مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

آمدم که بروم ...

سلام ؛
قصد داشتم فقط وبلاگو آپدیت کنم و برم ؛  ولی پیغامای تلگرام اومد و ... هرچند همه تا منو دیدن در رفتن ( انگار من جزام دارم !! )
با این وجود سرم به کانال های سرگرمی به قدر کافی  گرم شد ...
و اما امروز دو تا امتحان مستمر ریاضی و زبان داشتیم ... هه مطمئنا خنده داره اگه بگم از همه جا تو لگاریتما هنگ کرده بودم 
طفلک رسول که تا دوی شب بخاطر من بیدار مونده بود و مشکلاتم رو برام توضیح میداد ( چقدر هم ضعف داشتم ... )

البته ضعف حافظه و کارکرد مغزم همه مال کم خوابیه و متاسفانه من « در جریـــــــانم » ( جهل بسیط :| )
( سفارش کردم  یکم کنجد بخرن )

.

.

.

و از احوالات کلی هم اینکه ... مدتیه دوست دارم از مشاورای همیشگیم کمک بگیرم ؛ ولی هیچ کدومشون در دسترس نیستن
و البته آشنایی اونا برای من و مقبولیت من برای اونا مطمئنا دستخوش تغییراتی شده
... (  افسوس )

یه سوال کلی دغدغه روزانه ... اینکه باید چیکار کنم ؟
باید دروس چهارمو پا به پای بقیه بخونم و فعلا قناعت به خرج بدم ، یا اینکه برنامه ناقصمو عملی کنم ؟ که البته این دو هدفه شدن و متزلزل شدن تمرکزی که در مورد وجودش هم جای هزار شک و شبهه ست ... برای من قابل هضم نیست و باز برمیگردم به همون تفکر به ظاهر خرافه گرایانه  خودم که:  « رقابت با اهداف من ناسازگار است »
نمیدونم تا چه حد شانس موفقیت دارم ... .


عاقبت ، جوینده ... !

کی میگه عاقبت جوینده یابنده بود ؟! 

بعد یه ساعت گشتن دنبال  ناخن گیر به این نتیجه رسیدم که حتما ناخن گیر نداریم [ و نداشتیم ] !!!
و این در حالیه که مامانم سرسختانه معتقده سه تا ! ناخن گیر داشتیم :/

"بسم الله" :|
امروزم که مقنعه م نبود :|

اطلاعیه D:

نظر سنجی اضافه شد ؛ حتما رای بدید

نــا عــدالــتـــی مــحـــض !

بزودی از مکنونات مکتوب ...

ههه قسمت !

وقتی بعد از شام سفره و ظرفا رو جمع می کردم ، چشمم خورد به میوه های زیر اپن ! دست بردم تا نارنگی بزرگه رو بردارم ... و برداشتم ؛ میخواستم پوستشو بکنم ولی پشیمون شدم ! یجور اسراف بود ...

کمتر از یه ربع بعد محمد مهدی اومد تو اتاقم و بهم گفت «برات نارنگی آوردم ! » و دقیقا همون نارنگی ای رو که ظاهرا بزرگتر از همه بودو بهم داد ... _رد ناخنمم روش بود! _ ههه به این میگن قسمت  ! 

چهار شنبه شب ـ 20 آبان 94

ماجرای چادر ساده + چند عکس یادگاری

خب ...
چند ماه پیش _ شایدم یک سال پیش <! _ خاله بنده به همراه شوهر و برادر شوهر و مادر شوهر ! به کربلا مشرف شدند ... وقتی برگشتن برای من یه دونه روسری قشنگ آوردن ( خیلی هم من اهل روسری ام البته گله ای نباشه ) ... برا مادر گرامی هم پارچه چادر مشکی مدل ساده طرح [ طلایی ] دار آوردن ( ! ) ... مادر ماهم همین یک ماه پیش سپردنش به خیاط ...
از اونجایی که من از ماه آخر تابستون برا اندازه گیری واسه دوخت و دوز مانتو - شلوار مدرسه ( بلند مدل شده ) رفته بودم زنانه دوزی ، و قرار بود بعد دوماه ( ! ) مانتو - شلوارو تحویل بگیرم و از قضا از روز اول هفته بپوشم ، با خودم گفتم بیام و عادت شکنی کنم و تحول بخرج بدم ! ( به لطف یکی از آشناهای مجازی ، همیشه به فکر افزایش جاذبه و کاهش دافعه های [ حتمی ! ] هستم _ کتاب " جاذبه و دافعه علی ( علیه السلام ) " اثر شهید مطهری  رو تهیه بفرمایید ... )
بعله ... و این شد که کل لباسامونو  نو کردیم ! یا که تغییر دادیم ...
ـ چادر مادرم این تحول یهویی رو کامل میکرد ـ
البته قبل از اون روز ، چند بار پیشنهاد پوشیدن چادر ساده جدیدش رو بهم داده بود ...
فردای اون روز همه ـ غیر از ملیحه که گفت : بهت میاد ؛ ولی چادر خودت بیشتر ... _ خداروشکر ! همه بچه ها تو اینکه این چادر بهم میاد اتفاق نظر داشتن ...
مادرمم بطور عجیبی دوست داشت چادرشو برای خودم نگه دارم ... رسول ـ برادر بزرگترم  ـ هم چند بار از تیپ جدید ما تعریف نمودند ... بابامم با وجود اینکه نظر خاصی بروز نداد ، بنظر می رسید از وضع موجود راضیه ...
حدود ده روز ازش استفاده کردم ... کش نزده بودم و باید با دستم زیر چونه ش رو میگرفتم ( حالا نمیدونم تا چه حد صحیح عمل کردم  )
تا اینکه دیروز مامانم لباسای مدرسه رو اتو کشید ... اونم چه اتو کشیدنی !!! ... و من هم روز رو از نو شروع کردم ولی ... دیگه اون امنیت و رضایت روز قبل رو نداشتم ... و هنوزم یه طور دیگه به خودم نگاه میکنم ... !!! نگاهی که حرف دو سال پیش اسما رو مرور میکنه ! ... اون گفته بود : " هیچ چادری مثل چادر ساده نیست ... "
و اما چادر خودم عربی ساتنه ...

