ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دم در تالار عروسی ،
خاله پدرم و مادر خواستگار پارسالمو دیدم
خیلی گنگ احوال پرسی کرد
ازش پرسیدم : « شناختین ؟! »
گفت آره ... کی نوه خاله خودشو نمیشناسه ؟!
.
.
در جریان جلسه خواستگاری نبودم ولی مخالفتی هم نداشتم
پسرشون حضور نداشت ...
بعد از احوال پرسی مختصر ، رفتم تو اتاقم
بعد از چند دقیقه داداش امیرعلیم اومد تو اتاق و عکس و فتوکپی شناسنامه آقا پسرو که به همین منظور با خودشون آورده بودنو داد دستم ( خب اینم یه نوعشه دیگه ! ؛/ )
بسیار پسر برازنده و خوش تیپی بود و محاسنش گفته های دیگرانو راجع بهش تایید می کرد
بعد از دیدن عکس و خوندن فتوکپی شناسنامه ، امیرعلی رو مسئول برگردوندن مدارک کردم
بعد از اتمام صحبتای بزرگترا و ایجاد آشنایی بین پدربزرگم و اون آقا ،
پدر آقا پسر پرسید که اجازه میدین با دختر خانومتونم صحبت کنم ؟
بعد از کسب اجازه از پدر و پدربزرگم ،
تو اتاق من با هم هم کلام شدیم ...
ایشون روی تخت نشست و من روی زمین ، مایل به ایشون ...
خیلی صحبتا کردیم و در نهایت ایشون بهم گفتن که « خوشحال میشم عروسم بشی »
با پسرش فاصله سنی زیادی نداشتم ...
بنابراین ازش پرسیدم :
چرا میخواین پسرتونو به این زودی داماد کنید ؟! و اون در جواب ، از آسیب های احتمالی در کمین پسرش ، بهم گفت و من با در نظر گرفتن میزان مقید بودن پسرش در مورد دین ، راجع به این حرفش اظهار تعجب کردم ...
با فاصله نسبتا کمی بعد از اتمام مکالمه ، مهیا شدیم برای شام
پدربزرگم قبلش رفته بود و همه چیو سپرده بود دست پدرم ...
سر سفره شام بودیم و مکالمه همچنان ! بین من و پدرم و آقای خواستگار در جریان بود
تقریبا آخرای غذا خوردنمون بود که ایشون رو به من گفت : « من یه سوال از شما می پرسم ... اگه جواب دادی و عروسم شدی یه دست بند طلا ، هدیه برات می خرم ... » ( ایشون در رفاه کامل و اصطلاحا مرفه بی درد بود )
ظاهرا بحث به قسمت جالبی کشیده شده بود و همه با لبخند گوش می دادن ...
ادامه داد :
« ... اگه من پسرمو الان سر و سامون ندم ... چه تضمینی هست که گرگای جامعه شکارش نکنن ؟! »
اون آقا اینقدر شیرین صحبت می کرد که لحظه ای نمی شد کاملا جدی صحبت کرد و جلسه به گفتمانی دو طرفه و صمیمی تبدیل شده بود و ما انگار نه انگار که در جلسه ای رسمی حضور داشتیم !
و اما به دنبال سؤال اون آقا ،
جواب شایسته ای به سؤالش دادم و تحسین پدرمو جلب کردم
در قسمتی از جوابم که ناقض عقیده سؤال کننده بود ، یادمه گفته بودم « اگه اینجوری نشه که شما میگین ... و پسرتون در ازدواجش به مشکل بخوره ... اونوقت چی ؟ »
درسته ...
این حرف در اون جلسه ،
احتمالی بیش نبود
.
.
ماه ها گذشت و من خبر دست اول ازدواج پسر اون آقا رو شنیدم ...
مادرم بهم گفت اون آقا پسر در شهر خودش _ یعنی مشهد _ با دختری تقریبا به سن من ازدواج کرده بود
بابام بعد از جلسه خواستگاری بهم گفت از جوابم پشیمون میشم و من با اطمینان بهش گفته بودم که « نه » !
