مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

نتایج پیشرفت تحصیلی اومد ...

بازم چیزی نشد که انتظارشو داشتم

هرچند همه چی حاکی از پیشرفت بود

عربی و ادبیاتو اول شدم

.

.

.

و در کل : سوم ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


... سه شنبه مدرسه بهمون یه عیدی داد ... 

هفته اول بعد عید تا نزدیکای امتحانای نوبت اردیبهشت ، امتحانای مستمر سال چهارم به شرح زیر ...


16 / 1 ... ادبیات عمومی

18 / 1 ... معارف

21 / 1 ... زبان

22 ... جغرافی

24 ... ریاضی

25 ... فلسفه

28 ... ادبیات تخصصی قافیه ـ عروض ـ سبک شناسی و نقد ادبی )

31 ... تاریخ

4 ... عربی

7 ... جامعه شناسی نظام جهانی ( علوم اجتماعی )


محدوده تعیین شده هم : کل کتاب ...

فرصت خوندن فلسفه ست که منو کشته

( درسی که امسال هیچی از خوندنش نفهمیدیم ؛ در حالی که نوبت اول نمره های خوبی ازش گرفتیم  ... )

درست مث یه جک بی مزه میمونه

مث صفرای قشنگی که روز سه شنبه از طرف دبیر « علوم اجتماعی » بخاطر هماهنگی تو درس نخوندن ـ حداقل به این خاطر که [ مثلا ] روز آخره ـ جلو اسم همه مون تو دفتر نمره کاشته شد ...

هرچـــــــــــند قرار شد سه شنبه هفته دیگه با بدبختی جبران شه که مبادا نمره مستمرو بیاره پایین ...

ای کاش دردمون نمره مستمر بود ... 

.

.

.

ولی « چرا خودش کتابو تموم نکرد ؟ »

( یک درس و نیم ـ تدریس نشده ـ موند ... )


در نبود مامان ...

ساعت هشت با هراس ! از خواب پاشدم

انتظار داشتم وقتی میرم توهال ببینم امیرعلی تا الان خواب مونده و نرفته مدرسه ! ولی وقتی رسولو کنار بخاری دیدم خیالم راحت شد ...

گفت : « دیر رفت مدرسه »

هیچ سرزنشی هم نکرد !

گفتم : « تو چرا نرفتی دانشگاه ؟ »

جواب داد : « هنوز مونده ... »


( سرپرست خوبیه ! و هوای همه چیزو داره ...

تا الانم شایستگیشو به نحو احسن نشون داده )


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطیما _ این کمک دست متواضع بدون منت !  _ رفته مشهد

گفته بود « پس فردا » ( یعنی امروز ) دوباره میاد ( بدون اینکه حتی ازش بخوام D: )

دیشب زنگ زده بود و از امیرعلی سراغ منو گرفته بود ... شاید از نزدیکای حرم زنگ زده بود و میخواست از راه دور سلام بدم ، شایدم میخواست قرار امروزمونو کنسل کنه !

ولی من نتونستم بش زنگ بزنم آخه گوشیم خاموش شده بود _ شارژرمم دم دست نبود ... بعدم که قاطی مشغله ها فراموشش کردم :|

فکر کنم باید برم شماره شو حفظ کنم < ! 


دختر خاله م پیام داده بود : « پس فردا ( = امروز ) میام پیشت »

امروز صبح کلاس داشته [ تدریس _ زبان ] ...  ( = تبلیغ  )

قراره بعدش بیاد اینجا ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیدونم از کجای خونه شروع کنم !

از اتاق نا مرتب خودم ... از جارو زدن راهرو ، آشپزخونه ؟

یا از توده ظرفای کثیف ؟!

.

.

.

مامان جان کجایی که یادت بخیر !


بغضی که ترکید ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می رهم از خویش و می مانم ز خویش ...

http://uupload.ir/files/pp2y_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B9_%DB%B2%DB%B3%DB%B3%DB%B0%DB%B4%DB%B2.jpg



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کاملا بی ربط ( ! ) :

مامان و بابا و محمد مهدی فردا صبح راهی میشن

از سر شب مهمون داریم و الانم قراره عموم اینا بیان

میگم خوب شد فردا روز بدون کیفه ها ! روز بدون کیفم ینی : سعی کنین هفته دیگه نیاین

کادو پیچی با اعمال شاقه ! D:

با جرأت بی سابقه ای مشغول کادو پیچ کردن یه جعبه مربعی شکلم !

و فقط میتونم به ظرفیت پردازش دیداری ـ فضایی مغزم اعتماد کنم و دیگر هیچ ...

عکس محتویات جعبه رو بزودی قرار میدم 

و جریانش رو هم خواهم گفت ...

.

.

.

چقدر من امسال دست و دل باز شدم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت !

جرأتم ته کشید واقعا موندم با روشی که پیش گرفتم چطور میشه به بهترین شکل درآوردش !

مثلا خواستم قسمت صافش بیفته روش ، اینه که از وسط نذاشتمش

پی نوشت دو :

خوشبختانه ماموریت با موفقیت انجام شد !

ولی افسوس که مهری هیچ وقت نمی فهمه  چقدر سر  کادو کردن هدیه ش  زحمت کشیدم < ! D :

و فقط وقتی میخواد کادو رو باز کنه متوجه عمق فاجعه میشه !!! 

 ( سه بامداد ... )


http://uupload.ir/files/3t6z_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B1%DB%B7%DB%B0%DB%B9.jpg


http://uupload.ir/files/ys5_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B1%DB%B8%DB%B0%DB%B9.jpg


http://uupload.ir/files/ef6a_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B2%DB%B6.jpg


http://uupload.ir/files/f3ul_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B5%DB%B7.jpg


http://uupload.ir/files/6uzs_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B1%DB%B2%DB%B2.jpg


http://uupload.ir/files/7j2a_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B2%DB%B5%DB%B6.jpg


http://uupload.ir/files/x0pt_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B5%DB%B2%DB%B0.jpg


اینم از نهایت کار و سوتی ای که مشاهده می کنید !

: http://uupload.ir/files/mzhn_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B9%DB%B3%DB%B0.jpg



« آخرین پیشرفت تحصیلی » ...

سلام

درصدای پیشرفتو حساب کردم

والا با این وضع تدریس و البته درس خوندن من ! حتی بنظرم باید تشویقم  بشم با این درصدا ! D:

 ولی خب از اون جایی که آبروی یه آدم در میونه ! فقط اسم درسا رو می نویسم ...

ترتیب درصدام به قرار زیرن :

علوم اجتماعی

زبان

جغرافیا (  ! )

زبان و ادبیات فارسی ( = ترکیبی از ادبیات عمومی و اختصاصیمون )

عربی

تاریخ

( تا اینجا درصدا بین 53 و 95 بود )

ریاضی 

 فلسفه ... ( اجازه میدم سر این قضیه دلتون برام بسوزه ! ینی برا همه مون بسوزه ... )

.

.

.

دور قبل عربی و ادبیات و کلا هیچی رو خوب نزده بودم ! هرچند ریاضی و فلسفه رو بهتر از این مرحله جواب داده بودم ...

حقیقت اینه که من از نوبت اول اصلا لای فلسفه رو باز نکردم و دین و زندگی رو هم غیر از کنفرانس و اون امتحانی که با محدوده کم از همون درس کنفرانسی و آیات و اینا بود نخوندم و برا فهمیدن ریاضی هم وقت نذاشتم

پیش خودم اسمشو گذاشته بودم « اعتصاب » !

میگفتم بذار یه عده خوش باشن ...

( این یعنی افکار دیگران اهمیتشونو از دست دادن )



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


اگه میخوای نیت یا لیاقت کسی رو بفهمی به چشماش نگاه کن ؛

اونا به تو خواهند گفت قضیه از چه قراره !

.

.

.

« چشم ها قدرت روح را نشان می دهند »




اندازه گیری قد به روش ما کوتوله ها D:

تازه از مدرسه اومده بودم که امیر علی ـ برادر دوازده ساله م ـ گفت : « قدم از 149 شده 150 » ... ( ! )

یهو ذهنم رفت سمت اندازه گیری قد خودم ! ــ بله با استفاده از اطلاعات از قبل بدست اومده !

گفتم : «  بدو بیا کنار من وایستا ببینم چقدر ازت بلند ترم ! »

کنارم وایستاد ؛

دیدم نمیشه تخمینی به نتیجه ای رسید ...

بهش گفتم بره خط کششو بیاره تا رسول ـ برادر بزرگم ـ  این کارو برامون بکنه

و رسول اومد و قد ما رو اندازه گرفت ...

من فقط 15 سانت از امیرعلی بلند تر بودم و امیرعلی 148 بود

ینی 163 سانت !

با این وجود  با معیار قرار دادن کاشی های چهل سانتی دیوار آشپزخونه هم دوباره قدامونو اندازه گرفتیم

به نظرتون با وزن بین 50 تا 60 ... 164 خوبه ؟ ( این عدد معلول شب بیداریای طول عمرمه ! )

رسولم با اینکه به 180 نرسید راضی به نظر می رسید

.

.

.

مدتی بود اشتباهی بجای « دوارف » بهش می گفتم « اسمارف » !

حتی جلوی دوستش محمد !

الان بی تعارف بهش میگم کوتوله ! D:

ناراحت نمیشه ...

.

.

.

ببینم مگه قد خودت چنده که می خندی ؟!


لاغر شدی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پر بازدید ترین ...

امروز شاید پربازدید ترین روز وبلاگ بود ...

با 35 نفر و 138 بازدید

بک لینکی هم نیستم

خودمم تعجب کردم

دختر عمو :|

دفعه قبلی که اومده بود خونه مون کلاه قرمزی که از بوشهر خریده بودمو برداشت با خودش برد :|

منم ـ با اکراه درونی ـ گفتم : باشه مال خودش ... ( واقعا تو اون موقعیت چیز دیگه ای نمیتونستم بگم )

.

.

.

وقتی رفتم صندلی رو بردارم و باهاش بالشارو بیارم پایین چشم خورد به دستبند داخل سبد عروسک ... فکر تکرار احتمالی تاریخ مث برق از ذهنم گذشت ولی بعدش به خودم اطمینان دادم که :دیگه این اتفاق نمی افته !

سرم تو تبلت بود که اومد تو اتاق !

مشخص بود داره دنبال چیزی می گرده ...

رفت سمت میز ام دی اف ...

و بعد چشمش افتاد به دستبند ! ...

« اوه ! »

سعی کردم حواسشو پرت کنم : دنبال چی می گردی یسنا ؟ انتظار داشتم برگرده نگام کنه ولی مشغول تر از این حرفا بود :|

یه چیزی رو ـ که حدس هویتش سخت نبود ! ـ تو دستش قایم کرد و گفت : خدافظ !

با یادآوری سابقه نه چندان خوبش ، با جدیت گفتم : دستبندمو بده یسنا ...

گفت : دست من نیست !

گفتم : چرا دیدم ؛ الان تو دستته

گوش می داد و همونجور داشت می رفت بیرون ...

گفتم : بیا بده من ؛ خراب میشه ... گرونه ( اینو گفتم مبادا فکر کنه میتونه با خودش ببره )

گفت : نمیخوام ببرم خونه مون

ـ بیاری بدی به خودم ...


فک و فامیله داریم ؟ همش استرس وارد می کنن !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به دختر بچه ها علاقه ندارم !

علتشم البته کشف کردم ...

در واقع فقط بلدم پسر تربیت کنم

( از یه تک دختر انتظار بیشتری نمیره ؛ مگه نه ؟  )




شمه ای هم از فلسفه ...

خدا چرا جهانو خلق کرد ؟ فلسفه زندگی کردن ما آدما چیه ؟
« ما همیشه در معرض امتحانیم و هر کس به اندازه ایمانش امتحان میشه » ... و این یه باور همگانیه
خداوند عادله و جای هیچ شکی نیست
و « ما آفریده شدیم تا لیاقتمونو نسبت به بهشت رفتن یا نرفتن نشون بدیم »

ولی آیا همین کارو می کنیم ؟

« عدم وجود عدالت خدا » ...

چیزی که امروزه به دلایل زیادی ذهن خیلیا رو به خودش مشغول کرده ...

ارتباطی هم که معمولا با این موضوع قائلن ، بحث افراد سوء تغزیه ای آفریقا و بعضی از کشورای عقب مونده ( = همون کشورای در حال توسعه ) ست ...

ولی آیا واقعا اینکه مردم آفریقا اینقدر فقیرن معلول « بی عدالتی » خداست ؟ یعنی همون ویژگی ای که از خداوند سلب شده ، درسته ؟

آیا باید انتظار داشته باشیم با شرایط موجود ، از آسمون « نون و آب » بباره که عدالت برقرار باشه ؟ ( = تنها چیزی که میتونیم انتظار داشته باشیم )

من و تو و توده ما ، نقشی در « عدالت » نداریم ... ؟

اصلا علت فقر مردم آفریقا چیه ؟ این خواست ابدی خداست ، چیزیه که براشون فایده ای جز سختی و درد و نهایتا مرگ نداره ؟

 نمیتونه فقط خواست استکبار جهانی باشه ... ؟

میگن آمریکا مازاد محصولات کشاورزیشو ریخت تو دریا ! خب چرا صادرشون نکرد به آفریقا ؟ مگه خدا حق انتخابو به آمریکا نداد ... ؟

وقتی ما مسلمونا همه معتقدیم که روزی منجی عالم ، دنیا رو پر از عدل و داد می کنه ـ کاری که انجامش از حیطه قدرت خدا بعید نیست ـ خنده داره اگه معتقد باشیم چرخ دنیا از همون ابتدا باید بر محور عدالت بچرخه ( با احتساب اینکه عدالت خدا چیزی نیست که ما انتظار داریم ... روز حساب ولی حق هیچ کس به ـ حتی اندازه یه جو ـ پایمال نمیشه  )
آمریکا و کسایی که می تونن کاری بکنن بدون شک جواب گو خواهند بود ...

و لازمه این « جوابگو بودن » چیزی به اسم « قانون » ـه ...

آیا وقتی یقین داریم [ که دنیا سازنده ای داره و ] دنیا سراسر بر پایه قانونه ، کافی نیست برای اینکه ادعا کنیم خداوندی که وجود داره هم قانونمنده ؟

اگه بهشت و جهنمی نداشته باشیم یکی از بدترین چیزا اتفاق می افته : « بی عدالتی محض »

اون وقت من نوعی که این همه گناه کردم با کسی که حتی فرصت یا زمینه گناه کردن هم نداشته ! فرقی ندارم و باور و پذیرش این چیز بی اساس [ که از قانون پیروی نمی کنه ] ، حتی برای من [منی که الان به چیزی که در انتظارمه مطمئنم ] هم مفید نیست ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همیشه فکر می کردم منی که سختی نکشیدم حتما آینده ای پر از مشقت نصیبم میشه
ولی بعدا با اعتقاد به اینکه : « خوب بودن » با وجود « نعمت کافی » مشکل تره ! دلمو آروم می کردم و با خودم می گفتم یه روز از امکانات و ثروت و حقوق احتمالیم برای بقیه هم استفاده می کنم و حمایتشون می کنم ... ( نقل به مضمون یه حدیثی داریم که میگه ثروت افراد ثروتمند ـ حتی اونایی که از دسترنج خودشون صاحب ثروت شدن ـ مال فقرا هم هست ... پس گاهی وقتا چیزای خلاف انتظار از نوع اینجوری هم وجود داره ! )
و اما الان دوباره این « سختی » ـه که از خداوند طلب می کنم
ولی [ فقط ] برای « خودم » ...
.
.
.

 به امید روزی که عدالت گستر فرا برسه

اون وقته که شاهد اجرای عدالت در دنیا هم خواهیم بود

و تنها تا قبل ظهور ، فرصت توبه خواهیم داشت ...


این وبلاگ ...

این وبلاگ یه وبلاگ شخصیه که بیشتر مطالبشو برای کسایی می نویسم که می شناسنم ( کسایی که به هر نحوی با من در ارتباطن )

همه جا نمیشه آدرسش رو گذاشت ؛

.

.

.

خیلی وقتا خجالت می کشم از اینکه هفده سالمه و بچه دبیرستانی ام


عروسی

سلام

تازه از عروسی مهری برگشتیم

با وجود فاطمه و خواهر و مادرش ... مگه میشه خوش نگذره ؟!

هر چند تا عصر ، روز خوبی نداشتم ...

صدات قشنگ شده ! :|

فاطیما دوباره با اومدنش غافلگیرم کرد  (  )

وقتی داشتم تعارف میکردم بریم سر میز بشینیم گفت :《 صدات قشنگ شده ! 》

زدم زیر خنده ! 

گفت خنده هات بامزه و قشنگ تر شده 

.

.

.

دفعه قبلم که صدام گرفته بود همکلاسیم آرزو کرد : 《 کاش همیشه صدات اینجوری بود ! 》 :|

فکر کنم بهتره برم حنجره مو عمل کنم 

خودم از صدام راضی ام ... هرچند پشت تلفن و وقت ضبط کردن تغییر میکنه و به نظرم  اصلا خوب نیست ! ( = صداقت   )

اینم بگم که ناگفته نمونه ...

 بنده سرماخوردگی الانمو مدیون خیرخواهی شوهر خاله و پدربزرگم هستم ( = پارادوکس   )


استفاده از ماشین حساب مجاز نمی باشد !

به محض اینکه دفترچه های عمومی رو دادن ، یکی بلند خوند : 《 استفاده از ماشین حساب مجاز نمی باشد

یکی از بچه ها گفت : 《  ما مجازش می کنیم ! 》و بعد خندید ...

نصف بیشتر وقتمون گذشته بود و غیر از 5 - 4 نفر بقیه پاسخ نامه هاشونو داده بودن ...

که یه دفه صدای ماشین حساب بلند شد ! :|

( بعله همون که قبل آزمون خندیده بود داشت از ماشین حساب استقاده می کرد  )

با اینکه میدونستم میدونه ، میخواستم جلوی مراقب _ دبیر از همه جا بی خبر تاریخ _ جمله روی دفترچه آزمونو براش بخونم ؛ ولی این کارو نکردم ( آخه دفعه اول  نبود که از این موارد می دیدم و  سابقه تذکر دادن و « عملی » ندیدنم ماشالله ( ! ) کم ندارم  )

بعد از یکم حساب _ کتاب و شاید 《 رسوندن چند تا سوال به جواب 》 بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ اومد و گفت : 《 ماشین حساب به هیچ وجه استفاده نکنین مجاز نیست ... جمعش کن 》

جمع کرد ... 

ولی درست چند لحظه بعد بود که دوباره صدای ماشین حساب بلند شد :|

البته این دفعه _ و مثلا به طور زیرکانه ای ! _ فقط صدای دکمه  صدا قطع کنش اومد ! 

حالا من !!!

 سر جام نشسته دارم محاسبات نامطمئن ریاضی رو بطور کاملا دستی انجام میدم !

آخه مگه نتیجه یه آزمون چقدر میتونه مهم  باشه ... !؟

همکلاسی عزیز ! بد نیست بدونی اگه حقت نباشه راه بجایی نمی بری ! حالا چه با ماشین حساب چه بدون اون ...

( باز خوبه حداقل سوالای عربیمون محاسباتی نبود ... یا مثلا ادبیاتمون ...   )

و اما من ...

از نتیجه آزمون قبلی به هیچ وجه راضی نبودم و بیشتر بخاطر سرماخوردگی و نداشتن تمرکز کافی بود که  وقت کم آوردم و از طرفی هم بیشتر وقتو برای عروض هزینه کرده بودم ...

