفت : آخه دیگه وقت نکردم نقاشی رو کامل کنم

و طفلک حقم داشت آخه همون چند تا گلم طبق آموزشی قبلیش طول کشیده بود:))

ولی وقتی چند دقیقه بعد نقاشیش تکمیل شد روشو مایل کرد به طرف راستش و نقاشیو به طرف من که طرف چپش نشسته بودم گرفت و با خنده گفت : بیا اینم هدیه تولدت!! 

منم یکم اول مکث کردم که فک کنه می‌خوام واقعا اولین کار تکمیل شده شو ازش بگیرم!گفتم رحم میکنم بهت و میذارم اولین کارتو نگه داری! :)

و بدین ترتیب قراره طبق قراردادی که هنوز خودش خبر نداره وقتی حرفه ای شد یه نقاشی خیلی خوچکل اونم بخاطر حرفی که خودش زده بود ازش بگیرم ... :))

بهههله مگه نمیگن دست به مهره حرکته !؟اینم همونه!


حجامت

.

.

.

هنوز باورم نشده حجامت کردم!

فقط اینو میدونم که نیاز بود،خیلی هم!

الان دیگه سبک ترم

بهتر میتونم بخوابم ..


#حجامت

#درمان_بد_به_خواب رفتن

#صفرای_زاید


بلاگ اسکای مچکریم بابت سورپرایزت!

.

.

.

قالبای بلاگ اسکای یهو تغییر کرده؟!

اول که وبو دیدم هول کردم فک کردم هک شدم!!-___-

رسول و شاهکارش!

داداشم رفته بود سربازی یادتونه ؟ رشته ش مهندسی برق قدرت بود ... اطلاعاتشو گرفته بودم  نتایج  ارشدشو دقایقی پیش دیدم حدس بزنید چی شد؟؟

.

.

.

همه زیر گروهارو مجاز روزانه شده بود!!!!!!

اگرم تا امروز نتیجه شو نگاه نکرده بودم واسه این بود که برگه اطلاعاتش گم شده بود

دیروزم (=دیشب) شیفت شب نگهبانی بود چهار صبح زنگ زده بود  

بهش گفتم برگه تو گم کردم....:( گفت عب نداره من که انتخاب رشته نمیکنم:/

منم الان قبل دیدن نتایج استرس گرفتم یه لحظه ولی خودمو با این حرفش آروم کردم و گفتم اون که نخونده و در کمال ناامیدی اومدم پایین تا اینکه......دیدم همه زیر گروهای رشته شو مجاز شده!! 

و امروزم تولدش بود!


5 تا از دوستام امروز کنکور انسانی دارن ... :))

.

.

.

بجای اونا من استرس گرفتم!!!

و چه غریب است این حال و هوا!


#زهرا ف

#فرزانه ف

#نجمه الف

#افسانه ف

# زهرا -

با آرزوی موفقیت برای شما

دعاهای ما بدرقۀ راهتان :)

تو اولین روز از شروع تابستونم .... :|||

.

.

.

اولین بند از انگشت حلقۀ دست راستم بخاطر ضربۀ پای داداش کوچیکم از بند در رفت!

ینی الان در وضعیتیه که حتی نمیتونم خمش کنم :|

ینی قشنگ دور مفصل اول انگشت یاد شده پف کرده!

حالا  دردش بماند ... :/


شروع تابستان :))

.

.

.

بالاخره امتحانای منم تموم شد :)

فردا ...

فردا صبح ساعت ۸ امتحان آمار استنباطی دارم 

از ۶ فصل صفحه۱۱ ام

هیچ رغبتی به درس ندارم

همش آیندۀ پر از ابهامم از جلوی چشمام رژه میره و من حس کسی رو دارم که یه شب مقابل یه پنجره سیگار به دست و عینک به چشم ... به گذشتۀ سوخته ش فکر میکنه!!

حسم واقعا همین بود

ببخشید که یکم بد آموزی داشت!!

سربازی

.

.

.