اینم از عکس های یادگاری با توضیحاتی در ابتدای هر کدام ...

محل تحصیل چهار ساله من :
http://uupload.ir/files/n45u_عکس0995-1.jpg

برادر کوچیک ـ و ته تغاری ـ بنده در دو سالگی - موسسه کودک باغ رضوان
http://uupload.ir/files/ebj8_20150706_021550.jpg
&
[حذف شد = تکراری]
تا بعد ...


اینم یه نمونه از برنامه درسی کنکور ما ... ( تقدیمی )

 سلام ؛
این برنامه رو  اواخر شهریور نوشتم ( کل تابستونو در حال برنامه ریزی بودم !!! )
مهر : عربی ( 16 درس ؛  روزی یک درس = وقت مورد نیاز " 16 روز ) + جامعه شناسی ( 18 درس ؛ روزی دو درس = وقت لازمه : 9 روز )
آبان  : ادبیات 2 ( 28 درس ؛ روزی یک درس = 28 روز ) + آرایه ها ( 25 درس ؛ همه 25 درس در 2 روز / در طول ماه و در 30عرض  روز  )
آذر : ادبیات3 ( 27 درس ؛ روزی یک درس = 27 روز ) + اقتصاد ( 170 صفحه ؛ از اول ماه = روزی 5 صفحه)

دی : مرور دروس خوانده شده تا این لحظه  ( در صورت امکان !!! = خیلی بعید بنظر میرسه ...  ) + امتحانات نوبت اول سال چهارم
بهمن : جامعه شناسی2 ( 18 درس ؛ روزی یک درس = 18 روز  ) + روانشناسی ( 4 فصل ؛ 150 صفحه ؛  از اول ماه روزی 5 صفحه )
اسفند :  منطق ( 12 درس ؛ روزی یک درس = 12 روز ) + فلسفه ( 9 درس ؛ روزی یک درس کامل[محدوده : زیاد ] )

فروردین : مرور دروس خوانده شده در ده روز + پیش خوانی ریاضیات ( ریاضی 1 + آمار سال دوم + ریاضی سال سوم + ریاضی چهارم ) + کلاس های تقویتی ( در صورت احساس  نیاز = یک دوره کامل  )
اردیبهشت : دین و زندگی2 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز ) + دین و زندگی3 ( 16 درس ؛ روزی یک درس = 16 روز )  [دو روز از ماه = روزی دو درس ]
خرداد : فقط دروس پیش دانشگاهی ( خـ ... خوانی !! )

# تیر # ( ماه کنکور ) : مرور کلیه دروس = اتمام باقیمانده ها ( جامعه شناسی 1 + تقویت  زبان انگلیسی )
و اما قانون برنامه : هر روز = مرور محدوده روزای قبل + خوندن محدوده همون روز
اینم از آخرین برنامه م :
( که  نیاز به اصلاح داره ... )


[لینک عکس برداشته شد]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« بین خودمون بمونه !  »


این هم از سلیقه ما ...

 روزنامه جگری مربوط میشه به سال سوم دبیرستانمون ( به عنوان بروشور زبان طراحی شده
روزنامه آبی هم مربوط میشه به فعالیت امیرعلی ( برادر دوازده ساله م  )_هفته پیش _ موضوع : آهن زنگ نزن ( کلی از درس انداختم ...  )
انتخاب رنگ اشتنباخ ها ، غیر از  پس زمینه روزنامه آبی ، هم کار خودمه


http://uupload.ir/files/nily_img_20151027_001328.jpg

http://uupload.ir/files/x6e1_20150126_135400.jpg

http://uupload.ir/files/u8cn_20150126_135512.jpg
( با ضمانت مدیر مدرسه _ به این خاطر که کار گروهی بود _ قبل تحویل ،  تونسته بودم بیارمش خونه !  )

... ما باز آمدیم !!

بی قراریـ ـهای من پیدا بود از روی من ؛

تیرگی چهره ام شاهد بر احوالات من !

ظلمت رخسار من ، از شرم من بس آریا ؛

دشمنان کافرم ـ از زشت سیرت ـ پاریا...
« قاران قوش »

خداحافظ ای همپای شبـ ـهای غزلخوانی!

نمیدانم چرا اینقدر دلگیرم !

چرا نسبت به آینده پریشانم ...

گرا گیجم ؟ نمی فهمم
چرا دیگر توانی نیست در جانم ؟

من آن مردم ؟ نمیدانم ...
همان مردی که بعد تلخ شیرین دید ؛
همان شخصی که می دانست آینده برای اوست
همان که منشا این خنده را از درد می دانست
آری ؛
[ یقین دارم
] هنوز آنم ـ هنوزم می توان باشم
همان هستم و این را خوب می دانم !

«قاران قوش»

( سروده شده در چهارده سالگی ـ در کمتر از نیم ساعت )


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دوستان تا یه مدت خداحافظ ...
اگه وب تا حدودی نا مرتبه میام و مرتبش میکنم ( مثل اینکه یکی با خودش حرف بزنه !  )
میبینمتون

و باز هم بیدار خوابی ...

31 ساعته که نخوابیدم 

اون دنیا باید به تک تک سلولام جواب پس بدم _ میدونم ...



همیار معلمی زبان !

سلام ؛

این پستم در ادامه قضیه امتحان زبان هفته پیشمه ... در کل 4 تا سوال از 24 تا (تست کنکور) غلط داشتم  و خانم حاجی محمدی به عنوان نفر اول اسم بنده رو خوند ... چه احساس بدی داشتم از اینکه بالا ترین نمره رو گرفتم !!! شب قبلم 4 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ... فکر کنم چهره م دیدنی بود !

وقتی اسممو خوند با گفتن " Very Good " تشویقم کرد ؛ ولی بعدش گفت : حتما میتونستی بهتر باشی ( نقل مضمون ... )

ادامه دارد ... (علت : ضیق وقت ! گفتم که ... 4 ساعت خوابیدم )

.

.

.

و اما ادامه ...

