مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

از خاطراتم ) در فروردین پارسال

دم در تالار عروسی ،

خاله پدرم و مادر خواستگار پارسالمو دیدم

خیلی گنگ احوال پرسی کرد

ازش پرسیدم : « شناختین ؟! »

گفت آره ... کی نوه خاله خودشو نمیشناسه ؟!

.

.

  

در جریان جلسه خواستگاری نبودم ولی مخالفتی هم نداشتم

پسرشون حضور نداشت ...

بعد از احوال پرسی مختصر ، رفتم تو اتاقم 

بعد از چند دقیقه داداش امیرعلیم اومد تو اتاق و عکس و فتوکپی شناسنامه آقا پسرو که به همین منظور با خودشون آورده بودنو داد دستم ( خب اینم یه نوعشه دیگه ! ؛/ )

بسیار پسر برازنده و خوش تیپی بود و محاسنش  گفته های دیگرانو راجع بهش تایید می کرد

بعد از دیدن عکس و خوندن فتوکپی شناسنامه ، امیرعلی رو مسئول برگردوندن مدارک کردم

بعد از اتمام صحبتای بزرگترا و ایجاد آشنایی بین پدربزرگم و اون آقا ،

پدر آقا پسر پرسید که اجازه میدین با دختر خانومتونم صحبت کنم ؟

بعد از کسب اجازه از پدر و پدربزرگم ،

تو اتاق من با هم هم کلام شدیم ...

ایشون روی تخت نشست و من روی زمین ، مایل به ایشون ...

خیلی صحبتا کردیم و در نهایت ایشون بهم گفتن که « خوشحال میشم عروسم بشی »

با پسرش فاصله سنی زیادی نداشتم ...

بنابراین ازش پرسیدم : 

چرا میخواین پسرتونو به این زودی داماد کنید ؟! و اون در جواب ،  از آسیب های احتمالی در کمین پسرش ، بهم گفت و من با در نظر گرفتن میزان مقید بودن پسرش در مورد دین ، راجع به این حرفش اظهار تعجب کردم ...

با فاصله نسبتا کمی بعد از اتمام مکالمه ، مهیا شدیم برای شام

پدربزرگم قبلش رفته بود و همه چیو سپرده بود دست پدرم ...

سر سفره شام بودیم و مکالمه همچنان ! بین من و پدرم و آقای خواستگار در جریان بود 

تقریبا آخرای غذا خوردنمون بود که ایشون رو به من گفت : « من یه سوال از شما می پرسم ... اگه جواب دادی و عروسم شدی یه دست بند طلا ، هدیه برات می خرم ... » ( ایشون در رفاه کامل و اصطلاحا مرفه بی درد بود )

ظاهرا بحث به قسمت جالبی کشیده شده بود و همه با لبخند گوش می دادن ...

ادامه داد :

« ... اگه من پسرمو الان سر و سامون ندم ... چه تضمینی هست که گرگای جامعه شکارش نکنن ؟! »

اون آقا اینقدر شیرین صحبت می کرد که لحظه ای نمی شد کاملا جدی صحبت کرد و جلسه به گفتمانی دو طرفه و صمیمی تبدیل شده بود و ما انگار نه انگار که در جلسه ای رسمی حضور داشتیم !

و اما به دنبال سؤال اون آقا ،

 جواب شایسته ای به سؤالش دادم و تحسین پدرمو جلب کردم

در قسمتی از جوابم که ناقض عقیده سؤال کننده بود ، یادمه گفته بودم « اگه اینجوری نشه که شما میگین ... و پسرتون در ازدواجش به مشکل بخوره ... اونوقت چی ؟ » 

درسته ... 

این حرف در اون جلسه ، 

احتمالی بیش نبود 

.

.

ماه ها گذشت و من خبر دست اول ازدواج پسر اون آقا رو شنیدم ...

مادرم بهم گفت اون آقا پسر در شهر خودش _ یعنی مشهد _ با دختری تقریبا به سن من ازدواج کرده بود

بابام بعد از جلسه خواستگاری بهم گفت از جوابم پشیمون میشم و من با اطمینان بهش گفته بودم که « نه » !