خب بسلامتی رسول ما هم رفت سربازی :)

شنبه رسول از مشهد راهی شد و جمعه امیرعلی آزمون ورودی نمونه امام حسین داد

انشالله بعد از دورۀ ۴۵ روزه و بعد از دورۀ آموزشی که تو مشهد برگزار میشه میادهمین شهر خودمون تا به عنوان ادامۀ دورۀ سربازیش به بچه های راهنمایی ، دبیرستان یا هنرستان آموزش بده

امیرعلی هم میخواد علایقشو دنبال کنه و بره تجربی

نقاشی روی سفال ( گلدون )

عکس اول و دوم تصویر اصلی گلدونه که البته بدلیل نور کم آشپزخونمون یکم تیره تر افتاده و عکس سوم که افکت داره 

که اگه روی گلدون اسپری و پودر صدفی قاطی شده با روغن نزده بودم رنگ نهایی گلا همینقدر روشن ، شایدم روشن تر بود

این گلدون واسه همسرمه که خودش گلدونشو خریده و طرحشو تایید کرده (!) و  حتی  رنگای مورد نیازشو برام خریده :))

خون دل خورد! تا اینو کامل کردم ولی امروز بالاخره میبرتش خونه شون و به قول خودش باهاش پز میده :))





چه کسی می آید ...

« چه کسی می آید

بکشد دست به زیر چشمم

که مگر قطره ای از غم هایم

که سمجّانه رود سوی لب غم بارم 

روبد و باز مزین بکند

این لب گشته خموش

به «تبسم»که مبادا برود

از بَر ِ ذهن فرامُشگر من ...

که شوم بار دگر من مدهوش ... »

.

.

.

اگه زشت بود از دل بود

بداهه ای در آغاز یک روز غم انگیز دیگر ...

امید به زندگی فقط ....

.

.

.

جک و جونورای خونۀ ما ...

وجدانا چه چیزی از زندگی براشون انقد جذاب هست که اینقدر برای حفظ زندگیشون می جنگن ؟ چرا انقد  دلشون  میخوادزنده بمونن؟ 

.

.

البته این موضوع از یه دیدی خیلی غمناکه

زندگی قشنگی های خودشو داره ولی کی واقعا از ته دلش زندگی کردنو دوست داره ؟ [قلب شکسته]

حباب سخت _ پارت دوم

نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .

از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم . 

بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم ... »

با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .

ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .

بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .

از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :

- سلام ...

سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :

- سلاام ... چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!

- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود 

هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :

- خوبه ... شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .

- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .

- بری خونه ... ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟

-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و ... اینا .

- آماده شو میرسونمت .

- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .

بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت : 

- تا امیرو میارم آماده شو .

گفت و به سمت اتاق رفت .

کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .

در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .

خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم  ... 

چقدر نگران خواهر زاده اش بود ...

وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم ...

٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست : 

- الان میام ...

با بغض گفت : 

- تو رو خدا زود بیا .

- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟ 

بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که ... با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .

با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند ...

و اما نگین ...

می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !

احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .

این وابستگی ، برای نگین خوب نبود ...




مارو از نظراتتون محروم‌ نکنید 

چالش match فقط ...

.

.

.

جفت کردن جورابایی که ماشین لباسشویی شسته:/

حباب سخت _ پارت یکم

پرده هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم . در استفاده از امکانات خانه اختیار تام داشتم . باید برای تمیز کردن محل کارم از خودم مایه می گذاشتم . امیر کوچولو خوابیده بود و این یعنی فرصت خوبی برای سامان دادن به اتاقم داشتم . موظف به تمیز کردن خانه نبودم ؛ اما پرده های اتاق ، به خاطر آلودگی هوا کدر شده بودند و من برای حجم بیشتر ، رو تختی را هم چنگ زدم .

 داخل آشپزخانه شدم و خیلی با احتیاط ماشین لباسشویی را روشن کردم . زمان را تنظیم کردم و همانجا روی صندلی رو به روی ماشین نشستم . نشستم و خاطرات ده روز اخیرم را مرور کردم تا برای هزارمین بار صحت تصمیمم را بررسی کنم ...

" اولین بار که دیدمش ، همان شب تصادف نگین بود ...  "

با وجود اتفاقات تلخی که دیگر جزئی از زندگی ام محسوب می شدند ، با وجود جای خالی پدر و پیامد ها و اتفاقات بعد از آن ، باز هم دلایل کافی برای زندگی داشتم ؛ کسانی که به من نزدیک بودند ، کمالاتی که درونم حس می کردم و نیاز به شکوفا شدن داشتند ... و از همه مهمتر : وجود مادرم .( کسی که وجودم از او شکل گرفت .) *

احساساتی بودم اما همیشه سعی داشتم عواطفم را سرکوب کنم . واگویه می کردم تا قوی تر به نظر برسم . دوستان زیادی نداشتم ؛ اما همان هایی هم که بودند برای من در حکم چیزی شبیه به خواهر بودند و من تنها تر از آن بودم که از خون خود ، خواهری داشته باشم .