وقتی برگه مو گرفتم چهره م تو هم رفت و امیدوار بودم خانم محمدی متوجه این ناراحتی و البته شرمندگیم شده باشه ... هنوزم نمیدونم بعد من کی بهترین نمره رو آورد ... لیلا یا محدثه ...

البته برام فرقی هم نداشت ...

وقتی خانم ، بحث همیار معلمی رو پیش آورد ، به من یا لیلا نگاه نمیکرد و حرفاشو اینطور شروع کرد : تو کلاس شما همیار معلمو انتخاب نکردم درسته ؟ ( استفهام انکاری ) ...

وقتی گفت : همیار معلم کلاسو خودتون انتخاب کنید حس کردم بخاطر لیلا اینطور میگه ... ( مقدمه چینی برا انتخاب یکی دیگه ... ولی لیلا حداقل در ظاهر بی تفاوت بود [ ومطمئنا از درون ناراحت ... ] )

یه روزنه امیدم تو دل خودم بوجود اومد ... اون موقع فکر میکردم کلی چیز پشت تک ـ تک جمله هاش هست و من در سعی بودم اون " چیزا " رو کشف کنم ولی نمیتونستم ...

چیزی مثل سرزنش من ! دادن امید به لیلا ... یا اظهار بی تفاوتی ! ( چون امتحان سخت نبود )
فکر میکردم حرفش هنوز یادشه ... آخه ایشون در فراست استاد امثال ماست !

ولی ظاهرا یادش نبود !!!
... گفت : کی موافقه محدثه همیار باشه ؟ کی موافقه لیلا باشه ؟! ( منم که چغندر ! )

بچه ها ولی نظر احترام آمیز(!) و تعارفانه (!) شونو  گفتن ... ولی  ظاهرا اونام گیج بودن ! و نمیدونستن چی بگن

و اینجا بود که بنده وارد میدان شدم !

... خودم ؟!البته که نه ! من چیزی نگفتم و صد البته خودمو در اون حد نمیدیدم ( و نمیبینم )!

خانوم گفت : محدثه باشه ... لیلا باشه ... *******م خوبه ! ( فامیلم ) 

وقتی برا سومین بار پرسید : کی همیار باشه ؟ گویا بچه ها هم نسبت به صحبت جلسه قبل و شرط آزمون دچار فراموشی شده بودن ! چون   تو جواب گفتن : " لیلا " ( منم = هل پوچ ! ) ... البته شاید تا حدودی از روی احساسات بود ...

ولی این موقعیت برا من معنی ها داشت ! ... به هر حال خوشحال نبودم ؛ ولی ترجیح میدادم همینطور نا دیده گرفته بشم تا اینکه در مرکز توجهات قرار بگیرم

وقتی هم که خانم حاجی محمدی بحث رو تموم کرد حس خاصی نداشتم

ایشون گفتن : پارسال لیلا بود ؛ امسال محدثه باشه ... ( هنوزم نمیدونم چرا اینجوری شد !  چون محدثه شاگرد اول بود ؟! یا چون نسبت به قبل پیشرفت کرده بود  ... ؟ علت نادیده گرفتن من چی بود ؟ ( البته گله ای نیست ) ... چون خانم حاجی محمدی ازم غافل شده بود و من در اون حد نبودم ؟ چون به نمره م دقت نکرده بود ؟ چون حواسش نبود برگه اولو به من داده ؟! یا اینکه از این کار قصدی داشت !!!؟ )

در تمام همون چند دقیقه صحبت راجب همیار معلم جدید ... احساس میکردم خانم حاجی محمدی از روی فراست داره اون حرفا رو میزنه ... حس میکنه بهتره من همیار نباشم چون رقابت برام خوبه ... ولی یه جورایی اینم نمیتونست درست باشه چون شناخت آدما ( در اینجا = من ) به این راحتی نیست ...

شایدم منو لایق این مقام نمیدونه ... چون همه چیزی که ایشون درمورد من بظاهر تحسین  میکنه دایره لغت انگلیسیمه ... که ممکنه کمی بیشتر از بقیه لغاتو بلد باشم یا بهتر بحافظه سپرده باشم ( خودم ولی انتظارات خیلی بیشتر از این ها رو نه تنها از خودم ، بلکه از همه رقبا و همکلاسی هام دارم  و کار شاقی هم نیست ! )

تازه وارد مبحث درس جدیدمون شده بودیم که خانم محمدی اطلاعات از پیش ثبت شده ش رو یاد آوری کرد ! و این به این خاطر بود که کسی که برا درس جواب دادن انتخاب کرده بود من بودم ... این حسن اتفاق ! باعث شده بود خانم محمدی نمره امتحان بنده رو تو دفتر نمره ببینه ( ! )

یهو گفت : آهان من میخواستم بر اساس نمره های امتحانتون همیارو انتخاب کنم !! با لاترین نمره مال *******ـه ! الان دیدم ... ( بعدشم به شخص مبهمی خطاب کرد : آخه خب نمره ها ... نزدیک همه ( یا یه همچین چیزی ) بعد به  محدثه گفت : بالاترین نمره مال ******** ( = من ) ـه ... ببخشید ( ؟)

منم که جو رو مناسب میدیدم و نمیخواستم موضوع از اونی که هست ضایع تر بشه گفتم : حالا چه فرقی داره ؟ چی میشه اگه اصلا همیار نداشته باشیم ؟ < !

ازم پرسید : واقعا نمیخوای همیار معلم باشی ؟ با صداقت گفتم : نه ! ... اهمیتی نداره ( فکر کردم شاید مودبانه بنظر نیاد ! پس بلافاصله با جمله بعدش که خیلی هم مناسب بود ماست مالیش کردم  ) دوباره پرسید : مطمئنی ؟! ( گویا میخواست مطمئن بشه ؛ یا اینکه راه هرگونه اعتراض احتمالی در آینده رو سد کنه ! ) با اینکه اون لحظه یکمی شک تو دلم بوجود اومد ( خیلی وقتا مطمئن نیستم ... )  سریع گفتم : آره !

گفت : چرا خب ؟ بخاطر مسئولیتش ؟ آخه مسئولیت خاصی که نداره ...  گفتم : نه ! ... خودم پارسال شاگردتون بودم و میدونم اوضاع از چه قراره ...

گفت : خیــله خب ... باشه ! پس همیار معلم محدثه باشه ؟ گفتم : بله ؛ البته در صورتیکه خودش مشکلی نداره ( ولی چقدر همیار معلمی و محدثه رو بردم بالا ! )... محدثه هم گفت مشکلی نداره ...

خانم محمدی تشویقم کرد : ! Very Good
ولی هنوزم که هنوزه فکر میکنم اونطور که باید نبودم ... همه توجها هم بخاطر همون چند تا دونه لغتیه که سرکلاس جواب دادم و این همون و تنها دلیلیه که  " داشتن اطلاعات عمومی بالا " رو ـ از طرف دبیر زبان ـ به من نسبت داده
کاش میتونستم بهتر باشم و لیاقت درجات بالارو در خودم ببینم ( آمین )

ان شاء الله همه بتونن تا کنکور خودشونو تبدیل به یه " آماده کامل " بکنن ( = شاید بهترین و جامع ترین تعریف از یه کنکوری موفق ! )
و باز هم آمین ...
شبخوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها :

در ادامه همون روز ، وقتی برگه تست هفته قبلو به عنوان اولین نفر ازم گرفت میزان توجهش رو بهم نشون داد ...

این توجه وقتی به اوج خودش رسید که ایشون گفتن : خط جالبی داری !
و من اینطور عکس العمل نشون دادم که : خط فارسیم !؟

گفت : آره ...

فورا چیزی که تو ذهنم اومد و از نظر خودم خنده دار بود و البته کنایه آمیز!! به زبون آوردم : حتما تعریفشو تو دفتر شنیدین !! (  )
گفت : نه ؛ قبلا یه چیزی برام نوشته بودی ... همون برگه آخر سالی که انتقاداتتو توش نوشته بودی ( حرفمو جدی گرفتن! )
گفتم : بله ...
امیدوار بودم کنایه ای که تو جمله م بودو متوجه بشه ... دوستان که خوب متوجه شدن !!
آخه به لطف دو تن از دبیران با فرهنگ پارسالی !!! من تو دفتر و پیش مدیر مدرسه [هم] بیشتر به بد خطی شهره و متهمم ! تا جالب نوشتن ... حتی با اینکه
شاید خطمم ندیده باشن !
و این در صورتیه که از نظر خودم ( = خود واقع بینم  ) فقط تو امتحان این اتفاق برام می افته و برگه شلوغ میشه که این با بد خطی فرق میکنه ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خانم محمدی از بابت همه کوتاهیام متاسفم ...

منم شاگرد حقیر شما ... و ازتون ممنونم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و اما این پستو ادامه دادم چون بعدا کمک میکنه خاطرات بهتر تداعی بشن ...
یه روز آدرس وبلاگو بخانم محمدی میدم تا ایشونم از مکنونات ذهنی من آگاه بشه و ضمیمه کردن جمله بنفش هم به همین خاطره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خدایا ! بیشتر از اینها بهم درس بده ... ممنونم


از توجه شما خواننده محترم هم سپاسگزارم

3 / بهمن / 94 
" بین خودمون بمونه ! "


اخبار جدید

سلام ؛

متاسفانه الان با گوشی ام 

لطف میکنید تا وقتی این پست اساسی ویرایش نشده صبر کنید ... البته اگه گذرتون خدایی نکرده به اینجا افتاد !

« ممنون »

امروز _ عاشورا _ بیشتر روزو بیرون از خونه بودم و بخاطر تکالیف زبان نتونستم با اهل بیت برم خونه پدربزرگم ( که البته تو شهر ما زندگی نمیکنن )

دیشب _ تاسوعا _ برای دومین بار دسته رو دیدم …

برادر بزرگم امسال رسما جزو طبل زنای هیت شد ؛ قصد داشتم پنهونی هم که شده یه عکس ازش بگیرم و بذارمش اینجا ؛ ولی خب همچین امکانی نداشتم و البته _ همونطور که انتظار میرفت _ از این کار خوشش نمیاد (خیلی هم روی مسائل مربوط به ریا یا خلوص حساسه:/ )

ولی جای شما خالی از دیدنش علی الخصوص بخاطر تیپ مشکلی و رسمیش که کم سابقه هم بود ! کلی حظ بردم 

دیشب یه چیز جالب تر دیگه هم دیدم ! 

چش چرون ترین پسر شهرمون …

همون پسری که وقتی از کنار ماشینمون رد شد سرمو پایین انداختم که خودم چهره ش رو نبینم چه برسه به اینکه اون چهره من رو …

کمتر از یک ساعت بعد وقتی داشتم به دسته نگاه میکردم  چشمم بهش افتاد … 

چهره ش حالت خیلی خاصی داشت که باعث شد سعی کنم از موضوع سر در بیارم
بنظر می رسید خیلی متأثره و رفته تو عمق چیزایی که مداح می خوند و خیلی ها _ من جمله خودم _ متوجهش نبودیم … میشه گفت هیچ اثری از  ریا هم از این عمل ساطع نمی شد !  حالتی مثل تاثر زیاد … یه مرتبه هم با انگشت چشمش رو لمس کرد … بعید میدونم بخاطر اشک حاصل از حالتی که داشت نبود … با این همه ، هنوزم تیپ اوباش رو داشت ... اینو بخاطر نوع پوشیدن کفشاش میگم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کمتر از یک ساعت پیش فهمیدم پسری که تو کتاب فروشی هد هد در حال خریدن کتابای رشته انسانی دیده بودم  همون نفر اول منطقه بود که بنده رو با وجود اینکه عربی و ادبیاتو اول شده بودم دوم کرد ؛ یعنی آقای « سید محسن فتح اللهی » که از قضا از بچه های هییت خودمونم هست ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خبر جدید دیگه هم اینکه مهسا ـ دختر خانم شجاعی  ( = دبیر ادبیاتمون ) ـ هم بالأخره چادری شد ...

منم تو سن ایشون بودم چادری شدم

(یعنی ۱۲_۱۳سالگی)

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی ...