ولی امروز _ با اینکه از نوبت اول به بعد درسا رو جدی نگرفته بودم و بعضیاشونم اصلا نخونده بودم _ راضی تر بودم و حداقل از عملکردم پشیمون نیستم !

البته تا تونستم عربی و ادبیات زدم D:

حداقل به این خاطر که به خودم ثابت کنم نتیجه آزمون اول نتیجه ای نبود که باید می بود ...

با درصدای پایین نفر پنجم شده بودم



« ماندن از دست رفتن است ... »

« ماندن از دست رفتن است ؛

و چاره ؟ رفتن است ... »


از وبلاگ نویسی خسته شدم

نیاز به استراحت دارم 

# افسانه جان ، تولدت مبارک #

روزی که تو آمدی
شعر نابی بودی !
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد …
و من با تو باور کردم
که می شود هم پای رنگین کمان در باران قدم زد !


# دوست و هم کلاسی عزیزم !
تولد هفده سالگیت مبارک
#

امیدوارم بزرگترین موفقیت هفده سالگیت ، « نتیجه کنکورت » باشه !
با آرزوی موفقیت روز افزون
جملکس ها و عکس نوشته های متولدین اسفند
... مرموز و پنهان !!!

« بهت نمیاد » !

#

ـ تو ، آشپزی هم می کنی ؟

ـ آره ...

ـ بلدی !!!!؟

ـ [ با نگاه عاقل اندر سفیه : ] خب آره ... مگه چیه ؟

ـ بهت نمیاد آشپزی کنی ! 

... بهت میاد همش سرت تو کتاب باشه

( میخواست عکس العملشو توجیه کنه )

ـ :|


 سنتی ها معتقدن دختر باید تو کارای خونه به مادرش کمک کنه و کارای مربوط به خونه رو هم بتونه انجام بده و بهتره که قبل ازدواجش پختن غذا رو بلد باشه ؛ من اهل یه خانواده با فرهنگ تلفیقی سنتی ـ مدرن هستم ؛ خانواده م اجبارم نکردن که آشپزی کنم ... آشپزی کردن یه مهارته که یاد گرفتنش یه امر شخصیه و به انتخاب خود فرد ... من به خاطر علاقه ای که داشتم از دوره راهنمایی این کارو شروع کردم و از این کار لذت می بردم

دلیل طرفداری های موجود از دست پخت بنده هم ـ اگه تعریف نباشه ـ نو آوری و دقتـ(وسواس)ـیـه که خواسته یا ناخواسته روی این کار میذارم و این در حالیه که خودم اولین منتقدم ؛ چون بیشتر مواقع رضایت خودم تامین نمیشه و چه بسا وقتایی که عیب و ایراده که بیداد می کنه ! به عبارتی معمولا طبق ذائقه خودم آشپزی نمی کنم !

اینم از تکیه ی کلام  :

شاید در زمینه آشپزی به پدرم رفته باشم ؛ ولی بدون شک مادرم مشوق خوبی بوده


الکی مثلا قرار بود فقط بگم :


[ پست کوفته قلقلی بروز رسانی شد ]


در ادامه ماجرای « جمع کردن بخاری اتاقم ... »

سرما خوردم ...

و این در حالیه که آزمون پیشرفت تحصیلی در راهه ... همون چیزایی که دوست ندارم با هم اتفاق بیفتن !

.

.

.

خداحافظ تمرکز من !
خدا حافظ سلامتی ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


علائم : تب و حرارت بدن ، سرگیجه ، گلو درد و سرفه خشک + احساس خستگی

دقیقا چه دارویی بخورم ؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پی نوشت روز جمعه :

حرارت بدن ، خستگی و سرگیجه م از یازده صبح شروع شد و با وجود قرص سرماخوردگی و شربت دیفن هیدرامین ، تا دوازده شب ادامه داشت

حدود سه ساعتم تب و سرگیجه شدید داشتم

چیزایی که بی سابقه بود 


احوال پرسیاتون یادم میمونه : |



# تولدت مبارک #

با اینکه پنج ماه از آخرین صحبتمون میگذره ، تاریخ تولدت بطور عجیبی تو ذهنم مونده ... شماره موبایلتم تو حافظه ضعیفم هست !

اسما ؛ آشناییم با تو ، اگه از نوع عجیب نبود ، معمولی هم نبود ...

یادمه  اولین صحبتامونو تو چتروم فروم داشتیم ( اون شب علی رغم میل باطنیم اومده بودم چتروم ) ... وقتی آدرس مطالب علمی از بچه ها خواستی این من بودم که وبلاگ یکی از بچه ها رو بهت دادم و بعد ... صحبتمون توخصوصی گل انداخت ...

تو فکری می کردی صحبتمون به دوستی صمیمانه مون ختم بشه ؟

دفعه اول صحبت بهم گفتی : « باور میکنی اگه بگم نیم ساعته داری با یه عرب زبان حرف میزنی ؟ »

صحبتمون چقدر طولانی شد ...

شاید با من موافق باشی اگه بگم از بین همه اتفاقای بینمون ، اختلاف سلیقه هامون از همه بارز تر و جالب تر بود و من همش از خودم می پرسیدم : « علت ادامه دار بودن دوستیمون چیه ؟ » ( سوالی که همیشه و در مورد ارتباطم با همه دوستام از خودم می پرسم )

از اختلاف سلیقه هامون گفتم ... از دعوا هامونم بگم ! شاید اگه بگیم شروع کننده همه شون  تو بودی اغراق نکرده باشیم ! ( اینجا باید بهت بگم : دختره بی مبالات !  )

وقتی رو بحث کردن و حرف زدن مصمم بودیم و چت نواری خراب بودو یادت میاد ؟ خون خونمو میخورد وقتی انتظارشو نداشتم و می دیدمت ... [ دلم برات تنگ می شد ... و دل تو هم !

یادته شماره تو بهم ندادی ؟ ... بماند ( ! ) که بعد از یه مدت خودت پیشکشش کردی 

بروت نیاوردم و گله نکردم ؛ ولی شارژ نداشتم و بهت نگفتم ... اون شب رفتیم خونه پسر عموم ... بعد از دو سه تا پیامک که از طرف من با تک زنگ جواب داده می شدن ، پیام دادی و گفتی : « اگه شارژ داری و موقعیتش نیست یه تک ، اگه شارژ نداری دو تا تک !  » و اونوقت بود که من ...

ولی مگه از رو میرفتی !!!

انگار اصلا برات مهم نبود که جوابی نگیری ... قانع بودی به اینکه من حرفاتو میخونم ... به این میگن « اطمینان و محبت صادقانه » ...

و اما ارتباط الانمون با اون موقع ها فرق میکنه ... و شاید باید بگیم « ... ـارتباطی نیست ! »

و « حیف » ...

نوشتم تا بدونی بیادتم

امیدوارم به آرزوها و رویاهایی که بخاطرشون اینقدر مصمم شدی که از دنیای نت و متعلقاتش دست برداشتی ، برسی

دوست من ! تصمیم جدی ای که گرفتی قابل تقدیر و تحسینه ...

17 سالگی پر باری داشته باشی دوست سه ساله مجازی من !

.

.

.

تقدیم به اسما ؛ زیبا ترین آسمان ...

سید دوست داشتنی !

# تولدت مبارک #




« کار خیر » با چاشنی « ریا » ... D:

بعد از دو زنگ «  دین و زندگی  »  و « فلسفه » به تدریس سرکار خانم حسینی ، تعطیل شدیم و رسما دیگه دانش آموز مدرسه محسوب نمی شدیم D:

بیشتر بچه ها به محض تعطیل شدن ، سریع با مدرسه وداع کردن ...

زنگ آخر ما بود و زنگ تفریح دوم بچه های دیگه ...

دوستم فاطمه دم در سالن مشغول صحبت با هم کلاسیم بود ( صحبتی که فقط یه موضوع میتونست داشته باشه )
« ... پنج هزاریا » !

عنوانی که باهاش خطاب قرارشون دادم این بود ... 

بعد اینکه بهشون ملحق شدم ، وارد مبحث کنکور شدیم که زنگ کلاس خورد و خانم رجب زاده _ ناظم مدرسه _ ما رو به رفتن به کلاسامون دعوت کرد

فاطمه در مورد حوزه برگزاری کنکور ازش سوال کرد ... اظهار بی اطلاعی کرد ، یکم صحبت کردیم و بعد ایشون رفتن ...

فاطمه هم رو به من گفت : 《 من برم ؛ کلاس دارم 》

منم که تازه یاد این موضوع افتاده بودم گفتم : « ... باشه ؛ برو »

هنوز نرفته بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ سراسیمه !!! و نگران !!!  اومد و رو به ما سه نفر گفت  : « شما بیکارین ؟؟ »

بعله ... و بعد از این سوال بود که تنها « سکوت » شنیده می شد !  ( = البته از نوع غیر اختیاریش D: )

و فاطمه بود که با گفتن این جمله ی سریع ، سکوتو شکست : « من نه ولی این دو تا « آره » !!! + »

و بعد خودش غیب شد ! :|

 «  بیاین این شرشره ها و تزییناتو بکنین ؛ شهادته گناه داره » [ خانم حسینی تبار اینو گفت و به سالن پر از شرشره و روزنامه دیواری و وسایل دهه فجر اشاره کرد ! :/ ]

به قصد همکاری [ و به ناچار ! ] دنبالشون رفتیم ... داشت توضیح میداد باید چیکار کنیم که من با شیطنت پرسیدم : « تو نمره انضباطم تاثیر داره !؟ » 

و جواب شنیدم : « بـــله » !!!

و بعد فرمودند که اگه زحمتی نیست برین و میز معلم کلاستونم بیارین ...

به نشانه اطاعت ، رفتم سمت کلاس ؛

از بچه ها دعوت به همکاری کردم ؛ ولی متاسفانه با بی مهری رد شد ! :|

بعد از اینکه سر پستم ( ! ) برگشتم ، خانم حسینی تبار ـ به طور  کاملا خود جوش ! ـ رفت تا خودش شخصا از بچه ها دعوت به همکاری کنه ...

بچه ها هم ـ طبق چیزی که انتظار میره ـ تو حضیض گیر افتاده ! اومدن کمک رسانی :))
لیلا ، فهیمه ، مریم و عاطفه همکارای جدید بودن ...

حین تا کردن پارچه های ساتن بودم که دستی به پشتم خورد و همزمان کسی کنار گوشم گفت : « خوب کار کن ! »

... فکر کنم حدس صاحب صدا کار سختی نباشه 

فقط نگاهی ـ که بی شباهت با نگاه افراد کینه توز نبود ! ـ تحویلش دادم و « سعی کردم به توصیه سودمندش جامه عمل بپوشم :| »

چند دقیقه بعد هنوز سر گرم پارچه ها و برگه ها بودم که دیدم فاطمه خانوم روی صندلی روبروی ما نشسته و کتاب بدست داره درس میخونه ( و از تماشای منظره کارگران در حال کار :| لذت میبره ! )

 با ملحق شدن خانم حسینی ، پا شد بره کلاسش ... از همون فاصله صداش زدم : « فاطمه ! » و بعد از اینکه توجهشو به من داد ادامه دادم : « خوب درس بخونی !  »

.

.

.

با اینکه « بعضی » از همکاران ! همون اول کاری « جیم » زدن و رفتن ، تا یازده و ربع ، کار همه شرشره های دوخت خورده به سقف ، برگه ها و روزنامه دیواریا رو  یه سره کردیم ؛ 

به هم خسته نباشید گفتیم و هر کس پی کار خودش رفت  ... منم اومدم خونه


ویرایش شد

... مسابقه دادن به سبک من :|

زنگ کلاس خورد و بعد از دقایقی ، همزمان با دبیر عربی ، خانم حسینی تبار ـ مدیر محترم مدرسه ـ از در وارد شدن و بی مقدمه فامیل مارو خوندن ! منم که انتظار چنین چیزی رو داشتم ، « اوه » گویان و به نشانه « تسلیم » از سکو پایین اومدم و جلو رفتم ؛ گفتم : نتونستم همه محدده رو یاد بگیرم و برای مسابقه دادن آماده نیستم ...

پرسید : « ینی هیچی نخوندی ؟ »
گفتم : همشو نتونستم بخونم ؛ اگه برم شرمنده میشم

گفت : « بیا برو ؛ هرچقدرم خونده باشی ... از پایه چهارم فقط تویی [ و حتما رتبه میاری ] »

گفتم : خب اینجوری اگه اولم بشم ارزشی نداره !
گفت : « چرا ... آماده شو برو ! »

خانم اسدی هم گفت : « برو ؛ فوقش از خودت می نویسی ... »

گفتم : « چیزی نیست که از خودم بنویسم ... »

پرسید : « مگه چیه ؟ »

محافظه کارانه جوابشو دادم

با وجود این ، بازم تشویق به « رفتن » کرد و بچه ها هم ، همه موافقتشونو در مورد رفتن من ابراز کردن !

( حداقل بخاطر افزایش تعداد غائبین و در نتیجه کنسل شدن امتحانی بنام « عربی » ! D: )

تحت تأثیر تشویق ها و البته به قصد کسب تجربه جدید ... آماده شدم

قبل رفتن ،  تو دفتر یه نگاهی انداختم و خانم زارعی ـ معاون مدرسه ـ رو تنها دیدم که متوجه من شد ...

از اونجایی که ایشون عروس عموی بنده هستن ، ازشون راهنمایی خواستم ... ایشون منو با این جمله قانع کرد که : « تو که بالأخره تلاش کردی و زحمت کشیدی ، تازه بچه هایی هم که از سال چهارم شرکت می کنن معمولا زیاد نمی خونن ؛ پس میتونی رتبه بیاری »

و بعد برام آرزوی موفقیت کرد ...

تشکر کردم و با خنده « التماس دعا » ! یی گفتم و رفتم بیرون

محل برگزاری مسابقات ، کانون بود و نزدیک به مدرسه ...

تو کانون باید منتظر می موندیم تا نوبت پایه تحصیلیمون بشه ؛ منم که سال چهارمی ... نوبتم از آخر اول بود :/

تو اتاق انتظار ، با بچه های راهنمایی ( همون دبیرستانیای دوره اول ) همکلام شدم ...

« مهسا » ـ دختر خانم شجاعی = دبیر گرامی ادبیات عمومیمون ـ هم اونجا بود

بعد از تقریبا نیم ساعت ( یا بیشتر ) از راهنماییا  جدا شدم

هنوز تازه اومده بودم بخش برگزاری ، که بر خوردم به بد ترین چیز ممکن در اون وضعیت ... که البته حاصل « اطلاع رسانی نادرست از طرف مدرسه » بود :| ؛ که من بازش نمی کنم ...

ضمنا از پایه چهارم غیر از من یک نفر دیگه هم بود :|


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نتیجه رو بعدا به اطلاعتون خواهم رسوند

التماس دعا


گزارش وضعیت

کنار بخاری هال نشستم ...

عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم

با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...

کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مامان و بابا چمدونشونو بستن

تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »

چرا اینجوری گفت ؟

... نمیدونم




وقت استراحت ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

« زندگی در لحظه ... »

چیزی که [ اکثر اوقات ] با « آینده نگری » منافات داره . . .





دل خوشم به این که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من خوشبختم

من خوشحالم ؛

چون من خوش بختم

با این وجود میدونم خوشحال بودن با زندگی نرمال با بیشترین امکانات ،  چقدر راحته ! و این قناعت منو نمی رسونه


دارم موزیک گوش میدم

منتظر ناهاریم

« هیچی » کم نیست ...

ـ « خدایا شُکــ ...  

خدایا شرمنده »


_ ظهر پنج شنبه تون بخیر و خوشی _


... منت گذاشتن به سبک «‌فاطمه »‌!

یه روز وقتی داشتم میرفتم کلاس ، فاطمه جلوم سبز شد !  بعد از سلام و احوال پرسی با خنده و به شوخی گفت : « تقصیر توئه ! »

منم که مثل همیشه از همه جا بی خبر ! با خنده رویی علتو پرسیدم ؛

جواب داد : « دیروز رفتم وبلاگت ... » « کل وبلاگتو خوندم !! »

بعدم دلیل تهمتشو ( ! ) باز کرد :| هرچند خودم منظورشو فهمیدم !

... خب ظاهرا بازدیدد از وبلاگ ـ بعد از سه ماه که اینترنت و آدرس وب در اختیارش بود :| ـ خیلی وقتشو گرفته ! و نتونسته در حد رضایت از پس برنامه ش بر بیاد

و من بدون اینکه بخوام ! بطور غیر مستقیم مانع درس خوندنش شدم D:

یکی نیست بگه : خب عزیز من تأثیر « ـــ » نگیر !!! #

.

.

.

# ( فکر کنم گروه خونیم اوی منفی باشه ( ) )


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دیروز داشت شرایط امتیاز آور گزینش دانشگاهو برا هر دومون میخوند که رسید به گزینه « دوستان خوب و مناسب » ... گفت : « اوه ؛ رد شدم رفت دیگه ! »

تو جواب گفتم : « ولی من که قبولم<!  »

گفت « آره دیگه ؛ شما نمره خوبی میگری ... »


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


فاطمه یادته بعد از کلاس آقای دلاور حسین زاده ( تقویتی زبان فارسی ) جلوی خانم حسینی تبار و ناظم و معاون به ضرر خودت ! چه تیکه ای به من انداختی ؟ خواستم بگم تا اثبات حرفت زیاد وقت نداری !

ببینیم چیکار میکنی ...

اگه سر نمی زنید نگران نباشید !

اگه به وبلاگم سر نمی زنید نگران نباشید ...

خودم در طول روز ، « چندین بار » به نیابت از شما ، این کارو میکنم !!!

.

.

.

به :

زهرا ، فاطیما ، فاطمه ، افسانه ، مهری ، سعیده ، فاطمه 2 و ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شنبه مسابقه دارم ! 


=> تلگرام بی تلگرام ، نت بی نت ، دغدغه بی دغدغه ، درس بی درس ... 


 ( این چیزیه که باید اتفاق بیفته )

برا[یـــ موفقیتـ]ـم دعا کنید



با ساخت گروه جدید از طرف من ...

شاید اوضاع الان خوب نباشه
ولی به بعد « امید » دارم ...

اگه درست نشه هم ، چیزی رو از دست ندادم ؛

آخه کی دیده « کسی چیزی رو از دست بده که قبلا نداشته !>؟ »

از « اعتماد » حرف می زنم ...


... اینم فال حافظ من

هیچوقت جزء کسایی نبودم که به فال حافظ اعتقاد دارن و حتی مخالفتمو به زبونم می آوردم

ولی بعدا که با شعرای حافظ و سعدی تو کتابای درسی آشنا شدم ، به نحوه شاعری و قالبی که انتخاب کردن علاقمند شدم
در مورد اعتقاد داشتن یا نداشتن بعدا تصمیم میگیرم ؛ فعلا که درست از آب در اومده و چیزی شده که تصورشو داشتم


« حافظ قرآن ؛ روحت شاد »

در مورد آینده تحصیلی ...



دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم      از دل تنگ گنهکار برآرم آهی    مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آنجاست         بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه    خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست      جرعه جام بر این تخت روان افشانم                                                    

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم می کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم                                                
  حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فکنم                                                

تعبیر: کار امروز را به فردا وامگذار که برای هرروز کار خاصی در نظر گرفته شده است .

سعی کن در انجام کارها تعلل نکنی و هر کاری را به موقع انجام دهی.



این هم در مورد ِ پی گیری منطقی که برای مدتی  « زیر پا گذاشته شد » ...