پدرم مرد بزرگی بود ؛ اما تنها چیزهایی که از او به یادگار ماند ، خوبی هایش بود و من و مادرم . وقتی که رفت ، نیمی از قلبم خاموش شد و من با نیمۀ دیگر قلبم زنده بودم که آن هم ... زندگی با وجود حمایت های عمویم ، باز هم سخت به نظر می رسید ؛ شاید به این دلیل که بیشتر مبالغ دریافت شده را در حساب بانکی پس انداز می کردیم و این ، تنها یکی از شیوه های مدیریتی من ، برای روزهای مبادا بود ...

تقدیر بارها امتحانم کرده بود و چیزی جز صبر ندید ؛ پس کمر به نابودی ام بست و شروع کرد به گرفتن چیزهایی بیشتر ... مثل سلامتی مادرم ...

و زندگی سخت تر شد 

و البته این پایان ماجرا نبود ... 

" بعد از پوشیدن روسری ، چهره به چهرۀ مادرم روی زمین نشستم . با نگاهی خاص به چشم های زیبایش لبخند زدم . به امید اینکه تسکینی باشد بر دغدغه های احتمالی اش .

-نگران نشو مامان ؛ تا سر کوچه میرم و برمیگردم . باید تخم مرغ بخرم ، دیشب تموم کردیم . نگران نشی خب ؟ زود میام .

پیشانی اش را بوسیدم و به سمت در رفتم .

سوز بدی بود . تا وقتی به مغازه رسیدم از سرما به خودم لرزیدم . هوای داخل مغازه اما ، مطبوع و گرم بود . از پسر احمد آقا که به جای پدرش مشغول گرفتن سفارش بود ، خواستم نیم کیلو تخم مرغ برایم جدا کند .

چشم هایم روی اعداد ترازو بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد . به صفحه اش نگاه کردم ؛ اسم «نگین» باعث لبخندم شد .

گوشی را جواب دادم :

 - سلااام!

چند ثانیه مکث ...

و بالاخره صدای نگین در گوشم پیچید : 

- یگانه ؟؟

قلبم کنده شد ...

صدای نگین بغض داشت .


پایان پارت یکم.

لطفا نظرتون رو دربارش بگید

باتشکر

پیش بینی

.

.

.

همین روزاس که از سوء تغذیه بمیرم :/

جزء کدوم دسته این ؟ :)

.

.

.

دسته ای که هر سری تو قوری چای دم میکنن

دسته ای که با هم اتاقیاشون نوبتی چایی های کیسه ایشونو شریک میشن !

و نهایتا دسته ای که چایی های کیسه ایشونو یه جا آویزون میکنن خراب نشه واسه دفۀ بعد !! :))


__________________________________________

پی نوشت :

خواهشا نگین هیچ کدوم  که باور نمیکنیم :))

من خودم اول تو خانوادۀ همسرم و بعد تو خوابگاه چایی خور شدم و چایی هم به قول اون جوکه ، تنها چیزیه که تو خوابگاه همیشه در دسترسه و زود آماده میشه! 

پست یهویی

همین الان بابام رسولو صدا زد ، بعدش اسم منو صدا زد ، در اتاقو باز کرد و همزمان با باز کردن در گفت : پاشو ! ( برای نماز میخواست بیدارم کنه )

مامانم که از قبل مطمئن شده بود من بیدارم گفت اون بیداره

 و منم که پشتم به در بود سرمو برگردوندم و لبخند زدم ! و به شوخی گفتم : « من پاشیدم!  » 

و در واقع نپاشیده بودم چون اصلا نخوابیده بودم ..... :/


_________________________________________

پی نوشت : رسول و بابام دارن میرن مشهد برای مصاحبه سرباز معلمی

و چقدر رسول دیشب این سوالو به جد یا به شوخی پرسیده بود که : اگه پرسیدن تلگرام دارم یا نه چی بگم ؟:/

و من چقد با اینکه باهم قهریم در جواب این سوال و سوالای دیگه  ش به مسخره گفته بودم : نیست مصاحبه کننده ها خودشون تل ندارن .... !! برای همین میپرسه .