سلام ؛
همین الان بگم ؛ " مخاطب عنوان پست خودمم " ...
خب !
دیروز امتحان زبان داشتم ...متاسفانه گنداندمش
این امتحان برا تعیین همیار معلمم که شده ضروری بود و تقریبا امتیاز بزرگی محسوب می شد ؛ ولی خب ...
[ طبق معمول ] شرایط دست به دست هم دادن تا بنده نتونم خیلی خوب این امتحان رو پاس کنم ...

یه جورایی هم زورم اومد ! چرا باید زبانو با قاعده و فرمول یاد بگیریم تا اینکه کاملا اقناع شده براش تلاش کنیم !؟

ضمنا پریشبم مهمون داشتیم :/

دختر فامیل آدم وقتی از قصد نذاره درس بخونی ... وقتی دیگه کنایه ها جواب نده ! وقتی نتونی از اتاق بیرونش کنی همین میشه دیگه ...

خدا آدمو گیر همچین آدمی نندازه ! :|

.

.

.


میتونم مثل خیلیا از دلایل توجیه کننده بالا استفاده کنم  ...

ولی با خودم میگم : " کم گذاشتم " ... چیزی که کلی تر ازهمه ست و شاید " رو راست تر " ... !

با این وجود وقتی بش فکر میکنم میبینم خیلی هم بد نشده !  مطمئنا دومین نمره کلاسو میارم و همین کافیه ... دبیرم که مارو خوب میشناسه !

حالا چرا " بد نشده " ؟!

خب من رقابت نهان دارم ( سرچ نکن ! این اسمو خودم روش گذاشتم ) و میشه گفت تموم سعی خودمو میکنم تا نذارم افراد دور و برم گرفتار غرور بی اساس بشن ...

خیلی بهتر میتونه باشه که من یه شاگرد مطلع و با فراست ـ  در مثل مناقشه نیست ( واقعا منظوری ندارم ) ـ بنظر بیام ... تا اینکه یه همیار خود گیر ! یا بلا منازع ! [هه] ...
" خدایا ! بابت درسی که بهم دادی ممنونم ... "

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما که از همون اولشم نمیخواستیم همیار معلم شیم

خوبه حالا فردا گندش در بیاد همیار معلم شدیم


زهرا جان تولدت مبارک !

سلام دوستان ...
امروز یعنی 16 مهر  ، روزیه که یکی از بهترین دوستای مجازیم ـ زهرا فصیحی هرندی ـ وارد نوزده سالگی میشه ...

از همینجا ـ با وجود مسافتی که بینمون هست ـ عمر طولانی و پر برکتی براش آرزو میکنم


و اما کادوت !!!
(که ناقابله ...)

« سلام ای روح من!ای راحت جانم!
سلام گرم گرمم را پذیرا باش!
رفیق نازکم!ای مهربانی ها!»
ـ همان هستی ـ
تویی آن ازهر زهرا ...
درون قلب من باشی
تو ای دائم در افکارم !
نگاهم گر کنی خواهم ، که باشم تا به آخر مسخ چشمانت ...
تویی آن ماه زیبا رو ؛ نشسته بر دلی تیره ...
همه انجم خوردند غبطه ـ به آن صورت ـ بروی ناز زیبایت ...
به زیر چادر مشکلی چقدر محبوب می گردی ...
تو در آخر ، به این شیوه مرا مجذوب خود کردی !!
برایت من ، بخواهم از خدا رحمت ...
گهر عمری به دور از رنجش و زحمت ...

«قاران قوش»

قالب : «نیمایی»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

ویرایش شد

(حواس نمیذارن واسه آدم... :) 

من باز مهربون شدم :'/

همی دارم غمی در خود ...




ز تاکستان ، ز ترکستان ، همی دارم غمی در خود ؛

که گر گویم ، همی ترسم ، که پالیزت شود وادی ...

الوداع ...

سلام دوسان ؛

دارم از دنیای اینترنت فاصله میگیرم ...

اسامی برترین های کنکور 94 رو دیدم ... درصداشون خیلی بالا بود !

خدایا ینی میشه منم بتونم رشته مورد علاقه مو قبول شم ؟

دوستان لطفا از ته قلبتون برام دعا کنید ...

خدانگهدار ... .

سالگرد ولادت ...

سلام دوستان ؛

امروز 29 تیر سال 1394 ـه ... درست شونزده سال و دوازده ماه و سی و یک روز و بیست ساعت پیش ، اینجانب پا به عرصه دنیای وجود گذاشتم و از این بابت خدارو شکر میکنم ...

از همه دوستانی که تولدمو تبریک گفتن ممنونم ؛

و اما تصمیماتی دارم که باید بعد از پایان امروز عملی بشن ...

تصمیماتی مثل خداحافظی چند ماهه با دنیای تکنولوژی !

همونطور که خودتون میدونید موبایل هم جزوی از این محدوده ست

برای کنکورم دعا کنید

دیگه حرفی ندارم ...

دلگیرم از ...

دلگیرم از دوستای چند ساله مجازی و غیر مجازی ... که هیچوقت از تصمیماتم برای آینده نپرسیدن !

دلگیرم از آشنای مجازی ای که ...

دلگیرم ... اینبار از دبیری که با بی عدالتی ـ نمره مستمر ـ به من "بیست" داد !

و بالاخره دلگیرم از دبیری که حاضر نشد برای نمره من ـ که توی شاگرد دوم یا سوم شدن من تاثیر گذار بود ـ دوباره ژوری رو بنویسه ...