 ( این تعبیر شامل چیزاییه که بخودم میگم )




ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند دیشب گله زلفش با باد همی کردم صد باد صبا این جا با سلسله می رقصند مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست ای درد توام درمان در بستر ناکامی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست زین دایره مینا خونین جگرم می ده                                                
  دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دریاب ضعیفان را در وقت توانایی گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی این است حریف ای دل تا باد نپیمایی کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی                                                
  حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی                                                  



تعبیر: خودپسندی و تکبر را از خود دور کن. آنچه باعث شکست و ناکامی تو می شود بی فکری و غرور است.
از افکار بیهوده دست بردار . به آنچه قسمت و نصیب تو است راضی باش و به آنچه که داری قناعت کن .
 اگر واقع بین و دقیق باشی به آرزوهای خود می رسی.

... علوم اجتماعی ( 3 )

همه 34 تا تست کنکورو درست زدم

شدم تنها بیست  کلاس ... 

بعله ...

سه ـ چهار ساعت وقت روش گذاشتم

تازه مرورم کردم

الکی که نیست 

...


امروز باز امیدوار شدم

از تستای ادبیات هفته پیشم فقط سه تا اشتباه داشتم (من  کتابکار گاج سبز دارم و خانم شجاعی مخالفه ... در صورتی که من راضی ام )

خدا رو شکر میکنم که این جور چیزا مغرورم نمیکنه

« این بود گزارش کار من ... » 



... سکوتی معنا دار

« بدین ترتیب در پایان قرن بیستم ، جهان غرب از دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه ، با سکوتی معنا دار عبور کرد ... »

... مال صفحه آخره #

جمله قشنگی بود مگه نه ؟ 

علوم اجتماعی ( 2 )

سه صفحه مونده ولی من دیگه نمی کشم ؛  حتی اگه امتحان بگیره و بیشترش تست باشه ! 

سعی میکنم تاریخو زود تموم کنم 

برنامه سه شنبه از همون اولش اشتباه بود ...

 علوم اجتماعی _ تاریخ شناسی _ جغرافیا _ ادبیات عمومی


نمیدونم خوبه یا بد ؛

ولی فقط سه هفته دیگه مونده ...


نهایت اعتماد و امید پدرم به من !

یک ساعت پیش بابام اومد و چند تا برگه به هم دوخت خورده داد دستم ...  « پرینت ثبت نام کنکور بود » ...

از طریق مدرسه اطلاعاتمو گرفته بود و من در جریان نبودم !


صفحه آخرو که نگاه کردم جلوی « علاقمندی به شرکت در گزینش پیام نور ، نیمه دولتی وموسسه عالی » نوشته بود : خیر ( خودم به آقای درویش پور گفته بودم ... )

... گفتم : « پیام نورو نزده ... »

بابام با حالتی حاکی از تعجب و ترس ، سریع پرسید : « نزده ؟؟؟ »

با دیدن حالت چهره ش هم تعجب کردم ؛ هم از اینکه می دیدم بابام نظرشو در مورد دانشگاه غیر دولتی ـ اونم خیلی سریع ـ عوض کرده و بروز داده بود خنده م گرفت !

آخه قبلا در برابر شوخی من در مورد رفتن به دانشگاه  پیام نور و آزاد شهر خودمون گفته بود : « از این خبرا نیست ! » و ... " یا دولتی یا هیچ ! "

.

.

.

و این بود اوج « امیدواری » پدرم به من !

موندم با این روحیه ( ! ) چطور بعضی وقتا به من میگه : « تو بالأخره یه چیزی میشی ! »

( با الگو گیری از داستان ادیسون و مادرش :| ... و الکی مثلا من نمیدونم )

.

.

.

حالا کدومو باور کنم ؟ 

.

.

.


اینم اولین عکس یادگاری با موضوعیت « کنکور ... »


[ بعدا قرار میدم ]


خب قبول نشدم سال دیگه جبران میکنم


« من » _ ( رمز : درخواست کنید )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطره یک شب برفی ...

این عکسا مال سه شنبه شبه

متاسفانه بارش تا روز چهارشنبه دووم نیاورد و مدرسه هارم تعطیل نکرد ... ( البته ما چهارشنبه ها تعطیلیم  )

میخواستم همون شب آپلودشون کنم _ نشد


http://uupload.ir/files/mlqq_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۴۴۴.jpg


http://uupload.ir/files/a2fw_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۴۲۷.jpg


http://uupload.ir/files/4fpd_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۲۴۸.jpg


http://uupload.ir/files/7lj5_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۵۱۴۳.jpg


http://uupload.ir/files/mgkv_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۹۴۲.jpg


http://uupload.ir/files/8bg6_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۷۴۶.jpg


http://uupload.ir/files/xa70_۲۰۱۶۰۲۰۹_۲۱۴۵۳۰.jpg



... « به چه مانند کنم ... » ( شعری از پدرم )

.:: به چه مانند کنم؟ ::.

( نظیره گویی از شعر « به چه مانند کنم شاعر مرحوم ، مهدی سهیلی » )


به چه مانند کنم موی پریشان ترا ؟

به یکی هاله دود یا به أغصان (1)درخت مجنون
به یکی دسته از یال سمند (2)
یا به یک دامنه کوه و کمند؟
یا به الطاف و رقیقی که بود در پنبه وَش ،

یا به طولانی اشعارِ ، عرفانی حافظ در نظم ؟


به چه مانند کنم حالت ابروی ترا ؟

به خم محراب که سویش بکنند راز و نیاز
یا به رُبعی که برون افتد از گوشه بدر (3)
یا به یک کنگره از گوشه قصر ؟ 

یا به رنگین کمانی که ظهور آید از تابش نوری در آب ،
یا به تیری که پرتاب شود مثل شهاب ؟


به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟

به منور شدن خورشید کز پی ابر ...
به یک جام شراب ،

یا به یک هِزّ (4) نسیم به آن بحر ــ زمانی که منور کند از امواجش ! ــ

یا به یک جقّه که برون افتد از آتش سنگ (5) ؟


به چه مانند کنم سرخی لبهای ترا ؟

به دو چند دانه آلو یا به یک سیب ،

که براق شود از تابش نور ...

یا به چند جام که در افتند به بلور ؟
یا به بزمگه (6) عشاقان در سور (7)
یا به لولو و مرجان یا به یکی الماس سمور (8) ؟


به چه مانند کنم صورت أصوات (9) ترا ؟

به نوای بلبل مستی که بنالد از شوق ،
یا به آن شیهه اسبی که به صاحب دهد از دور پیام ؟
به ترنم(10) که برآید از ریزش رود
یا به امواج بحاری (11) که برآید از لُجّه آب
یا به کبکی که خرامان شود از قله کوه ؟


به چه مانند کنم حالت دستان ترا ؟

به یکی پیچک که آویزان شده از شاخه تاک
یا به چنگال کبوتر که گه گه (12) بنشیند بر چوب
یا به اطناب رتیلی که تنیده بر در غار
یا به شهری که شود حیلت (13) مور
یا به یک گیره که گیرد همه نوع البسّه (14) با بود و نبود


به چه مانند کنم پیکره و نقش ترا ؟

به یکی حجله تابان عروس
یا به یک کعبه ایصال عوان (15)
یا به بتکده و دیر خرابات مغان؟
یا به اسبی که بود زیر لجام یا به انوار خداوندی در ظلمت شب

یا به خِنگی (16) که در حین تصور فرقی نیست با برف نزول ... (17)


شاعر : پدر عزیزم

( کپی تنها با ذکر منبع  )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راهنمای متن :
1 : شاخه ها
2 : اسب زرد
3 : ماه شب چهارده
4 : وزش
5 : سنگ آتش
6 : مجلس
7 : جشن
8 : افسانه ای
9 : صدا ها
10 : صدا
11 : دریا
12 : گاهگاه
13 : دام ــ بهانه
14 : لباسها
15 : جایی که یاران سعی می کنند به آن برسند
16 : اسب سفید
17 : برف باریدنی

18 : تلاش ــ کوشش


... از توجهتون ممنونم



حالا می فهمم ...

حالا می فهمم چرا دلم نمیخواد در مورد جغرافی فرصت جبران به خودم بدم

علتش 《 خوندن بخاطر نمره 》 ست ... !!!

چیزی که هر وقت اتفاق می افته نمره خوبی نمیگیرم ...

پس بذار توجیهم همون 《 اشتباه خوندن 》باشه

.

.

.

[ ولی می خونمش ... ]

نگرانی و دلسوزی بی جا ؛ این بار در مورد 《 بخاری 》 ... :|

سر درد بودم که دایی مهدی و خاله عاطفه با مادرشون اومدن خونه ما ( سه عصر )

من معذرت خواستم و آماده شدم برا خواب ...

و از  همون موقع خوابیدم تا همین یک ساعت پیش  ! 

حالا بماند که چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم

فردا ریاضی و زبان داریم و هنوز نخوندم

اولش قرار بود فقط پنجاه دقیقه بخوابم ؛ ساعت گوشی رو کوک کرده بودم منتها خانواده _ نمیدونم با چه دلیل موجهی _ ولی از بالا سرم برداشته بودنش :|

وقتی خواب بودم  یه اتفاق دیگه هم افتاده بود ... شوهر خاله نگرانم ! با تشویق پدر بزرگم و به توصیه اولیه دایی بزرگم !!! :| شیلنگ بخاری اتاق بنده رو از سرمنشاش قطع میکنن تا یه وقت خدایی نکرده  بلایی سر《 دخترشون 》( = من )  نیاد !

دایی محمد اینا مشهد زندگی می کنن ؛

دفعه آخری که اومده بودن خونه ما بهم گفته بود : 《 از تو بعیده که با وجود اون بخاری تو اتاق بخوابی 》

منم تو جواب گفته بودم :《 تهویه هوای اتاق مشکلی نداره 》

و حالا من موندم و یه اتاق سرد ...

با سه تا کتاب خونده نشده !

ترجیح میدم بد خط باشم تا اینکه مثل کلاس اولیا بنویسم D:

.:: لطفا نظر بدید ::.

آیا باید به دست خط جدید فکر کنم ... ؟


http://uupload.ir/files/xl0b_photo_2015-10-11_16-27-15.jpg


http://uupload.ir/files/ts5_dast-khat.png


.:: نظر بدید _ ولی لطفا رو راست باشید _ من صادقانه عکس گذاشتم _ پس ناراحت نمیشم  ::.

« به شوق یار ... »

مدیر وبلاگ « به شوق یار » یکی از بهترین دوستای منه

اینم از آدرس : be-shoghe-yar.blogsky.com

.

.

.

ممنون از اینکه میخوای سر بزنی

خوشحالی دوستم خوشحالی منه 


... من و فاطیما

الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...

و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:

تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛

لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم

کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم

بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...

صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد

و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم

« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:

(  ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )

مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد

بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم

قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم

الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|


 حالم خوبه

التماس دعا ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...


این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ

که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »

« فاطیما کیه ؟! »

« شبم که خونه تون مونده ... :| »

.:: حســــــــــــــــــــــود  لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.

: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛

رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه 

  ... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله


# سالگرد ازدواجت مبارک #

تو را

در صبحانه موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده ای...


# دوست و همزاد عزیزم !

به یاد آور شبی را که لباس زیبای سفید پوشیده بودی ؛

شبی که صدای تکبیر و شعار مردم کوچه آرایشگاه ـ که آن موقع ها کوچه ما نیز محسوب می شد !  ـ باعث تعجب و خنده ما شد و طنین انداخت روی خلوتی که حاکم بود ...  #

همان شبی که از من دعوت کردی به جشنتان بیایم ؛ اما من نیامدم !

همان شب « سیب زمینی » و « قارچ » ... 


ـ همان شب « آشکاری هویت

طرد شده  » ! ـ

...

مهری خانم و آقا جواد !

# سالگرد پیوند [از نوع آسمانیــ]ــتون ! مبارک #

[ان شاء الله] بزودی شیرینی عروسیتون

و بعد از اون شیرینی قبول شدن « مهری » عزیز ...

( تو رشته مورد علاقه ش ...  )

ناهار امروز ...

وقتی دیدم داره ساعت دو میشه و هنوز مامان نیومده گفتم دست به کار شم خودم یه چیزی درست کنم [ و مبادا داد کسی بلند شه :| ]

مواد موجود تو یخچال و قفسه سیب زمینی به نظر کم می اومد ... ولی خب کاچی به هیچی :))

موادی که استفاده کردم : هویچ ـ سیب زمینی ـ پیاز ـ سیر ـ سبزی قرمه سبزی ( ! ) ـ تخم مرغ و ادویه جات ( ادویه هفت رنگ ( کاری نداشتیم ) ـ فلفل و نمک و زردچوبه و زعفرون )


این هم از مراحل کار :


1

مرحله اول 


2 .

مرحله دوم

3 .

مرحله سوم

4 .

مرحله چهارم

5 .

مرحله پنجم

6 .

مرحله ششم

7 .

مرحله هفتم

8 .

مرحله هشتم

9 .

مرحله نهم

10 .

مرحله دهم

11 .

مرحله یازدهم


.

.

.

متاسفانه مزه سیرش غالب بود :|

ولی خانواده راضی بودن :)

شرمنده از اینکه نمیتونم تعارف کنم