ضمن اینکه فعالیتای مجازی_ خلاف تصور خیلیا _جزء موارد امتیاز آور هست و مورد توجه قرار میگیره

اینم سندی برای این حرفم :


شاید باشید 


تعیین مزاج با یه نیشگون(!):/

ساعت ۳ی عصر روز بعد از عید نیمۀ شعبان بود که یکی از دوستان زنگ زد خونمون و از مامانم خواست بیدارم کنه چون کار واجبی باهام داره . رفتم پای تلفن و دوستم ازم خواست دو ساعت دیگه باهاش جایی برم و اونجا جایی نبود جز بسیج . بهم گفت جشنه و من گفتم این خبرو بذاره توی گروه بقیۀ بچه ها هم ببینن و اون گفت این جشن جشن خاصیه و من میتونم برم چون دارم از طرف اون دعوت میشم! من از این مطلب تعجب کردم ولی چیز خاصی نگفتم . وقتی دید علاقه ای به رفتن ندارم گفت پس زود خبرشو بده عزیز بهم . بعد اینکه این جمله رو گفت ، به عنوان  مقدمه ای برای نه گفتن پرسیدم : گفتین برا ساعت پنجه؟

گفت آره و من گفتم باشه ( به این معنی که باشه خبرشو تا قبل پنج میدم ! ) ولی اون این باشه رو گذاشت از روی موافقت و گفت پس من پنج و ربع با تاکسی میام دنبالت با همدیگه بریم. فهمیدم  منظورمو اشتباه متوجه شده ولی دیگه چیزی نگفتم و خودمو به رفتن مجاب کردم . به همسرمم که پیام دادم قضیه رو گفتم گفت برو هم باید جالب باشه هم با آدمای مختلفی آشنا میشی ... این شد که همراه اون دوستم و دوست دیگه مون رفتیم به این مراسم و حسابی هم فیض بردیم و واقعا روحم از دیدن نمایش   بروز و البته طنز  بچه های حوزوی که نکته هایی راجب طب سنتی هم در برداشت شاد شد ! و میتونستم مطمئنی باشم که این شادی ، نقطۀ مشترکی بود در تمام افراد نشسته در اون جمع ....!

و در نهایت ، بعد از صرف شربت و شیرینی ، شخصی که مجری مراسم بود اعلام کرد که به زودی قراره کلاسای طب سنتی برگزار بشه با محوریت تربیت پزشک های سنتی . راستش چون یکم پیچیده گفت دقیقا جملات و مفهومشونو یادم نیست ولی مضمون کلی حرفاش همین بود و من برداشتم در اون لحظه این بود که چون کلاسا پولی و تخصصی هست در نهایت مدرک شرکت در اون کلاسا هم به فراگیران داده میشه و از روی اعتماد به نفس مجری که نمیدونم کجاییه ، به نظر می رسید مدرک یاد شده اعتبار زیادی داره و گفتن این مطلب باعث شد بلند شم و به عنوان اولین متقاضی برگزاری کلاس ثبت کنم .... که البته اگه تداخل با امتحانای میانترمم داشته باشه یا باید از امتحان بگذرم یا از شرکت تو این کلاسا که دومی به مراتب سخت تره! :))

خلاصه آخر مراسم رسید و با دوست دومم خانم خسروی منتظر خانم صداقت پور که بهم زنگ زده بود ازم دعوت کرده بود بودیم که من رفتم داخل تا خانم صداقت پورو صدا بزنم که دیدم کسی دم در داره راجب کلاسا از خانم کناری مجری مراسم سوال میکنه . به خانم صداقت پور نگاه کردم و وقتی دیدم عجله ای برای رفتن نداره به سمت مجری مراسم که داشت به حرفای اون خانم گوش میداد چرخیدم و فامیلی رو که فکر میکردم متعلق بهشه به زبون آوردم : خانم باغبان ؟ و دیدم چرخید و نگاه کرد . پرسیدم : فامیلتونو درست گفتم ؟ و اون جواب داد بله . در مورد زمان  دقیق کلاسا و مکان برگزاریش سوال کردم و از مدرس کلاس . گفت مدرسش شاید خودم باشم شاید خانم فلانی و زمان دقیقشم فعلا معلوم نیست و مکانشم یا اینجاست یا جای دیگه ... 

و من ادامه دادم : راستش من یه سری اطلاعات راجب طب سنتی و   مزاج شناسی دارم و میتونم مزاج بقیه رو بفهمم ولی در مورد تشخیص مزاج خودم به مشکل خوردم ...... هنوز جمله م تموم نشده بود که در کمال تعجبم ! اون دستمو که گوشیم توش بودو برگردوند و از پشت دستم یه نیشگون گرفت ! با چشمایی گرد شده از این حرکتش فقط یه کلمه گفتم : « چرا؟!! » و اون به جای گفتن دلیل ، با چاشنی طنز جواب داد : « صفرا و سودا داری شدیییید ! » این جمله رو که  طرز بیانش منو به خنده انداختو گفت و با ناز به سمت در خروجی رفت ... ! دنبالش رفتم و دوباره پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟!  و اون بازم از جواب قصر در رفت و گفت : بیا کلاس تا بهت بگم !! 

با اینکه حس کردم میتونم با دوباره پرسیدن سوالم به جوابی که میخوام برسم ، به جای اصرار بهش گفتم : باشه! من اولین نفری بودم که اسممو به خانم انوری دادم و برای کلاسا میام و الان خودمو تا موقعی که کلاسا برگزار بشه تشنه نگه میدارم که جوابمو بهم بدین !

هرچند بعدا خودم به این نتیجه رسیدم که احتمالا دلیل کار خانم باغبان این بوده که وضعیت خشکی(یک ی از پارامترهای خشکی مزاج)یاطوبت پوست(از پارامت رهای تری مزاج)و  وضعیت وزنی (لاغری تمایل به خشکی و بافت چربی(مزاج سرد و تر) و گوشتی( مزاج گرم و تر)متمایل به تری ) من رو بفهمه ولی اون لحظه خداحافظی کردم و با شوق ، کفشای پوتینی سبز رنگمو پوشیدم و به سمت ماشین خانم خسروی به راه افتادم ... 


استدلالی حاصل از خرید یک جفت دستکش لاتکس

با مامان و بابام از خونۀ پدر بزرگم برمیگشتیم که نزدیک داروخونۀ دکتر کلاتی گفتم بابا از داروخونه برام دستکش لاتکس میخری ؟ برای نقاشی میخوام.

جلوی داروخونه نگه داشت و یه جفت ازش خریدیم ......

( و این قضیه مال اون روزی بود که ششمین پست  بعد از این پستو ( غم چو از حد بگذرد ... ) ارسال کردم توی وبلاگ و هنوز ته دلم غصه دار بودم و اینکه رفته بودم خونۀ پدربزرگم فقط برای این بود که حال و‌ هوایی عوض کرده باشم ...... )


بعد از خرید دستکش ، میدونو که دور زدیم اول بلوار تربیت جمله ای در وصف خوشحالی اون لحظه م گفتم که باعث شد مامانم حرفی بزنه که عینا چند روزی بود به اون نتیجه رسیده بودم 

خطاب به بابام گفته بودم : « دیدی برام دستکش خریدی خوشحال شدم ؟ »

و عکس العمل مامانم این بود : « پس مثل بچه ها میمونی . با یه شکلاتم خوشحال میشی » و این واقعیتی به ظاهر تلخ بود راجع به من ... که حتی اگه هنوز ته دلم غصه دار باشم ، با انجام کار کوچیکی که از برآوردنش لذت میبرم جوری از این رو به اون رو میشم که طرف مقابلم شاید فکر کنه هیچوقت جریان غصۀ چند لحظه قبل واقعی نبوده !

و  نمی‌دونم این خصلت خوبی هست یا نه.... چرا که شاید همین موضوع باعث بشه بسیاری از مشکلات بدون اینکه حل بشن نصفه رها بشن و اون وقته که کوهی از مشکلات روی هم تلنبار بشه و بالاخره زمانی برسه که برای راحت شدن از این کوله بار ، آدم مجبور به  فریاد بشه ؛

 حتی اگه وسعت این فریاد ، به اندازۀ پُستی کوتاه در این وبلاگ باشه ....

