مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

خطاب به خودم ؛ خطاب به خودت ... ( و مابکَ داءٌ ... )

این متن یکی از تمرینای کتاب عربیمونه که وقتی به ترجمه ش گوش دادم محتواش به دلم نشست

( خصوصا بخاطر موقعیتی که توش بودم )

شاید «  تو » هم جزء مخاطبینش باشی ...



یا أیّها الشّاکی ! و مابکَ داءٌ ... کیفَ تغدو إذا غَدوتَ علیلا ؟

ای شکوه گر که دردی نداری ، چگونه باشی وقتی که دردمند شوی ؟


هو عِبءٌ علی الحیاة ثقیلٌ ... مَن یَظُنُّ الحیاةَ عبئاً ثقیلاً.

او (خود) بار سنگینی بر زندگی است کسی که زندگی را بار سنگین پندارد.


والذی نَفسه بّغیر جمالٍ ... لا یری فی الوجود شیئاً جمیلاً.

و کسی که خودش زیبا نیست ، چیز زیبایی در زندگی نمی بیند .


فَتمتّع بالصّبحِ مادمتش فیه ... لاتَخف أن یَزولَ حتّی یَزولاً.

پس از صبح بهره مند شو تا در آن هستی ، نترس که از دست برود تا برود .(تا صبح هست، از آن بهره مند شو)


أدرکَت کُنهها طیور الرّوابی ... فَمِنَ العارِ أن تَظَلّش جهولاً.

پرندگان دشت و تپه ها سرچشمه آن را یافته اند پس ننگ است که تو نادان بمانی .


تَتَغَنّی والصَقرُ قَد مَلَکش الجوَّ ...  عَلیها والصائدونَ السبیلا.

(آنان) نغمه سرایی می کنند در حالی که بازشکاری فضا را بر آنها صاحب شده است و شکارچیان راه را .


یا أیُّها الشّاکی ! وما بِک داءٌ ... کُن جمیلاً تَرش الوجودَ جمیلا.

ای شکوه گر که دردی نداری ، زیبا باش تا زندگی را زیبا ببینی .

... پنجمین غیبت

این پست شامل افکار نادرست منه و ممکنه تاثیر بدی روی شما بذاره

پس بهتره نخونی !


.


خود دانی ...


.

امروز نرفتم مدرسه

دو زنگ بیشتر ندااشتیم

فلسفه و دین و زندگی

فردا کلی درس داریم

با بدهکاری به خودم که نمیتونم سرحال بمونم ؛ میتونم ؟

تا الان خواب بودم ( به اندازه مدرسه رفتن خوابیدم )

چند وقته اینجوری به خودم ظلم میکنم

من ِ در حق خودم « سنگدل ...  »

... بذار درسای کم اهمیت تر فدا شن

فقط فکر انضباط امسالمم ...

میگن خیلی مهمه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خدا کنه کارنامه هارو نداده باشن


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کسی نمیخواد سرزنشم کنه ؟

[ از حد گذشته ... ]


حساب ـ کتاب ! :|

امروز حساب کردم ببینم در عرض سه روزی که گذشته چند ساعت خوابیدم !

( سرگرمی همیشگیمه :| )

...

روز جمعه  3 ساعت خوابیدم

روز شنبه و امروزم 5 ساعت

...

اگه خواب مورد نیاز جسم ، همون 8 ساعت در روز باشه ؛

چقدر بخودم بدهکار شدم ؟


« 11 ساعت » ... !!!


.

.

.

.

.

.


« هممونو هدایت کنه » :|


... امتحان « میتونه باشه » D:

فردا امتحان « میتونه باشه » داریم D:


فلسفه اسمشو  به فراست دریاب  !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نوشتم که خاطره بشه ...

وگر نه « # وَیلٌ لِکُلّ ِ هُمزة ٍ لُمَزة »  :))

: « وای بر عیب جوی مسخره کننده »

من انتخاب نکردم ( ریشه یابی وسواس فکری ـ عملی )

شاید این پست ، شخصی ترین چیزی باشه که تا بحال تو وبلاگ نوشتم

ولی اهمیتی نداره

« بخونید و عبرت بگیرید »

یادمه وقتی امتحانای نوبت اولمو داده بودم و کارنامه ها اومد ... اوضاع بد نبود

با اینکه از معدلم راضی نبودم ؛ به بهتر شدن امید داشتم و شاگرد شدم

« عکس یادگاری » گرفتیم

به درسا علاقمند بودم

یادش بخیر ...

نمیدونم دقیقا چه روزی بود

_ ولی روز خوبی نبود _

وقتی از دو نفر از افراد خیلی نزدیکم حرفایی رو بطور « صریح » یا « با کنایه » مبنی بر « ریا کار بودنم » شنیدم

به هیچ وجه چنین انتظاری نداشتم

حرفای اونا مثل پتکی بود روی سر من ِ از همه جا بی خبر ؛

تا به حال به « ریا » فکر نکرده بودم

« فقط میدونستم نباید بخودم مغرور بشم ... »

خیلی درد آور بود

« بخودم شک کردم »

و این آغاز راه غیر عاقلانه ای بود که تصورش رو هم نمی کردم

نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم یا کجای کار ، از روی آگاهی کسی رو مسخره کردم

که اوضاع اینطور شد ...

« تو اعمالم دقت کردم »

( تو این مرحله از مشکلم ، نا آگاهانه ـ و مصرانه ـ سعی کردم از شناخت عمومیم به شناخت علمی برسم  و این در معنای ساده تر ، یعنی « فکر کردن به چگونگی انجام یک کار عادی » ...

تا حالا شده جلوی مهمون یا یه شخص خاص نتونی مثل همیشه غذا بخوری و چیزی که تو قاشقته بریزه یا دستت تعادلشو از دست بده !؟ [ و به اشتباه فکر کنی بخاطر عدم وجود اعتماد به نفسته ... ] 

اینجاست که میگن شناخت علمی ( اینکه دقت کنی که چجور غذا میخوری ! ) برای  شناخت عمومی ( غذا خوردن که یه امر عادی روزانه ست ) مشکل ساز میشه » )

به رساله رجوع کردم ...

دنبال خوندن جواب سوالم ، مجبور بودم کل مسائلو بخونم که این خودش بد بود ...

اولین چیزی که دنبالش رفتم ، بحث ریا بود

درست وقتی سعی میکردم تمام نمازمو از روی خلوص تام بخونم ، یه حسی بهم می گفت « یه جای کار ایراد داره » !

کابوسم بود اگه وقتی سر نماز بودم کسی می اومد توی اتاق ...

تا یه لحظه فکرم می رفت سمت اینکه اون در مورد من با خودش « چی » فکر میکنه ، می رسیدم به « تعریف » های احتمالی ... ( آخه سابقه دار بود و من قبول نداشتم )

اوایل فکر میکردم همین ناخودآگاه خوش اومدنام ( که البته بعدا فهمیدم همینم درست نبوده ) هم نوعی ریا محسوب میشه ( حق داشتم چون کسی نبود بهم بگه اشتباه می کنی )

... « اینقدر با این مسئله « خلوص و ریا » درگیر شدم که شکیاتم شروع شد ... »

سجده سهو تا حدودی یاری رسان بود

تا اینکه « قرائت » نمازو جزء واجبات دیدم ( فکر می کردم مستحب موکده )

راجب این موضوع خوشبختانه حداقل بخاطر شرکت کردن تو مسابقه قرائت یه سری اطلاعات داشتم

از همون اولم میدونستم تلفظ « ضاد » رو مشکل دارم

... و تازه این یه شمه ش بود 

کلی ایراد از خودم گرفتم  ( حداقل طبق حساب ـ کتاب خودم ... )

« شکیاتم ادامه داشت و نمازام طولانی شد »

هروقت مامان یا داداشم وارد اتاق می شدن و منو در حال نماز می دیدن ، به جای بی اعتنایی ، با انجام راه حلای از پیش خود ساخته ـ و البته نا خواسته ـ تو تشدید حساسیت من نقش موثری داشتن ( شایدم یه جور لجبازی ناخواسته از طرف من بود ... در هر صورت بازم مشکل از من بود )

من بدون اینکه بخوام ، تبدیل شده بودم به یه وسواسی !وسواس از نوع فکری و عملی ...

این مشکل آزار دهنده م ، تاثیر نسبتا مستقیمی تو نتایج امتحانات نهاییم داشت

اوایل فکر می کردم به خاطر خوندن کتاب « کیمیا خاتون دختر رومی » ـه کهمن تحت تاثیر قرار گرفته و بیخیال شدم

ولی قضیه این نبود

 ... و من دیر فهمیدم 

دغدغه های بعد از امتحانات نهایی و اعلام نتایج و گرفتن کارنامه ، مشکل جسمی برام ایجاد کرد

و باز هم اشتباه من درمورد « احکام » ...

منی که همون روز اول ماه رمضون که مصادف بود با امتحان آخرمون جامعه شناسی شروع کرده بودم به درس خوندن ... 

کل تابستونو در نگرانی به سر بردم

و مشکلم حل نشد ... کسی نتونست کمکم کنه 

و بیشتر « سرزنش شنیدم » تا همدردی ... 

مهرماه بود که فاطیما بی خبر اومد دنبالم و گفت : آماده  شو بریم کانون ؛ خانمای طلبه فلان جا اومدم سخنرانی ...

علی رغم میل باطنیم که نشات می گرفت از موضوعات شخصی و البته برنامه سنگین فردای اون روز ... تونست راضیم کنه و با اینکه دیر بود ، آماده شدم

وقتی رفتیم کانون ، آقای مراد زاده _ دبیر معروف هنر _ رو دیدم که با چند تا دختر ، مشغول طراحی سیاه قلم بود

یکی از اون بچه ها ، میترا بود که با دستی که من برای  زهرا _ دوست مشترکمون _ تکون دادم و البته جمله ای که زهرا بهش گفت ، دویید طرفم و در کمال تعجب من ! جلوی اون همه آدم بغلم کرد :| نمیدونستم چجور عکس العمل نشون بدم و ضعیف عمل کردم ...

به فاطیما گفتم : 《 من تو حیاط میمونم ، تو برو داخل 》 ...

بعد اینکه سخنرانی تموم شد ، با میترا و زهرا خداحافظی کردم و درست وقتی میخواستیم بریم ، فاطیما رو به یه خانومی گفت : 《 اون دوستمه ! 》

دوستش همون چیزی بود که من لازم داشتم ؛  یه طلبه ! منتظر شدم تا بعد از صحبتاشون ازش سوال کنم

جوابمو خیلی خوب داد ؛ ولی من به جوابش شک کردم و مجبور شدم به تحقیق مفصل تو اینترنت راجبش داشته باشم و در نهایت ... به جوابم برسم

بنابر این ، یکی از عوامل نگرانیم دفع شد

بعد از اون قضیه کم کم طی جریاناتی که تو مدرسه اتفاق افتاد و برای من تبدیل به ایده شد ، فهمیدم چطور میتونم از شر حساسیتم کم کنم

( به هیچ وجه قابل کنار گذاشتن نبود )

با این وجود هر بار یادآوری دغدغه های فکری جدید یا قدیم ، دوباره در گیر می شدم

بارها گریه کردم

در کمال سادگی همش فکر میکردم مشکل از منه

و ساختار بدنیم

مثلا اینکه چرا نمیتونم حروفو جوری که باید ـ مثلا از حلق ـ بگم

و ...

افسوس که کسی برام وقت نذاشت

با کلام غیر گزنده دست کمک به طرفم دراز نکرد

الان تقریبا یا دقیقا « 10 ماه » از شروع این معضل میگذره و اوضاع خیلی بهتر شده

در اوج این مشکل ، زیاد با آب سر و کار داشتم

دستامو زیاد می شستم

وضو زیاد می گرفتم ( در این مورد همون دقت نابجا باعث می شد وضوم اشتباه بشه )

و چیزای دیگه ای که وقت مفید منو می گرفتن ...

.

.

.

« وسواس » یه مشکله

که تبدیل میشه به « معضل »

گرفتارش نشو ...

من با اینکه تقصیری نداشتم ، پشیمونم ...



توبه

چه پایان تلخ و شیرینی ...

خدایا توبه منو قبول کن

.

.

.

و « کمکم کن »

دوستم نجمه

ساعت 5 با صدای گوشیم بیدار شدم ؛

تو عالم خواب و بیداری قطعش کردم _ فکر کردم صدای  هشداره ! _

بعد که یه نگاه سریع به صفحه ش انداختم دیدم نوشته 《 نجمه 》 !

دوستم نجمه ، کنکوری 94 رشته مدیریت بود که رتبه 140 آورد

با نجمه اردیبهشت ماه همین امسال تو سالن ارشاد و کاملا برحسب اتفاق دوست شدم

نجمه اینجا درس نمی خوند

جریان سالن ارشادم دعوت از آقای 《 توکلی 》 _ مدیر کل سازمان سنجش _ بود

که جا واسه سوزن انداختن باقی نذاشته بود !

نجمه روی یه صندلی فرعی که کنار من بود نشست

_ منم که کلا اهل صمیمیت و کنجکاوی و فضولی ... ! _

ولی راستش یادم نیست این دفعه شروع کننده صحبت کی بود 

تا آخر جلسه کم و بیش با هم حرف زدیم و البته نجمه بیشتر از من به حرفای آقای توکلی گوش داد و فیض برد

تا اینکه ...

تقریبا آخرای جلسه بود که ازم پرسید : 《 میتونم شماره تو داشته باشم ؟ 》

منم با کمال میل قبول کردم ... 

همون اوایل صحبت

وقتی هنوز چیزی از آشناییمون نگذشته بود در کمال تعجب فهمیدم دوست جدیدم یه آبجی دو قلو هم  _ به اسم معصومه _  داره ! که عصر همون روز از طریق پیامک و چند روز بعد از راه تلفن _ به دور از چشم نجمه  _  با هم صحبت کردیم 

و اما بار آخری که با دو تاییشون صحبت کرده بودم اوایل دی ماه بود

آخرین جمله ای که معصومه ( این دختر والیبال دوست و طرفدار شیش آتیشه《 سعید معروف   》! )

 بی مقدمه و قبل از خداحافظی بهم گفته بود این بود : 《 یکی از فانتزیام اینه که ببینمت 》... 

.

.

.

معصومه سبزوار قبول شده بود و نجمه ورودی بهمن بود و قرار بود بیست روز بعد چمدون و وسایلشو آماده کنه ...

از اون موقع به بعد نتونسته بودم یه ارتباط موفق باهاشون برقرار کنیم ( بخاطر عدم آنتن دهی محل زندگیشون )

تا اینکه 5 عصر از تماسی که گرفت تعجب کردم 

 بعد از  رد  تماس  از طرف من ، دوباره زنگ زد

_ و چه لذت بخش بود دقایق زییای گفت و گو یمان _

همون اول ازم پرسید :《 درس میخونی ... ؟》

خودآگاه یا ناخواسته بحثو با یه سوال در مورد دانشگاه عوض کردم

دوباره پرسید : 《 میخونی ... ؟ 》

بهش اطمینان دادم که  :《 آره 》؛ 《 ولی هنوز در حال خودسازی ام 》

_ ظاهرا خیالش راحت شد :| _

یک ربع با هم صحبت کردیم تا اینکه تماس قطع شد ! احتمال دادم شارژ سیمکارتش تموم شده باشه

بهش زنگ زدم ؛ گفت اشکال از تموم شدن شارژ برقیشه و داره دنبال شارژر میگرده !

گفتم نمیخواد ؛ میگن وقتی گوشی تو شارژه باهاش صحبت نکنین که انرژیش چند برابر میشه ! و مضره ...

قبول کرد و بعد از آرزوی موفقیت گفت : 《 امیدوارم بیرجند قبول شی 》

اینو گفت و به شیوه 《 جناب خان 》 خداحافظی کرد

این سومین بازی بود که این آرزو رو به زبون می آورد ...



ده روش کارآمد برای مطالعه

سلام

یه سر رفتم وبلاگ قدیمیم ،

دیدم نه ! مطالبش خیلی کارآمدن و بالاخره وقتشه ازشون استفاده کنم

پیشنهاد میکنم مطلب《 ده روش کارآمد ...  》رو حتما مطالعه کنید

.:: امیدوارم به دردتون بخوره ::.

اینم  از آدرس : http://zhani.blogfa.com/

_______________________________________

کاربر Tara دوستم Zahra ست

دیوانه حرف می زند از « نور » با « موش های کور » ...

می بینم که بعضیا از کوچکترین اشتباهام سریع کوه درست میکنن

مگه کسی تغییرات منو حس نمیکنه ؟؟

.

.

.

ای کاش دیده عقل آدما هیچوقت بسته یا کور نشه ...

چون اونی « دیوانه » ست که با « موشای کور » حرف می زنه ...

.

.

.

چه حسی داره وقتی بدونی ناراحتیت باعث خوشحالیه !؟

برای « هیچ » ...

هیچ اشتیاقی به خوندن درسای فردا ندارم

حس میکنم از خیلی از درسا  بیزازم و از دغدغه های جدید خسته ...

_________________________________________

از دختر خاله م پرسیدم : بنطرت رتبه م چند میشه ؟

خیلی فوری و فوتی ! جواب داد : 23000 

پرسیدم : چرا ... ؟

گفت : چون نمیخونی !

گفتم : از کجا میدونی ؟

جواب داد : « چون به چهره ت نمیخوره بخونی »


________________________________________


طی یه جریاناتی از طرف من و به خواست [ مثلا پنهانی ِ :| ] مامانم ، رسول دوباره تصمیم گرفت برام برنامه ریزی کنه

ابن درست شبیه اینه که آب به یخ ، چه جور جوش اومدنو یاد بده !


نمیتونم آینده رو پیش بینی کنم

نمیدونم چی در انتظارمه

ناخواسته شدم بحث اول خانواده ...


بد شانسی یعنی ...

 .

 .

 .

 . 

 .

 چهار روز بعد کنکور تولدت باشه :|

ملخ دریایی ( میگو )

کار مامانمه

و من فقط 《 خوردمش 》 ! 

میگن میگوی کوچیک بهتر از نوع بزرگشه  ؛

  همونطور که انتطار میره هضمشم آسون تره ...

اینم از توصیه مربوطه :《موقع خوردن دلتو بد نکن ! حتی اگه یه مقدار سفت بود ! :| 》 

یک روز تعطیلی اضافی ...

تا جایی که حافظه م قد میده ، آخرین باری که غیبت « موجه » داشتم ، چهارم دبستان بودم (  آبله مرغون ) ؛ 

باقی غیبتامم یا غیر موجه بودن یا به خاطر هماهنگیای بچه ها سر « مدرسه نرفتن » ...

و اما امروز ... 

 دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که بالاتر از گردنم درد بی سابقه ای حس کردم

یکم درس خوندم بعد تصمیم گرفتم بخوابم بلکه بهبودی ای حاصل بشه ...

ساعتو روی ۵ کوک کردم ؛ 

 وقتی بیدار شدم وضع بدتر شده بود که بهتر نشده بود !

و الان اوضاع طوریه که در حالت عادی فقط سمت راستمو میتونم ببینم :|

و اما برنامه امروزمون : عروض - عربی - عربی (  امتحان )  - عروض ( امتحان )

اینم توصیه مربوطه :

« هیچوقت با سر خیس نرین بیرون  ... »


احتمالا برم پیش دکتر

__________________________________

پی نوشت :

من ... تو صف ویزیت ...


« خداحافظی با ... »

طبق تجاربی که تا حالا داشتم ، می دونم « خدا حافظی کردن » برام سخت نیست [ ... و حتی فراموش کردن ]

چیزی که تا حالا پابندم شده ، چیزی به اسم « دلخوشی » ـه

دلخوشی به « ثبت خاطراتم » ، به « نظرات وبلاگ » ـم ،

به « ایمیل ها » و « پیامای مسنجر » ـم ،

به « پیغام های بازدید کننده » و « پیام های خصوصی » انجمن

به پاسخ « انتقاداتم » در سایت « شعر نو » ( میتونید اینو بپای تعریف بذارید  )

و کلا « هم صحبتی » با « شخصیتای محبوبم » ...


از بازدید کننده هایی که وقتشونو گذاشتن
از دوستای عزیزم : « زهرا » ( یاناش همیشگی ) ، « افسانه » و « فاطمه »

و از آشنای مجازی « آقای فاضلی » بخاطر راهنمایی هاشون تشکر میکنم


اگه یه وقت بزودی وبلاگ دوباره بروز شد تعجب نکنید

... حتما امکان نظر دهی رو می بندم ( حذف مایه امید ! )

« دارم تبلت ـ لپتاپم که هدیه پدر و مادر عزیزمه رو جمع می کنم »

ـ فقط ببخشید و حلال کنید ـ

« التماس دعا »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


  ░ قسمت داخل پرانتز


    ( خطاب به دوستان )


فاطمه میخواستم بهت بگم : اون کارو گذاشتم کنار

ممنون از اینکه سرزنشم نکردی ... ممکن بود نا خواسته تاثیر عکس رو بپذریم

اینم جواب سوالی که متقابلا ـ و البته از روی اطمینان ـ سر ناهار ازم پرسیدی :

از دوست بودن با تو ، نه تنها احساس خجالت نمی کنم ؛ بلکه از داشتن دوست خوب و متفاوتی مثل تو به خودم افتخار میکنم

« کافیه اشاره کنی تا بخودم بیام »

امیدوارم موفق باشی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زهرا جان
از اینکه تا الان همراهم بودی و شایستگی خودتو نسبت به لقب خاصی که بهت دادم ( « یاناش » به معنای « همراه » ) به بهترین نحو نشون دادی و البته تموم سعیتو در کمک کردن به من بکار گرفتی ... صمیمانه تشکر میکنم

امیدوارم بتونی اوج شایستگیتو توی کنکور نشون بدی

« خانم روان شناس »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


افسانه !
در مورد صمیمی شدن با تو چیزی نمی گم ...

آخه خودت به اندازه کافی می دونی 

باقی شو بذار به حساب « مکنونات » !

« تلاشتو بکن » و « لیاقتت » رو ـ چیزی که بر من یکی پوشیده نیست ـ نشون بده

موفق باشی


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


یا حق
و خدانگهدار

.

.

.

.  .


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آموزش به سبک نصاب الصبیان D:

فصل آن « سرد » است و مبدأ : « سیبری » ؛

همسرش هست : « آسیای مرکزی  » !

آن هوایش : « سرد و خشک »

طفلک نازای « ســرد قطب » ...


* * *


توده ای مرطوب هست و موسمی ؛
مبدأش « هند » است و فصلش « تاب ، تاب » !
خنک است آن یا که گرم ؟

تحفه اش : « بارندگی » ...



صرفا جهت اطلاع ( ! ) :

تا الان دو تا تست جغرافی به من بدهکارین

.

.

.

ینی از من بیکار ترم وجود داره ؟ ...

« اگر می شناسید معرفی کنید » 

بعضی از نمرات نوبت بنده

عربی 20

ضریب : 3

دین و زندگی : 20

ضریب : 2

ادبیات عمومی : 5/ 19

ضریب : 2

عروض و قافیه ( ادبیات تخصصی ) : 18/75

( کل زمانی که صرفش کردم : 4 تا 5 ساعت ؛ اشتباهام مال بخشای خوندنی بود :| )

ضریب : 3

ریاضی : 19/5

ضریب : 2

فلسفه : 19/5

ضریب : 2

(  لای این کتابو تا دوازده شب باز نکرده بودم   )

.

.

.

معدلمم حساب کردم

جغرافی چقدر کشیدش پایین !

اگه جغرافی رو بیست می شدم ( = اگه اشتباهی نخونده بودمش ) بالاترین معدل دبیرستانم می شد معدل امسالم ( سال چهارم )

ضمنا من از تغییرات ضرایب خبر نداشتم

« عالم بی خبری طرفه جهیمی بوده ست ... حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم ! »


به جای  ِ  :

« عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست ...  »


ان شاء الله کنکور ...

شام

اینم یه عکس نه چندان با کیفیت از پیش دستی بنده ، سر شام ...

دیگه  فکر کنم نیازی به معرفی نباشه !


iatp_img_20160122_214526.jpg


( ببخشید اگه چینی نذاشتم !!!  )

# فهیمه جان تولدت مبارک #

امروز ، 3 / 11 / 94 تولد هجده سالگی دوست و همکلاسی ریزه میزه م فهیمه ست

* تولدت مبارک *

5odv_img_20160121_211423.jpg

tc41_img_20160122_112251.jpg

برنامه ریزی به سبک رسول :|

بالأخره رسول آقا برام برنامه ریزی کردن 

هر جمعه _ رأس شش صبح _ ریاضی۳ !

اینم از حسن آغاز ما ... :|

کابوس من شروع شد 

حکومت نظامی

حرف آخر اینکه : « پست قبلی رو جدی بگیرید :[ »


اطلاعیه

سلام

احتمالا بزودی آدرس این وبلاگو به چیز دیگه ای تغییر بدم

شایدم دیگه بروز رسانی نشه ...

به هر حال « ممنون از اینکه خواننده خاطراتم بودید »

امروز ...

فکر کنم امروز به اندازه کافی شاهد میزان اعتماد به نفس بچه هامون ( چه دختر و چه پسر ) بودم

نظرم در مورد اعتماد به نفس « بعضی ها » برگشت ...

در کل ـ خلاف انتظارم ـ در مورد رشته انسانی کمترین صحبتو داشتیم

در مورد تکنیک های تست زنی ، برنامه ریزی هفته ای ( که بهترین برنامه ریزی هست ) ، اینکه دوران طلایی سال چهارم چیه ، تعداد متقاضیان هر رشته و ظرفیت اون  چقدره و شرایط مطالعه و محلش چه خصوصیاتی باید داشته باشه  و کلا حرف های همیشگی صحبت کردن

و ...

راستش من خیلی راضی نبودم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رسول چند دقیقه پیش زنگ زد ؛

قبل اینکه چیزی بگه گفتم « جلسه تموم شد ... »

... [ و حیف ]

( گفته بود بعد امتحانش اگه بتونه میاد جلسه )

ای کاش جلسه تا الان ادامه داشت !

« برادر داشتن خیلی خوبه »

رسول جان ممنونم

خیله خب هندی بازی دیگه بسه

اینم یه عکس از جلسه ...

http://roshtkhar.razaviedu.ir//Dorsapax//Data/Sub_84/File/Resize/EtoolsNews_EToolsFile_85ab6dcf-6baf-4199-ab15-0e4f9ca9110a421301862_72547-97c3ebf6-9bbb-4f40-ad03-ed3f635c3a2b.jpg

میبینم که « بعضیا » اول از همه نشستن :|

اندر جریانات رفتن به جلسه مشاوره تحصیلی :|

سلام ؛

فردا مشاوره تحصیلیه و ما مجابیم که با یکی از والدینمون اونجا حاضر شیم

ولی ظاهرا هیچ کدوم از والدین حاضر نیستن بدون منت اینجانب رو همراهی کنن !

بابام میگه اگه میخوای بیام جلسه ، کت و شلوارمو اتو کن و کفشامم واکس بزن :/

( تو بگو یه ذره ! اصلا اهمیت نداره که منم به نوبه خودم خسته م   )

روی هم رفته ولی ، به دلایلی  ـ که یکی از اونا ناشناخته موندن هویتم هست ـ اینجانب مایلم با مامانم برم ؛

ولی ایشون ترجیح میده تو خونه بمونه و استراحت کنه ـ که البته حق داره ـ

 رسول  ـ برادر بزرگم ـ  ـم فردا صبح باید ساعت نه بره و امتحان مهم خودشو بده (  غیر مربوط به دانشگاه )

حوصله اتو کردن ندارم ... کتابمم تموم نکردم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فکر کنم پستای صفحه های قبل به مراتب  بهتر از پستای جدیده ...

اینطور نیست ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

افسانه کجایی ؟

لطفا جواب سوالامو پیامک کن !

گزارش کارم تو همین پست هست ...

یک روز لذت بخش با یک « دوست »

امروز روز خیلی خوبی بود

دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم

هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد

ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد

ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود

گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم

و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم

از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...

بیست دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ، یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش   )

بعله ... ساندویچا آماده بود :|

حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|

فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن »  تحقق پیدا کنه )

و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|

چقدر حرف نگفته داشتیم

بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی

وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)

بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »

جواب داد : « نه ! »

گفتم : « مریم علی نژاد ! »

گفت : « عه !؟ »

و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|

( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن  )

و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )

بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)

و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم 

ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ

« خوش گذشت »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برم کتاب امروزو تموم کنم

همکلاسی منتظرتم

پنج شنبه ...

پنج شنبه

هشت و نیم صبح

» تالار فرهنگیان «

.

.

.

و اما سوال همیشگی :

پوشش رسمی یا غیر رسمی ؟



امتحان عربی ( پست سوم )

خانوم اسدی گفت : « نیم نمره به نوزده و نیما اضافه میکنم »

 نوزده و نیما خوشحال شدن  :|

داد باقی بچه ها بلند شد  ...

که « این نامردیه و عدالت نیست » ( و به همه نیم نمره رو بدین ) 

ولی ایشون قبول نکرد و گفت « فقط به کسایی که نیم نمره کم دارن میدم »

و بحث ادامه پیدا کرد و اون قدر سرِ دادن یا ندادن این نیم نمره بحث شد که من دستمو با اعتماد به نفس کامل بالا بردم و گفتم :

« به نظر من به " هیچ کس " ، " هیچ نمره ای " نباید اضافه کنید ... چون که امتحان " فوق العاده " آسون بود » : (+ )

خانوم اسدی هم  که توجهش جلب شده بود و تا اون موقع به من نگاه میکرد گفت : « باشه ! » ... « هرچی ******* گفت ! »

بعله ؛ و اون موقع بود که همه به طرف من برگشتن !!!!

با تصور چیزی که امکان رخ دادنش حتمی بود ، [ در حال قورت دادن آب دهان ! ] خندیدم ( درسته  میخواستم فضا رو تلطیف کنم )

ولی ...

.

.

.

چشمم به آینده روشن نیست ...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوست و همکلاسی عزیزم 

گهگاه کنایه میزنم تا مبادا 

« آن زمان برسد که بگویی « نگفته ام »» 


خوشحالی ات با دوام

جامعه شناسی نظام جهانی ... :|

هر وقت میگم سخت ترین درس سال چهارمه ،

  وخیلیا باهاش مشکل دارن ...

و ضریبشم 3 ـیه

و کلا هر وقت حرف از  « علوم اجتماعی » میشه ...

جواب میشه یه نگاه « عاقل اندر سفیح » !

باور کنید این کتاب با چیزی که تو دبستان بهش میگفتید « علوم اجتماعی » زمین تا آسمون فرق داره !!!

چطوره من بعد بگم « جامعه شناسی نظام جهانی » [ که فکتون بیفته ! ]  !؟؟ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کم کم دارم به فلسفه دو اسمه بودنش پی میبرم :|

به ...

ممنون از اینکه وبلاگو میخونی


به : افسانه

جامعه شناسی نظام جهانی ... :|

هر وقت میگم سخت ترین درس چهارمه ،

  و خیلیا باهاش مشکل دارن ...


و کلا هر وقت حرف از  « علوم اجتماعی » میشه ...

جواب میشه یه نگاه « عاقل اندر سفیح » !

چطوره من بعد بگم « جامعه شناسی نظام جهانی » داریم  !؟؟


کم کم دارم به فلسفه دو اسمه بودن کتاب پی میبرم :|

من ، امتحان ، مهمان :|

سلام ...

به هیچ وجه دوست ندارم روز جمعه مهمون داشته باشیم ؛ علی الخصوص جمعه ای که روز بعدش سخت ترین امتحان سال چهارم - یعنی علوم اجتماعی - انتظارمو می کشه ...

ولی خب جای شکرش باقیه که قبلا در این مورد اطلاع رسانی کرده بودم ...

و این شد که زحمت شستن ظرفا از روی دوش ما ساقط ،و به روی دوش مهمانان دختر منتقل شد 

تا بلکه تلافی هفته پیشمان شود ! :|

آخه هفته پیش با اینکه بیشتر مهمون بودم همه ظرفا رو داوطلبی شستم  « تا منت حاتم طایی رو نکشیده باشم » 

هیچ کسم هیچ تعارفی نزد :|

البته غیر از مادر بزرگم * ؛ که علاوه بر دلسوزی های صادقانه و اصرار برای کمک ، وقتی جوابمو شنید گفت : « یه ذره نون خوردی و این همه زحمت کشیدی ! »

( منظورشون من بودما  )

.

.

.

ویرایش پست هم باشد برای بعد ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* همسر دوم پدر بزرگم

( مادر بزرگ اصلی بنده به دلیل بیماری ، سال ها پیش فوت شدن )


« ویرایش شد »

انصراف از مسابقه ...

مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب  !!! ـ   یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم

روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...

پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !

ولی ...

وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...

اولش تعجب کردم ...

بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟

 تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »

ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|

هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )

با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...

و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه »  ...

ولی حیف شدا ...

« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...

انتقام برادرانه !

رسول پشت در بود ...

درو که براش باز کردم خودم سریع برگشتم تو اتاق

اول سراغ مامان و بابا رو گرفت بعد رفت سمت تلفن که تو اتاق خودشه ...

به بابامون  زنگ زده بود و با مامان کار داشت ...

ولی ظاهرا به مقصودش نرسید

وقتی تو آشپزخونه بود تلفن زنگ زد

به من گفت گوشی رو بردارم

منم گفتم : « با من کار ندارن »

دوباره گفت :« بردار مامانه »

گفتم :« خودت بردار »

_ « بردااار »

_ « باش تا بردارم ... :| »

چند ثانیه بعد ، وقتی داشت میرفت گوشی رو برداره ، تلفن قطع شد !

با تمسخر بهش خندیدم 

.

.

.

کارش که تموم شد رفت

...  تلفن دوباره زنگ خورد ؛

با اینکه سریع قطع شد ، رفتم ببینم کیه ...
.

.

.

حدس بزن چی شد !!!

شماره رسول رو صفحه تلفن بود :|


امتحان ریاضی ...

دیشب بالاخره لای کتاب ریاضی رو بعد از دو روز و نیم فرصت مطالعه ، باز کردم و در کمال تعجب متوجه شدم دفترشو هفته پیش ( روز امتحان جغرافی ) روی میز کلاس جا گذاشتم  !!!
وقتی موضوعو با خانواده در میون گذاشتم ...

بابام عکس العمل خاصی نشون نداد
مامانم گفت زنگ بزنیم مدیر مدرسه بری کتابتو بیاری

رسول هم سرزنشم کرد ...
و من تصمیم گرفتم صبح فردا ،  زودتر برم مدرسه
تا اینجوری اشکالاتمم از بچه ها بپرسم ...
و خوشبختانه تونستم کتاب گاج آبی ریاضی امانتی کتابخونه رو هم از لای کتاب کارام پیدا کنم و این برای منی که هفته پیش یک دور کامل ریاضی رو ـ هرچند از روی اشتباه ! ـ تمرین کرده بودم و کلاسش رو هم رفته بودم ، خوش شانسی بزرگی بود

صبح ساعت هشت و نیم رفتم مدرسه
دفترمو تحویل گرفتم و هیچ ضرری هم نکردم

تازه امتحانم سخت نبود ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ( در ادامه امتحان جغرافی ) :

همین الان افسانه زنگ زد گفت فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ( جغرافی )

ولی شاید دوباره ندم ...

نظرتون ... ؟

هدف اشتباه ...

درست از وقتی نوبت اول شروع شد ، با اینکه از قبل براش برنامه ریخته بودم ، هیچ کاری رو درست  پیش نبردم ؛ شاید بیشترش به این خاطر بود که امتحانا بهم انگیزه دادن  تا معدلمو تا جایی که میتونم ببرم بالا و به نوعی تو رقابت با بچه ها کم نیاورده باشم _ هرچند هدفم نمره بیست نبود _

و اما « امتحان جغرافی » !

اتفاق جالبی که باعث شد بخودم بیام

این اتفاق یا اشتباه سهوی  ، باعث شد از فکر نمره و معدل بیام بیرون و از فاصله بیشتری به فرصتایی که از دست دادم و تکرار اون  نگاه کنم ...

یاد «  برنامه » هام افتادم ...

_ میدونم که این روزا دیگه تکرار نمیشه _

دوستم مریم _ رتبه 900 ریاضی فیزیک _ میگفت با روزی شش ساعت خوندن علاوه بر درسای چهارم ، قبل عید همه درسای تخصصیشو کامل تموم کرده بوده

بعد عیدم روزی شونزده ساعت درس میخونده !!! ( اگه ساعت خوابش هشت ساعت کامل بوده از وقتی پلکشو باز میکرده ، چشمش به غیر از کتاب نبوده :| )

و اما قرار بود امشب خانم معصومیان زنگ بزنه و یه چیزایی رو شفاهی ازم تحویل بگیره ؛ ولی من گوشیمو خاموش کردم ... که شرمنده ش نشم

البته خودش گفته بود جمعه شب زنگ میزنه ... به خواست من شده بود پنج شنبه شب

شنبه شب نشه صلوات

شنبه عروض داریم

_ مطمئنم چون چک کردم _

مطلب بعدی درمورد « دیالوگ های ماندگار » نوشته میشه و هرچند وقت یک بار بروز میشه


امتحان جغرافی ( ! )

هر جور بود ریاضی رو تموم کردم
ماشین حساب نداشتم ... به فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ  پیام دادم ماشین حسابشو برام بیاره
به خیال خودم یکم زودتر راه افتادم تا « نسبت طلایی » رو هم از بچه ها بپرسم
وقتی رفتم ، در سالنو بسته بودن تا بچه های کلاسای دیگه نرن تو
فاطمه از پشت در بهم لبخند میزد !
همکلاسیشم کنارش وایستاده بود ...

درو برام باز کرد
بعد از سلام ... آروم و با شک و تردید  ازم پرسید : امتحان ریاضی داری یا جغرافی ؟
منم که متوجه لحن محافظه کارانه و مشکوکش شده بودم آروم و نگران گفتم : ریاضی ... !

گفت : ولی بچه هاتون داشتن جغرافی میخوندن !!!
گفتم : نه ؟!!

گفت : باور کن جغرافی دستشون بود !

دیگه چیزی نگفتم ... فقط به سرعت رفتم سمت کلاسمون ...
اولین نفر، زهرا  نجفی نشسته بود
تا چشمم خورد به کتاب دستش ...

دیدم نخیر که بعله ...

حرف فاطمه درسته ! دارن جغرافی میخونن ... :|

بعد سلام ...

ازش پرسیدم : امتحان جغرافی داریم ؟؟

با تعجب جواب داد : آره !
با ناباوری یا نگرانی و در عین حال خونسردی گفتم : « من ریاضی خوندم »

سریع یه صندلی خالی پیدا کردم و کیفم و چادرمو گذاشتم روش ـ بماند که تو اون اوضاع صاحبم براش پیدا شد ! :/  ـ

هم غرورم اجازه نمی داد برم به مدیر بگم چه اتفاقی افتاده ... و  هم اینکه نمیدونستم چی بگم
نشستم رو یکی از صندلیای خالی جلو ... ( هیچکس مایل نیست چهره به چهره مراقب بشینه :| این تو اون موقعیت به نفع من بود ... )
بچه ها  ( ! ) که دیدن آبی ازم گرم نمیشه  گفتن : خب پاشو برو به خانوم بگو !
وسایلمو گذاشتم رو صندلی و دفتر ریاضیمم روی میز ...

دوشک بودم که بگم یا نه ! ... آخه چه جور بگم !؟

_ تازه ایشون از بچگی من و خانواده مو میشناخت ! _

از سر ناچاری هم که شده دیگه هرجور بود گفتم ...

و در کمال تعجب با خونسردی ایشون مواجه شدم !!!

بعدم که به خانم رجب زاده گفتم ...

گفتن حالا برو امتحان بده ؛ دبیرتون حتما درک میکنه

ما هم که از خدا خواسته و مطمئن !!!! رفتیم تا شاخ امتحانه رو بشکنیم

امتحان شروع شد ...

حالا مراقب کیه !؟ آقای امین .  ر ! دبیر تاریخ مدرسه (و  دبیر تاریخ دوم و سوم خودم !  _  و همکار و همکلاسی  دبیرستان پدرم :)) )

خب حالا کجا قراره بشینه ؟ درست رو در روی من !!! و در فاصله چند سانتی متری :|

هنوز خوداستم شروع کنم به یادآوری ، استخراج و تخلیه هر اطلاع به درد بخوری که از پیش ذخیره شده ! که ... !!!! از بد روزگار ، صدای عجیب و رعب آور !!!! ی به گوشم خورد ... و اون صدا ، چیزی نبود جز صدای رینگتون اس ام اس گوشی بنده ... که دست بر قضا اون روز با خودم برده بودمش مدرسه !!! چنان استرسی بهم وارد شد که سر موضوع جغرافی بهم وارد نشده بود !!! ولی خب ... هیچکس نفهمید

با همه اینا امتحان خیلی خوبی بود و تجربه جدید و لذت بخشی کسب کردم

میگم لذت بخش چون قصد داشتم اندوخته های حافظه مو محک بزنم !

خارج از بحث اغراق و اینا ، واقعا تو کار یادآوری موفق عمل کردم ! با اینکه امتحان مستمر جغرافی ، چند هفته پیش تر از اون روز  و فقط از دو درس چهار و پنج گرفته شده بود ، تونستم به راحتی و مرور و سریع خوانی چند دقیقه ای قبل از امتحان از پسشون بر بیام ... ولی دیگه واقعا نمیدونستم « شناخت جغرافیا به عنوان یک خانه بزرگ » یعنی چی !!! سوالی که هیچوقت با دقت نخونده بودمش ...

خدا رو شکر میکنم 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرصت دوباره امتحان دادن بهم داده شده ؛ ولی شاید به چند دلیل دوباره امتحان ندم ( هرچندبا وجود همه کم کاری هام ، تقریبا مطمئنم که نمره پایین تر از 18 ندارم )
یکی از اون دلایل ، « پذیرش مکافات عمل » و بر قراری عدالتیه که همیشه به رعایت نشدنش معترضم ...
هرچند شاید ، به خاطر یه اشتباه کوچولو و پشت گوش انداختن ( به این دلیل که روز قبل امتحان یه بار شک کردم ؛ ولی پیگیری نکردم ... ـ نمیدونم چرا اینقدر به اینکه امتحان بعدی ریاضی بود مطمئن بودم ! ـ ) ، بازم حقم نباشه که ... این فرصتو از خودم بگیرم


تا نظر بقیه چی باشه ...
« نمیخوام چیزی که حقم نیست رو به دست بیارم »

مزاحمین دائمی ...

دیدید دیدید ... ( مثلا  رینگتون اس ام اسم )

مامانم : گوشی منه ؟

من : نه مال منه

.

.

.

این شماره های مزاحم کیه هی به من پیام میده !؟

9830589  !!!

مامانم : نمیدونم ( ! )

دوباره من : *1#  کیه !؟

متوجه شد و خندید ...

.

.

.

بابام : شماره ش چنده ... !؟ 

.

.

.

ـ 

گاهی وقتا ...

hid ,,rjh hplr ldal '... mesle hamin emshab
« hc hplrh fnl ldhn »

دیر یا زود ...

 همه غربال می شویم  ...

زبان ... :\

سلام ؛

اگه وقتی رفتی سر امتحان زبان ،

با کلمات جدید خارج از کتاب _  ولی آشنا  # _  برخورد کنی ،

بعضی از بچه ها سوالای سطحی بپرسن ،

گرامر یکی از درسای اول دبیرستانو ببینی !!!!

_ بهش بخندی _

آخرای امتحان دبیر به عنوان راهنمایی ، کل سوالو لو بده و بگه !

و بازم برات خنده دار باشه ...

امتحانو بدی

بیای خونه

بعد بیست دقیقه بفهمی همون سوال پیش پا افتاده رو اشتباه داری :|

چه حسی بهت دست میده ؟

خواستم بگم منم الان دقیقا تو همون حسم !!!  :/

برم دست به دعا بردارم محض آبرومم که شده ، یه ایرادم از گرامر چهارم برام دربیاد که حیثیتم بر باد رفت ! :| ( - _ - )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

# : مطالعه کتاب واژگان تکمیلی زبان کنکور ( لقمه ) مهر و ماه « W  «1201 Words
باعث شد بیشتر کلمات خارج از کتاب امتحان رو بتونم معنی کنم

امتحان عربی ( پست دوم )

امروز به خواسته یکی از معلما ، رفته بودیم دفتر ، تحت عنوان « کمک » !

خانم اسدی رو دیدم که داره برگه تصحیح میکنه
افسانه پرسید : برگه ها رو تصحیح کردین ؟
گفت « دارم تصحیح میکنم ... »
بعد از انجام دادن کاری که بهمون محول شده بود ، وقتی قصد داشتم برم ، بی غرض ـ و حتی نه از روی کنجکاوی ! ـ از خانم اسدی پرسیدم : « مال منو تصحیح کردین ؟ »
گفت : « آره بیست شدی  ... »
با تعجب پرسیدم : « بیست شدم ؟! ... بیست ... ؟ » ( اصلا کیفیت امتحان یادم نبود :/ )
جواب داد : « شک داشتی ؟ »
... گفتم : « معمولا حساب نمیکنم »
دوباره پرسیدم : « ضریب عربی امسال همون چهاره نه ؟ ( شاید داشتم تاثیر نمره  رو معدل حساب میکردم ؛ کسی چه میدونه ؟!  ) »
وقتی خداحافظی کردم بهم گفت : «
بخونی ******* ( = فامیلم )  ... »
با اینکه نگاهش به برگه ها بود ، برگشتم و مثل همیشه لبخند صدا داری که از روی خوشحالی و تفکر و تشکر [ و شاید نگرانی ] بود بروز دادم ؛ و بازم نتونستم قولی بدم ...

« ولی سعیم رو خواهم کرد »

« و من الله التوفیق
علیه التکلان !
»
 

ریسک دینی !

دیشب حدودای ساعت یازده خوندن دین و زندگی رو شروع کردم

امتحان ساعت 10 و بیست دقیقه برگزار شد

در کل شش درس بود که اصلا برا امتحان پیشرفت تحصیلی و حتی مستمر هیچ ارزیابی ای ازش به عمل نیومده بود

یک درس و نیم آخر هم صرفا « درس داده شده » بودن و دیگر هیچ !

ساعت بین یک و دو بود که من _ در حالی که هنوز یک درسو کامل نخونده بودم _ خواب رفتم ... ( چیه؟ )

گوشی رو برا ساعت چهار صبح کوک کرده بودم ؛ ولی به محض بیدار شدن ... در حالی مثل خلصه ، دوباره خوابیده بودم !

ساعت پنج صبح با صدای بابام بیدار شدم ... اونم مثلا برا نماز :)) که البته یه کوچولو عقب افتاد

ساعت شش صبح درس دو رو شروع کردم ... ( حالا بماند که تو فاصله پنج و بیست دقیقه تا شش چیکار میکردم )

باز انقدر گیج بودم که ده دقیقه _ یه ربع خوابیدم !!! و بعد بلند شدم ... جالبه که این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد

بذارید خلاصه کنم !!!

خودمم نفهمیدم چجور درس پنج _ که اون موقع صبح خیلی پرمغز بنظر می اومد !!! _ و درس بعدش رو تموم کردم

تازه یکی از درسا رو هم تو یه ربع خوندم !!!

درس چهار رو تو کوچه ی منتهی به مدرسه و تو حیاط _ کنار آب سرد کن _ و اندیشه و تحقیق و دو صفحه آخرشو تو کلاس خوندم

تازه کار به مرورم کشید ( همون یه ربع آخر ... ) 

کی گفته از زیر قرآن رد شدن کمکی به آدم نمی کنه ؟!

( ترجیح میدم از دل شوره هام چیزی نگم )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به رسم همیشه ...

ــ « خدایا ! ممنونم » ــ


امتحان عربی (ناقص)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

# تولدت مبارک #


روز تولد تو روز نگاه باران

بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان

روز تولد تو ، گویی پر از خیال است !

یاس و کبوتر و باد ، در حیرت تو خواب است

.

.

.


هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی ...

تولدت مبارک اسلیپی بیوتی


( درسته یشمی نیست ... ولی امیدوارم بهت بیاد دوست من )

دیگه م فکر نکن فراموش کارم


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


قرار بود شب بیام و غافلگیرت کنم ( البته نه مثل عصر !!! ) ؛

ولی تا از مدرسه اومدم بابام گفت : بابا لباسامو اتو کن ...

مامان گفت : بابا میخواد بره مشهد

و اون موقع بود که من نقشه هامو بر باد رفته دیدم !

آخه هنوز نه کارت پستالی خریده بودم ، نه کاغذ کادویی و نه پاکت نامه ای داشتم ! داداشمم که نبود :|

کاغذ کادو هرجور بود جور کردم ( = پیدا کردیم  )

متن روی کادو هم که بدون شرح !!! یهویی شد ببخشید

.

.

.

بخاطر بخشش ، بخاطر لطف و بخاطر «بودنت» ازت ممنونم

امیدوارم هجده سالگی پرباری داشته باشی و شاد باشی همیشه

# روزت مبارک #

« خاله شدم » ( ! )

سلام ...

بچه دختر عموم ( خواهر رضاعیم ) به سلامتی به دنیا اومد ؛

به گمونم اسمشو گذاشتن " مهسا جان " !

و محمد ،  رسول ، امیرعلی و محمد مهدی دایی شدن ...

و لابد منم خاله ! :|
بزودی عکسشو قرار میدام

اینم از مهسا خانوم که عکسشو از اینستاگرام داییش کش رفتم :

http://uupload.ir/files/ky3n_%D9%85%D9%87%D8%B3%D8%A7.png