حانیه یا هانیه !؟

یکی از دبیرامون قصد داشت برنامه پاور پوینت رو به بچه ها نشون بده تا بدونن این برنامه چی هست!بعدم پاور پوینت 200صفحه ای خودشو نشون داد؛آخرین صفحه از پاور که اومد مکس کرده بود روش؛متنش به اینصورت بود که:از توجه شما سپاس گذاریم
نمیخواستم بگم؛ولی از اونجا که دبیره سرشار از غرور بود!گفتم سپاسگذاریشو اشتباه نوشته"که دیدم حرفمو نقض کرد و بچه هام همه طرف اون؛تعجب کردم!برای اثبات نظرم گفتم وقتی بخوایم چیزی رو بذاریم پسوند"گذار"میگیره؛بعدم این کلمه همیشه جزء غلط املایی های من بوده!!ولی اینجا سپاس رو که نمیذارن!!!دید نه بابا همچین بیراهم نمیگم!گفت ببین(!)بعضی کلمات دوشکلی نوشته میشن؛مثل طهران و تهران(!!)حانیه و هانیه...!!(دست گذاشته بود رو اسم ما!)_ خانوم! بحث اون دوتا از این بحث سواست؛حانیه و هانیه فقط یک تلفظ یکسان دارن و معنیشون باهم فرق داره؛ولی اون مرغش یه پا داشت و به همون دلیل که اون بالا عرض کردم به حرف من بی توجهی کرد؛منم گفتم بیخیال!با آدمای بی منطق سرو کار داری...از همه زودتر رفتم که جای خودم بشینم؛ولی دوست داشتم اونا رو حرفام فکر کنن!از رو سکو که پایین اومدم گفتم : ولی اون سپاسگذاریم اشتباهه!!
تا تکیه مو دادم به پشتی صندلی یادم اومد یه فرهنگ اسماء همرامه؛بدلیل اینکه این پست رو قبلا اینجا قرار داده بودم و معنی اسم خودمو از قبلتر میدونستم و اینکه فکر میکردم ممکنه اسمم توش نباشه و اینکه کتاب از چند فهرست تشکیل شده بود دنبالش نگشته بودم؛ولی الان وقت ثابت کردن بود!چیزی که دوستش داشتم:)؛کتاب رو باز کردم ، حرف "ح"رو گشتم و به"حانی"(مذکر اسمم)رسیدم؛معناش همینی بود که این بالا برای مونثش نوشته!(که از قضا همونموقع یه کلمه آشنا بچشمم خورد؛سپاسگزار!!!!که معنی اسم "حامد"دقیقا بالای اسم حانی بود؛بلافاصله به خانوم گفتم:چه جالب!اینم نوشتار درست سپاسگزار!که دیدم هیچی نگفت!اصرار داست بحث اسم مارو ادامه بدیم)ولی خانم معلم هنوز قانع نشدگفت بگرد ببینم اسم خودت هست؟ماهم گشتیم و اولین ح تو فهرست دیگه بهش رسیدم؛نشونش دادم باز بهانه آورد!گفت هانیه رو بگرد...مام همینکارو کردیم و "هانیه خانوم" رو هم پیدا کردیم!معنیش بود خوشبخت...خانمه که دید بهانه آوردن بیشتر از این جالب نمیزنه موضوعو فیصله داد و گفت : خوبه معنی هردوشون خوبه !...از رو اسم شیفتگی گفتم نه!معنی "حانیه"همه جا از "هانیه"بهتره...تو یه فرهنگ اسماء دیگه(حدود3سال پیش)خونده بودم معنی وکاربرد اسمم در زمانهای قدیم"زن[بیوه ای] بوده که از برای فداکاری و بخاطر فرزندانش ازدواج مجدد نکند"و در همون کتاب خوندم که"هانیه"زن خدمتکار اطلاق می شده...
)(دقیق یادم نیست ولی یه جا سر همین بحث که خانوم داشت دلیل تراشی میکرد یکی از بچه ها گفت : خانوم اگه به *******(فامیلم )باشه هی واسه حرفاش مدرک میاره!!خانومه تقریبا(!)خندید و گفت ا واقعا؟چقدر خوبه که برای حرفات دلیل بیاری!خیلی خوبه که آدم از رو منبع و مدرک حرف بزنه...بعدم حواسش جایی پرت شد و منم بدون حرف اضافه ای نشستم

"از توجه شما سپاسگزارم"!

من و کارنامه دیپلم :|

صبح ساعت نه با صدای آیفون از خواب بیدار شدم ؛ بی بی [زرشکی]بود ... صبح تا ساعت 4 و خورده ای تو اینترنت بودم ببینم نمره هامو میتونم ببینم یا نه...که البته نشد . بیشتر بخاطر گواهی اشتغال به تحصیل رفته بودم ...

بعد دیدن نمره هام تعجب کردم...خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق  داشت...دینیم 17.5 بود ؛ عربیم 19.25...نمره هایی که فکرشو نمیکردم ! خوشبحالم شده بود ... ولی حیف تا به نمره های پایینتر رسیدم این حس جای خودشو به گیجی داد ... پرسیدم : میتونم بنویسمشون؟ بعد شنیدن جواب سوال " استفهام انکاری " گونه م بدون توجه به چه نمره ای بودنشون ، نوشتمشون . بعد کل اصرار از طرف من و امتناع از طرف مدیر و معاون مدرسه (و البته تاثیر کردن زنگی که به بابام زدم و گوشی رو به بابام دادم ) ، گواهی اشتغال به تحصیل گرفتم .

اومدم خونه ؛

موقع حساب کردن معدلم ، متوجه شدم نمره زبانم " 5 . 12 " اومده ! 

باید برم اعتراض کنم ... یعنی من پونزده نمره زبانو خالی یا اشتباه دادم که چنین چیزی خیلی بعیده ؛

اونم در حالی که من هیچوقت زبان دبیرستانو به این خوبی نخونده بودم ...


امیدوارم اعتراضم به بهترین نحو بررسی بشه ... انشاء الله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوشبختانه اعتراضم بخوبی رسیدگی شد و نمره زبانم حدود 5 نمره ارتقا پیدا کردخدارو شکر میکنم


هوسی مسئله دار ... !