لگنچه

بچه ها نظرتون راجب خرید ماشین مدل پایین واسه من چیه؟ماشینی که بتونم حداقل تو شهر خودمون و حالا یکم اینور اونور باهاش رانندگی کنم ... ؟

راستش شاید بذر این فکرو خود بابام تو دلم کاشت . اونم روزی که ترم اول دانشگاه چند بار مجبور بود بخاطر یه سری کارای مربوط به دانشگاه و اینا شخصامنو برسونه مشهد و وقتی تو پارکینگ  یعنی درست روبروی راه دانشکده مون  مشغول پارک ماشین بودیم خطاب بهم گفت : اگه گواهینامه داشتی یه ماشین می‌خریدم خودت باهاش میومدی . و در حالی که به یکی از ماشینا که فکر میکنم یه رنو پی کی خاکستری رنگ نه چندان نو بود اشاره میکرد ... یه جورایی استهزا آمیز گفت : ینی مثل این ماشینم نمیتونستم بخرم ؟ [ ترجمه : ینی از این مدل لگناهم نمیتونستم یکی بخرم ؟ = توضیح اینکه اون موقه پی کی یه ماشین ارزون قیمت محسوب میشد نه مثل الان لاکچری :/ ]

و حالا که کمتر چند روز دیگه گواهینامه م به دستم میرسه دارم برای چندمین بار طی این چند ماه و حتی دو سال ، به اینکه اگه بشه یه ماشین کوچیک [!] از دار این دنیا به من برسه فکر‌میکنم ولی نمی‌دونم این تصمیم تصمیم درستی هست یا نه . و اگه میخواید بگید باید ببینم با وجود تغییر شرایط ،  بابام هنوز رو حرفش هست یا نه ؟ باید بگم هر وقت به شوخی گفتم منم ماشین میخوام بابام خیلی جدی میپرسید : پیکان خوبه ؟ و من همش به این فکر میکردم که پیکان چه ماشین مدل پایین و پسرونه (!) ای هست!

و بهرحال با اون حرفی که بابام ترم یک دانشگاه بهم زد ، دیگه روزی نبود که ماشینی دم در خوابگاه ببینم و دلم نسوزه!و به این فکر نکنم که چند تا از بچه های خوابگاه ظهرا یا عصرا با ماشین خودشون از دانشکده  برمی‌گردن خوابگاه...! و این یعنی غم رسیدن اتوبوس  دانشگاه  روهیچوقت نداشتن .... !

مرسی اگه وقت گذاشتید

سفالگری

راستش از وقتی دیدم سفال گرون شده ( یه بشقاب خام ، شده ۹ تومن و کوزه های رنگ نشدۀ شاید ۲۰_۲۵سانتی فانتزی شده ۲۵ تومن ) و اینکه تو یکی از فیلمای مورد علاقم که البته خارجی بود یکی از شخصیتا سفالگری میکرد به سرم زده برم سفالگری یاد بگیرم و خودم دست به کار شم و اگه خواستم به رنگ آمیزی  و نقاشی روی این ظروف ادامه بدم اینجوری میتونم ظرف مورد نظرمو خودم درست کنم و البته سفالگری هم خودش دنیایی از هنره و جذابه! 

بله اینه هدف جدید منه و از اونجایی که غیر از آقای مراد زاده_معلم هنر_ که وقتی دوم دبستان بودم با رسول تو کلاسای سفالگری ایشون شرکت کردیم کسی رو نمیشناسم اهل این کارا باشه که بخواد خصوصی هم بهم درس بده! 

بنا بر این  محدودیت ، یه چیزایی سرچ کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه فایل آموزش سفالگریو بتونم اینترنتی سفارش بدم در حال حاضر از همه چی بهتر و به صرفه تره ... و حالا بماند که همین سر شب با فاطیما رفته بودیم بیرون واسه خرید لوازم هنرِ از  مد افتادۀ معرق ... :/


 لینک پکیجی که احتمالا سفارش بدم: 

 http://118file.com/آموزش-سفالگری-با-چرخ

قیمت:تقریبا ۳۸۰۰۰۰﷼

به امید اینکه اگه رفتم دنبالش با عشق یاد بگیرمش



#شکارچیان بخشنده

امروز این فیلم کره ای رو دیدم به همراه فیلم #شخص درونم.... و همینطور فیلم #آژانس ازدواج.هر سه هم سینمایی کره ای(البته فیلمی که اسمش تو عنوان اومده محصول مشترک ژاپن و کره بود)

شکارچیان بخشنده از دو فیلم دیگه به مراتب بهتر بود

ولی راستش هیچ کدوم نظرم رو جلب نکرد.

اگه فیلم خوب میشناسید معرفی کنید

البته سعی بشه ایرانی نباشه چون ندوس