چند ماه بعد از شنیدن خبر ازدواج اون پسر ،
بازم از طریق مادرم مطلع شدم که اون پسر در شرف طلاق هست ! و ظاهرا پای مشکلات عقیدتی و دلایلی _ شاید _ حول همین محور در میون بود و حالا وقت اون رسیده بود که پدرم در مورد پیش بینی هاش ، کمی تجدید نظر ، یا حداقل از شدت خوش بینیش کمتر کنه چون این اتفاق ، راجب بی تجربه ای مثل منم میتونست اتفاق بیفته ... همونطور که در هر شرایطی بازم این احتمال وجود داشت ...
و اما
دو روز بعد از مراسم عروسی پسر عموم ،
رفتیم عروسی نوه عمه م ...
بعد از پیاده شدن از ماشین ،
متوجه جمعیت خانوما شدیم که راهو بهمون نشون میدادن
توی اون جمعیت ، چهره های آشنا و نا آشنای زیادی وجود داشت ...
با خاله بابام احوال پرسی کردم و بعد متوجه دخترش شدم ...
یک کمی اونجا وایستادم تا مامانم بیاد
ولی اون با مادر اون پسر هم کلام شده بود ...
وقتی مامانم به من و زن عموم پیوست وارد خونه پدر داماد شدیم و دیگه ندیدیمش ...
هنوز دم در خونه بودیم که کسی جلوم ظاهر شد و اسممو با هیجان صدا زد و منو شوکه کرد ! دوستم محدثه ... کسیکه برای دومین بار می دیدمش هم اونجا بود و این باعث تعجب هر دوی ما شده بود !
تا آخر مجلس ، که بنظرمون خیلی کوتاه اومد ، با هم صحبت کردیم و بعد از اون ، با گله و شکایت از گذر زمان ،
رفتیم برای ناهار ...
در راه برگشت ، موقعی که عمو توقف کرده بود برای یه کار کوچیک ،
مامانم منو در جریان صحبت دخترخاله گذاشت و گفت :
« بهم گفت بعد از مراسم عروسی که رفته بودم مشهد ...
به شوهرم گفتم نوه خاله م عروس شده و هم خودش و هم شوهرش هر دو فرهنگی ان !
.
.
.
بله ...
ومن با یادآوری این جمله بود که تصمیم گرفتم این خاطره رو هم ثبت کنم ...
و کما کان ،
جالب ترین قسمت این خاطره که البته جزئیاتش قابل وصف با کلمات نبود ... این بود که من و پدر اون پسر ... دو نظریه متفاوت داشتیم و در آخر ...
واقعا به درک نظریات فرد مقابلمون رسیدیم ؛
گرچه هضم صحبتای همدیگه ،
برامون کار سختی هم نبود ...
.
.
و هنوزم گفته دختر خاله ،
باعث خجالت منه ...
_______________________________________
# پی نوشت :
یادمه فردای روز خواستگاری ،
همسرم که اون موقع سربازی بود
به بابام زنگ زد و راجب آینده شغلیش برای پیوستن به نظام با پدرم صحبت کرد و صحبتشونم به درازا کشید ...
من که اون موقع ها تو بند این چیزا نبودم ،
این قضیه رو خیلی زود فراموش کردم و به شکّم دامن نزدم ( ! )
بعد ها همسرم بهم گفت که شبی که خبر خواستگاری منو بهش دادن ،
با دوستاش پارک بوده !
و بعد از اون دیگه باهاشون نخندیده !
و اون تماسی هم که گرفته بود ،
محض خاتمه دادن به نگرانی هاش بود !
.
.
.
آفرین عجب حرفی گفتی
عه!
شرمنده الان دیدم
هه چه جالب ...
جغد های شب !
من نفهمیدم چی شد
ا