بالاخره با خودم کنار اومدم و به تنبلی و بی حالیم غلبه کردم که بیام و خاطره دیروز و امروزو تایپ کنم . دیشب درست همین موقع(ساعت یازده و هفت دقیقه)در تقلا بودم که به تشویق بابام و طبق چیزی که قبلا گفته بودم(میخوام چیپس درست کنم برید سرکه بخرید) سیب زمینی هارو به قطری که باید ، حلقه میکردم . قرار بود حلقه هارو بشورم و آبشونو بگیرم و تو سرکه بخوابونمشون و بعد سرخشون کنم . بابام سیب زمینی هارو شست و گذاشت که آبشون از صافی بیرون بره و بعد تو سرکه خوابوندشون . بعد سیب زمینیا نوبت به فلفلای سبز و قرمز خشک شده مامانم بود . از اونجا که فلفلا سالم خشک شده بودن نیاز به پودر کردنشون بود ... با گوش کوب شروع کردم به کوفتنشون ؛ ولی اونطور که باید ریز و پودر نمیشدن ... به فکرم رسید آسیاب کنو پایین بیارم و اینطوری ترتیبشونو بدم ... ولی امان از تنبلی ! تو یک لحظه تصمیم گرفتم دستامو وارد عمل کنم ... پس شروع کردم به آسیاب کردن فلفلا ،  با استفاده از کف دستان عزیز ! بعد از جدا کردن پودر نرم فلفلا با استفاده از چای صاف کن ، دیدم فلفلا به اندازه کافی نشده ... بیخیالش شدم چون طعم اصلی سرکه ای بود ـ طعم مورد علاقه خودم ـ ...

فلفلارو ریختم تو روغن داغ و بابام سیب زمینیا رو اضافه کرد ... چند باری با بابام سر از سر باز کردن چیپسای عزیز تر از جان ـ ! ـ دعوا کردم و اون هیچی نگفت و آخر گذاشت رفت ...

مجبور شدم همه کارا رو خودم تنها ادامه بدم ... از اونجا که دستام تمیز بودن و تو دستور العمل تهیه چیپس نوشته بود بعد در آوردن سیب زمینیا از توی سرکه ، آبشونو با استفاده از یه پارچه تمیز بگیرید ... از اونجا که حسش نبود و روغنا روی حرارت بود ، دوباره دستامو وارد عمل کردم و آب سیب زمینیا رو با فشار دست گرفتم ... تا آخر کارم پای گاز بودم و هی بابامو " آقای جا زن " ( یا یه همچین چیزی) خطاب میکردم و تیکه مینداختم ـ تا مگه از این طریق بتونم از دلش دربیارم <! هر چند به قول خودش اهل (نفرین و) اینجور چیزا نیست ! ـ

هنوز چیپسا کاملا درست نشده بودن که من احساس سوزش تو ناحیه های پایین گونه ها و کف دستا احساس سوزش کردم . گفتم صورتمو میشورم و خوب میشه ... غافل از اینکه شستن همانا و سوزش بیشتر ( حتما بخاطر موندن طعم سرکه ها روی دستام ) بهتر نشد هیچ ، بلکه بدترم شد ! طوری که با سرعت دنبال پماد " ان ان " به سمت کیف مادر گرامی راه افتادم ... ولی اونجا نبود ... مامانم شروع کرد به گشتن دنبال پماد و آخر سر فکر کنم از یخچال یکی درآورد . بعد زدن پماد روی گونه ها و دستام احساس بهبودی بهم دست نداد و تازه بدترم شدم ... صورت و دستامو با آب خالی و یکم صابون شستم ؛ ولی فقط صورتم خوب شد و وضعیت دستام بهتر نشد ...

دنبال یخ تا آشپزخونه رفتم ... شانس من یخ درسته هم تو فریز نبود ! دوباره مجبور شدم با وضعیت موجود بسازم و به آب یخ اکتفا کنم ...

ساعت نزدیک یک بود و من راه های مختلفو با این هدف که سوزش دستام کم بشن امتحان کردم و حتی از دست ماستم کاری برنیومد که نیومد ...

وقت خواب رسیده بود و غیر از برادرام "رسول" و "امیر علی" و البته من به استقبال رفتن ... منم طبق عادت مانوس ، به قصد خواب ، هال خونه رو ترک کردم ... روی تخت خواب دراز کشیده بودم و تصمیم گرفتم به توصیه مامانم کم کم یخو کنار بذارم ؛ ولی مگه می شد !؟

آبای سرد ، تو دستام گرم شده بودن و نیاز مبرم به آب یخ احساس می شد ... بطری آبو برداشتم و برگشتم تو اتاق ... با بغل گرفتم بطری هم کاری به پیش نرفت و برای بار چندم وارد آشپزخونه شدم ... آب سرد لیوانای یخ نبسته داخل فریزرو ریختم توی کیسه فریزر و ...

دستام به قدری وابسته آب یخ و نیمه یخ شده بودن که نمیشد چیزای سردو کنار بذارم ... لپتاپ ـ تبلتمو از زیر تخت آوردم بالا و به نت وصل شدم و تایپ کردم " حساسیت به سرکه سفید " ... چیزی در این مورد نیومد و در عوض هرچی بود " فایده " های این ماده دردسر ساز بود ( اون موقع اصلا از "نحوه آسیاب کردن فلفل" چند ساعت قبل چیزی یادم نبود ! )

دیگه اشکم در اومده بود و از حالت پیش اومده اصلا راضی نبودم ... رفتم سراغ امیرعلی که هنوز تو هال دراز کشیده بود و قصد خواب داشت ... ازش پرسیدم : امیرعلی... داروخونه بازه ؟ گفت : " نمیدونم" ...

رفتم سراغ مامانم ؛

شدت سوزش به حدی بی قرارم کرده بود که حتی نتونستم رو بیدار شدنش اصرار کنم ... این شد که بیدار کردنشو گذاشتم به عهده امیرعلی و خودم رفتم تو آشپزخونه و بعد گرفتن دستام زیر شیر آب ، برگشتم ... ولی نه مامانی بیدار شده بود و نه امیرعلی تکونی خورده بود ! با عصبانیت یه چیزی بهش گفتم و هرجور بود خودم بیدارش کردم ... ولی بیدار کردن مادرم همانا و ترکیدن بغض ریشه دار ما همانا ! علت گریه کردنمو بخوام بگم ، میگم کلافه شدن و فکر به این عضل که نکنه تا صبح خوب نشم ...
وقتی رفتم بیمارستان ( نیم ساعت ـ چهل دقیقه بعد ) ( اول راضی نمیشدم و فکر میکردم هیچ دکتری نمیتونه بفهمه مشکلم چیه ... )

وقتی رفتم بیمارستان دکتر پرسید از کی اینجوریه ؟
مامانم گفت یه چند ساعتی میشه ...

پرسید : " چرا زودتر نیاوردینش ؟؟ "

مامانم گفت : " اولش اینطوری نبود "

خلاصه ...
یه پماد بی حس کننده ، یه پماد ضد سوزش + یه آمپول و دو تا بسته قرص ...

باورم نمیشد این همه دنگ و فنگ داشته باشه !

ادامه دارد ...


" یا همه یا هیچ ! " ؛ سیاستی که کار دستم داد ...

وقتی روانشناسی رو دادم گفتم " حیف بیست نمیشم(میشم نوزده و هفتاد و پنج ) ؛ دلیشم فراموش کردن " سخت رویی " به عنوان یکی از تیپ های مواجهه با مشکلات روانی بود ... و البته که آزمون گزینه دو سه روز پیش از امتحان مقصر بود ! که سخت رویی رو با سخت کوشی و کلمات مشابه آورده بود و این باعث شد قدرت توجه متمرکزم خوب کار نکنه و به لفظ نادرست دل ببندم و البته این از روی آگاهی بود ...

با این وجود میدونستم تیپ " سخت رویی " چه جور تعریفی داره ؛ پس علی رغم تیپ من درآوردی ای که نوشته بودم شروع کردم به تعریف تیپ که البته این سوال جزو سوالای انتخابی برای نوبت دوم نبود ؛ یعنی لازم نبود بخونیمش ...

آخرین نفری بودم که از سر جلسه بیرون می اومد ...

نمره ها هفته اول امتحانات نهایی اومد ؛ نمره من " بیست " تمام بود .

امتحان بعد از روانشناسی ، اونطور که انتظار میره امتحان " تاریخ ادبیات ایران و جهان بود " ...

از دوروز قبل امتحان شروع کردم به نیمه اول کتاب رو خوندن ؛ قصد داشتم از دوستم زهرا نمره بهتری بگیرم ... پس با جدیت شروع کردم به خوندن ... که از قضا همون شب والدین گرامی تصمیم گرفتن برای چندمین بار با خانواده پسر عموم که دوتا بچه راهنمایی ( دبیرستان دوره اول ) و سوم/چهارم دبستان دارن و یه بچه یک سال و نیمه ، به قصد خوردن غذا به پارک نزدیک خونه شون برن ... منم برای چندمین بار از رفتن امتناع کردم و سعی داشتم نیمه اول رو تموم کنم ... اما امان از زنگ مامان و چاخان کردن ما ! که عاطفه ( دختر پسر عموم ) گفته بگید حانیه بیاد ! که من تنهام :|

بخاطر اصرار مامانم تن به رفتن دادم و بابام که معتقده "یا همه یا هیچکس " با خوشحالی ـ و حس پیروزی ـ اومد دنبالم ...

این طوری بود که من وارد محدوده ای بنام " پارک " شدم ... که ای کاش نمی شدم !

شیرینی هارو نوش جان کردم ، شامو خوردیم و اومدیم (توضیح اینکه فردای اون شب عید سعید غدیر بود و پس فردا امتحان من ... )

اونجا بود که فهمیدم بهانه مامانم ، چاخان و کلکی بیش نبوده !

و اما توی پارک متوجه کنایه حرفای پسر عموم ـ مهدی ـ و خانومش که دختر عمه خودم بود شدم ؛ کنایه مبنی بر این بود که تو چرا تو اجتماع نمیگردی ؟" ، " مردم کسی رو که تو جامعه حاضر نمیشه و گرایش به گوشه نشینی داره رو دوست ندارن " [به این معنا که اگه به کارت ادامه بدی تو خونه میمونی ! ]

و البته جواب صریح من که با ناراحتی همراه بود : " اگه مثل من به تقدیر اعتقاد داشتین اینطور نمی گفتین " ، " هنوزم افرادی هستن که معیارهای خودشونو برای انتخاب دارن " و اینکه : " من علی رغم اینکه زیاد بیرون نمیام آدم اجتماعی ای هستم " [ این حرفا رو از روی غرور نزدم ]

این بحث تقریبا جزء آخرین بحثا بود ...

به خونه برگشتیم ؛

تقریبا بعد از اینکه همه خوابیدن ، به خیال اینکه تا فردا زیاد میخوابم و شب قبل امتحان ـ که فرداشب باشه ـ رو بهتر میخونم ، بیدار نموندم ...

فرداش با کمی شیطنت و بی خیالی درس خوندم

ساعتای 10.5 ـ 10 شب بود که من تاریخ ادبیات ایرانو منهای ؟ درس آخر ـ رو تموم کرده بودم

که دوستم (!؟) پیام داد و پرسید چند درس خوندم ... فورا گوشی رو خاموش کردم تا برای جواب ندادن بهانه ای داشته باشم که البته بعد از چند دقیقه عذاب وجدان باعث شد روشنش کنم و جوابشو بدم ... خلاف انتظارم اون از من بیشتر درس خونده بود و این باعث شد بهش حسودیم بشه ...

خیلی زود صبح شد و من با نگرانی رفتم مدرسه ... توی مدرسه وقتی دیدم بقیه هم خیلی خوب نخوندن پیشنهاد دادم بریم و به خانوم شجاعی بگیرم امتحانو زنگ اول نگیره ...

فکر کنم من از همه بیشتر مصرّ بودم که امتحان زنگ اول گرفته نشه و به زنگ دوم ، در صورت ممکن زنگ سوم و حتی چهارم !!! گرفته بشه

بعد ابلاغ ساعت دقیق امتحان از طرف ما به بچه ها ، غلامی وقتی فهمید منم توی این تعویق نقش داشتم از روی اعتراض و ظاهرا شوخی گفت : " باید بخاطر درس نخوندن تو دیر امتحان بدیم؟ "

فقط نگاهش کردم و خودمو سرزنش ...



ادامه دارد ...