چند ماه بعد از شنیدن خبر ازدواج اون پسر ،

بازم از طریق مادرم مطلع شدم که اون پسر در شرف طلاق هست ! و ظاهرا پای مشکلات عقیدتی و دلایلی _ شاید _ حول همین محور در میون بود و حالا وقت اون رسیده بود که پدرم در مورد پیش بینی هاش ، کمی تجدید نظر ، یا حداقل از شدت خوش بینیش کمتر کنه چون این اتفاق ، راجب بی تجربه ای مثل منم میتونست اتفاق بیفته ... همونطور که در هر شرایطی بازم این احتمال وجود داشت ...

و اما 

دو روز بعد از مراسم عروسی پسر عموم ،

رفتیم عروسی نوه عمه م ...

بعد از پیاده شدن از ماشین ،

متوجه جمعیت خانوما شدیم که راهو بهمون نشون میدادن

توی اون جمعیت ، چهره های آشنا و نا آشنای زیادی وجود داشت ...

با خاله بابام احوال پرسی کردم و بعد متوجه دخترش شدم ...

یک کمی اونجا وایستادم تا مامانم بیاد 

ولی اون با مادر اون پسر هم کلام شده بود ...

وقتی مامانم به من و زن عموم پیوست وارد خونه پدر داماد شدیم و دیگه ندیدیمش ...

هنوز دم در خونه بودیم که کسی جلوم ظاهر شد و اسممو با هیجان صدا زد و منو شوکه کرد ! دوستم محدثه ... کسیکه برای دومین بار می دیدمش هم اونجا بود و این باعث تعجب هر دوی ما شده بود !

تا آخر مجلس ، که بنظرمون خیلی کوتاه اومد ، با هم صحبت کردیم و بعد از اون ، با گله و شکایت از گذر زمان ،

 رفتیم برای ناهار ... 

در راه برگشت ، موقعی که عمو توقف کرده بود برای یه کار کوچیک ،

مامانم منو در جریان صحبت دخترخاله گذاشت و گفت :

« بهم گفت بعد از مراسم عروسی که رفته بودم مشهد ... 

به شوهرم گفتم نوه خاله م عروس شده و هم خودش و هم شوهرش هر دو فرهنگی ان !

.

.

.

بله ... 

ومن با یادآوری این جمله بود که تصمیم گرفتم این خاطره رو هم ثبت کنم ... 

و کما کان ،

جالب ترین قسمت این خاطره که البته جزئیاتش قابل وصف با کلمات نبود ... این بود که من و پدر اون پسر ... دو نظریه متفاوت داشتیم و در آخر ...

واقعا به درک نظریات فرد مقابلمون رسیدیم ؛

گرچه هضم صحبتای همدیگه ،

برامون کار سختی هم نبود ...

.

.

و هنوزم گفته دختر خاله ،

باعث خجالت منه ...




_______________________________________

# پی نوشت :

یادمه فردای روز خواستگاری ،

همسرم که اون موقع سربازی بود 

به بابام زنگ زد و راجب آینده شغلیش برای پیوستن به نظام با پدرم صحبت کرد و صحبتشونم به درازا کشید ...

من که اون موقع ها تو بند این چیزا نبودم ،

این قضیه رو خیلی زود فراموش کردم و به شکّم دامن نزدم ( ! )

بعد ها همسرم بهم گفت که شبی که خبر خواستگاری منو بهش دادن ،

با دوستاش پارک بوده !

و بعد از اون دیگه باهاشون نخندیده !

و اون تماسی هم که گرفته بود ،

محض خاتمه دادن به نگرانی هاش بود !

.

.

.


نظرات 3 + ارسال نظر
:) جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 01:59 http://my-netbook.blogsky.com

آفرین عجب حرفی گفتی

عه!
شرمنده الان دیدم
هه چه جالب ...
جغد های شب !

:) شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 00:22 http://my-netbook.blogsky.com

Dina شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 03:48 http://Meine-taglichen-tweets.blogsky.com

من نفهمیدم چی شد
ا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد